🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت ۱۵ 🌹
🍎 هنوز آفتاب طلوع نکرده بود .
🍎 سمیه ، درب خانه حاج آقای سعادتی را زد .
🍎 همسر حاج آقا ، از پشت آیفون گفت :
🌸 بله بفرمائید ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 سلام خانم سعادتی ، منم سمیه
🍎 خانم سعادتی با تعجب گفت :
🌸 سمیه خانم شمائید ؟
🌸 آیا اتفاقی افتاده ؟
🌸 اگر با حاج آقا کار دارید ،
🌸 ایشان مسجد رفتند .
🍎 سمیه گفت :
🌸 نه نه چیزی نشده
🌸 فقط با شما کار دارم
🍎 خانم سعادتی در را باز کرد و گفت :
🌸 بیا داخل عزیزم
🌸 خیلی خوش آمدی
🍎 سمیه وارد شد .
🍎 خانم سعادتی با لبخند ،
🍎 به استقبال سمیه آمد و گفت :
🌸 به به اُعجوبه محل ، سمیه خانم گل
🌸 چه عجب مسیرتان ، از این طرفها گذشت
🌸 نکند راه گم کردی
🍎 خانم سعادتی ، با لبخند و مهربانی ،
🍎 دستش را برای سلام دادن ،
🍎 به طرف سمیه دراز کرد .
🍎 و سمیه با خجالتی نیز ، به او دست داد .
🍎 خانم سعادتی به سمیه تعارف کرد
🍎 که داخل خانه شود .
🍎 اما سمیه گفت :
🌷 نه عزیزم باید بروم
🌷 فقط یه خواهشی از شما داشتم
🍎 خانم سعادتی با خنده گفت :
🌸 روزهای روشن ، که به ما سر نمیزنی
🌸 لااقل به این بهانه ها ،
🌸 یادم کن و بیا سمتم ،
🌸 باور کن خیلی خوشحال می شوم .
🌸 به هر حال در خدمتم گلم ،
🌸 چه کمکی می توانم به شما بکنم ؟!
🍎 سمیه گفت :
🌷 شرمنده ام حاج خانم ...
🌷 ولی باور کنید من خیلی دلم می خواهد
🌷 بیشتر به خانه شما بیایم ؛
🌷 اما باور کنید خیلی سخت است
🌷 راستش را بخواهید همه ما دخترای محل ،
🌷 از شما خجالت می کشیم .
🍎 خانم سعادتی گفت :
🌸 جدی ؟! چرا ؟!
🍎 سمیه گفت :
🌷 نمی دانم ، شاید چون زن حاج آقا هستی
🌷 و اینکه ما در حد شما نیستیم
🍎 خانم سعادتی گفت :
🌸 نه بابا این حرفها چیست دختر ...
🌸 البته شما حق دارید اینجوری فکر کنید
🌸 این تقصیر من است نه شما ؛
🌸 که نتوانستم با شما ارتباط بگیرم .
🌸 حاج آقا خیلی به من می گفت
🌸 که با همسایه ها ، در ارتباط باش
🌸 ولی من ، روی این کار را ندارم
🌸 مثل شما خجالت می کشم
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
37.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی
📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان
🎬 قسمت سیزدهم
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#پویانمایی #کارتون #انیمیشن
#داستان_مصور #ایلیا
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت ۱۶ 🌹
🍎 خانم سعادتی ، با مهربانی ،
🍎 دست سمیه را فشرد و گفت :
🌸 انشالله از این به بعد ،
🌸 بیشتر برای شما وقت می گذارم
🌸 سعی می کنم بیشتر شما را ببینم
🌸 حالا بفرما داخل تا شیر داغ بخوریم ؟!
🍎 سمیه گفت :
🌷 نه خانم سعادتی ، ممنونم
🌷 فقط اجازه هست یک چیزی از شما بخواهم ؟
🍎 خانم سعادتی با مهربانی گفت :
🌸 بله عزیزم ؛ بگو خوشحال می شوم .
🍎 سمیه گفت :
🌷 شرمنده ام به خدا
🌷 آن نقاب و روبندی که ،
🌷 روی صورتتان می گذارید
🌷 اگر مشکلی نباشد
🌷 اگر لازم ندارید
🌷 می خواستم آن را از شما قرض بگیرم .
🍎 خانم سعادتی با تعجب گفت :
🌸 پوشیه را می گویی ؟
🌸 چشم آبجی جان قابل شما را ندارد .
🌸 ولی میخواهی چکار ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 خب ... راستش ... کار دارم ،
🌷 اگر لطف کنید و بدهید ، ممنون می شوم .
🍎 خانم سعادتی ، بیش از این اصرار نکرد
🍎 و یک پوشیه نو ، به سمیه هدیه داد
🍎 و با مهربانی به او گفت :
🌸 سمیه خانم ! این پوشیه مقدسه
🌸 یادگار حضرت زهراست
🌸 احترامش را نگه دار
🌸 تا پوشیه هم ، کمکت کند .
🌸 کاری می کند که دوستان تو ،
🌸 تو را بیشتر دوست داشته باشند
🌸 و دشمنان تو ، بیشتر از تو بترسند .
🍎 سمیه ، پوشیه را گرفت .
🍎 و خیلی از خانم سعادتی تشکر کرد .
🍎 و بی معطلی ،
🍎 به طرف دانشگاه ، به راه افتاد .
🍎 دو ساعت بعد ،
🍎 دانشگاه ، پر از سر و صدا و همهمه شده بود .
🍎 دانشجویان و اساتید و مردم ،
🍎 کنار پارک جمع شده بودند .
🍎 سمیه سر رسید و کنار دوستانش ایستاد
🍎 سپس به آنها گفت :
🌷 سلام بچه ها ! اینجا چه خبره ؟
🍎 دختران ، به سمیه سلام کردند .
🍎 و مرضیه گفت :
🌟 دیشب انگار یک نفر ،
🌟 به چندتا از قلیان سراها حمله کرده
🌟 و دست و پای چند نفر را بسته .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از نیازمندی های مربی
کتابچه ۳۱۳ معمای مذهبی
نسخه چاپی : ۱۵ هزار تومان
نسخه پی دی اف : ۵ هزار تومان
در موضوعات مختلف
مناسب برای همه سنین
مناسب برای معلمان و مربیان
مناسب برای اهدای جایزه به دانش آموزان
با این معماها ، همیشه می توانید
حرف برای گفتن داشته باشید .
من با این معماها ،
بچه ها رو جذب می کنم ،
به کلاسهام تنوع میدم
و توی دورهمی ها ، همه رو با این چالش ها ، مشغول می کنم .
جهت سفارش به آیدی زیر مراجعه فرمائید .
🆔 @dezfoool
کانال نیازمندی های مربی
📙 @ketab_amoomolla
#محصولات
#کتابچه_۳۱۳_معما
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت ۱۷ 🌹
🍎 سمیه با تعجب به دخترها گفت :
🌷 یک نفر به چندتا قلیان سرا حمله کرده ؟
🌷 مطمئنید یک نفر بوده ؟
🌷 آخر یک نفر ،
🌷 چطور میتواند به چندنفر حمله کند ؟
🌷 و دست و پای آنها را ببندد .
🍎 نسترن گفت :
🇮🇷 نمی دانم والله
🇮🇷 خودشان می گویند یک نفر بوده
🇮🇷 تازه ، می گویند یک زن بوده نه مرد
🍎 سمیه ، باز با تعجب گفت :
🌷 چه شیر زنی هم بوده ،
🌷 همه بگوئید ماشالله
🍎 دخترا با خنده گفتند :
🌟 ماشاالله ماشالله ، چشم نخورد ان شاءالله
🍎 سمیه دوباره گفت :
🌷 قیافه آن خانم ، چه شکلی بوده ؟
🌷 صورتش را دیدند یا نه ؟
🌟 مرضیه گفت : نه ندیدند
🌟 گویا آن دختر ، صورتش را پوشانده بوده
🍎 روز بعد ، سمیه دوباره بعد از نماز صبح ،
🍎 پوشیه را پوشید ، و به طرف دانشگاه رفت .
🍎 وارد یکی از قلیان سراها شد .
🍎 و در را بست .
🍎 صاحب قلیان سرا ، که شنیده بود
🍎 شب گذشته ، زنی با چهره پوشیده ،
🍎 به چند نفر حمله کرده است ،
🍎 و دست و پای آنها را بسته است ؛
🍎 اکنون از دیدن سمیه با پوشیه ،
🍎 کمی ترسید و گفت :
🔥 تو کی هستی ؟ چه میخواهی ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 می دانی چرا دیروز ،
🌷 آن چند قلیانی رو زدم و بستم ؟
🌷 چون فقط یک سوال از آنها کردم .
🌷 اما آنها به جای جواب ،
🌷 صدای خود را برای من ، بالا بردند .
🌷 و به من اهانت کردند .
🌷 با اینکه به آرامش دعوت شان کردم
🌷 اما باز با گردن کلفتی و وحشی گری ،
🌷 با من حرف زدند .
🌷 آخر هم جواب مرا ندادند .
🌷 حالا از شما سوال می کنم
🌷 بدون اینکه صدایت بالا برود ؛
🌷 به من بگو کی در دانشگاه ،
🌷 مواد مخدر می فروشد ؟
🍎 صاحب قلیانی گفت :
🔥 من داد نمی زنم
🔥 ولی نمی توانم هیچ اسمی ببرم ، شرمنده
🍎 سمیه گفت :
🌷 اگر حرف نزنی ، برایت بد تمام می شود .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📙 شعر داستانی حضرت رقیه
آی قصه قصه قصه،ای بچه های قشنگ
برای قصه گفتن،دلم شده خیلی تنگ
من حضرت رقیه،یه دختر سه سالهم
همه میگن شبیه گلهای سرخ و لالهم
گل های دامن من،سرخ و سفید و زردن
همیشه پروانه ها دور سرم میگردن
از این شهر و ازون شهر آدمای زیادی
میان به دیدن من،تو گریه و تو شادی
هر کسی مشکل داره،میزنه زیر گریه
مشکل اون حل میشه تا میگه یا رقیه
خلاصه ای بچه ها،اسم بابام حسینه
به یادتون میمونه؟بابام امام حسینه
پدربزرگ خوبم امیر مومنینه
اون اولین امامه،ماه روی زمینه
تو دخترای بابام از همشون ریزترم
خیلی منو دوست داره،از همه عزیزترم
مثل رنگین کمون بود النگوهای دستم
گردنبند ستاره به گردنم میبستم
یه روزی از مدینه،سواره و پیاده
راه افتادیم و رفتیم همراه خونواده
به سوی مکه رفتیم،تو روز و تو تاریکی
تا خونه خدا رو ببینینم از نزدیکی
چن روزی توی مکه موندیم و بعد از اونجا
راه افتادیم و رفتیم به صحرای کربلا
به کربلا رسیدیم،اونجا که دریا داره
اونجا که آسمونش پر شده از ستاره
تو کربلا بچه ها سن و سالی نداشتم
بچه کبوتر بودم،پر و بالی نداشتم
همیشه عمه زینب میگفت دورت بگردم
به حرفای قشنگش همیشه گوش میکردم
تو صحرای کربلا ما با غولا جنگیدیدم
با اینکه تنها شدیم ولی نمیترسیدیم
تو کربلا زخمی شد چند جایی از تن من
سبدسبد گل سرخ ریخت روی دامن من
بزرگا که جنگیدند با غولای بد و زشت
ما توی خیمه موندیم،بزرگا رفتن بهشت
گلهای دامن من از تشنگی میسوختن
به گریه کردن من چشماشونو میدوختن
تحمل تشنگی راس راسی خیلی سخته
مخصوصاً اونجایی که خشکه و بی درخته
دامنم آتیش گرفت مثل گلای تشنه
به سوی عمه زینب دویدم پابرهنه
خواستم که صورتم رو با چادرم بپوشم
خوردم زمین در اومد گوشواره از تو گوشم
غولا منو گرفتن،دست و پاهامو بستن
خیلی اذیت شدم،قلب منو شکستن
خلاصه ای بچه ها تو صحرای کربلا
وقت غروب خورشید،شدیم اسیر غولا
پیاده و پیاده همراه عمه زینب
راه افتادیم و رفتیم،از صبح زود تا به شب
تا اینکه ما رسیدیم به کشور سوریه
از کربلا تا اونجا راه خیلی دوریه
توی خرابه شام ما رو زندونی کردن
با ما که بچه بودیم نامهربونی کردن
فریاد زدم:«آی مردم،عموی من عباسه
بابام امام حسینه،کیه اونو نشناسه؟»
سر غولا داد زدیم،اونا رو رسوا کردیم
تو قلب مردم شهر خودمونو جا کردیم
بابام یه شب به خوابم اومد توی خرابه
گفت که:بابا حسینت میخواد پیشت بخوابه
دست انداختم گردنش،تو بغلش خوابیدم
خیلی شب خوبی بود،خوابای رنگی دیدم
صبح که بلند شدم من،دیدم که یک فرشته م
مثل داداش اصغرم،منم توی بهشتم
شاعر:محمد کامرانی اقاقدام
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💻 کانال شعر و سرود
🎼 @sorood_sher
🏴 #محرم #شعر #داستان
🏴 #شعر_داستانی #حضرت_رقیه
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت ۱۸ 🌹
🍎 صبح که دانشجوها آمدند ؛
🍎 باز هم ماجرای قلیان سراها ،
🍎 و بسته شدن دست و پای آنها ،
🍎 همه را شگفت زده کرد .
🍎 سمیه ، بعد از اتمام دانشگاه ،
🍎 به طرف شیدا رفت .
🍎 شیدا ، از دیدن سمیه ،
🍎 هم تعجب کرد و هم ترسید .
🍎 با سرعت سمیه را ، به اتاق خودش برد .
🍎 درب اتاقش را قفل کرد .
🍎 و به سمیه گفت :
🎀 تو اینجا چکار می کنی ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 آمدم ببینمت و باهات حرف بزنم .
🍎 شیدا با عصبانیت گفت :
🎀 لازم نکرده
🎀 چرا آمدی اینجا ؟
🎀 خانواده ام نمی دانند که من اخراج شدم
🎀 نمی دانند که من معتاد شدم .
🎀 در دانشگاه آبروی من رفت .
🎀 اینجا هم میخواهی آبروی مرا ببری ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 نه نه شیدا ، اشتباه می کنی .
🌷 من نمی خواهم آبروی تو را ببرم
🌷 من می خواهم کمکت کنم دختر ...
🌷 می خواهم ازت کمک بگیرم .
🌷 من به کمکت احتیاج دارم .
🍎 شیدا گفت :
🎀 نه کمک تو رو می خواهم
🎀 و نه به تو کمک می کنم
🎀 فقط خواهش می کنم
🎀 از خانه ما برو و دیگر هیچ وقت سمت من نیا
🍎 سمیه گفت :
🌷 باشد ، هر چه تو بگویی
🌷 من می روم ، قول می دهم ؛
🌷 فقط به من بگو ، از کی مواد می گرفتی ؟!
🍎 شیدا گفت :
🎀 نمی خواهم بگویم ، برو بیرون لطفا
🍎 سمیه گفت :
🌷 شیدا ! خواهش می کنم لجبازی نکن .
🌷 هر روز چندتا جوان مثل تو ،
🌷 دختر و پسر ، دارند معتاد می شوند ،
🌷 بعد از دانشگاه اخراج می شوند ،
🌷 سابقه دار می شوند ، بدبخت می شوند ،
🌷 و تو باید آنها را نجات بدهی .
🌷 تو فقط به من بگو ، از کی مواد می گیری ؟
🌷 به من بگو چندتا مواد فروش ،
🌷 در دانشگاه و اطراف دانشگاه می شناسی ؟
🌷 آنها را به من معرفی کن ، اسم آنها را بگو .
🍎 سمیه اصرار می کرد
🍎 اما شیدا ، حاضر نشد با او همکاری کند .
🍎 و سمیه را از خانه بیرون کرد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه رضایت و زیارت
🧿 از کلاس که بیرون آمدیم ،
🧿 محسن گفت :
🚥 بلاخره چکار می کنی ؟
🚥 فکراتو کردی ؟!
🧿 چیزی نگفتم ،
🧿 ترسیدم اگر بگویم به من بخندد
🧿 و یا بگوید : ای بچّه ننه ...
🧿 صدای اذان آمد ،
🧿 از محسن خداحافظی کردم
🧿 و به طرف نمازخانهی مدرسه رفتم
🧿 بعضی وقتها که حوصله داشتم ،
🧿 قبل از رفتن به خانه ،
🧿 نمازم را به جماعت میخواندم .
🧿 اینطوری به خانه که میرسیدم
🧿 ناهار میخوردم و درجا ولو میشدم
🧿 خیالم هم از بابت نمازم راحت بود .
🧿 امروز خیلی دلم گرفته بود
🧿 در نمازخانه ،
🧿 از خود امام حسین علیه السلام ،
🧿 خواستم که مرا بطلبد .
🧿 آخر یکی از آرزوهایم این بود
🧿 که در پیاده روی اربعین شرکت کنم
🧿 و در بین الحرمین سینه بزنم
🧿 آنهایی که پارسال به کربلا رفتند
🧿 خیلی از سفرشان تعریف کردند
🧿 از پیادهروی اربعین
🧿 از حسّ و حال بین الحرمین ،
🧿 از مهمان نوازی و پذیرایی عراقی ها
🧿 هر چه از کربلا می گفتند
🧿 دلم بیشتر هوایی می شد
🧿 اگر می شد کربلا بروم
🧿 دوربین عکّاسی ام را هم می برم
🧿 تا کلّی عکس فوق العاده بگیرم .
🧿 امّا ...
🧿 نمی دانم مادر را چه کنم ؟
🧿 بعد از بابا ،
🧿 نمیتوانست دوری مرا تحمّل کند
🧿 مدام می ترسید اتّفاقی بیفتد
🧿 و مرا هم از دست بدهد!
🧿 هرچه هم میگفتم که کربلا ،
🧿 امن و امان است ، باورش نمی شود
🧿 کاش پاهایش اینقدر درد نمی کرد
🧿 تا با هم می رفتیم کربلا ...
🧿 نمی دانم حالا باید چکار کنم ؟
🧿 بدون رضایت مادر که نمیشود رفت !
🧿 دیشب تصمیم گرفته بودم
🧿 در مورد سفر امسال به مادر بگویم
🧿 وقتی اسم کربلا را آوردم
🧿 چشم هایش پر از اشک شد
🧿 سکوت کرد
🧿 خواهر بزرگترم معصومه گفت :
🍎 سکوت علامت خوبی است
🍎 من تلاشم را می کنم
🍎 که انشالله راضی شود .
🍎 به شرطی که
🍎 امسال کنکور را در جا قبول شوی
🍎 و یک سوغاتی سفارشی هم
🍎 برایم بیاوری .
🧿 خندیدم و گفتم :
☘ ممنون آبجی بزرگهی طمعکار
🧿 معصومه خندید و چشمک زد .
🧿 چشمک معصومه امیدوارم کرد .
🧿 به قول معصومه ،
🧿 این سکوت میتوانست
🧿 به رضایت تبدیل شود ؛
🧿 امّا اگر بیش از حد طولانی شود چه ؟
🧿 دوستانم می خواستند راهی شوند
🧿 می خواستند قبل از اربعین ،
🧿 به کربلا برسند .
🧿 نمازم را با هزار آرزو و امید خواندم
🧿 کاش مامان زودتر جوابم را می داد
🧿 تا تکلیفم را می دانستم .
🧿 از نمازخانه بیرون زدم
🧿 ناگهان گوشی من زنگ خورد .
🧿 شماره مادر بود :
🌹 پسرم ! کجایی ؟ زود بیا خانه ،
🌹 وسایلت را جمع کردهام ،
🌹 مگر نمی خواهی به کربلا بروی ؟!
✍ نوشته فاطمه نفری با تغییرات
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #اربعین #زیارت_اربعین #رضایت_و_زیارت #احترام_به_والدین
✍ داستان کوتاه رفاقت دو دانشمند
🌹 روزی شاه عباس ،
🌹 همراه اردوی مخصوص خود ،
🌹 به برخی نواحی اطراف شهر می رفت
🌹 دو دانشمند بزرگوار ،
🌹 میرداماد و شیخ بهایی نیز ،
🌹 همراه او در اردو بودند .
🌹 شاه عباس ،
🌹 به این دو دانشمند آزاده ،
🌹 توجّه و ارادت خاصی داشت
🌹 و آنان را به عنوان مشاوران عالی رتبه
🌹 در کارهای سیاسی _ مذهبی ،
🌹 در سفرها به همراه خود می برد .
🌹 میرداماد ،
🌹 قدری تنومند و قوی هیکلی بود
🌹 ولی شیخ بهایی ،
🌹 لاغر و سبک وزن بود
🌹 شاه عباس ،
🌹 تصمیم گرفت تا رفاقت این دو ،
🌹 و روابط قلبی آنها را بیازماید .
🌹 ابتدا ، نَزد میرداماد آمد ،
🌹 که عقب اردو قرار داشت .
🌹 علائم خستگی و رنج و زحمت ،
🌹 در چهرهاش پیدا بود .
🌹 شاه نیز به میرداماد کرد و گفت :
👑 سید بزرگوار ! ملاحظه بفرمایید .
👑 این شیخ ( شیخ بهایی )
👑 چگونه با اسب بازی می کند
👑 و با وقار و آرامش راه نمیرود .
👑 کاش از حضرتعالی یاد بگیرد
👑 که چگونه با متانت و ادب و احترام
👑 حرکت می کنید .
🌹 میردامادد، درنگی کرد
🌹 و سپس در پاسخ شاه گفت :
☘ خیر ، مسأله این نیست .
☘ اَسب شیخ بهائی ،
☘ از شور و شوق اینکه
☘ شخصی مثل این عالم بزرگوار
☘ بر رویش سوار شده ،
☘ چنین به تکاپو افتاده است .
🌹 شاه که انتظار این جواب را نداشت
🌹 اندک اندک ، حرکت را تند کرده
🌹 تا در کنار شیخ بهایی قرار گرفت
🌹 و سر صحبت را باز کرد و گفت :
👑 جناب شیخ توجه دارید ،
👑 این هیکل بزرگ میرداماد ،
👑 چه بلایی بر سر حیوان بیچاره آورده
👑 عالم باید همانند حضرتعالی
👑 اهل ریاضت ، کم خرج ،
👑 و سبک وزن باشد .
🌹 شیخ بهایی در پاسخ گفت :
🌟 نه ، موضوع چیز دیگری است
🌟 که لازم است شاه ،
🌟 بدان توجه داشته باشد .
🌟 اسب سید بزرگوار ( میرداماد )
🌟 به این خاطر خسته است
🌟 که کسی بر آن سوار شده
🌟 که کوههای استوار هم ،
🌟 از حمل علم و ایمان اش
🌟 و اندیشه گران وی ناتواناند .
🌹 شاه عباس ،
🌹 وقتی این احترام متقابل
🌹 و روابط صمیمانه آن دو را دید
🌹 از اسب پیاده شد ،
🌹 و سجده شکر به جا آورد
🌹 و به خاطر نعمت وحدت عالمان
🌹 از خداوند سپاسگذاری کرد
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #رفاقت_دو_دانشمند #تواضع #غیبت #رفاقت #دوستی