سکه های فراری.mp3
3.29M
🎧 قصه صوتی سکه های فراری
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کانال تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #سکه_های_فراری
#امامان #امام_حسن_عسکری
📙 داستان کوتاه چند زبانه
🌟 بارها به طور مكرّر
🌟 مى ديدم و مى شنيدم
🌟 كه امام حسن عسكرى عليه السلام
🌟 با افراد مختلف ،
🌟 به لُغت و لهجه های مختلف
🌟 مثل تركى، رومى، خزرى، فارسی و...
🌟 سخن مى گويند .
🌟 مشاهده اين حالات ، براى من ،
🌟 بسيار تعجّب آور و حيرت انگيز بود
🌟 بارها با خود مى گفتم :
🌸 اين شخص ( يعنى امام عسكرى )
🌸 در شهر مدينه به دنيا آمده
🌸 و نيز خانواده و آشنايان او عرب بودند
🌸 جائى هم كه نرفته است ،
🌸 پس چگونه به تمام لغت ها
🌸 و زبان ها آشناست
🌸 و بر همه آنها تسلّط كامل دارد ؟!
🌟 روز به روز ،
🌟 بر تعجّب من افزوده مى گشت
🌟 كه از چه طريقى و به چه وسيله اى
🌟 حضرت به همه زبان ها آشنا شدند ؟
🌟 تا آنكه روزى
🌟 در محضر مبارک آن حضرت ،
🌟 نشسته بودم
🌟 و بدون آنكه حرفى بزنم ،
🌟 فقط در درون خود گفتم :
🌸 آخه حضرت ،
🌸 چگونه به همه لغت ها و زبان ها ،
🌸 آگاه و آشنا شده است ؟!
🌟 ناگهان امام عسكرى عليه السلام
🌟 به من روى كرده
🌟 و مرا مورد خطاب قرار داد و فرمود :
🕋 خداوند متعال ،
🕋 حجّت و خليفه خود را ،
🕋 كه براى هدايت و سعادت بندگانش
🕋 تعيين نموده است را
🕋 به خصوصيّات و امتيازهاى ويژه اى
🕋 مزین کرده است .
🕋 آنها علم و آشنائى به تمام لغت ها ،
🕋 لهجه ها و زبان ها ،
🕋 حتّى به زبان حيوانات دارند .
🕋 و نيز معرفت به نَسَب شناسى
🕋 و آشنائى به تمام حوادث و جريانات
🕋 گذشته و حال و آينده را ،
🕋 كه خداوند متعال ، از باب لطف ،
🕋 به حجّت و خليفه خود عطا كرده
🕋 به طورى كه هر لحظه اراده كنند
🕋 همه چيز را مى دانند .
🕋 اگر اين امتيازها و ويژگى ها نبود
🕋 آن وقت فرقى بين آنها
🕋 و ديگر مخلوقات وجود نداشت ؛
🕋 و حال آن كه امام و حجّت خداوند
🕋 بايد در تمام جهات ،
🕋 از ديگران برتر و والاتر باشد .
📚 اصول كافى : ج ۱ ، ص ۵۰۹ ، ح ۱۱
📚 @dastan_o_roman
#امام_حسن_عسکری #امامان #داستان_کوتاه #چند_زبانه
دوستان گلم !
به خاطر احترام به مقام والای زنان ،
از پذیرش تبلیغ برای کانالهایی که
از تصایر زن بی حجاب استفاده می کنند
معذوریم .
لطفا درخواست نفرمائید .
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۳۲ 🌹🌹
🍎 دوتا دختر مواد فروش ،
🍎 به سرعت از آنجا فرار کردند .
🍎 سمیه نیز دست مرضیه را گرفت
🍎 و به دنبال خود می کشید .
🍎 مرضیه نیز با خماری و بی حالی گفت :
🔥 من حالم خوش نیست
🔥 کجا منو می بری سمیه
🔥 ولم کن بذار برم
🍎 اما آن دختر پوشیه پوش ،
🍎 بی تفاوت به حرفهای مرضیه ،
🍎 محکم دست او را گرفته ،
🍎 و به طرف خروجی پارک می رفت .
🔥 ناگهان ؛
🔥 چهار مرد درشت و قوی هیکل ،
🔥 از جلو و چپ و راست و عقب ،
🔥 سمیه را محاصره نمودند .
🔥 سپس ، یکی از آن چهار نفر گفت :
🐸 پس دختر پوشیه پوش تویی ؟!
🔥 یکی دیگر با شوخی گفت :
🐵 نه بابا ، ایشون زن گربه ای هستند
🔥 نفر سومی با حالت تمسخر گفت :
🐶 شاید هم دختر نینجا باشه
🔥 چهارمی از پشت گفت :
🦁 بیشتر بهش میاد بتمن باشه
🔥 دوباره اولی گفت :
🐸 زورو هم می تونه باشه
🍎 عصبانیت از چشمان سمیه پیدا بود
🍎 ولی با آرامش گفت :
🌸 لطفا از سر راهم برید کنار
🔥 یکی از آن چهار قُلدر گفت :
🐸 اگه نذاریم ، چکار می کنی ؟!
🔥 سمیه ، از آن دخترانی نبود ،
🔥 که با مردان نامحرم و نفهم و احمق ،
🔥 دهان به دهان شود .
🔥 به خاطر همین ، دست مرضیه را رها کرد .
🔥 و با دستش ،
🔥 که دستکش پوشیده بود ،
🔥 اشاره کرد که بیایید .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۳۳ 🌹🌹
🔥 ناگهان ، یکی از آن چهار نفر ،
🔥 به طرف سمیه آمد .
🔥 سمیه با پا ، به گردن آن مرد لگد زد
🔥 و با چرخشی به راست ،
🔥 به پشت او رفته ،
🔥 و او را به طرف دوستانش پرتاب کرد .
🔥 سپس سراغ نفر دوم رفت .
🔥 سمیه ، خود را به زمین انداخت
🔥 و هر دو پای خود را بین دو پای نفر دوم برد
🔥 سپس پاهای او را قفل کرد
🔥 و به زمین انداخت .
🔥 نفر سوم نیز ، به طرف سمیه آمد
🔥 سمیه ، دستان خود را ، از پشت به زمین زد
🔥 و به سرعت خود را به طرف او پرتاب کرد
🔥 هر دو پاشنه پای سمیه ،
🔥 به زیر چانه های او اصابت کردند .
🔥 سمیه دوباره بلند شد
🔥 و نفر آخر را ، مشت باران کرد .
🔥 آنقدر به شکم او مشت زد ؛
🔥 که او را با گیجی و منگی،
🔥 نقش بر زمین کرد .
🔥 و با حالت تهوع ، به ناله کردن پرداخت .
🔥 سمیه ، دختر پوشیه پوش ،
🔥 بلند شد و به اطراف نگاه کرد
🔥 آن چهار غول بی غیرت ،
🔥 هنوز روی زمین بودند
🔥 اما هیچ اثری از مرضیه نبود .
🍎 سمیه ، دوباره مرضیه را گم کرد .
🍎 به اطرافش نگاهی انداخت ؛
🍎 اما هیج خبری از او نبود .
🍎 ناگهان دوتا ماشین کنار سمیه ایستادند .
🍎 و عده ای افراد مسلح ،
🍎 از آن ماشین ها بیرون آمدند .
🍎 یکی از آنان ،
🍎 اسلحه اش را به طرف سمیه گرفت
🍎 و گفت :
🔥 سوار شو یلا تا نزدمت .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۳۴ 🌹🌹
🍎 افراد کامبیز ، سمیه را گرفتند .
🍎 و او را به خانه ای در منطقه کیانپارس بردند
🍎 پوشیه او را برداشته ،
🍎 و داخل یک اتاق زندانی کردند .
🍎 یک ساعت بعد ؛
🍎 کامبیز که بیرون بود ، وارد خانه شد .
🍎 یکی از همکارانش به او گفت :
🔥 قربان ! دختره رو گرفتیم
🍎 با هم به طرف اتاقی که سمیه در آن بود ،
🍎 رفتند .
🍎 دستور داد در را باز کنند و سمیه را بیاورند
🍎 سمیه را بیرون آوردند .
🍎 سمیه با اقتدار و سنگین ایستاده بود .
🍎 کامبیز گفت :
🔥 پس اون دختری که شهر و بهم ریخته
🔥 و کار و کاسبی مارو تعطیل کرده ، تویی ؟
🔥 خیلی دلم می خواد بکشمت
🔥 ولی ترجیح میدم زجر بکشی
🔥 تا دیگه هوس پلیس بازی و بتمن بازی نکنی
🔥 تا یاد بگیری اینجور کارا ،
🔥 در حد و اندازه تو نیست .
🍎 کامبیز رو کرد به افرادش و گفت :
🔥 لُختِش کنید
🍎 سمیه از شنیدن این حرف جا خورد
🍎 و با صدای بلند و عصبانیت گفت :
🌷 نه ...
🌷 به خدا قسم هر کی بهم دست بزنه
🌷 جونشو می گیرم
🍎 سپس رو کرد به کامبیز و گفت :
🌷 خیلی ادعای مردی می کنی ؟!
🌷 حالا زورت به یک دختر دست بسته رسیده
🌷 اگه مردی که مطمئنم نیستی
🌷 دستام و باز کن
🌷 و بیا تن به تن با هم مبارزه کنیم .
🌷 با فروش مواد به جوونا و بدبخت کردن اونا ،
🌷 بی غیرتی خودتو ثابت کردی .
🌷 و حالا با این حرف کثیفت ،
🌷 بی ناموسی و بی شرفی خودتو ،
🌷 می خوای به همه ثابت کنی ؟!
🌷 اگه خواهر و مادر و زن و دخترت ،
🌷 تو موقعیت من بیفتن ،
🌷 دوست داشتی چنین بلائی سرشون بیاد ؟!
🍎 کامبیز از حرف خودش پشیمون شد
🍎 پس از کمی مکث ، به افرادش گفت :
🔥 باشه ... ، فقط بکشیدش .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی
💿 قسمت دهم
🎼 این داستان : با دروغ تنها می مونی
🐒 میمون در مدرسه حیوانات
🐒 برای اینکه بخندد،
🐒 شروع می کند به دروغ گفتن
🐒 و اذیت کردن دوستانش ...
🐒 روزی در حال بازی بود
🐒 که دمش در شاخه های درخت
🐒 گیر می کند…
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #طوطی_نارگیلی #دروغ
#با_دروغ_تنها_می_مونی
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۳۵ 🌹🌹
🍎 دو روز قبل از ربوده شدن سمیه ؛
🍎 سمیه ، به خاطر معتاد شدن مرضیه ،
🍎 و مفقود شدن او ،
🍎 ناراحت در گوشه نمازخانه نشسته بود .
🍎 دختری با حجاب و چادری به نام فاطمه ،
🍎 پیش سمیه آرام نشست و گفت :
🇮🇷 سلام خانم سیاحی ! حالتون خوبه ؟!
🍎 سمیه با سردی گفت :
🌷 سلام ، ممنونم
🍎 فاطمه گفت :
🇮🇷 آقای محمودی سلام رسوندند
🇮🇷 و فرمودند که بریم سمتشون
🍎 سمیه با ناراحتی گفت :
🌷 فعلا حوصله هیچ کسی رو ندارم .
🍎 فاطمه گفت :
🇮🇷 در مورد مرضیه است .
🍎 سمیه ، به فاطمه نگاه کرد و گفت :
🌷 شما از مرضیه خبر دارید ؟!
🍎 فاطمه گفت :
🇮🇷 آقای محمودی خبر دارند .
🍎 سمیه نیز ، پس از کمی مکث ، بلند شد .
🍎 و به همراه فاطمه ،
🍎 به طرف اتاق بسیج رفتند .
🍎 تعدادی دختر و پسر مذهبی نیز ،
🍎 از قبل برای جلسه ،
🍎 به اتاق بسیج آمده بودند .
🍎 سمیه و فاطمه سلام کردند و داخل شدند .
🍎 آقای محمودی ،
🍎 سمیه را به دوستانش معرفی کرد و گفت :
🌟 ایشان همان دختر پوشیه پوش ماست
🌟 همان کسی که در دانشگاه ، جنجال به پا کرد
🌟 همان کسی که مواد فروشان را زمین گیر کرد
🌟 همان کسی که ماجراجویی هایش ،
🌟 زبانزد خاص و عام شد .
🍎 دانشجویانی که سمیه را می شناختند
🍎 از شنیدن این خبر ، شوکه شدند .
🍎 و باورشان نمی شد که سمیه خانم ،
🍎 بعد از محجبه شدن ،
🍎 به یک قهرمان تبدیل شود .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
تا اینجای مسابقه
الهه زندیه ۶۳ سین
هاجر ملایی ۶۹۱ سین
زهرا ۲۶۲ سین
فاطمه ۱۰۹ سین
افسانه حلمی ۱۰۰ سین
مهتاب ۷۲۳ سین
مریم ۴۳ سین
ضحا خادم ۴۵ سین
محمد مهدی بهرامی ۵۱ سین
فاطمه ناظمی ۶۰ سین
فاطمه سادات ۸۱ سین
سید علی ۱۲۸ سین
همون دختره ۷۱۰۰ سین
مهسا رجب پور ۶۶ سین
رقیه یوسفی ۶۳ سین
ریحانه ۱۲۰۰ سین
فرشته بساقی ۱۴۰۰ سین
ابوالفضل هاشمی ۲۸۰۰ سین
رضا حاجیانی ۴۲ سین
کوثر افتاده ۴۸ سین
محمودی ۵۱ سین
الین قربانزاده ۵۵ سین
مهدیه ۶۰ سین
امیررضا نصری ۵۳۰۰ سین
عادله زندیه ۶۴ سین
محمد ۷۰۵ سین
مهلا ۶۱ سین
عاطفه زندیه ۴۹ سین
فاطمه دهقانی ۶۰ سین
فرزانه قربانی ۳۴۹ سین
محمد علی حسن نژاد ۳۸ سین
محمد جهان آرا ۲۶ سین
زینب فاطمی نسب ۱۳ سین
شرکت کنندگان عزیز می توانند ، بنرهای رقیبان خود را در کانال مسابقه ببینند . 👇
@seen_game
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۳۶ 🌹🌹
🍎 محمودی به سمیه رو کرد و گفت :
🌸 خانم سیاحی !
🌸 قبل از ظهور دختر پوشیه پوش ،
🌸 مبارزه با فساد ، مهمترین کار بسیج بود .
🌸 که یکی از اون فسادها ،
🌸 همین مواد فروشی و اعتیاد بود .
🌸 که متاسفانه باید اعتراف کنم ،
🌸 با بد باندی مواجه شدیم .
🌸 هر وقت می خواستیم کاری کنیم
🌸 یا با مواد فروش ها درگیر بشیم
🌸 یا نمی شد یا نمیذاشتند .
🌸 متاسفانه همه جا هم نفوذ دارن .
🌸 تو کلانتری ها ، دانشگاه ها ...
🌸 و ما هم کاملاً مایوس و ناامید شده بودیم
🌸 تا اینکه
🌸 سروکله دختر پوشیه پوش پیدا شد .
🌸 بعد از شروع مبارزه شما با قلیان سراها ،
🌸 ما که غرق ناامیدی بودیم ،
🌸 دوباره امیدوار شدیم .
🌸 همان اوایل بود ؛
🌸 که با دوستان جلسه ای گرفتیم ،
🌸 و نتیجه جلسه این شد ؛
🌸 که از دختر پوشیه پوش ،
🌸 حمایت و حفاظت کنیم .
🌸 اما مشکل اینجا بود ؛
🌸 که دختر پوشیه پوش رو نمی شناختیم
🌸 نه می دونستیم کی هست ؟!
🌸 نه می دونستیم چکاره است ؟!
🌸 نه از رفت و آمدنش خبر داشتیم ؟!
🌸 نه از اهدافش ، نه از کاراش ،
🌸 نه از عقاید و تفکراتش و...
🌸 تا اینکه یه روز ، خونه خواهرم بودم
🌸 که حرف از دختر پوشیه پوش شد .
🌸 وقتی حرف از دختر پوشیه پوش شد
🌸 بعضیا با اون مخالف بودند
🌸 بعضیا هم موافق .
🌸 که فعلا اینها مهم نیست .
🌸 خواهرم وقتی دید
🌸 که حرف از پوشیه شده
🌸 به ما گفت :
🔮 چه جالب ؛ اتفاقا چند روز پیش ،
🔮 یکی از دخترای محله ،
🔮 یک پوشیه از من قرض گرفت .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۳۷ 🌹🌹
🍎 سمیه با تعجب به محمودی گفت :
🌷 پس شما برادر خانم سعادتی هستید ؟
🍎 محمودی گفت :
🌸 بله ! من برادر خانم محمودی ،
🌸 همسر حاج آقای سعادتی هستم .
🌸 حالا این بماند ...
🌸 اما توی اون مجلس ،
🌸 برای کسی مهم نبود که اون دختره کیه ؛
🌸 که از خواهرم پوشیه گرفته
🌸 ولی برای من ، خیلی مهم بود .
🌸 به خاطر همین ؛
🌸 خواهرم رو تنها در آشپزخونه گیر آوردم
🌸 و از زیر زبونش کشیدم که اون دختره کیه
🌸 از فرداش ، شما رو تعقیب کردم .
🌸 آنقدر شما را تحت نظر گرفتم .
🌸 تا مطمئن شدم
🌸 که دختر پوشیه پوش ، خود شمائید .
🌸 سپس با سایر دوستان جلسه گرفتیم .
🌸 و تصمیم بر آن شد
🌸 که هر جا بروید و هر کاری بکنید ،
🌸 هم مراقبتون باشیم
🌸 و هم از کارهاتون عکس بگیریم .
🌸 وقتی با مواد فروشها ، در افتادید
🌸 و با تک تک آنها ، در گیر شدید ،
🌸 ما بعد از شما می آمدیم
🌸 صحنه را ترسناکتر می کردیم
🌸 و کاغذی روی سینه آنها می چسباندیم
🌸 و از آنها عکس می گرفتیم ،
🌸 و در اینترنت و فضای مجازی ،
🌸 پخش می کردیم .
🌸 تا ترس و وحشت ،
🌸 بین مواد فروشان زیاد شود .
🌸 که الحمدلله همین هم شد .
🍎 آقای مسلمانی ، دوست محمودی ،
🍎 با صدایی آرام ،
🍎 و با آرامشی که در صدایش پیدا بود ، گفت :
☀️ به برکت دختر پوشیه پوش ،
☀️ که شما باشید
☀️ دوباره روحیه مبارزه ، در ما زنده شد .
☀️ اما نیاز به حمایت داشتیم
☀️ برای اینکه بتوانیم با این باند در بیافتیم
☀️ و قلیان سراها را جمع کنیم ،
☀️ و مواد فروشها را ، به دست قانون بسپاریم
☀️ نیاز به حمایت کسی داشتیم
☀️ که از آنها قوی تر و گردن کلفت تر باشد .
☀️ به خاطر همین ؛
☀️ سمت دفتر امام جمعه رفتیم .
☀️ و اسناد و مدارک فسادهای دانشگاه رو ،
☀️ تقدیم امام جمعه کردیم .
🍎 سپس فاطمه ، همکار محمودی گفت :
🔹 امام جمعه محترم نیز ،
🔹 از کار ما ، خیلی خوششون اومد
🔹 هم استقبال کردند و هم قدردانی نمودند .
🔹 و همان جا ، ما رو به آقای سروستانی ،
🔹 مدیر ستاد امر به معروف استان ،
🔹 معرفی کردند .
🔹 از آقای سروستانی نیز خواهش کردیم
🔹 تا کمکمون کنند .
🔹 و خدا رو شکر ، خیلی هم کمک کردند .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی خالدِ شجاع و قهرمان
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کانال تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #خالد_شجاع_و_قهرمان
#شهدا #قدس #فلسطین
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۳۸ 🌹🌹
🍎 محمودی گفت :
🌸 پس از جلساتی که ،
🌸 با ستاد امر به معروف داشتیم ؛
🌸 قرار بر این شد
🌸 که با کمک فرماندهی نیروی انتظامی ،
🌸 همه قلیان سراها بسته شوند .
🌸 اما برای دستگیری مواد فروشا ،
🌸 نیاز به مدرک داشتیم .
🌸 به خاطر همین ؛
🌸 همه اونایی که شما زحمت کشیدید
🌸 و کتک زدید ؛
🌸 پرونده هاشون رو در آوردیم ،
🌸 و هر کدوم توسط یکی دو نفر از ما ،
🌸 تحت تعقیب گرفته شدند .
🌸 چند روز پیش که محاصره شده بودید
🌸 ما فهمیدیم که برای شما تله گذاشتند
🌸 و فوراً خودمون رو ، به شما رسوندیم .
🌸 اما قبل از اینکه بیایم سمتتون ،
🌸 دوستتون ، مرضیه خانم رو دیدم
🌸 که در حال گریه و التماس به جهانگیری بود
🌸 وقتی پیگیر شدم ؛
🌸 فهمیدم که به خاطر اعتیاد ،
🌸 از دانشگاه اخراج شده ؛
🌸 و همون روز به شما هم گفتم .
🌸 اما پس از دعوایی که با موادفروشا داشتیم
🌸 و پس از فرارشون ،
🌸 چندتا از دوستامون ، طبق قرار قبلی ،
🌸 موادفروشا رو تعقیب کردند .
🌸 اجازه بدید از اینجا به بعدش رو ،
🌸 آقای مسلمانی برامون بگن .
🍎 آقای مسلمانی گفت :
☀️ هنگام دعوا ، کنار آقای محمودی نبودم .
☀️ طبق نقشه ای که کشیده بودیم ،
☀️ با چند نفر از بچه های بسیج دانشگاه ،
☀️ دو سه تا کوچه اون ورتر ، منتظر ایستادیم .
☀️ بعد از دعوا و فرار مواد فروشا ،
☀️ آقای محمودی تلفن زد و بهم گفت
☀️ که مواد فروشا دارن میان سمت ما .
☀️ موادفروشا رو تعقیب کردیم .
☀️ اما در طول مسیر ، از هم جدا شدند .
☀️ ما چهار نفر بودیم با دوتا موتور ،
☀️ ما هم مجبور شدیم که جدا بشیم .
☀️ دو نفرمان پیاده شدند ؛
☀️ ماشین دربست گرفتند ؛
☀️ و به تعقیب ادامه دادند .
☀️ هر کدام ، به یک مسیری رفتند .
☀️ هر کدوم ، داخل خونه یا شرکتی شدند .
☀️ اون خونه ها و شرکت ها رو ،
☀️ تحت نظر گرفتیم .
☀️ خونه ای که خودم مراقبش بودم ،
☀️ کیانپارس بود .
☀️ که نسبت به بقیه ، پر رفت و آمدتر بود .
☀️ ناگهان دختری کنار اون خونه دیدم ؛
☀️ که احساس کردم خیلی برام آشنا بود
☀️ پس از کمی دقت و تفکر ،
☀️ دوست شما اومد تو ذهنم .
☀️ اون خیلی شبیه دوست شما بود .
☀️ اولش فکر کردم که اتفاقی از اونجا رد میشد
☀️ اما دیدم نه ، داره وارد اون خونه میشه .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۳۹ 🌹🌹
🍎 سمیه به آقای مسلمانی گفت :
🌷 شما مطمئنی مرضیه بوده ؟
🍎 مسلمانی گفت :
☀️ خیلی شبیه ایشون بوده
🍎 سمیه گفت :
🌷 با پای خودش میرفته
🌷 یا به زور و اجبار ؟!
🍎 مسلمانی گفت :
☀️ چیزی که دیدم ، اجباری در کار نبوده
🍎 سمیه گفت :
🌷 ازش عکس هم گرفتید ؟!
☀️ مسلمانی گفت : بله
🍎 مسلمانی ، موبایلش را در آورد ؛
🍎 و عکس هایی که از مرضیه گرفته بود را ،
🍎 به سمیه نشان داد .
🍎 سمیه گفت :
🌷 عکسا زیاد واضح نیستن .
🍎 سپس محمودی گفت :
🌸 دو احتمال وجود داره :
🌸 یا خودش بوده یا خودش نبوده
🌸 اگر خودش بود ،
🌸 باز چند احتمال وجود داره :
👈 یا خیلی اتفاقی رفته اونجا
👈 یا برای خرید مواد رفته اونجا
👈 یا اینکه ، از خودشونه
🍎 سمیه گفت :
🌷 امکان نداره مرضیه موادفروش باشه
🌷 من با همه مواد فروشا صحبت کردم
🌷 هیچ کدوم ، اسمی از مرضیه نیاورده
🍎 محمودی گفت :
🌸 به هر حال ؛
🌸 الآن اونا می دونن که شما ،
🌸 همون دختر پوشیه پوش هستین .
🌸 پس باید صبر کنیم و منتظر باشیم
🌸 شاید بخوان از مرضیه ،
🌸 به عنوان طعمه استفاده کنند .
🍎 دو روز بعد ، سمیه در نمازخانه ،
🍎 مشغول مطالعه و خواندن دعا بود
🍎 که دختری به نام سارا آمد و گفت :
🔥 من مرضیه را در پارک دیدم
🍎 سمیه ابتدا به اتاق بسیج رفت
🍎 و به آقای محمودی و بچه های بسیج ،
🍎 این خبر را رساند .
🍎 آقای محمودی گفت :
🌸 خانم سیاحی !
🌸 ممکنه این یه تله باشه
🌸 صبر کنید با هم بریم .
🍎 آقای مسلمانی گفت :
☀️ این فکر خوبی نیست
☀️ اونا الآن می دونن که خانم سیاحی ،
☀️ همون دختر پوشیه پوشه
☀️ اگه تله ای در کار باشه ،
☀️ پس جون هر دوی شما در خطره
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۴۰ 🌹🌹
🍎 محمودی گفت :
🌸 پس میگی چکار کنیم ؟
🍎 مسلمانی گفت :
☀️ دو راه داریم :
☀️ یا مثل سابق ، ایشون تنها برن
☀️ و ما مراقبشون باشیم
☀️ و یا اینکه یکی از ما ، با لباس زنانه و پوشیه ،
☀️ به جای خانم سیاحی به اونجا بریم .
🍎 سمیه گفت :
🌷 نه نمیشه ، خودم باید برم .
🍎 محمودی گفت :
🌸 باشه ؛ شما برید ما دنبالتون میایم .
🍎 سمیه به پارک رفت .
🍎 و بچه های بسیج ، او را تعقیب می کردند
🍎 و از همه چیز ، عکس و فیلم گرفتند .
🍎 و هنگامی که افراد کامبیز ، سمیه را دزدیدند
🍎 محمودی به پلیس زنگ زد .
🍎 کامبیز نیز ، به افرادش دستور داد
🍎 تا سمیه را بکشند .
🍎 یکی از افراد کامبیز ،
🍎 اسلحه اش را درآورد ،
🍎 و به طرف سمیه ، نشانه گرفت .
🍎 ناگهان صدای آژیر پلیس از بیرون آمد
🍎 و پس از آن ، صدای بلندگو ؛
🍎 که می گفت :
🚔 این خونه توسط پلیس محاصره شده
🚔 دستاتونو بذارید رو سرتون و بیایید بیرون
🍎 افراد کامبیز ،
🍎 به سرعت به طرف پنجره ها رفته ؛
🍎 و شروع به تیراندازی کردند .
🍎 عده ای نیز به پشت بام رفته ،
🍎 و با پلیس درگیر شدند .
🍎 کامبیز نیز با خشم و عصبانیت ،
🍎 به طرف سمیه رفت .
🍎 و به او سیلی محکمی زد و گفت :
🔥 ای لعنتی !
🔥 تو همه کارها و برنامه های مارو بهم ریختی .
🍎 سمیه ، که دستانش به پشت بسته شده بودند
🍎 با پایش ،
🍎 لگد محکمی به پای چپ کامبیز زد .
🍎 سپس به پای راست او لگد زد .
🍎 کامبیز ، از روی درد ،
🍎 کمی به طرف سمیه خم شد .
🍎 سمیه نیز با سرش ،
🍎 ضربه محکمی به سر کامبیز زد .
🍎 و او را گیج کرد .
🍎 سپس با زانویش ، به شکم او ضربه زد .
🍎 و بدون اینکه مهلتی به او بدهد ،
🍎 پرید و با هر دو پایش ،
🍎 ضربه محکمی به سر کامبیز زد .
🍎 و او را نقش زمین نمود .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
موش موشی.mp3
3.34M
🎧 قصه صوتی کار خارق العاده موش موشی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کانال تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کار_خارق_العاده_موش_موشی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی تصویری مَمَلی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کانال تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #مملی #سلام
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۴۱ 🌹🌹
🍎 پلیس ، کامبیز و افرادش را دستگیر کرد
🍎 و خانه ها و شرکت های وابسته به او را ،
🍎 توقیف و ثبت نمود .
🍎 محمودی و دوستانش نیز ،
🍎 با ترس و نگران از اینکه ،
🍎 برای دختر پوشیه پوش اتفاقی افتاده ،
🍎 وارد خانه کامبیز شدند .
🍎 و همه جا را ، دنبال سمیه می گشتند .
🍎 سمیه نیز تمام خانه را ،
🍎 به دنبال مرضیه می گشت .
🍎 که ناگهان در طبقه دوم ،
🍎 سمیه و محمودی به هم رسیدند .
🍎 همه بچه های بسیج ، خدا را شکر کردند
🍎 که حال سمیه خوب است .
🍎 سپس با همدیگر ، به دنبال مرضیه ،
🍎 به جستجو پرداختند .
🍎 اما هیچ اثری از او نبود .
🍎 در خانه ها و شرکت های دیگر کامبیز هم نبود .
🍎 خانواده مرضیه ، خیلی نگران او شدند .
🍎 پلیس ، از کامبیز و افرادش نیز ،
🍎 در مورد مرضیه سوال کردند ،
🍎 اما کسی او را نمی شناخت .
🍎 همه موادفروشان دانشگاه ، دستگیر شدند .
🍎 و قلیان سراها نیز بسته شدند .
🍎 پس از چند روز ،
🍎 سمیه در نمازخانه مشغول مطالعه بود .
🍎 که ناگهان از یک دانشجو شنید
🍎 که از چند روز پیش ،
🍎 یکی دیگر از دختران دانشگاه گم شده
🍎 و هیچ کس حتی خانواده اش نیز ،
🍎 خبری از او ندارند .
🍎 سمیه این موضوع را ،
🍎 به پلیسی که روی پرونده کامبیز کار می کند ،
🍎 اطلاع داد .
🍎 پلیس نیز به کامبیز فشار آورد ،
🍎 تا اعتراف کند
🍎 که چه بلائی سر مرضیه و شیدا و بقیه دخترا آورده .
🍎 کامبیز گفت :
🔥 من مرضیه خانم شما رو نمی شناسم
🔥 اما دخترای زیادی رو ،
🔥 به یه مرد آمریکایی فروختیم .
🔥 اون دخترا رو از ما می خره .
🔥 و برای بردگی می بره به کشورهای دیگه
🔥 و پول خیلی زیادی هم میده
🍎 پلیس عصبانی شد و گفت :
🚔 ای بی غیرت ؛ کثافت ؛ بی شعور ، نفهم ...
🚔 تو ناموس وطن خودتو فروختی ؟!
🚔 بی ناموس ، بی شرف ، بی وجدان ...
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۴۲ 🌹🌹
🍎 یکی از پلیس ها به کامبیز گفت :
🚔 اسمش چیه ، جاش کجاست ؟
🍎 کامبیز گفت :
🔥 نمی دونم ، یعنی هیچ کس نمی دونه
🔥 ما اسمشو گذاشته بودیم مرد سایه ها ،
🔥 هیچی ازش نمی دونیم
🔥 هیچ آدرسی هم ازش نداریم
🔥 ما فقط تلفنی با هم در ارتباط بودیم
🔥 تا حالا هیچ وقت ندیدمش ، باور کنید .
🍎 پلیس گفت :
🚔 پس دخترا رو کجا تحویل می دادی ؟
🍎 کامبیز گفت :
🔥 ما تا یه جایی بیرون شهر ،
🔥 دخترا رو می بردیم .
🔥 بعد یه نفر دیگه می اومد
🔥 و اونا رو از ما تحویل می گرفت .
🍎 پلیس گفت :
🚔 اونو اگه ببینی می شناسی ؟
🍎 کامبیز گفت :
🔥 نه متاسفانه اونا یکی نبودند
🔥 اون تحویل گیرنده شخص ثابتی نبود
🔥 هر بار عوض می شد .
🍎 پلیس ، پس از یک ساعت بازجویی ،
🍎 به هیچ نتیجه ای نرسید .
🍎 و سمیه از اینکه نتوانست کاری کند ،
🍎 خیلی ناراحت و افسرده شده بود .
🍎 اما از طرف مدیریت دانشگاه و بسیج ،
🍎 از او قدردانی کردند .
🍎 مدیر ستاد امر به معروف نیز ،
🍎 لوح تقدیر به او داد .
🍎 سمیه از نظر علمی ، رتبه اول دانشگاه شد .
🍎 و از طرف مجموعه فرهنگی دانشگاه ،
🍎 به عنوان با حجاب ترین دانشجوی دانشگاه ،
🍎 معرفی شد .
🍎 و در مراسمی که به عنوان پوشش مدرن ،
🍎 در تالار دانشگاه برگزار شد ،
🍎 به سمیه تندیس حجاب اعطا شد .
🍎 چند روز بعد ،
🍎 نیروی ویژه پلیس ،
🍎 از سمیه دعوت کردند
🍎 تا به نیروهای پلیس ملحق شود .
🍎 سمیه نیز ، دعوت آنان را پذیرفت .
🍎 و در ضمن تحصیل در دانشگاه ،
🍎 موظف بود تا در دوره آموزشی شرکت کند .
🍎 سمیه نیز ، هر روز بعد از دانشگاه ،
🍎 در دوره ها ، کلاسها ، تیراندازی ،
🍎 عملیات رزمی و کارگاه های آموزشی پلیس ،
🍎 شرکت می کرد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla