هدایت شده از محتوای تربیت کودک
_1-1.pdf
133.3K
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ فصل دوم داستان پسر گربه ای
☀️ قسمت اول
🌸 زن و شوهری به نام زهرا و جعفر ،
🌸 در یکی از مناطق شهر اهواز ،
🌸 زندگی می کنند .
🌸 آنها هیچ وقت بچه دار نمی شوند .
🌸 اما از رحمت خدا هم ناامید نیستند .
🌸 و برای اینکه به آرزویشان برسند ،
🌸 همیشه در حال ذکر و دعا بودند .
🌸 بعد از هر نمازی ، با گریه و زاری ،
🌸 اول خدا را ،
🌸 به خاطر همه نعمت هایش ،
🌸 و به خاطر همه داده هایش ،
🌸 شکر می کنند .
🌸 سپس از او ،
🌸 بچه ای پاک می خواهند .
🌸 شب قدر بود .
🌸 زهرا و جعفر ، افطار کمی خوردند .
🌸 بعداز افطار ، مشغول عبادت شدند
🌸 شب قدر را احیا گرفتند .
🌸 نزدیک سحر بود .
🌸 قرآن کریم ،
🌸 روی سر زهرا و جعفر بود .
🌸 و با تلویزیون ، دعا می خواندند .
🌸 چشمان آنان پر از اشک شده بود .
🌸 بغضی سنگین ،
🌸 گلوی آنان را می فشرد .
🌸 تلویزیون می گفت :
🖥 بالحجه، بالحجه
🌸 زهرا و جعفر نیز ،
🌸 با گریه تکرار می کردند :
🇮🇷 بالحجه ، بالحجه ...
🌸 ناگهان ، بُغض زهرا ترکید .
🌸 و هق هق کنان به گریه افتاد .
🌸 و از امام زمان ، یک بچه خواست .
🌸 ناگهان ،
🌸 صدای گریه بچه ای را شنیدند .
🌸 زهرا و جعفر ، ابتدا اعتنایی نکردند .
🌸 آنها فکر می کردند
🌸 که آن صدای بچه ،
🌸 از همسایه یا رهگذر است
🌸 اما صدای گریه بچه قطع نشد .
🌸 جعفر ، به طرف بیرون رفت .
🌸 و بچه ای را در یک تشت طلایی ،
🌸 دم در خانه خود ، پیدا کرد .
🌸 سه پارچه سبز و سفید و قرمز ،
🌸 دور آن بچه ، پیچیده شده بود .
🌸 و در کنار او ، دوتا کتاب قرار داشت .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند
#دختر_شگفت_انگیز
#فصل_دوم_داستان_پسر_گربه_ای
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت دوم
🌸 یکی از آن کتابها ، قرآن کریم بود
🌸 که جلد سبز براق داشت .
🌸 و کتاب دیگر ، کتاب حدیثی بود .
🌸 که به رنگ زرد براق بود .
🌸 جعفر ، از دیدن بچه تعجب کرد .
🌸 به اطرافش نگاهی انداخت
🌸 اما کسی آنجا نبود .
🌸 جعفر ، همسرش را صدا زد و گفت :
🌹 خانم بیا اینجا
🌸 زهرا گفت :
🇮🇷 چی شده آقا جعفر ؟!
🌹 جعفر گفت : لطفا یه لحظه بیا
🌸 زهرا به طرف در رفت
🌸 وقتی چشمش به بچه افتاد ،
🌸 شوکه شد و با تعجب گفت :
🇮🇷 این بچه چیه آقا جعفر ؟
🇮🇷 اینجا چکار می کنه ؟
🌸 جعفر گفت :
🌹 نمی دونم عزیزم ،
🌹 حتما یکی اونو اینجا گذاشته و رفته
🌹 بی زحمت ،
🌹 شما مواظب این بچه باش
🌹 اگه می تونی ساکتش کن
🌹 تا من برم ببینم
🌹 کسی این دور و ورا هست یا نه
🌸 زهرا بچه را بغل کرد
🌸 و به داخل برد
🌸 جعفر نیز لباسش را پوشید
🌸 و به بیرون رفت .
🌸 چند کوچه اطراف محله خود را دوید
🌸 و به هر کسی که می رسید
🌸 از آنها ،
🌸 در مورد بچه گم شده می پرسید ؛
🌸 اما هیچ کس ،
🌸 هیچ اطلاعی از بچه نداشت .
🌸 بچه ، همچنان گریه می کرد .
🌸 زهرا خانم ،
🌸 هر کاری کرد که بچه ساکت شود
🌸 اما موفق نشد
🌸 با قاشق کوچک ، به او آب داد .
🌸 اما بچه ، سرش را می چرخاند .
🌸 و قاشق را نمی گرفت .
🌸 زهرا ، شیر پاستوریزه برایش گرم کرد
🌸 و سعی کرد تا با قاشق ،
🌸 شیر را در دهانش بگذارد
🌸 اما باز بچه ، مقاومت می کرد
🌸 و چیزی نمی خورد .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند
#دختر_شگفت_انگیز
#فصل_دوم_داستان_پسر_گربه_ای
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت سوم
🌸 جعفر ، با تعجب وارد خانه شد .
🌸 و به زهرا گفت :
🌹 همه جارو گشتم ، اما کسی نبود .
🌸 زهرا ، از شدت گریه های بچه ،
🌸 ناراحت و گریان شده بود .
🌸 جعفر گفت :
🌹 چی شده خانمی ؟
🌹 چرا گریه می کنی ؟
🌹 چرا بچه هنوز داره گریه می کنه ؟
🌸 زهرا با چشمان گریان به جعفر گفت :
🇮🇷 آقا جعفر !
🇮🇷 هر کاری کردم تا ساکت بشه
🇮🇷 ولی نمیشه
🇮🇷 گریه هاش ، داره قلبمو به درد میاره
🇮🇷 تو رو خدا
🇮🇷 برو براش شیر خشک و شیشه بیار
🌸 جعفر گفت :
🌹 چشم عزیزم ! ولی از کجا ؟
🌹 نصف شبه ، همه جا تعطیله .
🌸 زهرا با گریه گفت :
🇮🇷 تو رو خدا یه کاری بکن
🌸 جعفر گفت :
🌹 باشه عزیزم
🌹 همین الآن به سرعت میرم
🌹 فقط خواهشا ، خودتو ناراحت نکن
🌸 جعفر ، بیرون رفت
🌸 یک طرف خیابان ایستاد ،
🌸 ماشین دربست گرفت
🌸 و به طرف داروخانه شبانه روزی رفت
☀️ ادامه دارد ... ☀️
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند
#دختر_شگفت_انگیز
#فصل_دوم_داستان_پسر_گربه_ای
Part06.mp3
10.39M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک
📙 سه دقیقه در قیامت
📘 قسمت ششم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_صوتی #مرگ
#سه_دقیقه_در_قیامت
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت چهارم
🌸 بچه ، گریان و بی تاب ،
🌸 به سینه زهرا نگاه می کرد .
🌸 گریه های زهرا شدیدتر شد .
🌸 او نیز با غصه و حسرت ،
🌸 به آن بچه نگاه می کرد .
🌸 و با گریه به او می گفت :
🇮🇷 آروم باش عزیزم
🇮🇷 تو رو خدا گریه نکن
🇮🇷 الآن عمو میاد برات شیشه میاره
🌸 اما بچه ،
🌸 دستش را روی سینه زهرا می زند
🌸 و گریه و زاری می کند
🌸 زهرا از دیدن این صحنه ،
🌸 دلش آتش گرفت
🌸 و از خدا خواست تا کمکش کند
🌸 جعفر با عجله وارد خانه شد
🌸 به طرف آشپزخانه رفت
🌸 و مشغول آماده کردن شیشه شیر شد
🌸 صدای گریه های زهرا ،
🌸 که داشت با بچه حرف می زد ،
🌸 تا آشپزخانه می رسید .
🌸 چشمان جعفر نیز ، پر از اشک شد .
🌸 به سرعت شیشه را آماده کرد
🌸 و برای زهرا برد
🌸 اما بچه ، شیشه را قبول نکرد
🌸 جعفر ، بچه را گرفت .
🌸 و سعی کرد تا هم او را آرام کند ،
🌸 و هم شیشه را در دهان او بگذارد .
🌸 همه تلاش خود را نمود
🌸 اما عاقبت نه آرام شد و نه شیشه را گرفت .
🌸 بچه مدام ، به سینه زهرا نگاه می کند .
🌸 زهرا ، دوباره بچه را گرفت .
🌸 و با گریه گفت :
🇮🇷 آخه تو چی می خوای بچه ؟!
🇮🇷 چرا ساکت نمی شی ؟!
🇮🇷 چرا دلمو به درد میاری ؟!
🇮🇷 چرا اذیتم می کنی ؟!
🇮🇷 بس کن دیگه
🇮🇷 تو رو خدا بس کن دیگه
🌸 دستهای بچه ،
🌸 همچنان روی سینه زهرا بود
🌸 ناگهان احساس سنگینی ،
🌸 در سینه زهرا پیدا شد
🌸 حس کرد ، که از سینه او ،
🌸 مایعی دارد خارج می شود .
🌸 با دقت که نگاه کرد
🌸 در کمال ناباوری متوجه شد
🌸 که پستان های او شیر دارند
☀️ ادامه دارد ... ☀️
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند
#دختر_شگفت_انگیز
#فصل_دوم_داستان_پسر_گربه_ای
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت پنجم
🌸 بچه را روی سینه اش گذاشت
🌸 بچه نیز ، با عجله ،
🌸 پستان زهرا را در دهان گرفت
🌸 و سپس آرام شد .
🌸 گریه های زهرا بیشتر شد
🌸 بُغضش ترکید
🌸 همان بُغضی که سالها ،
🌸 به خاطر نداشتن بچه ،
🌸 در گلویش جمع شده بود .
🌸 زهرا امشب برای اولین بار ،
🌸 احساس مادر شدن نمود .
🌸 و با گریه و خوشحالی و شگفتی ،
🌸 به جعفر گفت :
🇮🇷 آقا جعفر می بینی ؟! من مادر شدم
🇮🇷 من دارم به بچه ام شیر میدم .
🌸 جعفر با تعجب گفت :
🌹 چی داری میگی زهرا جان ،
🌹 مگه شوخیت گرفته ؟!
🌸 زهرا گفت :
🇮🇷 ببین چطور داره شیر می خوره ؟!
🇮🇷 این یه معجزه است .
🌸 جعفر گفت :
🌹 تو واقعاً داری به بچه شیر میدی ؟!
🌸 زهرا با چشم گریان و لب خندان ،
🌸 گفت : آره ،
🇮🇷 خیلی حس قشنگیه
🌸 جعفر باز با تعجب گفت :
🌹 آخه این چطور ممکنه ؟!
🌸 بعد از آنکه بچه خوابید
🌸 جعفر و زهرا تصمیم گرفتند
🌸 تا بچه را تحویل پلیس دهند .
🌸 سپس سحری خوردند .
🌸 ناگهان هنگام اذان صبح ،
🌸 بچه بیدار شد و لبش را تکان داد
🌸 نماز صبح و دعای عهد خواندند
🌸 سپس جعفر ، قرآن خواند
🌸 و زهرا و بچه ، گوش می کردند .
🌸 صبح که شد .
🌸 جعفر ، تشت و بچه را برداشت
🌸 زهرا در حال پوشیدن چادرش ،
🌸 به شوهرش گفت :
🇮🇷 وایسا عزیزم منم میام
☀️ ادامه دارد ... ☀️
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند
#دختر_شگفت_انگیز
#فصل_دوم_داستان_پسر_گربه_ای
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ششم
🌸 جعفر گفت :
🌹 خانمی شما خسته ای
🌹 همهی شب رو نخوابیدی
🌹 شما بمون استراحت کن
🌹 من خودم می برمش
🌸 زهرا گفت :
🇮🇷 عزیزم ! من خوبم
🇮🇷 دوست دارم باهات بیام
🌸 هر دو به طرف کلانتری رفتند .
🌸 در طول مسیر ،
🌸 بچه در بغل زهرا بود .
🌸 زهرا دوست نداشت بچه را تحویل دهد
🌸 اما به فکر مادر او بود
🌸 که حتما نگران بچه اش شده .
🌸 بچه را به پلیس تحویل دادند .
🌸 و از کلانتری ، بیرون آمدند .
🌸 اشک ، آرام آرام ،
🌸 از چشمان جعفر و زهرا ،
🌸 پایین می آمد .
🌸 کنار پارک ایستادند
🌸 و روی یک نیمکت نشستند .
🌸 زهرا ، زیر لب ،
🌸 شعری را با خود زمزمه می کرد :
🇮🇷 بچه ، یکی یه دونه
🇮🇷 عزیز و مهربونه
🇮🇷 بچه ، چراغ خونه
🇮🇷 ماهه تو آسمونه
🇮🇷 خندهی لبهامونه
🇮🇷 بچه آروم جونه
🇮🇷 بچه ، مثلِ یه غنچه است
🇮🇷 گلِ زیبای باغچه است
🇮🇷 نانازی مثل جوجه است
🇮🇷 بچه شادیِ کوچه است
🇮🇷 بچه ، امیدِ مادر
🇮🇷 هم بازیِ برادر
🇮🇷 عصای مردِ خونه است
🇮🇷 همدم و یارِ خواهر
🌸 زهرا ، وسطای شعر خواندنش ،
🌸 دیگر نتوانست تحمل کند .
🌸 چادر را جلوی صورتش گذاشت .
🌸 و شروع به گریه کرد .
🌸 جعفر نیز به گریه افتاد
🌸 و دوباره از خداوند ،
🌸 درخواست یک بچه کرد .
🌸 پس از اینکه آرام شدند ،
🌸 به خانه برگشتند
🌸 در را که باز کردند
🌸 ناگهان صدای گریه بچه ای را شنیدند
☀️ ادامه دارد ... ☀️
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند
#دختر_شگفت_انگیز
#فصل_دوم_داستان_پسر_گربه_ای
Part07.mp3
10.95M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک
📙 سه دقیقه در قیامت
📘 قسمت هفتم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_صوتی #مرگ
#سه_دقیقه_در_قیامت
📙 داستان کوتاه کودکانه مرغ و کبوتر
🌟 مرغی 🐓 در یک مزرعه زندگی می کرد . که از میان همه حیوانات ، کبوتر را بیشتر دوست می داشت .
🌟 روزی روزگاری آن مرغ ، در مزرعه در حال گشت و گذار و دانه خوردن بود ، که ناگهان روباهی او را دید . روباه ، پشت بوته ها مخفی شد . دهانش ، آب افتاد .
🌟 سریع به خانه رفت و به همسرش گفت :
🦊 خانم جان ! زود قابلمه رو پر از آب کن و روی گاز بذار ، امروز یه نهار خوشمزه داریم .
🌟 خانم روباه گفت : نهارت کو ؟! کجاس ؟!
🦊 روباه گفت : صبر کن عزیزم ، الآن می گیرمش و می یارمش پیشت
🌟 خانم روباه گفت : دستت درد نکنه ولی خوبه قبلش به خدا توکل کنی و بگی انشالله ، یا اگه خدا بخواد ، یا اگه خدا کمک کنه
🦊 روباه گفت : نمی خواد عزیزم ، الآن میرم من زود میارمش ، منتظرم باش .
🌟 روباه دوباره به مزرعه برگشت ، و منتظر ماند تا آن مرغ ، به دانه خوردن مشغول باشد . وقتی حواسش نبود ، روباه به طرف او پرید و پیش از آنکه بتواند کمک بخواهد ، او را گرفت و در یک گونی انداخت .
🌟 کبوتر ، که روی شاخه درخت بود ، لحظه دزدیده شدن دوستش را دید . به فکر فرو رفت تا برای نجات دوستش ، نقشه ای بکشد .
🌟 روباه با خوشحالی و آواز ، به سمت خانه راه می رفت . که ناگهان کبوتری را جلوی خود دید .
🌟 کبوتر ، سر راه روباه نشست و وانمود کرد که پایش شکسته است . روباه تا او را دید ، خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد ، که خیلی خوش شانس است و نهار مفصلی خواهد خورد .
🌟 گونی را روی زمین گذاشت و به سمت کبوتر رفت تا او را بگیرد . کبوتر هم آرام آرام عقب می رفت .
🌟 مرغ نیز ، آرام سر گونی را باز کرد ، متوجه شد که روباه ، حواسش به کبوتر است و از گونی دور شده ، آرام از گونی بیرون آمد ، و یک سنگ ، داخل آن گذاشت و خودش نیز فرار کرد .
🌟 کبوتر نیز وقتی دید که دوستش ، به اندازه کافی دور شده ، شروع به پرواز کرد و بالای درختی نشست .
🌟 روباه ، از گرفتن کبوتر ناامید شده بود ، به خاطر همین ، به سمت گونی رفت و آن را برداشت و به طرف خانه اش حرکت کرد .
🌟 وقتی به خانه رسید ، قابلمه روی گاز بود . محتوای گونی را درون قابلمه خالی کرد . ناگهان سنگ بزرگی ، در آب افتاد . آب جوش ، روی صورت روباه ریخت و او را حسابی سوزاند . روباه داد و فریاد زد و یاد صحبت های خانمش افتاد که می گفت : بگو انشالله
🌟 خانم روباه ، وقتی صدای فریادهای شوهرش را شنید ، با عجله پیش او آمد و گفت : چی شده
🦊 روباه هم با ناراحتی گفت :
🦊 انشالله سوختم
🦊 اگه خدا بخواد مرغ فرار کرد
🦊 اگه خدا کمک کنه امروز نهار نداریم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #مرغ_و_کبوتر
#توکل #توکل_بر_خدا
📚 داستان کوتاه پول یا قرآن
💎 مردی ثروتمند که زن و فرزند نداشت تمام کارگرانی که پیش او کار می کردند را ، برای صرف شام دعوت نمود .
💎 جلوی آن ها یک قرآن و مبلغی پول گذاشت . هنگامی که از صرف شام فارغ شدند به آنها گفت :
☀️ می خواهم به شما هدیه ای بدهم ؛ از این دوتا ، آیا قرآن را انتخاب میکنید یا پول را ؟!
💎 اول از همه ، نگهبان گفت :
👮🏻♂ آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم پس مال را میگیرم ، چرا که فائده آن ، با توجه به وضعیت من ، بیشتر هست .
💎 کشاورز گفت :
👨🏼🌾 زن من خیلی مریض است و نیاز به مال دارم تا او را معالجه کنم ، اگر مریضی او نبود ، قطعا قرآن را انتخاب می کردم ولی فعلا مال را انتخاب میکنم .
💎 آشپز گفت :
👨🏻🍳 من تلاوت قرآن را خیلی دوست دارم ، ولی من همیشه مشغول کار هستم ، و هیچ وقتی برای قرائت قرآن ندارم ، بنابراین پول را بر می گزینم .
💎 مدیر شرکت ، به پسری که مسئول حیوانات بود و خیلی هم فقیر بود ، رو کرد و گفت :
☀️ تو هم حتما مال را انتخاب می کنی ، تا غذا فراهم کنی یا اینکه به جای این کفش پاره خود ، کفش جدیدی بخری .
💎 پسرک گفت : درسته من نیاز شدیدی به پول دارم تا کفش نو بخرم یا گوشت و غذایی فراهم آورم و به همراه مادرم میل کنم ، اما من ، قرآن را انتخاب می کنم . چون که مادرم ، بارها گفته است : یک کلمه از جانب الله سبحانه و تعالی ، ارزشمندتر از هر چیزی است و مزه و طعم آن ، از عسل هم شیرین تر است .
💎 بنابراین ، قرآن را گرفت و بعد از اینکه قرآن را گشود ، در آن دو کیسه دید ، در اولین کیسه ، مبلغی ده برابری آن مبلغی بود ، که روی میز غذا قرار داشت ، و کیسه دوم یک وثیقه بود که در او نوشته بود : به زودی این مرد ، غنی و وارث من می شود .
💎 مرد ثروتمند گفت : هر کسی گمانش نسبت به الله خوب باشد ، پس الله او را ناامید نمی کند .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #پول_یا_قرآن
#قرآن #توکل #توکل_بر_خدا