🕋 شهادت امام رضا علیه السلام را
🕋 به همه شما عزیزان
🕋 تسلیت عرض می کنم .
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۲۶ 🌹🌹
🍎 یکی از مواد فروشان به سمیه گفت :
🔥 هی خانم تصمیمتو بگیر .
🔥 با زبون خوش میای یا جنازتو ببریم ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 شما یازده نفرید و من یک نفرم .
🌷 شما یازده پسرید و من یک دخترم .
🌷 به نظر شما ، این مبارزه ، جوانمردانه است ؟
🌷 چطوره مثل یک مرد با غیرت ،
🌷 بیایید و یک به یک مبارزه کنیم .
🍎 نیما گفت :
🔥 نه قبول نکنید ، اون خیلی قویه .
🍎 داریوش خندید و گفت :
🔥 هی دختر ! چی میگی ؟
🔥 مردی و مردونگی دیگه چیه ؟
🔥 ما اگه مرد بودیم ،
🔥 که به شهر و کشور و مردم ،
🔥 و حتی خانواده هامون خیانت نمی کردیم .
🔥 ما اگه غیرت داشتیم
🔥 این همه جوون و دختر و پسر ،
🔥 و این همه خانواده رو ،
🔥 با اعتیاد ، آتیش نمی زدیم .
🔥 تو کار ما ، همه چی تعطیله :
👈 ناموس تعطیله
👈 غیرت تعطیله
👈 وطن تعطیله
👈 خانواده تعطیله و ...
🍎 یکی دیگر گفت :
🔥 چی داری می گی داریوش .
🔥 شاید تو بی ناموس و بی غیرت باشی ،
🔥 ولی من نیستم
🔥 اگه اومدم تو این کار ،
🔥 چون به پول نیاز دارم
🔥 چون بیکارم
🔥 چون مجبورم
🔥 چون زن و بچه دارم
🔥 چون شرکتهای ما ، تبعیض قائل میشن
🔥 و بیشتر غیر بومی استخدام می کنن
🔥 من اگه کار آبرومندانه داشتم ،
🔥 یک لحظه هم اینجا نمی موندم .
🍎 نیما گفت :
🔥 خب راست میگه دیگه
🔥 این چه حرفی بود که زدی داریوش ؟
🍎 یکی دیگه گفت :
🔥 بسه دیگه بچه ها ؛ دختره رو بگیرید .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۲۷ 🌹🌹
🍎 هر سیزده نفر تصمیم گرفتند
🍎 که با هم به دختر پوشیه پوش حمله کنند
🍎 که ناگهان یک پسری رسید و گفت :
🌸 بهتر نیست با یکی که ،
🌸 هم قد و قواره خودتونه ، مبارزه کنید ؟!
🍎 همه به آن پسر نگاه کردند .
🍎 سمیه هم با دقت به پسره نگاه کرد .
🍎 همان پسری که در دانشگاه دیده بود .
🍎 همان دانشجوی با حیا و سر به زیر .
🍎 داریوش هم او را شناخت و گفت :
🔥 محمودی ، تو اینجا چکار می کنی ؟
🍎 یکی از جنایت کاران به داریوش گفت :
🔥 می شناسیش ؟!
🍎 داریوش گفت :
🔥 آره اون همکلاسیمه ،
🔥 ولی نمی دونم اینجا چکار می کنه .
🍎 یکی دیگه گفت :
🔥 پس هر دوتاشونو می زنیم .
🍎 ناگهان چند نفر دیگر ، آمدند ؛
🍎 و پشت محمودی ایستادند .
🍎 محمودی دستش را بالا برد و گفت :
🌸 بچه ها ، ادبشون کنید .
🍎 محمودی و دوستانش ،
🍎 به طرف جنایت کاران حمله ور شدند .
🍎 دو گروه با هم درگیر شدند .
🍎 سمیه با اولین مشتش به داریوش ،
🍎 شروع کننده دعوا شد .
🍎 سپس سر دو نفر دیگر را به هم کوبید .
🍎 سپس پرید و با ضربه پایش ،
🍎 به زیر چانه دیگری زد ؛
🍎 و او را نقش زمین نمود .
🍎 یک نفر از جلو و یکی دیگر از پشت ،
🍎 به طرف سمیه حمله کردند .
🍎 سمیه ، روی شانه یکی از آنها پرید ،
🍎 و او را به طرف نفر دومی انداخت .
🍎 و خودش نیز ، روی جاکولری قرار گرفت .
🍎 و شاهد مبارزه دو گروه شد .
🍎 یک نفر هم از دوستان محمودی ،
🍎 روی پشت بام رفته ،
🍎 و فقط عکس می گرفت .
🍎 سمیه به او گفت :
🌷 شما نمی خوای به دوستات کمک کنی ؟
🍎 پسره لبخندی زد و گفت :
🌟 کمک من با همین رسانه است .
🌟 جنگ من ، جنگ رسانه است .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی
💿 قسمت نهم
🎼 گابی دیگه ورزشکاره
🐄 گابی ، همان گاو بامزه و مهربان
🐄 امسال قرار است
🐄 در مسابقه دو شرکت کند
🐄 رقیب او ، یک اسب است
🐄 که حسابی در حال تمرین است
🐄 اما ...
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #طوطی_نارگیلی
#گابی_دیگه_ورزشکاره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه صوتی تنها نیستی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال اخلاق خانواده
🇮🇷 @ghairat
#داستان_صوتی #قصه_صوتی #داستان #داستان_کوتاه
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۲۸ 🌹🌹
🍎 دعوای سختی بین طرفین درگرفت .
🍎 جنایتکاران ، همه تلاش خود را کردند ،
🍎 تا دوربین عکاسی و سمیه را بگیرند .
🍎 و با خود ببرند .
🍎 امّا محمودی و دوستان با غیرتش ،
🍎 اجازه ندادند تا هیچ کسی ،
🍎 به عکاس و سمیه دست بزند .
🍎 مواد فروشان ، وقتی دیدند
🍎 که از پس محمودی و دوستانش بر نمی آیند ؛
🍎 مجبور شدند پا به فرار بگذارند .
🍎 سمیه نیز از بالای جاکولری پایین آمد ،
🍎 و از محمودی و دوستانش تشکر کرد .
🍎 سمیه ، قصد رفتن نمود که محمودی گفت :
🌸 خانم سیاحی با شما کار دارم .
🍎 سمیه با تعجب ایستاد
🍎 و پس از مکث ، بهت زده برگشت و گفت :
🌷 شما مگه منو می شناسین ؟
🌸 محمودی گفت : بله کاملا
🍎 سمیه گفت :
🌷 چه مدته که منو می شناسین ؟!
🍎 محمودی گفت :
🌸 اون فعلا مهم نیست
🌸 کی وقت دارید با هم صحبت کنیم ؟
🍎 سمیه گفت : در مورد چی ؟!
🍎 محمودی گفت :
🌸 هم در مورد مبارزه با مفسدین
🌸 و هم در مورد دوستتون مرضیه خانم
🍎 سمیه گفت :
🌷 مگه مرضیه چی شده ؟
🍎 محمودی سرش را پایین انداخت .
🍎 و با ناراحتی و بُغض گفت :
🌸 متاسفانه اونم معتاد شده .
🍎 سمیه از شنیدن این حرف ، شوکه شد .
🍎 احساس کرد ، دنیا دور او می چرخد .
🍎 اشک از چشمانش سرازیر شد .
🍎 از شدت ناراحتی و عصبانیت ،
🍎 چشمانش سرخ شدند .
🍎 بدون خداحافظی به طرف دانشگاه رفت .
🍎 و در طول مسیر ، خودش را ملامت می کرد
🍎 و با گریه به خودش می گفت :
🌷 لعنت به خودم
🌷 لعنت به این دانشگاه
🌷 لعنت به هر چی موادفروشه
🌷 خاک تو سرت سمیه
🌷 که نتونستی مراقب دوستت باشی
🌷 آخه چرا من حواسم به دوستم نبود
🌷 چرا از بهترین دوستم غافل شدم ...
🌷 اونقدر مشغول مبارزه شده بودم ،
🌷 که از اطرافیان و دوستانم خبری نداشتم .
🌷 از اون مرضیه بی اراده و ساده لوح غافل شدم
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۲۹ 🌹🌹
🍎 سمیه با ناراحتی وارد دانشگاه شد .
🍎 و سراغ مرضیه را گرفت .
🍎 اما کسی از او خبری نداشت .
🍎 کلاس به کلاس ، دنبالش گشت .
🍎 اما پیدایش نکرد .
🍎 ناگهان با گریه و عصبانیت ،
🌹 در وسط کلاس داد زد :
🌷 مرضیه ... مرضیه کجایی ؟
🍎 ارغوان ، که بیرون کلاس بود .
🍎 با شنیدن صدای سمیه ، وارد کلاس شد
🍎 سمیه از شدت گریه ،
🍎 چادرش خیس شده بود .
🍎 ارغوان و دختران دانشگاه ،
🍎 از دیدن گریه ها و ضجه های او ،
🍎 دلشان برایش سوخت .
🍎 و هر کدام به طریقی ،
🍎 سمیه را دلداری می دادند .
🍎 ارغوان نزدیک او شد .
🍎 او را در آغوش گرفت و گفت :
🌟 چی شده سمیه ؟
🍎 سمیه با ناراحتی و گریه گفت :
🌷 مرضیه کجاست ؟!
🌷 اون تا امروز صبح ، دانشگاه بود ،
🌷 اما الآن ، هیچ کس نمی دونه کجاست .
🌟 ارغوان گفت : من می دونم عزیزم
🌷 سمیه گفت : کجاست ؟
🍎 ارغوان سرش را پایین انداخت
🍎 اشک در چشمانش جمع شد
🍎 و با ناراحتی گفت :
🌟 متاسفانه اخراجش کردند .
🍎 سمیه ، گریه کنان ،
🍎 به طرف خانه مرضیه رفت .
🍎 سراغ مرضیه را گرفت اما آنجا هم نبود .
🍎 هر چه منتظرش ماند ، خبری از او نشد .
🍎 پدر و مادر مرضیه نیز ، از نیامدن او ،
🍎 احساس ترس و نگرانی کردند .
🍎 و سریعاً به پلیس اطلاع دادند ...
🍎 فردای آن روز ،
🍎 سمیه در نمازخانه نشسته بود
🍎 و از روی مفاتیح ،
🍎 دعا می خواند و گریه می کرد .
🍎 یکی از دختران دانشگاه ،
🍎 پیش سمیه آمد و گفت :
🔥 سمیه خانم شمایی ؟
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
footbalist.mp3
2.76M
🎧 قصه صوتی فوتبالیست شجاع
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کانال تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #فوتبالیست_شجاع
#شهدا #شهید_فهمیده
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۳۰ 🌹🌹
🍎 سمیه در نمازخانه نشسته بود
🍎 و از روی مفاتیح ،
🍎 دعا می خواند و گریه می کرد .
🍎 یکی از دختران دانشگاه ،
🍎 پیش سمیه آمد و گفت :
🔥 سمیه خانم شمایی ؟
🌷 سمیه گفت : بله خودمم
🍎 دختره گفت :
🔥 شما همونی هستی
🔥 که دنبال مرضیه خانم می گشتی ؟
🍎 سمیه با اشتیاق گفت :
🌷 بله خودمم ، می دونی اون کجاست ؟
🌷 ازش خبری داری ؟
🍎 دختره گفت :
🔥 چند دقیقه پیش ،
🔥 تو پارک راه آهن دیدمش .
🍎 سمیه ، با عجله ،
🍎 به طرف پارک راه آهن رفت .
🍎 کامبیز ، رئیس مواد فروشان ،
🍎 دستور داده بود .
🍎 تا در مورد دختر پوشیه پوش تحقیق کنند .
🍎 و هر دختری که احتمال دهند ،
🍎 که همان دختر پوشیه پوش باشد ،
🍎 در موردش تحقیق کرده ،
🍎 و او را زیر نظر بگیرند .
🍎 همه افراد کامبیز ، پس از تحقیقات ،
🍎 احتمالاتشان ، به طرف سمیه رفت .
🍎 چون درشتی هیکل سمیه ،
🍎 و قدرت مبارزه و شجاعت او ،
🍎 به دختر پوشیه پوش ، شبیه تر بود .
🍎 به خاطر همین ،
🍎 برای سمیه مراقب گذاشتند .
🍎 تا در فرصتی مناسب ، او را به دام بیاندازند
🍎 سپس قرار گذاشتند تا داریوش ،
🍎 در زمانی که مطمئن شود
🍎 سمیه او را می بیند و تعقیب می کند
🍎 از دانشگاه خارج شود
🍎 و به طرف کوچه ای که ،
🍎 دوستانش از قبل در آنجا منتظرش بودند ،
🍎 بیاید و سمیه را دنبال خود بکشاند .
🍎 داریوش مطمئن شد .
🍎 که سمیه تعقیبش می کند .
🍎 وقتی دختر پوشیه پوش ، سر رسید
🍎 مطمئن شدند که سمیه ،
🍎 همان دختر پوشیه پوش است .
🍎 او را محاصره کردند که با خود ببرند .
🍎 ولی آقای محمودی و دوستانش ،
🍎 سر رسیدند و نقشه آنها را بر هم زدند .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
قهرمان کوچولوی ایران.mp3
6.58M
🎧 قصه صوتی قهرمان کوچولو
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کانال تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #قهرمان_کوچولو
#شهدا #شهید_فهمیده
📙 داستان کوتاه و طنز خروس و روباه
🌟 خروس و شيرى 🐓🦁
🌟 باهم رفيق شده
🌟 و به صحرا رفته بودند .
🌟 شب که شد
🌟 شير ، پاى درخت دراز کشيد
🌟 و خروس نیز برای خوابيدن ،
🌟 روى درخت رفت .
🌟 هنگام صبح ، خروس طبق معمول
🌟 شروع به خواندن اذان کرد .
🌟 روباهى 🦊 که در آن حوالى بود
🌟 به طمع افتاد
🌟 نزدیک درخت آمد و به خروس گفت:
🦊 بفرمائيد پائين
🦊 تا به شما اقتدا کرده
🦊 و نماز را به جماعت بخوانيم !
🌟 خروس گفت :
🐓 همان طورى که مى بينى
🐓 بنده فقط مُؤَذّن هستم ،
🐓 پيش نماز ، پاى درخت است
🐓 او را بيدار کن .
🌟 روباه که تازه متوجه حضور شير شد
🌟 با غرش شير ، پا به فرار گذشت .
🌟 خروس پرسید :
🐓 کجا تشريف مى بريد ؟
🐓 مگر نمى خواستی نماز جماعت بخوانی ؟
🌟 روباه در حال فرار گفت :
🦊 دارم مى روم تجدید وضو کنم ! 😂
📚 @dastan_o_roman
#داستان #داستان_کوتاه #طنز #خروس_و_روباه
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۳۱ 🌹🌹
🍎 پس از اینکه افراد موادفروش ،
🍎 از دست محمودی و دوستانش فرار کردند
🍎 به پیشنهاد داریوش ،
🍎 بهترین رفیق سمیه ، یعنی مرضیه را دزدیدند .
🍎 تا طعمه ای برای به دام انداختن سمیه باشد .
🍎 و چند روز بعد ،
🍎 به یکی از دختران دانشگاه به نام سارا گفتند
🍎 که پیش سمیه رفته و به او بگوید
🍎 که مرضیه در پارک راه آهن است .
🍎 از آن طرف ،
🍎 چهار مرد درشت و قوی هیکل و بلند ،
🍎 منتظر آمدن سمیه بودند .
🍎 سمیه ، پوشیه اش را پوشید
🍎 و به طرف پارک راه آهن رفت .
🍎 و مرضیه را در حال معامله مواد پیدا کرد .
🍎 دو دانشجوی دختر مواد فروش ،
🍎 به دستور کامبیز ، مامور شدند تا مرضیه را ،
🍎 در حالت خماری نگه دارند .
🍎 آنقدر مرضیه را اذیت کنند تا سمیه برسد .
🍎 مرضیه وقتی دید
🍎 که هیچ جوره به او مواد نمی دهند
🍎 تصمیم گرفت تا گردنبد مادرش را بدهد .
🍎 یکی از دخترای مواد فروش نیز ،
🍎 آرام مواد را از جیبش در آورد .
🍎 که ناگهان ، دختر پوشیه پوش سر رسید
🍎 و کنار مرضیه ایستاد .
🔥 مرضیه ، به چشمان سبز و زیبای او خیره شد .
🔥 و با بی حالی و خماری گفت : سمیه تویی ؟!
🍎 دختر پوشیه پوش ،
🍎 دست راستش را ،
🍎 روی موادی که در دست مرضیه بود ، گذاشت .
🍎 و مواد را از چنگ مرضیه درآورد .
🍎 و دست دیگرش را ،
🍎 روی دست دختر مواد فروش گذاشت
🍎 همان دستی که ، گردنبند مرضیه در آن بود .
🍎 اما دختر مواد فروش ،
🍎 انگار نمی خواهد ، گردنبند را بدهد .
🍎 سمیه نیز با عصبانیت ،
🍎 دستانش ( که در آن مواد بود ) را ،
🍎 مشت کرد
🍎 و به صورت آن دختر مواد فروش زد .
🍎 و گردنبند را از دستش رها کرد .
🍎 سپس دختر مواد فروش دومی ،
🍎 به سمیه حمله کرد .
🍎 اما سمیه دستانش را به سرعت ،
🍎 روی بازوی او گذاشت
🍎 و با پا ، زیر پای او را خالی کرد
🍎 و او را نقش زمین نمود .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
سکه های فراری.mp3
3.29M
🎧 قصه صوتی سکه های فراری
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کانال تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #سکه_های_فراری
#امامان #امام_حسن_عسکری
📙 داستان کوتاه چند زبانه
🌟 بارها به طور مكرّر
🌟 مى ديدم و مى شنيدم
🌟 كه امام حسن عسكرى عليه السلام
🌟 با افراد مختلف ،
🌟 به لُغت و لهجه های مختلف
🌟 مثل تركى، رومى، خزرى، فارسی و...
🌟 سخن مى گويند .
🌟 مشاهده اين حالات ، براى من ،
🌟 بسيار تعجّب آور و حيرت انگيز بود
🌟 بارها با خود مى گفتم :
🌸 اين شخص ( يعنى امام عسكرى )
🌸 در شهر مدينه به دنيا آمده
🌸 و نيز خانواده و آشنايان او عرب بودند
🌸 جائى هم كه نرفته است ،
🌸 پس چگونه به تمام لغت ها
🌸 و زبان ها آشناست
🌸 و بر همه آنها تسلّط كامل دارد ؟!
🌟 روز به روز ،
🌟 بر تعجّب من افزوده مى گشت
🌟 كه از چه طريقى و به چه وسيله اى
🌟 حضرت به همه زبان ها آشنا شدند ؟
🌟 تا آنكه روزى
🌟 در محضر مبارک آن حضرت ،
🌟 نشسته بودم
🌟 و بدون آنكه حرفى بزنم ،
🌟 فقط در درون خود گفتم :
🌸 آخه حضرت ،
🌸 چگونه به همه لغت ها و زبان ها ،
🌸 آگاه و آشنا شده است ؟!
🌟 ناگهان امام عسكرى عليه السلام
🌟 به من روى كرده
🌟 و مرا مورد خطاب قرار داد و فرمود :
🕋 خداوند متعال ،
🕋 حجّت و خليفه خود را ،
🕋 كه براى هدايت و سعادت بندگانش
🕋 تعيين نموده است را
🕋 به خصوصيّات و امتيازهاى ويژه اى
🕋 مزین کرده است .
🕋 آنها علم و آشنائى به تمام لغت ها ،
🕋 لهجه ها و زبان ها ،
🕋 حتّى به زبان حيوانات دارند .
🕋 و نيز معرفت به نَسَب شناسى
🕋 و آشنائى به تمام حوادث و جريانات
🕋 گذشته و حال و آينده را ،
🕋 كه خداوند متعال ، از باب لطف ،
🕋 به حجّت و خليفه خود عطا كرده
🕋 به طورى كه هر لحظه اراده كنند
🕋 همه چيز را مى دانند .
🕋 اگر اين امتيازها و ويژگى ها نبود
🕋 آن وقت فرقى بين آنها
🕋 و ديگر مخلوقات وجود نداشت ؛
🕋 و حال آن كه امام و حجّت خداوند
🕋 بايد در تمام جهات ،
🕋 از ديگران برتر و والاتر باشد .
📚 اصول كافى : ج ۱ ، ص ۵۰۹ ، ح ۱۱
📚 @dastan_o_roman
#امام_حسن_عسکری #امامان #داستان_کوتاه #چند_زبانه
دوستان گلم !
به خاطر احترام به مقام والای زنان ،
از پذیرش تبلیغ برای کانالهایی که
از تصایر زن بی حجاب استفاده می کنند
معذوریم .
لطفا درخواست نفرمائید .
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۳۲ 🌹🌹
🍎 دوتا دختر مواد فروش ،
🍎 به سرعت از آنجا فرار کردند .
🍎 سمیه نیز دست مرضیه را گرفت
🍎 و به دنبال خود می کشید .
🍎 مرضیه نیز با خماری و بی حالی گفت :
🔥 من حالم خوش نیست
🔥 کجا منو می بری سمیه
🔥 ولم کن بذار برم
🍎 اما آن دختر پوشیه پوش ،
🍎 بی تفاوت به حرفهای مرضیه ،
🍎 محکم دست او را گرفته ،
🍎 و به طرف خروجی پارک می رفت .
🔥 ناگهان ؛
🔥 چهار مرد درشت و قوی هیکل ،
🔥 از جلو و چپ و راست و عقب ،
🔥 سمیه را محاصره نمودند .
🔥 سپس ، یکی از آن چهار نفر گفت :
🐸 پس دختر پوشیه پوش تویی ؟!
🔥 یکی دیگر با شوخی گفت :
🐵 نه بابا ، ایشون زن گربه ای هستند
🔥 نفر سومی با حالت تمسخر گفت :
🐶 شاید هم دختر نینجا باشه
🔥 چهارمی از پشت گفت :
🦁 بیشتر بهش میاد بتمن باشه
🔥 دوباره اولی گفت :
🐸 زورو هم می تونه باشه
🍎 عصبانیت از چشمان سمیه پیدا بود
🍎 ولی با آرامش گفت :
🌸 لطفا از سر راهم برید کنار
🔥 یکی از آن چهار قُلدر گفت :
🐸 اگه نذاریم ، چکار می کنی ؟!
🔥 سمیه ، از آن دخترانی نبود ،
🔥 که با مردان نامحرم و نفهم و احمق ،
🔥 دهان به دهان شود .
🔥 به خاطر همین ، دست مرضیه را رها کرد .
🔥 و با دستش ،
🔥 که دستکش پوشیده بود ،
🔥 اشاره کرد که بیایید .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۳۳ 🌹🌹
🔥 ناگهان ، یکی از آن چهار نفر ،
🔥 به طرف سمیه آمد .
🔥 سمیه با پا ، به گردن آن مرد لگد زد
🔥 و با چرخشی به راست ،
🔥 به پشت او رفته ،
🔥 و او را به طرف دوستانش پرتاب کرد .
🔥 سپس سراغ نفر دوم رفت .
🔥 سمیه ، خود را به زمین انداخت
🔥 و هر دو پای خود را بین دو پای نفر دوم برد
🔥 سپس پاهای او را قفل کرد
🔥 و به زمین انداخت .
🔥 نفر سوم نیز ، به طرف سمیه آمد
🔥 سمیه ، دستان خود را ، از پشت به زمین زد
🔥 و به سرعت خود را به طرف او پرتاب کرد
🔥 هر دو پاشنه پای سمیه ،
🔥 به زیر چانه های او اصابت کردند .
🔥 سمیه دوباره بلند شد
🔥 و نفر آخر را ، مشت باران کرد .
🔥 آنقدر به شکم او مشت زد ؛
🔥 که او را با گیجی و منگی،
🔥 نقش بر زمین کرد .
🔥 و با حالت تهوع ، به ناله کردن پرداخت .
🔥 سمیه ، دختر پوشیه پوش ،
🔥 بلند شد و به اطراف نگاه کرد
🔥 آن چهار غول بی غیرت ،
🔥 هنوز روی زمین بودند
🔥 اما هیچ اثری از مرضیه نبود .
🍎 سمیه ، دوباره مرضیه را گم کرد .
🍎 به اطرافش نگاهی انداخت ؛
🍎 اما هیج خبری از او نبود .
🍎 ناگهان دوتا ماشین کنار سمیه ایستادند .
🍎 و عده ای افراد مسلح ،
🍎 از آن ماشین ها بیرون آمدند .
🍎 یکی از آنان ،
🍎 اسلحه اش را به طرف سمیه گرفت
🍎 و گفت :
🔥 سوار شو یلا تا نزدمت .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۳۴ 🌹🌹
🍎 افراد کامبیز ، سمیه را گرفتند .
🍎 و او را به خانه ای در منطقه کیانپارس بردند
🍎 پوشیه او را برداشته ،
🍎 و داخل یک اتاق زندانی کردند .
🍎 یک ساعت بعد ؛
🍎 کامبیز که بیرون بود ، وارد خانه شد .
🍎 یکی از همکارانش به او گفت :
🔥 قربان ! دختره رو گرفتیم
🍎 با هم به طرف اتاقی که سمیه در آن بود ،
🍎 رفتند .
🍎 دستور داد در را باز کنند و سمیه را بیاورند
🍎 سمیه را بیرون آوردند .
🍎 سمیه با اقتدار و سنگین ایستاده بود .
🍎 کامبیز گفت :
🔥 پس اون دختری که شهر و بهم ریخته
🔥 و کار و کاسبی مارو تعطیل کرده ، تویی ؟
🔥 خیلی دلم می خواد بکشمت
🔥 ولی ترجیح میدم زجر بکشی
🔥 تا دیگه هوس پلیس بازی و بتمن بازی نکنی
🔥 تا یاد بگیری اینجور کارا ،
🔥 در حد و اندازه تو نیست .
🍎 کامبیز رو کرد به افرادش و گفت :
🔥 لُختِش کنید
🍎 سمیه از شنیدن این حرف جا خورد
🍎 و با صدای بلند و عصبانیت گفت :
🌷 نه ...
🌷 به خدا قسم هر کی بهم دست بزنه
🌷 جونشو می گیرم
🍎 سپس رو کرد به کامبیز و گفت :
🌷 خیلی ادعای مردی می کنی ؟!
🌷 حالا زورت به یک دختر دست بسته رسیده
🌷 اگه مردی که مطمئنم نیستی
🌷 دستام و باز کن
🌷 و بیا تن به تن با هم مبارزه کنیم .
🌷 با فروش مواد به جوونا و بدبخت کردن اونا ،
🌷 بی غیرتی خودتو ثابت کردی .
🌷 و حالا با این حرف کثیفت ،
🌷 بی ناموسی و بی شرفی خودتو ،
🌷 می خوای به همه ثابت کنی ؟!
🌷 اگه خواهر و مادر و زن و دخترت ،
🌷 تو موقعیت من بیفتن ،
🌷 دوست داشتی چنین بلائی سرشون بیاد ؟!
🍎 کامبیز از حرف خودش پشیمون شد
🍎 پس از کمی مکث ، به افرادش گفت :
🔥 باشه ... ، فقط بکشیدش .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی
💿 قسمت دهم
🎼 این داستان : با دروغ تنها می مونی
🐒 میمون در مدرسه حیوانات
🐒 برای اینکه بخندد،
🐒 شروع می کند به دروغ گفتن
🐒 و اذیت کردن دوستانش ...
🐒 روزی در حال بازی بود
🐒 که دمش در شاخه های درخت
🐒 گیر می کند…
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #طوطی_نارگیلی #دروغ
#با_دروغ_تنها_می_مونی
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۳۵ 🌹🌹
🍎 دو روز قبل از ربوده شدن سمیه ؛
🍎 سمیه ، به خاطر معتاد شدن مرضیه ،
🍎 و مفقود شدن او ،
🍎 ناراحت در گوشه نمازخانه نشسته بود .
🍎 دختری با حجاب و چادری به نام فاطمه ،
🍎 پیش سمیه آرام نشست و گفت :
🇮🇷 سلام خانم سیاحی ! حالتون خوبه ؟!
🍎 سمیه با سردی گفت :
🌷 سلام ، ممنونم
🍎 فاطمه گفت :
🇮🇷 آقای محمودی سلام رسوندند
🇮🇷 و فرمودند که بریم سمتشون
🍎 سمیه با ناراحتی گفت :
🌷 فعلا حوصله هیچ کسی رو ندارم .
🍎 فاطمه گفت :
🇮🇷 در مورد مرضیه است .
🍎 سمیه ، به فاطمه نگاه کرد و گفت :
🌷 شما از مرضیه خبر دارید ؟!
🍎 فاطمه گفت :
🇮🇷 آقای محمودی خبر دارند .
🍎 سمیه نیز ، پس از کمی مکث ، بلند شد .
🍎 و به همراه فاطمه ،
🍎 به طرف اتاق بسیج رفتند .
🍎 تعدادی دختر و پسر مذهبی نیز ،
🍎 از قبل برای جلسه ،
🍎 به اتاق بسیج آمده بودند .
🍎 سمیه و فاطمه سلام کردند و داخل شدند .
🍎 آقای محمودی ،
🍎 سمیه را به دوستانش معرفی کرد و گفت :
🌟 ایشان همان دختر پوشیه پوش ماست
🌟 همان کسی که در دانشگاه ، جنجال به پا کرد
🌟 همان کسی که مواد فروشان را زمین گیر کرد
🌟 همان کسی که ماجراجویی هایش ،
🌟 زبانزد خاص و عام شد .
🍎 دانشجویانی که سمیه را می شناختند
🍎 از شنیدن این خبر ، شوکه شدند .
🍎 و باورشان نمی شد که سمیه خانم ،
🍎 بعد از محجبه شدن ،
🍎 به یک قهرمان تبدیل شود .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
تا اینجای مسابقه
الهه زندیه ۶۳ سین
هاجر ملایی ۶۹۱ سین
زهرا ۲۶۲ سین
فاطمه ۱۰۹ سین
افسانه حلمی ۱۰۰ سین
مهتاب ۷۲۳ سین
مریم ۴۳ سین
ضحا خادم ۴۵ سین
محمد مهدی بهرامی ۵۱ سین
فاطمه ناظمی ۶۰ سین
فاطمه سادات ۸۱ سین
سید علی ۱۲۸ سین
همون دختره ۷۱۰۰ سین
مهسا رجب پور ۶۶ سین
رقیه یوسفی ۶۳ سین
ریحانه ۱۲۰۰ سین
فرشته بساقی ۱۴۰۰ سین
ابوالفضل هاشمی ۲۸۰۰ سین
رضا حاجیانی ۴۲ سین
کوثر افتاده ۴۸ سین
محمودی ۵۱ سین
الین قربانزاده ۵۵ سین
مهدیه ۶۰ سین
امیررضا نصری ۵۳۰۰ سین
عادله زندیه ۶۴ سین
محمد ۷۰۵ سین
مهلا ۶۱ سین
عاطفه زندیه ۴۹ سین
فاطمه دهقانی ۶۰ سین
فرزانه قربانی ۳۴۹ سین
محمد علی حسن نژاد ۳۸ سین
محمد جهان آرا ۲۶ سین
زینب فاطمی نسب ۱۳ سین
شرکت کنندگان عزیز می توانند ، بنرهای رقیبان خود را در کانال مسابقه ببینند . 👇
@seen_game