09 Mokhatebe khas.mp3
4.94M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص
🎼 قسمت نهم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #مخاطب_خاص
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۲ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 ملوان گفت :
🔮 اگه اون دزد رو ببینی ، می شناسیش
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 آره بابا ، حافظهی ما گربه ها ، خیلی قویه
🇮🇷 ملوان با تعجب گفت :
🔮 ما گربه ها ؟!
🔮 مگه تو گربه ای ؟!
🇮🇷 فرامرز هُل شد و گفت :
🐈 نه منظورم این بود
🐈 که حافظه من مثل گربه ها ، خیلی قویه
🇮🇷 ملوان ، کیسه ای برداشت
🇮🇷 و تمام اموال موجود در انبار را ،
🇮🇷 درون کیسه گذاشت و رفت .
🇮🇷 و به فرامرز گفت :
🔮 همین جا بمون تا من بیام .
🇮🇷 آن ملوان ، کیسه پر از پول و جواهرات را ،
🇮🇷 به پلیس امنیت کشتی داد .
🇮🇷 و از آنها خواست تا برای آن دزد تله بگذارند .
🇮🇷 فرامرز و ملوان و چند مامور امنیتی ،
🇮🇷 در اطراف اتاقک ، مخفی شدند .
🇮🇷 و منتظر شدند
🇮🇷 تا کسی سراغ پولها و جواهرات بیاید .
🇮🇷 ناگهان ملوان متوجه شد
🇮🇷 که فرامرز نیست و فقط یک گربه سفید ،
🇮🇷 در کنار او نشسته بود .
🇮🇷 ملوان خیلی تعجب کرد .
🇮🇷 و با چرخیدن سرش ، به طرف چپ و راست ،
🇮🇷 به دنبال فرامرز می گشت .
🇮🇷 اما خبری از فرامرز نبود .
🇮🇷 هوا تاریک شد .
🇮🇷 یک نفر به طرف اتاقک می آمد .
🇮🇷 در اتاقک را باز کرد .
🇮🇷 اما پول و جواهراتش را در آنجا ندید .
🇮🇷 حدس زد که کسی آنها را برداشته
🇮🇷 و یا اینکه او لو رفته
🇮🇷 به خاطر همین می خواست فرار کند
🇮🇷 اما ماموران امنیت کشتی ،
🇮🇷 به طرف او رفتند و او را دستگیر کردند .
🇮🇷 پس از تحقیقات ،
🇮🇷 فهمیدند که او دزد سابقه داری بوده است .
🇮🇷 او را به زندان انداختند
🇮🇷 و از مسافران خواستند تا گم شده خود را ،
🇮🇷 پس از دادن مشخصات و نشانی ،
🇮🇷 از ماموران امنیتی بگیرند .
🇮🇷 سپس از آن ملوان ، تشکر و قدردانی کردند
🇮🇷 ملوان نیز ،
🇮🇷 ماجرای فرامرز را ، به ناخدا و ماموران گفت .
🇮🇷 ماموران ،
🇮🇷 دوباره همه کشتی را به دنبال فرامرز گشتند .
🇮🇷 اما باز هیچ اثری از او پیدا نکردند .
🇮🇷 شب شد و همه خوابیدند .
🇮🇷 فرامرز نیز از قفس بیرون آمد .
🇮🇷 و عقب کشتی خوابید .
🇮🇷 دوباره با اذان صبح ، انسان شد .
🇮🇷 و از خواب پرید .
🇮🇷 می خواست دوباره بخوابد
🇮🇷 که صدای نماز خواندن یکی را شنید .
🇮🇷 آرام سرش را بالا برد و نگاه کرد .
🇮🇷 همان ملوان بود .
🇮🇷 فرامرز نیز ، با لبخند نشست ،
🇮🇷 و به نماز خواندن او نگاه می کرد .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
📙 داستان کوتاه عزیز برادر
🦋 حضرت زینب علیهاالسلام ،
🦋 به برادرش امام حسین علیه السلام ،
🦋 علاقه خاصی داشت .
🦋 علاقه و انس او به امام حسین ،
🦋 خیلی شدید بود ؛
🦋 ایشان وقتی کودک بودند
🦋 گاهی مثل بجه های دیگر ،
🦋 به گریه می افتاد
🦋 اما به محض شنیدن صدای برادرش
🦋 آرام می گرفت و ساکت می شد .
🦋 وقتی که بزرگ شد
🦋 همیشه همراه برادرش بود
🦋 و او را هیچ وقت تنها نمی گذاشت .
🦋 حضرت زینب علیهاالسلام ،
🦋 نزد برادرانش حسن و حسین ،
🦋 خیلی عزیز بود .
🦋 این دو امام بزرگوار ،
🦋 به حضرت زینب ،
🦋 خیلی احترام می گذاشتند .
🦋 اگر مشکلی برایشان پیش می آمد
🦋 به حضرت زینب چیزی نمی گفتند
🦋 نمی گذاشتند متوجه مشکل شود
🦋 تا ناراحت و نگران نشود .
🦋 هر وقت حضرت زینب ،
🦋 برای دیدن امام حسین می رفت
🦋 امام حسین علیه السلام ،
🦋 از جایش بلند می شد
🦋 و او را جای خودش می نشاند .
🎼 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#حضرت_زینب #داستان_کوتاه #عزیز_برادر
✍ داستان کوتاه خیاطی
🦢 مریم پیش مامانش آمد
🦢 و از او به خاطر مقنعه ای که
🦢 برایش دوخته بود ، تشکر کرد .
🦢 او حالا با این مقنعه ،
🦢 خیلی زیبا و شیک شده بود
🦢 همه از حجاب او تعریف می کردند
🦢 مریم خیلی خوشحال بود
🦢 که مادرش به او مقنعه داد
🦢 چون الآن بهتر می تواند
🦢 حجابش را حفظ کند .
🦢 نسیرین دختر همسایه ،
🦢 به مریم گفت :
🌟 مریم خیلی رنگ مقنعه ات قشنگه
🌟 خوش به حالت
🌟 که مامانت بلده خیاطی کنه
🌟 منم دلم می خواد مثل مادرت ،
🌟 خیاطی یاد بگیرم
🌟 و همه چی برای خودم بدوزم
🌟 چادر ، مقنعه ، مانتو ، شلوار
🌟 دوست دارم همیشه سِت کنم
🦢 مریم گفت :
🌸 بیا پیش مامانم بشین
🌸 تا خیاطی یاد بگیری
🦢 نسرین گفت :
🌟 راست میگی ؟!
🌟 یعنی مامانت اجازه میده ؟!
🦢 مریم گفت :
🌸 آره خب اجازه میده
🌸 مامانم خیلی مهربونه
🦢 نسرین و مریم ،
🦢 هر روز پیش کبرا مادر مریم ،
🦢 می نشستند
🦢 و به دوخت و دوز او نگاه می کردند .
🦢 یک روز کبرا خانم ،
🦢 مشغول دوختن چادر عروس بود
🦢 نسیرن و مریم هم با ذوق و شوق ،
🦢 به چادر عروس نگاه می کردند .
🦢 نسرین با هیجان گفت :
🌟 وای چقدر قشنگ شد ؟
🦢 مریم گفت :
🌸 ببین چه برقی می زنه
🌸 مثل ستاره ها می درخشه
🦢 نسرین گفت :
🌟 خیلی دوست دارم
🌟 زودتر عروس خانوم بشم
🌟 و از این چادرای قشنگ بپوشم
🦢 مریم گفت :
🌸 ما باید همیشه چادر بپوشیم
🌸 و با حجاب باشیم
🌸 من خیلی حضرت زینب رو ،
🌸 دوست دارم .
🌸 ایشون همیشه با حجاب بودن
🌸 منم دوست دارم مثل ایشون بشم
🎼 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#حضرت_زینب #داستان_کوتاه
#خیاطی #حجاب
📗 داستان کوتاه پرستار کربلا
☀️ در روز عاشورا ، در کربلا ،
☀️ بعد از اینکه امام حسین علیه السلام
☀️ و یارانش شهید شدند
☀️ زنان و کودکانی که ،
☀️ همراه امام حسین بودند
☀️ به اسیری گرفته شدند .
☀️ حضرت زینب نیز ،
☀️ لحظه ای آرام ننشست .
☀️ همه تلاش خود را کرد
☀️ تا مسؤولیت هایی که ،
☀️ بر دوشش بود را ،
☀️ به خوبی انجام دهد .
☀️ حضرت زینب ،
☀️ در طول اسارت ،
☀️ تکیه گاه زنان و کودکان بود .
☀️ هنگامی که زنان و کودکان ،
☀️ نیاز به کمک داشتند
☀️ تنها پناه آنان ، حضرت زینب بود
☀️ امام سجاد علیه السلام ،
☀️ در آن زمان ، خیلی بیمار بود
☀️ و نیاز به مراقبت داشت
☀️ حضرت زینب ،
☀️ شب و روز از ایشان و بقیه مریضا ،
☀️ نگهداری و پرستاری می کردند
☀️ و به کسانی که شهید داده بودند
☀️ دلداری می دادند
☀️ و آنها را آرام می کردند .
☀️ به خاطر همین ،
☀️ روز تولد حضرت زینب را ،
☀️ به روز پرستار نام گذاری کردند .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#حضرت_زینب #روز_پرستار #داستان_کوتاه #پرستار_کربلا
📗 داستان کوتاه ارزش انسان
☂ عده ای از جامعه شناسان برتر دنیا
☂ در کشور دانمارک ،
☂ دور هم جمع شده بودند
☂ و در موضوع " ارزش انسان " ،
☂ به بحث و تبادل نظر می پرداختند .
☂ هر کدام از آنها ،
☂ معیارهای خاصی را ارائه دادند
☂ تا اینکه نوبت به علامه جعفری رسید
☂ ایشان گفتند :
🌹 اگر می خواهید بدانید
🌹 یک انسان چقدر ارزش دارد
🌹 ببینید به چه چیزی علاقه دارد
🌹 به چه چیزی عشق می ورزد .
🌹 کسی که عشقش ،
🌹 یک آپارتمان دو طبقه است
🌹 در واقع ارزش او ،
🌹 به مقدار همان آپارتمان است .
🌹 کسی که عشقش ماشین است
🌹 ارزشش به همان میزان است .
🌹 اما کسی که عشقش ،
🌹 خدای متعال است .
🌹 ارزشش به اندازه ی خدا خواهد بود
☂ علامه جعفری ،
☂ این را گفت و پایین آمد .
☂ جامعه شناسان ،
☂ به احترام ایشان ،
☂ چند دقیقه ایستادند
☂ و برای ایشان کف زدند .
☂ همه از جواب علامه جعفری ،
☂ خوششان آمده بود .
☂ وقتی تشویق آنها تمام شد
☂ علامه دوباره بلند شد و گفت :
🌹 عزیزان من !
🌹 این کلامی که گفتم از من نبود .
🌹 بلکه از شخصی
🌹 به نام علی ( علیه السلام ) است
🌹 آن حضرت ،
🌹 در نهج البلاغه می فرمایند :
📖 قِیمَةُ کُلِّ امْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ
📖 ارزش هر انسانی ،
📖 به اندازهی چیزی است
📖 که دوست می دارد .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#ارزش_انسان #داستان_کوتاه
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
کی دوست داره به فلسطین بره
تا به بچه های غزه کمک کنه ؟
هر کی دوست داره بره
در پویش حریفت منم شرکت کنه 👇
🇵🇸 alaqsastorm.com/aqsa/
و یا نام و نام خانوادگی تونو
به شماره زیر بفرستید
🇵🇸 ۳۰۰۰۲۱۲
#حریفت_منم
تا حالا ۹ میلیون نفر شرکت کردن
لطفا منتشر کنید تا اسرائیل بفهمه با کی طرفه
🇮🇷 @amoomolla
10 Mokhatebe khas.mp3
3.39M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص
🎼 قسمت دهم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #مخاطب_خاص
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۳ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 ملوان ، پس از خواندن نماز ،
🇮🇷 با تعجب به فرامرز نگاه کرد و گفت :
⚓️ بازم تویی ؟!
⚓️ آخه تو کی هستی ؟ چی هستی ؟
⚓️ چه جوری یه دفعه غیب میشی
⚓️ یه دفعه ظاهر میشی ؟!
⚓️ ما دوبار همه کشتی رو ، دنبال تو گشتیم
⚓️ اما پیدات نکردیم .
⚓️ کجا مخفی میشی ، بگو ما هم بدونیم ؟
🇮🇷 فرامرز لبخند زد و گفت :
🐈 من هیچ جا مخفی نشدم
🐈 فقط به قول خودت ، کمی غیب شدم .
🇮🇷 ملوان با تعجب به فرامرز نگاه کرد و گفت :
⚓️ جدی می گم ، چطوری غیب میشی ؟
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 اگه اجازه بدی ، بعدا بهت میگم
🐈 فقط یه سوال ازتون داشتم .
⚓️ ملوان گفت : در خدمتم .
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 تو چند وقته نماز می خونی ؟!
🇮🇷 ملوان گفت :
⚓️ راستش رو بگم ، ۵ ساله
⚓️ چون من مسیحی بودم نه مسلمان .
⚓️ تا اینکه با چندتا مسلمون رفیق شدم
⚓️ خیلی بچه های باحالی بودن .
⚓️ خوش اخلاق ، متدین ، مهربون ،
⚓️ با گذشت ، فداکار و...
⚓️ خوبی های زیادی ازشون دیدم .
⚓️ خلاصه بگم ، بدون اینکه اونا بفهمن
⚓️ شروع کردم در مورد اسلام تحقیق کردن
⚓️ چند بار کتاب قرآن و حدیث رو خوندم
⚓️ آخر که قرار بود از هم جدا بشیم .
⚓️ بهشون گفتم که من مسلمون شدم .
⚓️ همه شون خیلی خوشحال شدن .
⚓️ چند روز آخر ،
⚓️ همهی نماز خوندن رو بهم یاد دادن و رفتن
⚓️ و بقیه احکام رو ، دارم از کتابها می خونم
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 خوش به حالت و خاک تو سرم
🐈 من که مسلمونم ، بلد نیستم نماز بخونم
🐈 تو که مسیحی هستی ، رفتی یاد گرفتی
🐈 حالا اگه یه چیزی ازت می خوام ،
🐈 کمکم می کنی ؟
⚓️ ملوان گفت : چی می خوای ؟
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 دوست دارم نماز خوندن رو بهم یاد بدی
🇮🇷 ملوان گفت :
⚓️ باشه خوشحال میشم
⚓️ سعی می کنم هر چی بلدم رو بهت یاد بدم
⚓️ ولی بعدها ، حتما برو پیش کسی که ،
⚓️ بیشتر از من بلد باشه .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
11 Mokhatebe khas.mp3
9.71M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص
🎼 قسمت یازدهم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #مخاطب_خاص
📗 داستان کوتاه مرد پرنده
🌷 یکی از یاران پیامبر اکرم ،
🌷 جعفر نام داشت .
🌷 جعفر ، برادر امام علی علیه السلام
🌷 و از یاران وفادار پیامبر اکرم بود .
🌷 زندگی جعفر ، مثل نور ، روشن بود
🌷 همیشه در حال انجام کارهای خوب
🌷 و اعمال شايسته بود .
🌷 نمازش را همیشه ،
🌷 اول وقت و به جماعت می خواند .
🌷 به پدر و مادرش ،
🌷 خیلی احترام می گذاشت .
🌷 جعفر ، همان اول که پیامبر ،
🌷 تبلیغ خود را شروع کردند ،
🌷 مسلمان شد .
🌷 پيامبر ، او را خيلی دوست داشت
🌷 و به او فرمود :
🌹 ای جعفر !
🌹 تو از جهت خلقت و اخلاق ،
🌹 شبيه منی .
🌷 جعفر نيز
🌷 همیشه به پیامبر می گفت :
🌹 ما نبوت و پیامبری تو را قبول كرديم .
🌹 آنچه از سوی خدا ،
🌹 به تو وحی شده است را می پذيريم .
🌹 آنچه را كه خدا ،
🌹 بر ما حرام كرده است ؛
🌹 بر خويش حرام می نماييم
🌹 و آنچه را که حلال كرده است ؛
🌹 حلال می شماريم .
( در این قسمت داستان ، مربیان و والدین عزیز ، می توانند از بچه ها بخواهند که چند نمونه از حلالها و حرام های خدا را ، نام ببرند . )
🌷 جعفر ، مرد پاک و شجاعی بود .
🌷 و در جنگها ، مثل یک قهرمانان ،
🌷 با دشمنان اسلام می جنگید .
🌷 و از کسی نمی ترسید به جز خدا .
🌷 در آخرین جنگی که شرکت کرد ،
🌷 با قدرت مبارزه نمود ،
🌷 اما آدمهای بدجنس و خبیث ،
🌷 او را محاصره کردند
🌷 ناگهان از پشت ،
🌷 دست های او رو قطع نمودند
🌷 و او را مظلومانه به شهادت رساندند .
🌷 وقتی خبر شهادت جعفر
🌷 و قطع شدن دستاش را ،
🌷 به پيامبر دادند ؛
🌷 حضرت گريه كردند و فرمودند :
🌹 خداوند به جای دو دست بريده او ،
🌹 دو بال به او خواهد داد
🌹 تا در بهشت ، با فرشتگان پرواز كند .
🌷 به خاطر همین ؛
🌷 او به جعفر طيّار ، معروف شد .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#جعفر_طیار #مرد_پرنده #داستان_کوتاه
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۴ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 ملوان ، نماز را به فرامرز یاد داد .
🇮🇷 فرامرز نیز ، با ذوق و شوق فراوان ،
🇮🇷 کارها و حرکات نماز را ، تکرار می کرد .
🇮🇷 فرامرز ، خیلی خوشحال بود
🇮🇷 که دارد نماز خواندن یاد می گیرد .
🇮🇷 آنقدر سرگرم آموزش نماز بود
🇮🇷 که حواسش از طلوع آفتاب ، پرت شد .
🇮🇷 ناگهان جلوی چشم ملوان ،
🇮🇷 دوباره به گربه تبدیل شد .
🇮🇷 فرامرز ، بعد از گربه شدن ،
🇮🇷 فورا خود را مخفی کرد .
🇮🇷 ملوان ، از دیدن این صحنه ،
🇮🇷 هم ترسید و هم تعجب کرد .
🇮🇷 و فورا به سراغ پلیس امنیت کشتی رفت
🇮🇷 و ماجرای فرامرز را به آنها گفت .
🇮🇷 یکی از پلیس ها گفت :
👮🏻♂ خوب ، پس دلیل اینکه اونو پیدا نمی کنیم
👮🏻♂ اینه که اون به یک گربه تبدیل میشه
👮🏻♂ درست فهمیدم ؟!
⚓️ ملوان گفت : بله قربان
🇮🇷 پلیس گفت :
👮🏻♂ آقای محترم ! این حرفا چیه ؟!
👮🏻♂ واقعاً فکر کردید من احمقم ؟!
🇮🇷 ملوان گفت :
⚓️ نه به خدا ، من قصد جسارت نداشتم .
⚓️ من فقط چیزی که دیدم رو ،
⚓️ دارم برای شما تعریف می کنم .
🇮🇷 پلیس گفت :
👮🏻♂ خوب دیگه فهمیدم ، حالا می تونی بری
🇮🇷 ملوان به آرامی از اتاق پلیس ، بیرون آمد .
🇮🇷 فهمید که کسی حرف او را باور نمی کند
🇮🇷 به خاطر همین ،
🇮🇷 دیگر در مورد فرامرز ، به کسی چیزی نگفت .
🇮🇷 یک ساعت بعد به چین رسیدند .
🇮🇷 فرامرز ، به طرف قفس گربه ها رفت .
🇮🇷 انباردار ، فرامرز را روی زمین دید .
🇮🇷 آن را برداشت و در قفس گذاشت .
🇮🇷 سپس قفس را ،
🇮🇷 به آدرسی که فرامرز داده بود ، فرستادند .
🇮🇷 اما صاحب شرکت ، از آن گربه ها ،
🇮🇷 بی اطلاع بود .
🇮🇷 به خاطر همین آنها را تحویل نگرفت .
🇮🇷 و به نگهبان گفت :
♨️ فعلا اینارو ببرید زیرزمین
♨️ تا بعد ببینیم باهاشون چکار کنیم
♨️ شما هم پیگیری کن و ببین کی اینارو فرستاده
🇮🇷 نزدیک اذان ظهر شده بود .
🇮🇷 فرامرز به گربه گفت :
🐈 بچه ها ! برای ماموریت بعدی آماده باشید
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۴۵ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، در قفس را باز کرد و بیرون آمد .
🇮🇷 و منتظر اذان شد .
🇮🇷 تا اینکه هنگام اذان ،
🇮🇷 دوباره به انسان تبدیل شد .
🇮🇷 فرامرز ، گربه ها را آزاد کرد .
🇮🇷 اما یادش آمد که باید نماز بخواند .
🇮🇷 بدون وضو ، ایستاد .
🇮🇷 و چیزهایی را که ملوان به او یاد داده بود را ،
🇮🇷 با کلی اشتباه انجام داد .
🇮🇷 سپس با گربه ها ،
🇮🇷 به دنبال دفتر مدیر شرکت گشتند .
🇮🇷 بعضی ها از دیدن فرامرز و گربه ها ،
🇮🇷 ترسیدند و فرار کردند .
🇮🇷 بعضی ها هم به حراست زنگ زدند .
🇮🇷 اما فرامرز ، بدون توجه به مردم ،
🇮🇷 به نوشته های در و دیوار نگاه می کرد
🇮🇷 و با خودش می گفت :
🐈 آخه من که چینی بلد نیستم
🐈 از کجا باید دفتر مدیر و پیدا کنم ؟!
🐈 نوشته های روی اتاق ها رو هم که نمی فهمم
🐈 ای خدا ! این چه وضعیه ؟!
🐈 حالا من باید چکار کنم ؟!
🐈 خدایا خودت کمکم کن
🇮🇷 حراست و نگهبانان شرکت ،
🇮🇷 به طرف فرامرز آمدند .
🇮🇷 فرامرز ، می خواست فرار کند
🇮🇷 اما پشیمان شد و با خودش گفت :
🐈 اونا باید از ما فرار کنند نه ما از اونا .
🇮🇷 سپس دو دستش را به طرف نگهبانان گرفت
🇮🇷 و با انگشتان اشاره ، به آنها اشاره نمود .
🇮🇷 گربه ها نیز ، به نگهبانان حمله کردند .
🇮🇷 سپس فرامرز به طرف آنها رفت .
🇮🇷 و با آنها مبارزه کرد .
🇮🇷 سپس هر کدام را با یک مشت ، بیهوش نمود .
🇮🇷 و به آنها گفت :
🐈 به من میگن فرامرز
🐈 یعنی فراتر از مرز
🐈 بله داداش من فراتر از مرزم
🐈 من همه جای دنیارو ،
🐈 برای مبارزه با ظلم و جنایت میرم
🇮🇷 یکی از کارمندان آن شرکت ،
🇮🇷 از دیدن فرامرز و شنیدن سخنانش ،
🇮🇷 متعجب و شگفت زده شد .
🇮🇷 به خاطر همین ؛ به دنبال فرامرز راه افتاد .
🇮🇷 فرامرز ، چون چینی بلد نبود
🇮🇷 تصمیم گرفت که فعلا مخفی شود
🇮🇷 تا راه و چاره ای بیندیشد .
🇮🇷 سپس به زیر زمین شرکت رفتند
🇮🇷 و در یک انباری ، خود را پنهان کردند .
🇮🇷 آن مرد نیز ، پشت سر او ، وارد انبار شد
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
📲 کانال های آموزنده
📲 سالم، مفید و سرگرم کننده
📲 برای کودک و نوجوان و خانواده
🤔 کانال چیستان و معما
🧠 @moaama_chistan
📀 کانال فیلم و کارتون
🎥 @kartoon_film
📚 کانال داستان و رمان
📙 @dastan_o_roman
🎧 کانال شعر و سرود
🎼 @sorod_shr
🦋 کانال تربیت دینی کودک
👨🏻🏫 @amoomolla
✈️ لطفا نشر بدین ...
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۴۶ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، از دیدن آن مرد غریبه تعجب کرد
🇮🇷 می خواست به او حمله کند که ناگهان گفت :
🌹 نه صبر کن ، نزن ، من کاریت ندارم
🌹 من می خوام کمکت کنم .
🇮🇷 فرامرز به گربه ها اشاره کرد ،
🇮🇷 که به عقب برگردند .
🇮🇷 و با تعجب به آن مرد ، گفت :
🐈 تو فارسی بلدی ؟ تو ایرانی هستی ؟
🇮🇷 آن مرد گفت :
🌹 آره ایرانی ام ، اسمم اسماعیله
🌹 اولش ، خیلی از تو ترسیدم
🌹 اما وقتی دیدم فارسی حرف زدی
🌹 فهمیدم ایرانی هستی
🌹 و وقتی گفتی مبارزه با جنایت و ...
🌹 گفتم لابد آدم بدی نیستی
🌹 و شاید قصد کار خیر داشته باشی .
🌹 به هر حال اومدم بگم
🌹 اگر کاری ، کمکی ازم برمیاد در خدمتم
🇮🇷 فرامرز به اسماعیل گفت :
🐈 تو اینجا کار می کنی ؟
🌹 اسماعیل گفت : بله
🐈 فرامرز گفت : زبون چینی هم بلدی ؟
🌹 اسماعیل گفت : بله
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 خوب خیلی خوبه پس
🐈 تو خیلی می تونی به من کمک کنی
🐈 ولی چطور می تونم بهت اعتماد کنم ؟!
🇮🇷 اسماعیل گفت :
🌹 به پرچم مقدس کشورم ایران قسم می خورم
🌹 که اگر واقعا قصد مبارزه با بدی ها ،
🌹 و مبارزه با جنایت رو داری ،
🌹 کمکت می کنم
🌹و هیچ وقت بهت خیانت نمی کنم
🌹 حتی اگه منو اعدام کنن .
🌹 فقط بهم بگو قضیه چیه ؟!
🌹 برای چی اینجا اومدی ؟!
🌹 چه برنامه ای داری ؟!
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 پس بذار از اول برات تعریف کنم
🐈 اما قبلش باید بگم
🐈 اگر وسط حرفام ، گربه شدم تعجب نکن
🐈 فردا صبح بازم انسان میشم
🐈 و ادامه برنامه هامو بهت میگم
🐈 در ضمن ؛
🐈 من حتی اگه گربه باشم ، حرفاتو می فهمم
🐈 پس هر چی خواستی بگو
🐈 و اما داستان من ....
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۴۷ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، داستان تبدیل شدنش به گربه را ،
🇮🇷 برای اسماعیل گفت .
🇮🇷 و ماجرا تا مبارزه با دزدان دریایی رسید
🇮🇷 که ناگهان ، دوباره به یک گربه تبدیل شد .
🇮🇷 اسماعیل از دیدن این صحنه تعجب کرد .
🇮🇷 او حرفهای فرامرز را باور نکرده بود .
🇮🇷 اما با گربه شدن فرامرز ،
🇮🇷 حرفهای او را نیز ، باور کرد .
🇮🇷 اما از چنین اتفاقی ، در حیرت ماند .
🇮🇷 مدیر و حراست شرکت نیز ،
🇮🇷 به پلیس زنگ زدند و درخواست کمک کردند .
🇮🇷 پلیس چین به شرکت آمد .
🇮🇷 و با کارمندان ، صحبت کرد .
🇮🇷 دوتا از پلیس ها ،
🇮🇷 گزارش وقایع را بررسی می کردند .
🇮🇷 و دو پلیس دیگر نیز ،
🇮🇷 به سراغ دوربین های شرکت رفتند .
🇮🇷 و دیگر پلیس ها ،
🇮🇷 به دنبال فرامرز و گربه ها ،
🇮🇷 همه شرکت را جستجو کردند .
🇮🇷 عکس و فیلم فرامرز را ، به رسانه ها دادند .
🇮🇷 مدیر شرکت نیز ، به حراست دستور داد :
🔥 سراغ اون گربه هایی که برامون آوردند ، برید
🇮🇷 نگهبانان ، به سراغ قفس گربه ها رفتند
🇮🇷 اما آن را خالی دیدند
🇮🇷 و به مدیر نیز اطلاع دادند .
🇮🇷 مدیر شرکت ، آوردن گربه ها را ،
🇮🇷 حیله رقیبانش دانست .
🇮🇷 سپس به همه رقیبان و دشمنانش زنگ زد
🇮🇷 و آنها را تهدید کرد ،
🇮🇷 که اگر دردسری برایش درست کنند ،
🇮🇷 کار و کاسبی آنها را ، آتش می زند .
🇮🇷 اسماعیل ، آبدارچی همان شرکت بود .
🇮🇷 هنگام بردن چایی برای مدیر شرکت ،
🇮🇷 حرفهای مدیر شرکت را شنید .
🇮🇷 اسماعیل ، بعد از ساعت کاری اش ،
🇮🇷 از آشپزخانه شرکت ،
🇮🇷 نان و آب و غذا و میوه ،
🇮🇷 برای فرامرز و گربه ها برد .
🇮🇷 غذاها را به آنها داد . و پیش آنها ماند .
🇮🇷 هوا ، آرام آرام تاریک می شد .
🇮🇷 ناگهان در وقت اذان مغرب ،
🇮🇷 فرامرز به یک انسان تبدیل شد .
🇮🇷 اسماعیل گفت :
🌹 مگه نگفتی صبح انسان میشی ؟
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 نمی دونم ولی فکر کنم
🐈 بعد از هر کار خوبی که انجام میدم
🐈 زمان انسان شدنم بیشتر میشه
🇮🇷 فرامرز ، با حرص و ولع ، غذا می خورد .
🇮🇷 سپس ادامه سفرها و ماجراهایش را ،
🇮🇷 برای اسماعیل تعریف کرد .
🇮🇷 و در آخر گفت :
🐈 اولش هر دو روز ، یک بار انسان می شدم
🐈 بعد شد هر روز ، یک بار
🐈 بعد شد هر روز دوبار
🐈 الآن هم فکر کنم ، شده سه بار :
🐈 صبح و ظهر و شب .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
📗 داستان کوتاه ابوذر راستگو
🌸 مشرکان مکه ،
🌸 در به در به دنبال پیامبر بودند
🌸 تا او را بکشند .
🌸 امام علی موافقت کردند
🌸 تا به جای پیامبر ،
🌸 در بستر ایشان بخوابند .
🌸 و ابوذر نیز موافقت کرد
🌸 تا پیامبر را مخفی کرده
🌸 و از شهر به بیرون منتقل کند
🌸 ابوذر ، پیامبر اکرم را ،
🌸 در میان روپوشی قرار داد ،
🌸 و ایشان را به کول خود گرفته
🌸 و از خانه بیرون آمد .
🌸 مشرکان خشن قریش
🌸 وقتی که ابوذر را دیدند ،
🌸 گفتند :
🔥 در پشت خود ، چه حمل می کنی ؟
🌸 ابوذر با خود فکر کرد
🌸 که هر چه بگوید ،
🌸 ممکن است آنها تحقیق کنند ،
🌸 و او را بازرسی کنند
🌸 با خودش گفت :
🌴 النَّجَاةُ فِی الصِّدْقِ
🌴 نجات ، در راستگویی است .
🌸 ابوذر ، می توانست
🌸 در این موقعیت حساس و مهم ،
🌸 و برای نجات جان پیامبر ،
🌸 دروغ مصلحتی بگوید ،
🌸 و گفتن آن اشکالی نداشت ؛
🌸 ولی با شجاعت تمام ،
🌸 راستش را گفت .
🌸 و به آن مشرکان جواب داد :
🌴 پیغمبر خدا هستند .
🌸 یکی از مشرکان گفتند :
🔥 ابوذر ، در این موقعیّت حسّاس
🔥 ما را مسخره می کنی ؟!
🌸 یکی دیگر از مشرکان گفت :
🔥 غیرممکن است ابوذر
🔥 جای پیامبر را به ما نشان دهد
🔥 بیایید برویم
🌸 آنها رفتند و از ابوذر دست کشیدند .
🌸 ابوذر نیز پیامبر را ،
🌸 تا بیرون مکّه برد و بر زمین گذاشت .
🌸 رسول خدا فرمود :
🕋 ای ابوذر !
🕋 چطور شد ، در آن موقعیّت پرخطر
🕋 راستش را به آنها گفتی؟!
🌸 ابوذر گفت :
🌴 هر چه بر خود فشار آوردم
🌴 که دروغی بگویم ،
🌴 دیدم دروغ بلد نیستم
🌸 بعدها پیامبر اکرم ،
🌸 به اصحابشان فرمودند :
🕋 راستگوتر از ابوذر در زمین نیست .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#ابوذر #یاران_پیامبر
#داستان_کوتاه #پیامبر
#راستگویی #صداقت
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۴۸ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز و اسماعیل ،
🇮🇷 در حال رد و بدل اطلاعات بودند
🇮🇷 که دوباره فرامرز ، گربه شد .
🇮🇷 اسماعیل ، نماز مغرب و عشا را خواند
🇮🇷 و در حالی که به فرامرز فکر می کرد ، خوابید
🇮🇷 در وقت اذان صبح ، فرامرز انسان شد
🇮🇷 و اسماعیل را بیدار کرد .
🇮🇷 اسماعیل به ساعتش نگاه کرد و گفت :
🌹 ممنون که برای نماز صبح بیدارم کردی
🐈 فرامرز گفت : مگه تو هم نماز می خونی ؟
🌹 اسماعیل گفت : خب آره ، مگه من کافرم ؟
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 نه منظورم این نبود
🐈 چون خودم بلد نیستم و نماز نمی خونم
🐈 فکر کردم شما هم مثل من بلد نیستی
🐈 راستی ؛
🐈 میشه خواهش کنم به منم یاد بدی ؟
🌹 اسماعیل گفت : آره چرا که نه
🌹 اتفاقا یاد گرفتن نماز خیلی آسونه
🌹 چون که نماز هر روز تکرار میشه
🌹 به خاطر همین زود یادش می گیری
🇮🇷 با هم به طرف سرویس بهداشتی رفتند .
🇮🇷 اسماعیل گفت :
🌹 اول باید وضو بگیریم
🌹 که اونم شش مرحله داره
🌹 هر کاری می کنم تو هم انجام بده :
1⃣ اول صورتمون رو از بالا به پایین می شوریم
🌹 از جایی که موی سرمون روییده تا زیر چانه
2⃣ دوم دست راستمون رو ،
🌹 از بالای آرنج ، به پایین ،
🌹 تا نوک انگشتان ، میشوریم .
3⃣ سوم دست چپمون رو ،
🌹 مثل دست راست از بالا به پایین می شوریم
4⃣ چهارم ؛ سرمون رو مسح می کنیم
🌹 یعنی با خیسی و رطوبت دست راست ،
🌹 از وسط سر تا قبل از رسیدن به پیشونی ،
🌹 دستمون رو می کشیم .
5⃣ پنجم ؛ با همون خیسی دست راست ،
🌹 پای راست رو مسح می کنیم .
🌹 یعنی از سر انگشتان پا ، تا مچ پا ،
🌹 دستمون رو می کشیم .
6⃣ ششم هم ، با خیسی دست چپ ،
🌹 مثل پای راست ، پای چپ رو مسح می کنیم .
🇮🇷 فرامرز ، چه در وضو ، چه در نماز ،
🇮🇷 هر کاری که اسماعیل می کرد
🇮🇷 و هر چیزی که می گفت ،
🇮🇷 او نیز انجام می داد .
🇮🇷 بعد از نماز ، اسماعیل به فرامرز گفت :
🌹 راستی آقا فرامرز ، یه چیزی یادم اومد .
🇮🇷 فرامرز گفت : چی ؟!
🇮🇷 اسماعیل گفت :
🌹 دیروز مدیر خیلی عصبانی بود
🌹 و به همه رقبا و دشمنانش زنگ زد
🌹 اون فکر می کرد که تو از طرف اونا اومدی
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 خب اینکه خیلی خوبه
🐈 می تونیم اونا رو به جون هم بندازیم .
🐈 فقط کافیه در مورد همه شون ،
🐈 اطلاعات جمع کنیم .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۴۹ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز و اسماعیل ،
🇮🇷 صورت خود را پوشاندند
🇮🇷 و به طرف دفتر مدیریت رفتند .
🇮🇷 درب دفتر مدیر ،
🇮🇷 دارای قفلهای فوق پیشرفته بود .
🇮🇷 فرامرز ، از پدر خلافکارش ،
🇮🇷 طریقه باز کردن انواع قفل ها را آموخته بود
🇮🇷 به خاطر همین ،
🇮🇷 همه تلاش خود را کرد ،
🇮🇷 تا بتواند قفل های در را باز کند .
🇮🇷 اما بعد از تلاش زیاد ،
🇮🇷 نتوانست آن در را باز کند .
🇮🇷 تا اینکه دوباره گربه شد .
🇮🇷 و کارمندان شرکت ، یکی یکی می آمدند .
🇮🇷 اسماعیل به آبدارخانه رفت
🇮🇷 و فرامرز نیز ، به طرف انباری فرار کرد .
🇮🇷 هنگام نماز مغرب ، فرامرز و اسماعیل ،
🇮🇷 وضو گرفتند و نمازشان را خواندند ؛
🇮🇷 سپس صورتشان را پوشاندند
🇮🇷 و دوباره به طرف دفتر مدیر رفتند .
🇮🇷 فرامرز ، باز هم تلاش کرد
🇮🇷 تا درب دفتر مدیریت را باز نماید .
🇮🇷 بعد از نیم ساعت موفق شد در را باز کند
🇮🇷 سپس گاو صندوق را باز کرد
🇮🇷 و اسناد و مدارک را از آنجا بیرون آورد
🇮🇷 اما به پولها و چکها و سفته ها ، دست نزد .
🇮🇷 فرامرز ، نام همه رستوران ها ، هتل ها ،
🇮🇷 مهمان سراها و موسساتی که ،
🇮🇷 زیر نظر همین شرکت فعالیت می کنند را ،
🇮🇷 در آورد .
🇮🇷 و نام رقیبان و دشمنان این شرکت را نیز ،
🇮🇷 پیدا کرد .
🇮🇷 این شرکت ها ،
🇮🇷 فاسدترین و جنایتکارترین شرکتهای چین بودند .
🇮🇷 که در واردات مواد مخدر و اسلحه ،
🇮🇷 قاچاق جنین و کودک و جنازه های انسانها ،
🇮🇷 و... فعالیت می کردند .
🇮🇷 آنها به راحتی آدم می کشتند
🇮🇷 و گوشت آدمها را ،
🇮🇷 با گوشت گاو و گوسفند مخلوط می کردند
🇮🇷 و به مردم می فروختند .
🇮🇷 هر وقت پلیس مرکزی چین ،
🇮🇷 حکم بازداشت افراد و مدیران آن شرکت ها را ،
🇮🇷 می گرفت ،
🇮🇷 وکیلان بلند پایه این شرکت ها ،
🇮🇷 با استفاده از نفوذ و تهدید و تطمیع ،
🇮🇷 پرونده را مختومه می کردند .
🇮🇷 فرامرز به اسماعیل گفت :
🐈 تنهایی نمی تونیم با همه آنها مبارزه کنیم
🐈 پس بهتره ، اونارو به جون هم بندازیم
🐈 باید کاری کنیم
🐈 که خودشون همدیگرو بکشند .
🐈 بی زحمت
🐈 چندتا کاغذ به زبان چینی برام بنویس
🇮🇷 اسماعیل گفت : چی بنویسم ؟!
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۵۰ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 یه چیزی از طرف رقیبان این یارو برام بنویس
🐈 که وقتی برم توی رستورانها و هتل هاش ،
🐈 بعد از اینکه اونا رو خراب کردم
🐈 و به پلیس تحویل دادم ،
🐈 می خوام این کاغذ رو ، اونجا جا بذارم
🐈 اینجوری اونم فکر می کنه که کار رقیبانشه
🐈 بعد به اونا حمله کنه
🇮🇷 اسماعیل گفت :
🌹 فهمیدم چی می خوای . باشه می نویسم .
🇮🇷 صبح روز بعد ، بعد از نماز ،
🇮🇷 در تاریکی سحر ، فرامرز با گربه هایش ،
🇮🇷 به طرف یکی از رستوران ها رفت .
🇮🇷 یکی یکی نگهبانان را ، بیهوش کرد .
🇮🇷 و وارد رستوران شد .
🇮🇷 یخچالهای رستوران ،
🇮🇷 پر از گوشت انسان و جنین و جنازه بچه های یک و دو ساله بود .
🇮🇷 فرامرز ، حالش از دیدن آن منظره به هم خورد .
🇮🇷 و حالت تهوع به او دست داد .
🇮🇷 سپس به پلیس چین زنگ زد .
🇮🇷 و کاغذ را ، روی زمین رستوران انداخت و رفت .
🇮🇷 پلیس آمد و رستوران را بازرسی کرد .
🇮🇷 و علاوه بر گوشت انسانها ، مواد مخدر نیز ،
🇮🇷 در آنجا پیدا کردند .
🇮🇷 فرامرز ، به آن شرکت بازگشت .
🇮🇷 و از در پشتی ، که اسماعیل به او گفته بود
🇮🇷 وارد انباری شد .
🇮🇷 پلیس های فاسدی که با این شرکت همکاری می کنند ،
🇮🇷 کاغذ را برای جان یوهاک ، مدیر این شرکت آوردند .
🇮🇷 جان یوهاک کاغذ را با صدای بلند خواند :
🔥 اولین ماموریت تو این است
🔥 که به رستوران جان یوهاک در خیابان ۱۲ رفته ،
🔥 و آن را به پلیس لو بدهی .
🔥 ✍ امضا کیو جاینگ
🇮🇷 جان یوهاک با عصبانیت ،
🇮🇷 کاغذ را مچاله کرد و انداخت .
🇮🇷 و به افرادش دستور داد :
☠ برید تحقیق کنید
☠ و ببینید اگر واقعا کار جاینگ باشه
☠ افرادشو بکشید و خودشو برام بیارید .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۵۱ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 افراد جان یوهاک ،
🇮🇷 به طرف شرکت کیو جاینگ رفتند
🇮🇷 و با آنها درگیر شدند .
🇮🇷 همه افراد جاینگ و بعضی از افراد یوهاک ،
🇮🇷 کشته شدند .
🇮🇷 و خود جاینگ را ، نزد یوهاک آوردند .
🇮🇷 فرامرز ، ظهر نیز ، پس از خواندن نماز ،
🇮🇷 با گربه هایش ،
🇮🇷 به طرف یکی دیگر از رستوران های یوهاک رفت
🇮🇷 و پس از بیهوش کردن افراد یوهاک ،
🇮🇷 بلافاصله به پلیس اطلاع داد .
🇮🇷 و صدای ضبط شده ای که اسماعیل ضبط کرده بود را ، کنار تلفن گذاشت .
🇮🇷 صدای اسماعیل ، در آن صدا ادعا کرد
🇮🇷 که از شرکت جین یان ، زنگ می زند
🇮🇷 و می خواهد گزارش قاچاق بدن انسان و مواد و...را بدهد .
🇮🇷 پلیس آمد
🇮🇷 و افراد جان یوهاک را بیهوش پیدا کرد
🇮🇷 سپس رستوران را گشتند
🇮🇷 و گوشت انسان و مواد و... پیدا کردند .
🇮🇷 فرامرز ، دوباره به شرکت بازگشت .
🇮🇷 پلیس های خائن نیز ، به جان یوهاک گفتند :
⚓️ قربان ! این دفعه جین یان به شما خیانت کرد
⚓️ و شما رو لو داد .
🇮🇷 جان یوهاک دوباره عصبانی شد
🇮🇷 و دستور داد تا به جین یان حمله کنند
🇮🇷 و او را به اینجا بیاورند .
🇮🇷 افراد جان یوهاک ،
🇮🇷 به خانه جین یان حمله کردند .
🇮🇷 افراد و خانواده و زن و بچه او را کشتند
🇮🇷 و او را نزد جان یوهاک آوردند .
🇮🇷 هم کیوجاینگ هم جین یان ،
🇮🇷 از آن حملات ، ابراز بی اطلاعی کردند .
🇮🇷 اما باز هم مورد شکنجه قرار گرفتند .
🇮🇷 فرامرز ، بعد از خواندن نماز مغرب ،
🇮🇷 این بار به طرف شرکت های رقیب رفت
🇮🇷 و به تک تک آنها حمله کرد .
🇮🇷 فرامرز بعد از مبارزه و بیهوش کردن افراد ،
🇮🇷 کاغذی را در آنجا می گذاشت
🇮🇷 و به پلیس اطلاع می داد
🇮🇷 تا چند روز ، کار فرامرز ، همین بود .
🇮🇷 رسانه ها ، مردم و خلافکاران ،
🇮🇷 به حملات فرامرز و گربه هایش ،
🇮🇷 لقب حمله گربه ای دادند .
🇮🇷 مردم در فضای مجازی ،
🇮🇷 از مبارزات پسر گربه ای علیه خلافکاران ،
🇮🇷 حمایت کردند .
🇮🇷 بعضی از رسانه ها و نشریات نیز ،
🇮🇷 از کار پسر گربه ای راضی بودند
🇮🇷 اما بعضی از آنها ، با او مخالف بودند .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای