eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
43 عکس
82 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت سوم 🌸 جعفر ، با تعجب وارد خانه شد . 🌸 و به زهرا گفت : 🌹 همه جارو گشتم ، اما کسی نبود . 🌸 زهرا ، از شدت گریه های بچه ، 🌸 ناراحت و گریان شده بود . 🌸 جعفر گفت : 🌹 چی شده خانمی ؟ 🌹 چرا گریه می کنی ؟ 🌹 چرا بچه هنوز داره گریه می کنه ؟ 🌸 زهرا با چشمان گریان به جعفر گفت : 🇮🇷 آقا جعفر ! 🇮🇷 هر کاری کردم تا ساکت بشه 🇮🇷 ولی نمیشه 🇮🇷 گریه هاش ، داره قلبمو به درد میاره 🇮🇷 تو رو خدا 🇮🇷 برو براش شیر خشک و شیشه بیار 🌸 جعفر گفت : 🌹 چشم عزیزم ! ولی از کجا ؟ 🌹 نصف شبه ، همه جا تعطیله . 🌸 زهرا با گریه گفت : 🇮🇷 تو رو خدا یه کاری بکن 🌸 جعفر گفت : 🌹 باشه عزیزم 🌹 همین الآن به سرعت میرم 🌹 فقط خواهشا ، خودتو ناراحت نکن 🌸 جعفر ، بیرون رفت 🌸 یک طرف خیابان ایستاد ، 🌸 ماشین دربست گرفت 🌸 و به طرف داروخانه شبانه روزی رفت ☀️ ادامه دارد ... ☀️ ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
Part06.mp3
10.39M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک 📙 سه دقیقه در قیامت 📘 قسمت ششم 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت چهارم 🌸 بچه ، گریان و بی تاب ، 🌸 به سینه زهرا نگاه می کرد . 🌸 گریه های زهرا شدیدتر شد . 🌸 او نیز با غصه و حسرت ، 🌸 به آن بچه نگاه می کرد . 🌸 و با گریه به او می گفت : 🇮🇷 آروم باش عزیزم 🇮🇷 تو رو خدا گریه نکن 🇮🇷 الآن عمو میاد برات شیشه میاره 🌸 اما بچه ، 🌸 دستش را روی سینه زهرا می زند 🌸 و گریه و زاری می کند 🌸 زهرا از دیدن این صحنه ، 🌸 دلش آتش گرفت 🌸 و از خدا خواست تا کمکش کند 🌸 جعفر با عجله وارد خانه شد 🌸 به طرف آشپزخانه رفت 🌸 و مشغول آماده کردن شیشه شیر شد 🌸 صدای گریه های زهرا ، 🌸 که داشت با بچه حرف می زد ، 🌸 تا آشپزخانه می رسید . 🌸 چشمان جعفر نیز ، پر از اشک شد . 🌸 به سرعت شیشه را آماده کرد 🌸 و برای زهرا برد 🌸 اما بچه ، شیشه را قبول نکرد 🌸 جعفر ، بچه را گرفت . 🌸 و سعی کرد تا هم او را آرام کند ، 🌸 و هم شیشه را در دهان او بگذارد . 🌸 همه تلاش خود را نمود 🌸 اما عاقبت نه آرام شد و نه شیشه را گرفت . 🌸 بچه مدام ، به سینه زهرا نگاه می کند . 🌸 زهرا ، دوباره بچه را گرفت . 🌸 و با گریه گفت : 🇮🇷 آخه تو چی می خوای بچه ؟! 🇮🇷 چرا ساکت نمی شی ؟! 🇮🇷 چرا دلمو به درد میاری ؟! 🇮🇷 چرا اذیتم می کنی ؟! 🇮🇷 بس کن دیگه 🇮🇷 تو رو خدا بس کن دیگه 🌸 دستهای بچه ، 🌸 همچنان روی سینه زهرا بود 🌸 ناگهان احساس سنگینی ، 🌸 در سینه زهرا پیدا شد 🌸 حس کرد ، که از سینه او ، 🌸 مایعی دارد خارج می شود . 🌸 با دقت که نگاه کرد 🌸 در کمال ناباوری متوجه شد 🌸 که پستان های او شیر دارند ☀️ ادامه دارد ... ☀️ ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت پنجم 🌸 بچه را روی سینه اش گذاشت 🌸 بچه نیز ، با عجله ، 🌸 پستان زهرا را در دهان گرفت 🌸 و سپس آرام شد . 🌸 گریه های زهرا بیشتر شد 🌸 بُغضش ترکید 🌸 همان بُغضی که سالها ، 🌸 به خاطر نداشتن بچه ، 🌸 در گلویش جمع شده بود . 🌸 زهرا امشب برای اولین بار ، 🌸 احساس مادر شدن نمود . 🌸 و با گریه و خوشحالی و شگفتی ، 🌸 به جعفر گفت : 🇮🇷 آقا جعفر می بینی ؟! من مادر شدم 🇮🇷 من دارم به بچه ام شیر میدم . 🌸 جعفر با تعجب گفت : 🌹 چی داری میگی زهرا جان ، 🌹 مگه شوخیت گرفته ؟! 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 ببین چطور داره شیر می خوره ؟! 🇮🇷 این یه معجزه است . 🌸 جعفر گفت : 🌹 تو واقعاً داری به بچه شیر میدی ؟! 🌸 زهرا با چشم گریان و لب خندان ، 🌸 گفت : آره ، 🇮🇷 خیلی حس قشنگیه 🌸 جعفر باز با تعجب گفت : 🌹 آخه این چطور ممکنه ؟! 🌸 بعد از آنکه بچه خوابید 🌸 جعفر و زهرا تصمیم گرفتند 🌸 تا بچه را تحویل پلیس دهند . 🌸 سپس سحری خوردند . 🌸 ناگهان هنگام اذان صبح ، 🌸 بچه بیدار شد و لبش را تکان داد 🌸 نماز صبح و دعای عهد خواندند 🌸 سپس جعفر ، قرآن خواند 🌸 و زهرا و بچه ، گوش می کردند . 🌸 صبح که شد . 🌸 جعفر ، تشت و بچه را برداشت 🌸 زهرا در حال پوشیدن چادرش ، 🌸 به شوهرش گفت : 🇮🇷 وایسا عزیزم منم میام ☀️ ادامه دارد ... ☀️ ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ششم 🌸 جعفر گفت : 🌹 خانمی شما خسته ای 🌹 همه‌ی شب رو نخوابیدی 🌹 شما بمون استراحت کن 🌹 من خودم می برمش 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 عزیزم ! من خوبم 🇮🇷 دوست دارم باهات بیام 🌸 هر دو به طرف کلانتری رفتند . 🌸 در طول مسیر ، 🌸 بچه در بغل زهرا بود . 🌸 زهرا دوست نداشت بچه را تحویل دهد 🌸 اما به فکر مادر او بود 🌸 که حتما نگران بچه اش شده . 🌸 بچه را به پلیس تحویل دادند . 🌸 و از کلانتری ، بیرون آمدند . 🌸 اشک ، آرام آرام ، 🌸 از چشمان جعفر و زهرا ، 🌸 پایین می آمد . 🌸 کنار پارک ایستادند 🌸 و روی یک نیمکت نشستند . 🌸 زهرا ، زیر لب ، 🌸 شعری را با خود زمزمه می کرد : 🇮🇷 بچه ، یکی یه دونه 🇮🇷 عزیز و مهربونه 🇮🇷 بچه ، چراغ خونه 🇮🇷 ماهه تو آسمونه 🇮🇷 خنده‌ی لبهامونه 🇮🇷 بچه آروم جونه 🇮🇷 بچه ، مثلِ یه غنچه است 🇮🇷 گلِ زیبای باغچه است 🇮🇷 نانازی مثل جوجه است 🇮🇷 بچه شادیِ کوچه است 🇮🇷 بچه ، امیدِ مادر 🇮🇷 هم بازیِ برادر 🇮🇷 عصای مردِ خونه است 🇮🇷 همدم و یارِ خواهر 🌸 زهرا ، وسطای شعر خواندنش ، 🌸 دیگر نتوانست تحمل کند . 🌸 چادر را جلوی صورتش گذاشت . 🌸 و شروع به گریه کرد . 🌸 جعفر نیز به گریه افتاد 🌸 و دوباره از خداوند ، 🌸 درخواست یک بچه کرد . 🌸 پس از اینکه آرام شدند ، 🌸 به خانه برگشتند 🌸 در را که باز کردند 🌸 ناگهان صدای گریه بچه ای را شنیدند ☀️ ادامه دارد ... ☀️ ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
Part07.mp3
10.95M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک 📙 سه دقیقه در قیامت 📘 قسمت هفتم 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه کودکانه مرغ و کبوتر 🌟 مرغی 🐓 در یک مزرعه زندگی می کرد . که از میان همه حیوانات ، کبوتر را بیشتر دوست می داشت . 🌟 روزی روزگاری آن مرغ ، در مزرعه در حال گشت و گذار و دانه خوردن بود ، که ناگهان روباهی او را دید . روباه ، پشت بوته ها مخفی شد . دهانش ، آب افتاد . 🌟 سریع به خانه رفت و به همسرش گفت : 🦊 خانم جان ! زود قابلمه رو پر از آب کن و روی گاز بذار ، امروز یه نهار خوشمزه داریم . 🌟 خانم روباه گفت : نهارت کو ؟! کجاس ؟! 🦊 روباه گفت : صبر کن عزیزم ، الآن می گیرمش و می یارمش پیشت 🌟 خانم روباه گفت : دستت درد نکنه ولی خوبه قبلش به خدا توکل کنی و بگی انشالله ، یا اگه خدا بخواد ، یا اگه خدا کمک کنه 🦊 روباه گفت : نمی خواد عزیزم ، الآن میرم من زود میارمش ، منتظرم باش . 🌟 روباه دوباره به مزرعه برگشت ، و منتظر ماند تا آن مرغ ، به دانه خوردن مشغول باشد . وقتی حواسش نبود ، روباه به طرف او پرید و پیش از آنکه بتواند کمک بخواهد ، او را گرفت و در یک گونی انداخت . 🌟 کبوتر ، که روی شاخه درخت بود ، لحظه دزدیده شدن دوستش را دید . به فکر فرو رفت تا برای نجات دوستش ، نقشه ای بکشد . 🌟 روباه با خوشحالی و آواز ، به سمت خانه راه می رفت . که ناگهان کبوتری را جلوی خود دید . 🌟 کبوتر ، سر راه روباه نشست و وانمود کرد که پایش شکسته است . روباه تا او را دید ، خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد ، که خیلی خوش شانس است و نهار مفصلی خواهد خورد . 🌟 گونی را روی زمین گذاشت و به سمت کبوتر رفت تا او را بگیرد . کبوتر هم آرام آرام عقب می رفت . 🌟 مرغ نیز ، آرام سر گونی را باز کرد ، متوجه شد که روباه ، حواسش به کبوتر است و از گونی دور شده ، آرام از گونی بیرون آمد ، و یک سنگ ، داخل آن گذاشت و خودش نیز فرار کرد . 🌟 کبوتر نیز وقتی دید که دوستش ، به اندازه کافی دور شده ، شروع به پرواز کرد و بالای درختی نشست . 🌟 روباه ، از گرفتن کبوتر ناامید شده بود ، به خاطر همین ، به سمت گونی رفت و آن را برداشت و به طرف خانه اش حرکت کرد . 🌟 وقتی به خانه رسید ، قابلمه روی گاز بود . محتوای گونی را درون قابلمه خالی کرد . ناگهان سنگ بزرگی ، در آب افتاد . آب جوش ، روی صورت روباه ریخت و او را حسابی سوزاند . روباه داد و فریاد زد و یاد صحبت های خانمش افتاد که می گفت : بگو انشالله 🌟 خانم روباه ، وقتی صدای فریادهای شوهرش را شنید ، با عجله پیش او آمد و گفت : چی شده 🦊 روباه هم با ناراحتی گفت : 🦊 انشالله سوختم 🦊 اگه خدا بخواد مرغ فرار کرد 🦊 اگه خدا کمک کنه امروز نهار نداریم 📚 @dastan_o_roman   🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه پول یا قرآن 💎 مردی ثروتمند که زن و فرزند نداشت تمام کارگرانی که پیش او کار می کردند را ، برای صرف شام دعوت نمود . 💎 جلوی آن ها یک قرآن و مبلغی پول گذاشت . هنگامی که از صرف شام فارغ شدند به آنها گفت : ☀️ می خواهم به شما هدیه ای بدهم ؛ از این دوتا ، آیا قرآن را انتخاب می‌کنید یا پول را ؟! 💎 اول از همه ، نگهبان گفت : 👮🏻‍♂ آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم پس مال را می‌گیرم ، چرا که فائده آن ، با توجه به وضعیت من ، بیشتر هست . 💎 کشاورز گفت : 👨🏼‍🌾 زن من خیلی مریض است و نیاز به مال دارم تا او را معالجه کنم ، اگر مریضی او نبود ، قطعا قرآن را انتخاب می‌ کردم ولی فعلا مال را انتخاب می‌کنم . 💎 آشپز گفت : 👨🏻‍🍳 من تلاوت قرآن را خیلی دوست دارم ، ولی من همیشه مشغول کار هستم ، و هیچ وقتی برای قرائت قرآن ندارم ، بنابراین پول را بر می گزینم . 💎 مدیر شرکت ، به پسری که مسئول حیوانات بود و خیلی هم فقیر بود ، رو کرد و گفت : ☀️ تو هم حتما مال را انتخاب می کنی ، تا غذا فراهم کنی یا اینکه به جای این کفش پاره خود ، کفش جدیدی بخری . 💎 پسرک گفت : درسته من نیاز شدیدی به پول دارم تا کفش نو بخرم یا گوشت و غذایی فراهم آورم و به همراه مادرم میل کنم ، اما من ، قرآن را انتخاب می کنم . چون که مادرم ، بارها گفته است : یک کلمه از جانب الله سبحانه و تعالی ، ارزشمندتر از هر چیزی است و مزه و طعم آن ، از عسل هم شیرین تر است . 💎 بنابراین ، قرآن را گرفت و بعد از این‌که قرآن را گشود ، در آن دو کیسه دید ، در اولین کیسه ، مبلغی ده برابری آن مبلغی بود ، که روی میز غذا قرار داشت ، و کیسه دوم یک وثیقه بود که در او نوشته بود : به زودی این مرد ، غنی و وارث من می‌ شود . 💎 مرد ثروتمند گفت : هر کسی گمانش نسبت به الله خوب باشد ، پس الله او را ناامید نمی کند . 📚 @dastan_o_roman  🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت هفتم 🌸 صدا از درون خانه آنها بود . 🌸 با سرعت داخل خانه شدند . 🌸 ناگهان با تعجب ، 🌸 همان بچه را ، 🌸 با همان تشت طلایی دیدند . 🌸 زهرا و جعفر ، 🌸 با تعجب به همدیگر نگاه می کردند . 🌸 جعفر گفت : 🌹 اینجا چه خبره ؟! 🌹 کی این بچه رو آورده گذاشته اینجا ؟! 🌸 زهرا به طرف بچه رفت . 🌸 او را بلند کرد و در آغوش گرفت . 🌸 و به او شیر داد . 🌸 زهرا باورش نمی شد 🌸 که دوباره دارد بچه را می بیند 🌸 بچه در حال شیر خوردن بود 🌸 و زهرا با چشمانی اشک آلود ، 🌸 برایش شعر می خواند . 🇮🇷 بچه ، یکی یه دونه 🇮🇷 عزیز و مهربونه 🇮🇷 بچه ، چراغ خونه 🇮🇷 ماهه تو آسمونه ... 🌸 جعفر به طرف زهرا آمد 🌸 می خواست بچه را از او بگیرد . 🌸 اما زهرا ، بچه را سفت گرفته بود 🌸 دیگر دلش راضی نبود 🌸 تا بچه را تحویل دهد . 🌸 جعفر به زهرا گفت : 🌹 بده عزیزم 🌹 این بچه مال ما نیست . 🌸 زهرا با اکراه و اجبار ، بچه را رها کرد ؛ 🌸 و چادرش را پوشید . 🌸 جعفر گفت : 🌹 شما نمی خواد بیای 🌹 خودم تحویلش میدم و بر می گردم 🌸 جعفر ، بچه را به کلانتری برد 🌸 و با ناراحتی گفت : 🌹 جناب سروان ! 🌹 ما بچه رو تحویل شما دادیم ، 🌹 شما اونو دوباره گذاشتید خونه ما ؟! 🌸 سروان جلیلی ، 🌸 جدی به جعفر نگاهی کرد 🌸 و سپس گفت : 👨🏻‍✈️ بنده شمارو می شناسم ؟! ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت هشتم 🌸 جعفر گفت : 🌹 بله جناب سروان 🌹 همین سه چهار ساعت پیش ، 🌹 با خانمم اومدیم اینجا پیش شما 🌹 و این بچه رو تحویل تون دادیم 🌹 مگه یادتون نیست ؟! 🌹 گفتیم که دم در خونه پیداش کردیم 🌸 سروان جلیلی گفت : 👨🏻‍✈️ واقعاً متوجه منظورتون نمیشم 👨🏻‍✈️ من مطمئنم 👨🏻‍✈️ که نه امروز و نه روزای دیگه ، 👨🏻‍✈️ نه شمارو دیدم نه این بچه رو . 👨🏻‍✈️ اولین باره که دارم می بینمتون 👨🏻‍✈️ خب حالا امرتون رو بفرمائید ؟! 🌸 آقا جعفر ، 🌸 دوباره ماجرای بچه را تعریف کرد 🌸 سپس بچه را تحویل پلیس داد 🌸 و به خانه برگشت ‌. 🌸 در خانه را که باز کرد 🌸 صدای خنده زهرا و بچه ای را شنید 🌸 به طرف اتاق رفت 🌸 دوباره همان بچه بود 🌸 با همان تشت طلایی رنگش . 🌸 جعفر ، با تعجب و شگفتی ، 🌸 یک نگاهی به همسرش کرد ، 🌸 یک نگاهی هم به بچه انداخت ، 🌸 و یک نگاه دیگر به پشت سرش . 🌸 سپس مات و مبهوت به زهرا گفت : 🌹 این بچه اینجا چکار می کنه ؟! 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 به من میگی ؟! به خودت بگو 🇮🇷 چرا بچه رو گذاشتی دم در و رفتی ؟! 🌸 جعفر گفت : 🌹 من نذاشتم ؛ من بردمش کلانتری 🌹 من تحویلش دادم و برگشتم 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 بچه ، دم در خونه بود 🇮🇷 من فکر کردم تو گذاشتیش 🌸 جعفر ، با عجله و بدون بچه ، 🌸 به کلانتری برگشت 🌸 مستقیم به طرف سروان جلیلی رفت 🌸 و با ناراحتی گفت : 🌹 جناب سروان بچه کجاست ؟! 🌸 سروان جلیلی در حال نوشتن گفت : 👨🏻‍✈️ کدوم بچه ؟! ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه کوالای قهرمان 🌴 در جنگل های استرالیا ، کنار یک رودخانه ، درخت بزرگی قرار داشت که کبوتری 🕊 با جوجه هایش ، روی آن درخت زندگی می کردند . 🌴 هر چه جوجه ها بزرگتر می شدند ، به غذای بیشتری نیاز پیدا می کردند ، به خاطر همین ، کبوتر مادر و پدر 🕊 با هم به دنبال غذا می رفتند . 🌴 یک روز که جوجه ها تنها مانده بودند ، یک گنجشک قشنگ ، پر زد و پر زد تا کنار لانه جوجه ها نشست ، جوجه ها که تابحال هیچ پرنده ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند ، با دیدن آن گنجشک ، از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند « که مثلا پنهان شدند » . 🌴 گنجشک لبخندی زد و گفت : چرا از من می ترسید ؟ من شما را اذیت نمی کنم . به من می گن گنجشک . من هم بچه هایی مثل شما دارم ، الآن هم آمدم برایشان غذا پیدا کنم ، آنها کرم هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند .  🌴 جوجه ها به گنجشک گفتند : چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می زنی و پرواز می کنی . 🌴 گنجشک گفت : خداوند این بالهای زیبا را به من داده ، تا با آن ها ، به هرجایی که می خواهم پرواز کنم ؛ و از نعمت های خدا برای خودم و بچه هایم ، غذا تهیه کنم .  🌴 جوجه ها داشتند با گنجشک صحبت می کردند که ناگهان درخت تکان خورد ؛ فوری ترسیدند و دوباره سرهایشان را ، لای پرهایشان پنهان کردند . 🌴 یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی ، گوش های پهن و بدن پشمالو که خیلی هم با نمک و مهربان به نظر می رسید ، به آنها نزدیک شد . سپس به جوجه ها نگاهی کرد و گفت : نترسید شما که غذای من نیستید . 🌴 جوجه ها گفتند : ما را چه جوری دیدی ما که پنهان شدیم . 🌴 گفت : شما فقط سرتان را پنهان کردید ، بدنتان بیرون بود ، جوجه های قشنگم ، اسم من کوآلا است ، من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده ام کنار این درخت زندگی می کنم . 🌴 جوجه ها گفتند : خوش به حالت می تونی همه جا بروی . 🌴 کوآلا گفت : ولی من و همه حیواناتی که بال نداریم ، دوست داریم مثل شما پرنده باشیم و در آسمان آبی و زیبای خداوند ، پرواز کنیم . خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده ، اگر شما هم صبر کنید تا کمی دیگه بزرگتر شوید ، می توانید مثل پدر و مادرتان ، هر جایی که خواستید پرواز کنید . 🌴 یک مرتبه کوآلا دید عقابی به لانه کبوترها برای شکار جوجه ها می آید ، کوالا سریع فریاد زد : خطر خطر 🌴 سپس خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود ، به بال های آن پرنده شکاری ، چنگ می زد ، تا آن را از لانه جوجه کبوترها دور کند . 🌴 خانم کاکلی همسر کوالا نیز ، به کمک شوهرش آمد 🌴 گنجشک که این صحنه را دید ، خود را به کبوتر پدر و مادر رساند . 🌴 و نفس زنان گفت : جوجه هایتان در خطر هستند ، زود بیائید . 🌴 خانم کاکلی و کوآلا ، با کمک هم به هر زحمتی که بود ، عقاب را از جوجه ها دور کردند . کوآلا زخمی شده بود ، ولی خوشحال بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد . 🌴 کبوتر مادر از گنجشک و کوآلا برای نجات جان جوجه هایشان تشکر کرد و بعد از آن داستان ، شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه حیوانات جنگل ، او را کوآلای قهرمان نامیدند . نکات داستان : 📚 @dastan_o_roman  🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
📚 داستان کوتاه ماهی قرمز 🐟 🌟 برای عید نوروز ، پدرم برای من ، 🌟 یک ماهی قرمز کوچولو خرید . 🌟 اول خیلی خوشحال شدم ؛ 🌟 اما روزهای بعد که می دیدم 🌟 چقدر جایش در تُنگ ، کوچک است 🌟 ناراحت و پشیمان شدم ؛ 🌟 به همین دلیل ، 🌟 با پدرم به کنار رودخانه رفتیم 🌟 و ماهی را ، در آب ، رها کردیم . 🌟 ماهی هم با خوشحالی ، 🌟 شروع به شنا و پریدن نمود . 🌟 پدرم رو به من کرد و گفت : 🌷 آفرین پسرم 🌷 آفرین که ماهی رو خوشحال کردی 🌷 می دونی اگر امام زمان علیه السلام بیاد 🌷 همه ماهی های دریا ، 🌷 و همه پرندگان توی آسمان ، 🌷 خوشحال و خندان میشن . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla