eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.2هزار دنبال‌کننده
40 عکس
77 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۱۸ 🌸 شیعه فاطمه آرام گفت : 🍎 مامانی ! دارم خفه میشم 🍎 منو از این خونه ببر بیرون 🌸 زهرا سریعا چادرش را سر کرد . 🌸 و با ناراحتی و گریه ، 🌸 دخترش را به حیاط خانه برد . 🌸 اما حال شیعه فاطمه خوب نشد ‌. 🌸 سپس او را از خانه بیرون برد . 🌸 شیعه فاطمه ، 🌸 کمی حالش بهتر شد . 🌸 و هر چه جلوتر می رفتند ، 🌸 حال شیعه فاطمه بهتر می گشت . 🌸 ناگهان شیعه فاطمه گفت : 🍎 مامان جون اگه ممکنه ، 🍎 یه چند دقیقه ، همین جا وایسا 🌸 زهرا ایستاد و گفت : 🇮🇷 حالت خوب شد دخترم ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 آره مامان ، خیلی بهتر شدم 🍎 هوای اینجا حالم و خوب می کنه 🌸 زهرا متوجه شد ، 🌸 که کنار درب ورودی مسجد ، 🌸 ایستاده اند . 🌸 و انگار شیعه فاطمه ، 🌸 از داخل مسجد ، اکسیژن می گیرد . 🌸 زهرا خم شد 🌸 و به شیعه فاطمه گفت : 🇮🇷 دخترم ! چی شده ؟! 🇮🇷 چرا حالت بد شده بود ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 مامانی ! 🍎 از بس تو اون خونه گناه کردن 🍎 و آهنگ حرام پخش کردند 🍎 همه جا تاریک و پر از دود شده بود . 🌸 زهرا با تعجب ، 🌸 به شیعه فاطمه نگاه می کرد . 🌸 جعفر ، با ماشین برادرش آمد 🌸 و کنار زهرا و شیعه فاطمه ایستاد . 🌸 بوق زد و گفت : ☀️ خانم جان ! ☀️ سوار شید بچه رو ببریم دکتر ؟! 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 نه عزیزم ، دیگه نمی خواد ، 🇮🇷 خدارو شکر حالش بهتر شد . 🇮🇷 فقط باید بریم خونه ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۱۹ 🌸 جعفر ، وقتی مطمئن شد 🌸 که حال شیعه فاطمه خوب شده 🌸 ماشین را به برادرش پس داد 🌸 و با زن و بچه اش ، 🌸 به طرف خانه رفتند . 🌸 وقتی سر کوچه رسیدند ، 🌸 ناگهان زهرا به جعفر گفت : 🇮🇷 شما برید خونه ؛ 🇮🇷 من می رم مسجد ، کار دارم 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 مامان ! منم می خوام بیام 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 نه عزیزم ، الآن نمیشه بیای 🇮🇷 انشالله فردا با خودم می برمت 🌸 زهرا ، تنها به مسجد محله رفت . 🌸 و بعد از نماز جماعت ، 🌸 با امام جماعت مسجد ، دیدار کرد 🌸 و با ایشان ، 🌸 در مورد شیعه فاطمه صحبت کرد 🌸 زهرا خانم ، 🌸 همه خصوصیات شگفت انگیزی که ، 🌸 شیعه فاطمه دارد ، 🌸 برای حاج آقا شرح نمود . 🌸 و پس از آن گفت : 🇮🇷 حاج آقا ! من برای این دختر نگرانم 🇮🇷 خواهش می کنم بگین چکار کنم ؟! 🌸 حاج آقا کمی فکر کرد و گفت : 🌟 راستش حاج خانم ! 🌟 بنده نسبت به این مسائل ، 🌟 زیاد واقف نیستم 🌟 ولی می تونین به قم تشریف ببرین 🌟 و از علمای اونجا سوال کنید 🌟 اونا بهتر می تونن به شما کمک کنن . 🌸 زهرا ، در مورد رفتن به قم ، 🌸 با جعفر مشورت نمود . 🌸 قرار شد آخر هفته ، 🌸 همه با هم ، به قم بروند . 🌸 آخر هفته شد و به قم سفر کردند . 🌸 ابتدا به حرم حضرت معصومه رفتند . 🌸 پس از زیارت و نماز ، 🌸 به اتاق مسائل شرعی رفتند . 🌸 دو حاج آقا در آنجا ، نشسته بودند . 🌸 شیعه فاطمه از قبل می دانست ، 🌸 که برای چه به قم آمدند ، 🌸 او کاملا ذهن مادرش را خوانده بود 🌸 به خاطر همین به مادرش گفت : 🍎 مادر جون ! نریم داخل 🇮🇷 زهرا گفت : چرا دخترم ؟ ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
حنانه.mp3
2.84M
🎧 قصه صوتی حنانه 🎼 تک قسمتی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۲۰ 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 مامان جون ! 🍎 من نمی خوام بدونم کی هستم 🌸 زهرا لبخندی زد و به فکر فرو رفت 🌸 او در فکرش ، 🌸 دنبال جواب برای دخترش بود . 🌸 ناگهان گفت : 🇮🇷 عزیزم ! اگر یک رُبات بودی 🇮🇷 و دارای قابلیت های مختلف بودی 🇮🇷 و قدرت های زیادی هم داشتی 🇮🇷 آیا دوست نداشتی 🇮🇷 که اون قدرتهارو کشف کنی ؟! 🇮🇷 نمی خواستی بدونی 🇮🇷 چه استعدادهایی داری ؟! 🇮🇷 حتما می خواستی 🇮🇷 تا براساس اون استعدادها ، 🇮🇷 و قابلیت ها زندگی کنی ؟! 🇮🇷 اگر ما ندونیم شما کی هستی 🇮🇷 و از کجا اومدی 🇮🇷 و چه قدرت ها و استعدادهایی داری 🇮🇷 هم ما اذیت می شیم 🇮🇷 هم شما در دنیای ما آدما ، 🇮🇷 دچار سردرگمی خواهی بود . 🇮🇷 اما اگر بدونی کی هستی ، 🇮🇷 هم خودت راحت میشی 🇮🇷 و هم ما دیگه نگران شما نمی شیم 🇮🇷 و حتی میتونی 🇮🇷 با قدرت هایی که داری 🇮🇷 به مردم کمک کنی . 🌸 شیعه فاطمه دیگر چیزی نگفت 🌸 زهرا نیز ، 🌸 به طرف دفتر مسائل شرعی رفت 🌸 و به حاج آقایی که آنجا بود 🌸 ماجرای شیعه فاطمه را بیان کرد . 🌸 حاج آقا گفت : 🕌 بنده نمی تونم به شما کمک کنم 🕌 شما باید به طرف دفاتر مراجع بروید . 🌸 زهرا ، آدرس دفاتر را گرفت 🌸 و به همراه شوهر و دخترش ، 🌸 به طرف آنها رفتند . 🌸 به اولین دفتری که وارد شدند 🌸 مشکل خود را گفتند . 🌸 سر دفتر ، 🌸 شیعه فاطمه را کنار خود نشاند 🌸 و با لبخند به او شکلات داد و گفت : 🕌 دختر خانم گل ، اسمتون چیه ؟ 🍎 گفت : شیعه فاطمه هستم . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۲۱ 🌸 حاج آقا گفت : 🕌 به به چه اسم زیبایی . 🕌 چند سالتونه ؟! 🍎 شیعه فاطمه گفت : ۵ سالمه 🌸 حاج آقا گفت : 🕌 مامان خیلی برات نگرانه 🕌 اگه اجازه میدی ، 🕌 من می خوام امتحانت کنم 🕌 اشکالی نداره ؟! 🍎 شیعه فاطمه گفت : بفرمائید 🌸 حاج آقا گفت : 🕌 میشه بپرسم امام اول کیه ؟ 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 امام اول ، 🍎 امیرالمومنین علی علیه السلام 🍎 امام دوم ، امام حسن ع 🍎 امام سوم ، امام حسین ع 🍎 امام چهارم ، امام سجاد ع 🍎 امام پنجم ، امام باقر ع 🍎 امام ششم ، امام صادق ع 🍎 امام هفتم ، امام کاظم ع 🍎 امام هشتم ، امام رضا ع 🍎 امام نهم ، امام جواد ع 🍎 امام دهم ، امام هادی ع 🍎 امام یازدهم ، امام عسکری ع 🍎 و امام دوازدهم ، 🍎 امام زمان عجل الله فرجه 🍎 می خواین اسم مادران پاکشون رو 🍎 هم بگم ؟! 🌸 حاج آقا گفت : 🕌 آفرین به شما 🕌 مگه اسم مادران شون رو بلدی ؟ 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 مادر امام علی علیه السلام ، 🔰 فاطمه بنت الاسد 🍎 مادر امام حسن و حسین ع 🔰 حضرت فاطمه زهراست 🍎 مادر امام سجاد ع 🔰 شهربانو 🍎 مادر امام باقر ع 🔰 فاطمه بنت الحسن 🍎 مادر امام صادق ع 🔰 ام فروه 🍎 مادر امام کاظم ع 🔰 حمیده 🍎 مادر امام رضا ع 🔰 نجمه خاتون 🍎 مادر امام جواد ع 🔰 سبیکه 🍎 مادر امام هادی ع 🔰 سمانه 🍎 مادر امام عسکری ع 🔰 حدیثه 🍎 مادر امام زمان ع 🔰 نرگس ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۲۲ 🌸 حاج آقا به زهرا و جعفر گفت : 🕌 شما بهش یاد دادید ؟! 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 نه حاج آقا ، خودشون بلدن 🇮🇷 بچه ما ، همش در حال مطالعه است 🇮🇷 دو کتاب قرآن و حدیث داره 🇮🇷 همیشه هم اونا رو می خونه . 🇮🇷 بدون اینکه درس بخونه یا کلاس بره 🇮🇷 سواد و خواندن و نوشتن بلده 🌸 حاج آقا گفت : 🕌 آفرین دختر گلم 🕌 بگو ببینم پیامبرت کیه ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 حضرت محمد صلی الله علیه و آله 🍎 بعد می خواین بپرسین امامت کیه ؟ 🍎 امام من ، امام علی هست 🍎 بعد از دینم می پرسین ، 🍎 که دین من هم اسلامه 🍎 کتابم ، قرآنه 🍎 مذهبم ، شیعه است 🍎 و قبله ام ، کعبه است . 🌸 حاج آقا ، 🌸 از جواب های سریع شیعه فاطمه ، 🌸 شگفت زده شد و دوباره به او گفت : 🕌 یعنی تو می تونی ذهن منو بخونی ؟! 🍎 شیعه فاطمه گفت : بله 🌸 حاج آقا گفت : 🕌 عجیب ... 🕌 می خوام توی ذهنم ، 🕌 ازت یه سوال بپرسم 🕌 ببینم می تونی جواب بدی یا نه . 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 شما فرمودید قرآن چندتا جزء داره ؟! 🍎 قرآن سی تا جزء داره 🍎 ۱۱۴ تا سوره داره 🍎 ۱۱۴ تا بسم الله الرحمن الرحیم داره 🍎 ۶/۲۳۶ آیه دارد 🍎 ۷۷/۸۰۷ کلمه داره 🍎 ۳۲۳/۶۷۱ حرف داره 🍎 بزرگترین سوره قرآن ، بقره است 🍎 کوچکترین سوره قرآن ، کوثره 🍎 قلب قرآن ، سوره یاسین 🍎 عروس قرآن ، سوره رحمان 🍎 سوره ای که 🍎 بسم الله الرحمن الرحیم نداره 🍎 سوره توبه است 🍎 سوره ای که 🍎 دوتا بسم الله الرحمن الرحیم داره 🍎 سوره نمل هست 🍎 مادر قرآن ، سوره حمد 🍎 خواهر قرآن ، صحیفه سجادیه 🍎 برادر قرآن ، نهج البلاغه است ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
2020.mp3
3.47M
🎧 قصه صوتی صدای عجیب 🎼 قسمت اول 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
222.mp3
4.31M
🎧 قصه صوتی صدای عجیب 🎼 قسمت دوم 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۲۳ 🌸 شیعه فاطمه ، 🌸 با لهجه عربی بچه گانه اش ، 🌸 در حال پاسخ دادن به سوالات بود 🌸 و سردفتر و همکارانش ، 🌸 مات و مبهوت و شگفت زده ، 🌸 به او نگاه می کردند . 🌸 سه تا حاج آقای دیگر نیز ، 🌸 که در آنجا تشریف داشتند 🌸 لبخندزنان پیش شیعه فاطمه آمدند 🌸 و از دیدن این منظره ، 🌸 و استعداد بی نظیر او ، 🌸 شگفت زده بودند . 🌸 سپس یکی از آنان به سردفتر گفت : 🌹 حاج آقا ! 🌹 ممکنه که علم لَدُنّی داشته باشه ؟! 🕌 حاج آقا گفت : شاید 🌸 یک روحانی دیگر ، با لبخند ، 🌸 به شیعه فاطمه رو کرد و گفت : ☀️ دخترم ! سوره نباء رو خوندی ؟ 🍎 شیعه فاطمه گفت : بله حاج آقا ☀️ گفت : به نظر شما ، ☀️ منظور از خبر عظیم چیه ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 ظاهر آیات در مورد روز قیامته 🍎 و بطن آیات ، 🍎 در مورد امام علی علیه السلامه 🌸 حاج آقای دیگری گفت : 🕌 دخترم ! عزیزم ! 🕌 شما علم لَدُنّی و خدادادی داری ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 من فقط علمی که خداوند عزوجل ، 🍎 به من آموخته رو بلدم . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۲۴ 🌸 حاج آقا گفت : 🕌 عزیزم ! می تونی چندتا آیه ، 🕌 در مورد امام علی علیه السلام ، 🕌 برامون تلاوت کنی ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 یک سوم قرآن کریم و حتی بیشتر 🍎 در مورد امیرالمومنین هست 🍎 مهمترین آیات در مورد ایشون : 🍎 ۱. آیه لیله المبیت ؛ 🍎 شبی که امام علی علیه السلام ، 🍎 به جای پیامبر خوابیدند 🕋 و من الناس من یشری نفسه 🕋 ابتغاء مرضات الله 🕋 و الله رئوف بالعباد 🍎 ۲. آیه تطهیر 🕋 انّما یرید الله 🕋 لیذهب عنکم الرجس اهل البیت 🕋 و یطهرکم تطهیراً 🍎 ۳. آیه ولایت 🕋 انّما ولیکم الله ورسوله والذّین آمنوا 🕋 الذّین یقیمون الصّلوة 🕋 ویؤتون الزکوة و هم راکعون 🍎 ۴. آیه مباهله 🕋 الحقّ من ربک فلا تکن من الممترین 🕋 فمن حاجک فیه من بعد ماجائک من العلم 🕋 فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائکم 🕋 و نسائنا و نسائکم 🕋 و انفسنا و انفسکم ثم نبتهل... 🍎 ۵. آیه اتمام نعمت و اکمال دین 🕋 الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ 🕋 وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی 🕋 وَ رَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلامَ دِیناً ... 🌸 حاج آقا با تبسم و شگفتی ، 🌸 به شیعه فاطمه پنج ساله ، 🌸 نگاه می کرد . 🌸 سپس گفت : 🕌 دخترم ! چندتا سوره حفظی ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 همه قرآن 🌸 حاجی با تعجب گفت : 🕌 همه قرآن ؟! ماشالله ، آفرین 🌸 سپس حاج آقا ، 🌸 نگاهی به مادرش کرد و گفت : 🕌 شما بهش یاد دادین ؟! 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 نه والله ، خودش بلده 🇮🇷 میگه خدا بهم یاد داده ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
🌸 خانه‌ ای که در آن دختر باشد ، 🌸 هر روز برکت و رحمت خدا ، 🌸 بر آن خانه نازل می‌شود ؛ 🌸 و محل دیدار فرشتگان است . 🌹 پیامبر‌ اکرم‌ صلی الله علیه و آله 📚 جامع‌ الاخبار‌ ، حدیث ۲۸۵ 🇮🇷 @amoomolla 👈 به افتخار دخترای نجیب ، نشر بدین 🦢 مبارک
📙 داستان کوتاه مسافر قم 📖 قسمت اول 🌟 امام کاظم علیه السلام ، 🌟 زنان و فرزندان زیادی داشتند . 🌟 حدود ۹ تا زن گرفتند 🌟 و تقریبا ۳۷ تا بچه داشتند . 🌟 دوتا از آن بچه ها ، 🌟 از زنی به نام نجمه خاتون بودند . 🌟 آن دو تا بچه ، 🌟 حضرت معصومه علیها السلام 🌟 و امام رضا علیه السلام هستند 🌟 نام حضرت معصومه ، فاطمه بود . 🌟 البته ، گاهی فاطمه کبرا نیز ، 🌟 به این دختر می گفتند . 🌟 چون امام کاظم علیه السلام ، 🌟 دو دختر دیگه هم داشتند 🌟 که از زنان دیگرش بودند 🌟 و نام آنها نیز ، فاطمه بود . 🌟 و چون حضرت معصومه ، 🌟 از همه آنها بزرگتر بودند 🌟 به ایشان ، فاطمه کبرا می گفتند . 🌟 برادر حضرت معصومه ، 🌟 امام رضا علیه السلام بودند . 🌟 به ایشان لقب معصومه را دادند . 🌟 حضرت معصومه هم دختر امام بود 🌟 هم خواهر امام بود 🌟 و هم عمه امام ... 🌟 ایشان ، 🌟 عمه امام جواد علیه السلام بودند 🌟 امام رضا علیه السلام ، 🌟 ۲۵ سال بزرگتر از خواهرشان بودند 🌟 چون امام رضا علیه السلام ، 🌟 سال ۱۴۸ هجری به دنیا آمدند 🌟 و حضرت معصومه سلام الله علیها ، 🌟 سال ۱۷۳ هجری به دنیا آمدند . 🌟 حضرت معصومه ، شش ساله بود 🌟 که پدرشان امام کاظم علیه السلام ، 🌟 به دستور هارون بدجنس ، 🌟 زندانی شدند . 🌟 حضرت معصومه ، 🌟 از همان شش سالگی ، 🌟 توسط امام رضا علیه السلام ، 🌟 تربیت شدند 🌟 امام کاظم ، بعد از مدتی آزاد شدند . 🌟 و دوباره 🌟 به دستور هارون زندانی شدند . 🌟 وقتی حضرت معصومه ده ساله شد 🌟 پدرشان در زندان شهید شدند . 🌟 در سال ۲۰۰ هجری قمری ، 🌟 حضرت معصومه ۲۷ ساله شده بود 🌟 مامون عباسی ، 🌟 که پادشاهی ظالم و بدجنس بود 🌟 امام رضا را به زور و اجبار ، 🌟 از حضرت معصومه جدا کرد . 🌟 و با نامه ها و پیام های تهدیدآمیز 🌟 امام رضا را به خراسان آورد . 🌟 به دروغ ، در نامه ها ، 🌟 برای امام می نوشت : 🔥 من دلم برات تنگ شده 🔥 تو پسر عموی منی ، تو عزیز منی 🔥 بیا تا خودت پادشاه بشی و... 🌟 اما این حاکم بدجنس ، 🌟 در دلش می خواست امام رضا را بکشد . 🌟 امام نیز برای حفظ جان شیعیان ، 🌟 از سر مجبوری ، 🌟 دعوت مامون بدجنس را پذیرفت . 🌟 و با کاروانی که مامون فرستاده بود 🌟 به خراسان و مشهد ، سفر نمود . 🌟 و خواهرش حضرت معصومه را ، 🌟 تک و تنها گذاشت . 🌟 حضرت معصومه ، 🌟 دلش برای برادرش تنگ شده بود . 🌟 هر شب ، به یاد او گریه می کرد . 🌟 اما مجبور بود صبر کند 🌟 تا خبری از امام رضا برسد . 🌟 یک سال گذشت 🌟 و هیچ خبری از امام رضا نشد . 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه مسافر قم 📖 قسمت دوم 🌟 یک سال گذشت 🌟 و هیچ خبری از امام رضا نشد . 🌟 حضرت معصومه دیگر طاقت نیاورد . 🌟 بار سفرش را بست 🌟 و با چند نفر از برادرانش ، 🌟 با چند زن و پسر عموهایش ، 🌟 و با خدمتکارانش ، 🌟عازم سفر به ایران شد . 🌟 او به شوق دیدار بهترین برادر دنیا ، 🌟 به سمت خراسان راه افتاد . 🌟 شهر به شهر ، روستا به روستا ، 🌟 می رفتند و تبلیغ می کردند . 🌟 به مردم در مورد ولایت می گفت . 🌟 برای آنها از ارزش والای امامت ، 🌟 صحبت می کردند 🌟 از مظلومیت امام رضا علیه السلام 🌟 از مکر و حیله و بدجنسی مامون 🌟 از اتحاد و همدلی علیه دشمن 🌟 و... 🌟 جاسوسان و ماموران خبیث مامون ، 🌟 از آمدن کاروان حضرت معصومه ، 🌟 به ایران و خراسان با خبر شدند ‌ 🌟 و فوری با مامون خبر دادند . 🌟 تا اینکه کاروان به ساوه رسید . 🌟 به دستور مامون ، 🌟 به کاروان حمله کردند . 🌟 و بیشتر همراهان حضرت معصومه را 🌟 به شهادت رساندند . 🌟 خود حضرت معصومه نیز ، 🌟 به سختی بیمار شدند . 🌟 اما ترس از ندیدن برادرش ، 🌟 و ترس از حمله دوباره ماموران ، 🌟 او را بیمارتر می کرد . 🌟 در اینجا ، 🌟 او به یاد پدرش افتاد که می گفت : 🕌 ما در قم ، 🕌 شیعیان و طرفداران خیلی خوبی داریم . 🌟 به خاطر همین ، 🌟 حضرت معصومه از همراهانش پرسید : 🕌 از این مکان تا قم ، چقدر راه است ؟ 🌟 همراهانش گفتند : ده فرسخ 🌟 حضرت معصومه نیز ، 🌟 به همراهانش دستور داد 🌟 تا به طرف قم حرکت نمایند . 🌟 خبر آمدن حضرت معصومه ، 🌟 به مردم قم و پسران سعد رسید . 🌟 همگی با گل و شیرینی ، 🌟 به استقبال حضرت معصومه رفتند . 🌟 پیرمردی به نام موسی بن خزرج ، 🌟 به کاروان رسید 🌟 و خوش آمدگویی گرمی کرد . 🌟 سپس شتر حضرت را گرفت 🌟 و به خانه خودش برد . 🌟 و با کمال افتخار ، 🌟 از این بانو ، پذیرایی نمود . 🌟 اما بعد از ۱۷ روز ، 🌟 به خاطر دوری و دلتنگی از برادرش ، 🌟 و از دست دادن همراهانش ، 🌟 و غم و اندوه و گریه بسیار ، 🌟 در خانه ای به نام بیت النور ، 🌟 از دنیا رفتند . 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان مصور ساعات ظهور 🖼 صفحه اول ✍ نویسنده : عامر سودانی 📚 منبع : جلد ۱۴ مجموعه آفتاب 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان مصور ساعات ظهور 🖼 صفحه دوم 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان مصور ساعات ظهور 🖼 صفحه سوم 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان مصور ساعات ظهور 🖼 صفحه چهارم 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۲۵ 🌸 حاج آقا به شیعه فاطمه گفت : 🕌 مامان شما گفته 🕌 کتاب حدیثی هم می خونی 🕌 درسته ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 بله 🌸 حاج آقا گفت : 🕌 حدیث هم حفظی ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 بله 🕌 حاج آقا گفت : چندتا 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 همونقدری که خداوند به من آموخت 🌸 حاجی با تعجب گفت : 🕌 میشه بگی خداوند ، 🕌 چطوری به شما یاد داد ؟! 🌸 شیعه فاطمه سرش را پایین انداخت 🌸 و به سکوت عمیقی فرو رفت . 🌸 حاج آقا به جعفر و زهرا گفت : 🕌 بریم ، باید بریم پیش آقا 🌸 جعفر گفت : کدوم آقا ؟! 🕌 حاج آقا گفت : بریم می فهمید . 🌸 همه با هم ، 🌸 به طرف موسسه آقای حسن زاده رفتند 🌸 حاج آقا با دفتردار آقای حسن زاده ، 🌸 در حال گفتگو و گرفتن اجازه ورود بودند . 🌸 که ناگهان ، 🌸 آقای حسن زاده از اتاق خارج شدند . 🌸 و به طرف شیعه فاطمه رفتند . 🌸 با لبخندی کنار شیعه فاطمه ، 🌸 به زانو نشستند 🌸 و با مهربانی ، 🌸 به شیعه فاطمه سلام کردند . 🌸 و به او گفتند : 🌷 خیلی وقته منتظرت بودم 🌸 سپس به دفتردار گفتند : 🌷 شیعه فاطمه و خانواده اش ، 🌷 مهمان بنده هستند . 🌷 لطفا کسی داخل نشود . 🌸 آقای حسن زاده و شیعه فاطمه ، 🌸 به سمت دفتر رفتند . 🌸 و زهرا پشت سرشان داخل شد . 🌸 جعفر نیز ، 🌸 به طرف دفتردار و حاج آقایی که ، 🌸 آنها را نزد آیت الله حسن زاده آورد ، 🌸 رفت و با لحنی متعجب گفت : ☀️ ایشون یعنی حاج آقای حسن زاده ، ☀️ می دونستند ☀️ که ما قراره بیایم اینجا ؟! ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla