eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.2هزار دنبال‌کننده
41 عکس
79 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت هشتم 💎 دختر شگفت انگیز و پسر گربه ای ، 💎 بعد از نجات دانش آموزان ، 💎 مشغول صحبت کردن بودند 💎 که ناگهان ، 💎 خبر دزدیدن دختران جوان ، 💎 از بی سیم پلیس ، 💎 به گوش شیعه فاطمه رسید . 💎 و او را ناراحت کرد . 💎 شیعه فاطمه به پسر گربه ای گفت : 👑 من باید برم 💎 فرامرز گفت : 🐈 مگه چی شده ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 گویا چندتا دختر ، جونشون در خطره 👑 باید برم کمکشون کنم 💎 فرامرز گفت : 🐈 اجازه بده منم بیام 🐈 من می تونم کمکت کنم 💎 یکی از پلیس ها ، 💎 به طرف شیعه فاطمه آمد و گفت : 🚔 خانم کوچولو ! 🚔 جون چندتا دختر در خطره 🚔 می تونی به ما کمک کنی ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 می دونم ؛ 👑 ان‌شاءالله من جلوتر از شما میرم اونجا 👑 آدرسو هم بلدم 👑 فقط بی زحمت ، 👑 این آقا پسر رو با خودتون بیارید . 💎 شیعه فاطمه دوید 💎 ناگهان از چادر سیاهش ، 💎 دوتا بال سفید و زیبا ، بیرون آمد . 💎 شیعه فاطمه پرواز کرد 💎 و به همان آدرسی که ، 💎 از پشت بی سیم شنیده بود ، رفت . 💎 پلیس و مردم نیز با تعجب ، 💎 پرواز کردن او را تماشا می کردند 💎 دانش آموزان ، برای او دست تکان دادند 💎 و از او تشکر کردند . 💎 پلیسی ‌که کنار فرامرز بود به او گفت : 🚔 این دختره کیه ؟! 🚔 آدمه یا جادوگره ؟! 🚔 چطور می تونه پرواز کنه ؟! 🚔 اصلا از کجا فهمید 🚔 که جون چندتا دختر در خطره ؟! 🚔 آدرس رو از کجا بلده ؟! 💎 فرامرز گفت : 🐈 جوابای شمارو نمی دونم 🐈 ولی اینو می دونم 🐈 که اون دختره ، شگفت انگیزه 🐈 چیزایی می بینه که ما نمی بینیم 🐈 چیزایی می شنوه که ما نمی شنویم 🐈 چیزایی می دونه که ما نمی دونیم 🌷 ادامه دارد ... 🌷نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان چنگیزخان و خائنان 🌟 چنگیزخان ، تصمیم گرفت 🌟 با لشکر مجهز و سربازان قوی 🌟 به بخارا حمله کند . 🌟 اما هر بار شکست می خورد 🌟 و نتوانست بخارا را تسخیر کند . 🌟 به فکر چاره ای افتاد 🌟 و تصمیم بر این شد 🌟 که از درون حکومت ، 🌟 بخارا را نابود کند . 🌟 ابتدا نامه ای به مردم نوشت : 📜 هر کس از اهل بخارا که با ما باشد 📜 در امان است ! 🌟 اهل بخارا نیز دو گروه شدند ، 🌟 یک گروه در برابر سپاه چنگیزخان 🌟 همچنان مقاومت کردند 🌟 و گروه دیگر به امید امان نامه او 🌟 با سپاه چنگیز خان همراه شدند . 🌟 چنگیزخان ، نامه دیگری نوشت 🌟 و آن را به خائنین بخارا رساندند : 📜 با همشهریانِ مخالف بجنگید 📜 و هر چه غنیمت به دست آوردید 📜 از آنِ شما باشد 📜 و فرمانروایی شهر را نیز ، 📜 به شما خواهم داد . 🌟 خائنان پذیرفتند 🌟 و به همشهریان خود حمله کردند 🌟 آتش جنگ بین مسلمانان ، 🌟 شعله‌ور شد و در نهایت ، 🌟 گروه خائنان و مزدوران چنگیز خان 🌟 پیروز شدند . 🌟 چنگیزخان با لشکرش ، 🌟 وارد شهر بخارا شد‏ . 🌟 خائنان با شادی به استقبالش آمدند 🌟 اما او دستور داد 🌟 همه خائن ها ، خلع سلاح شوند 🌟 و سپس سرشان بریده شود ! 🌟 اعتراض خائنان و خانواده هایشان 🌟 بلند شد . ☘ ما به شما کمک کردیم تا پیروز شوید ☘ ما برای شما جنگیدیم ☘ ما به شما وفاداریم 🌟 چنگیز‌ گفت : 👑 اگر اینان وفا داشتند ، 👑 به خاطر ما بیگانگان ، 👑 به برادرانشان خیانت نمی‌کردند! 🌟 یکی از خائنان ، در هنگام مرگ ، 🌟 با خودش گفت : 🔰 بله این است 🔰 عاقبت خود فروشان و وطن فروشان 🔰 این است 🔰 عاقبت اعتماد کردن به دشمن 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
عزیزانم سلام یک آقایی ، که نان آور خانواده هم بوده به خاطر بیماری ، از کار افتاده شده و نیاز فوری به ویلچر و دارو دارد لطفا هر کس به اندازه توان خودش ، به این خانواده کمک کنه 👇👇 5892101597285531 به نام حامد طرفی لطفا رسید واریزی رو ، به این آیدی بفرستید @dezfoool
رسید کمک های عزیزان را ، در کانال زیر گذاشتیم . 👇👇👇 @amoomolla
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت نهم 💎 شیعه فاطمه ، به منطقه مورد نظر رسید 💎 در آنجا ، فقط یک خانه بزرگ بود 💎 که دور تا دور آن خانه ، 💎 پر از دود سیاه و آتش بود 💎 و در بالای آن ، 💎 اجنه و شیاطین و ارواح خبیثه ، 💎 در حال پرواز و رقص بودند . 💎 اما غیر از شیعه فاطمه ، 💎 هیچ کسی آنها را نمی بیند . 💎 شیعه فاطمه ، 💎 آرام درون آن خانه ، فرود آمد . 💎 هر چه به زمین حیاط خانه ، 💎 نزدیکتر می شد ، 💎سیاهی ها و شیاطین ، 💎 از آن خانه دورتر می شدند . 💎 شیعه فاطمه ، پشت دیوار مخفی شد 💎 ناگهان ، احساس خفگی کرد 💎 رنگ از رُخش پرید 💎 پرواز کرد و از آن خانه دور شد . 💎 تا کمی حالش بهتر شد 💎 با دور شدن شیعه فاطمه از آن خانه ، 💎 دوباره شیاطین نزدیک خانه شدند . 💎 شیعه فاطمه با خودش گفت : 👑 یعنی چی می تونه اونجا باشه 👑 که این همه به شیاطین قدرت میده ؟! 💎 اولین ماشین پلیس ، به آن منطقه رسید . 💎 پلیس ها ، 💎 از دیدن دختر بچه چادری پوشیه پوش ، 💎 تنها کنار آن خانه ، تعجب کردند . 💎 آن هم در آن منطقه دور افتاده . 💎 یکی از پلیس ها به نام سروان رضایی ، 💎 از ماشین پیاده شد . 💎 و به طرف شیعه فاطمه رفت و گفت : 🚔 دختر تو اینجا چکار می کنی ؟! 🚔 نکنه تو از اهل همین خونه ای ؟! 🚔 یا یکی از اون دخترای دزده شده هستی ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 نه آقا ! من اومدم اون دخترارو نجات بدم 💎 سروان رضایی ، از شنیدن این حرف ، 💎 خنده اش گرفت و دستور داد : 🚔 این دختره رو از اینجا ببرید . 💎 یک سرباز می خواست ، 💎 دست شیعه فاطمه را بگیرد 💎 تا با خودش ببرد 💎 اما شیعه فاطمه ناراحت شد و گفت : 👑 آقا لطفا به من دست نزنید 👑 خودم بلدم برم 💎 شیعه فاطمه در حال رفتن ، 💎 به سروان رضایی گفت : 👑 اگر کمکی از دست من بر میاد ، در خدمتم 💎 سروان رضایی تبسمی کرد و گفت : 🚔 چشم کوچولو 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت دهم 💎 یک سرباز می خواست ، 💎 دست شیعه فاطمه را بگیرد 💎 تا با خودش ببرد 💎 اما شیعه فاطمه ناراحت شد و گفت : 👑 آقا لطفا به من دست نزنید 👑 شما نامحرمی 👑 خودم بلدم برم 💎 شیعه فاطمه در حال رفتن ، 💎 به سروان رضایی گفت : 👑 اگر کمکی از دست من بر میاد ، 👑 در خدمتم 💎 سروان رضایی تبسمی کرد و گفت : 🚔 چشم کوچولو 💎 سروان رضایی به مرکز بیسیم زد و گفت : 🚔 مرکز ! ما تو موقعیت قرار گرفتیم 🚔 دستور چیه ؟! 💎 مرکز گفت : 🚨 فعلا هیچ اقدامی صورت نگیره 🚨 تا نیروهای کمکی برسن 🚨 مبادا کاری کنید که موجب بشه 🚨 جون دخترا ، به خطر بیفته 💎 شیعه فاطمه ، به فکر عمیقی فرو رفته بود 💎 و با خود می گفت : 👑 چرا دور تا دور خونه ، غبارآلوده ؟ 👑 چی باعث شده اونجا پر از انرژی منفی بشه 👑 چرا محل عبادت شیاطین شده ؟ 👑 چرا من نمی تونم نزدیک اون خونه بشم ؟ 💎 سروان رضایی ، 💎 کنار شیعه فاطمه ایستاد و گفت : 🚔 چیه دختر خانم ، تو فکری ؟! 🚔 نگفتی شما اینجا چکار می کنی ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 اومدم کمک کنم تا دخترارو نجات بدین 💎 سروان رضایی ، خندید و گفت : 🚔 تو می خوای کمک کنی ؟! 🚔 آخه چطوری ؟! 🚔 تو که هنوز بچه ای 🚔 تو باید بری درس بخونی 🚔 بازی کنی 💎 سروان رضایی ، ناگهان ساکت شد 💎 گویا به شیعه فاطمه مشکوک شده بود 💎 و با جدیت گفت : 🚔 صبر کن ببینم 🚔 تو از کجا می دونستی 🚔 که اینجا جون دخترا در خطره ؟! 🚔 اصلا تو کی هستی ؟! اینجا چکار می کنی ؟! 🚔 پدر و مادرت کجان ؟! 💎 شیعه فاطمه ، چون نمی توانست توضیح دهد 💎 غیب شد 💎 و حافظه سروان رضایی و اطرافیانش را ، 💎 پاک کرد . 💎 سپس شیعه فاطمه ، 💎 روی ماشین پلیسی که فرامرز در آن بود ، 💎 ظاهر شد . 💎 سپس به صورت ذهنی ، 💎 با فرامرز ارتباط گرفت و با او حرف زد : 👑 آقا فرامرز ! 👑 من نمیتونم دخترا رو نجات بدم 👑 یه مشکلی هست 👑 که نمیذاره به محل نگهداری دخترا برسم 💎 فرامرز با تعجب گفت : 🐈 کی داره با من حرف میزنه ؟! 🐈 تو کی هستی ؟! 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان سنجاب و خرگوش 📗 🌟 در جنگل سرسبز و پر از درخت ، 🌟 سنجاب و خرگوش ، 🌟 بهترین دوستان هم بودند . 🌟 خرگوش به خاطر سریع دویدن 🌟 همیشه در مسابقات دو میدانی 🌟 پیروز می‌شد. 🌟 سنجاب، که کمی آهسته‌تر بود، 🌟 به این سرعت حسادت می‌ کرد 🌟 و آرزو داشت مثل خرگوش ، 🌟 تند و سریع بدود . 🌟 به خاطر همین 🌟 یک روز تصمیم گرفت 🌟 با هر وسیله‌ای که می‌تواند، 🌟 سرعت خود را افزایش دهد. 🌟 او چرخ‌های کوچک درست کرد، 🌟 غذاهای پر انرژی خورد 🌟 و از بال‌های مصنوعی استفاده کرد، 🌟 اما هیچ‌یک از این وسایل نتوانستند 🌟 به او سرعت بیشتری بدهند. 🌟 در نهایت سنجاب کوچولو 🌟 خسته و نا امید شد 🌟 و در یکجا غمگین و افسرده نشست. 🌟 و با گریه آرزو کرد ؛ 🌟 تا خرگوش سرعتش را از دست دهد 🌟 کبوتر که همه چیز را از بالا دید 🌟 نزد سنجاب آمد و با مهربانی گفت : 🕊 سنجاب جان ، هر حیوان ، 🕊 ویژگی‌ های خاص خود را دارد . 🕊 یکی مثل من پرواز می کند 🕊 یکی مثل خرگوش ، سریع می دود 🕊 یکی هم مثل تو ، 🕊 پرش‌های بلند می کنی 🕊 که حتی خرگوش ، 🕊 نمی تواند اینکار را بکند . 🌟 سنجاب با شنیدن این حرفها 🌟 فهمید که هر کس ، 🌟 توانایی‌های خاص خود را دارد 🌟 و نیازی نیست 🌟 به دیگران حسادت بکند . 🌟 او با شادی پذیرفت 🌟 که ویژگی‌های خاص خود را 🌟 دوست داشته باشد 🌟 و از آنها بهره ببرد . 📚 @dastan_o_roman
📗 داستان کوتاه نفر اول کلاس 📙 💎 روزی روزگاری ، در یک مدرسه ای ، 💎 دختری به نام سارا درس می خواند . 💎 او همیشه دوست داشت 💎 تا نفر اول کلاس شود 💎 اما یک دختر دیگر به نام نازنین 💎 همیشه نمرات عالی می‌ آورد 💎 و در درس‌ ها موفق تر از او بود . 💎 به خاطر همین ، 💎 او همیشه نفر اول کلاس می شد 💎 سارا به خاطر نمرات بالای نازنین 💎 به او حسادت می‌ کرد . 💎 یک روز ، تصمیم گرفت 💎 کاری نادرست انجام دهد . 💎 تا نازنین نتواند نمره خوبی بگیرد 💎 او دزدکی ، کیف نازنین را باز کرد 💎 و کتاب‌ امتحان فردا را برداشت . 💎 و با خودش می گفت : 🪔 اگر نازنین نتواند درس‌ بخواند ، 🪔 حتما نمره کمتری می گیرد 🪔 و من نفر اول کلاس می شوم . 💎 نازنین ، در خانه متوجه شد 💎 که کتابش نیست ‌ 💎 خیلی گریه کرد 💎 با تلفن همراه و کمک مادرش ، 💎 و سخت‌ کوشی و تلاش زیاد خودش 💎 بدون کتاب‌ درس خواند . 💎 و موفق شد 💎 نمره خوبی در امتحان بگیرد . 💎 زیرا ناامید نشد 💎 و از قبل برای امتحان آماده بود 💎 و در دفتر خود کلی تمرین کرده بود . 💎 سارا متوجه شد که نازنین ، 💎 همیشه با تلاش و پشتکار فراوان 💎 به موفقیت می‌ رسد 💎 و او با رفتار نادرستش ، 💎 فقط دوستی خود را 💎 در معرض خطر قرار داده است. 💎 بلاخره متوجه شد 💎 که حسادت و دزدی ، 💎 کارهای بدی هستند 💎 و نمی‌توانند به او کمک کنند. 💎 او تصمیم گرفت پیش نازنین 💎 به اشتباهات خود اعتراف کند 💎 و از او عذرخواهی نماید . 💎 نازنین کمی ناراحت شد 💎 اما سریع او را بخشید 💎 سارا هم یاد گرفت 💎 که برای رسیدن به موفقیت 💎 باید بیشتر تلاش کند 💎 و کارهای نادرست ، 💎 موجب دردسر و نارضایتی می‌شوند 💎 از آن روز به بعد، او با جدیت بیشتر 💎 به درس‌هایش پرداخت 💎 و با دوستانش به خوبی رفتار کرد. 💎 او فهمید که موفقیت واقعی 💎 با تلاش و صداقت به دست می‌آید، 💎 نه با حسادت و کارهای نادرست. 📚 @dastan_o_roman
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت یازدهم 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 منم شیعه فاطمه 💎 فرامرز گفت : تو کجایی ؟! 🐈 چطور صدات هست ولی خودت نیستی ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 من بالای ماشین شما هستم 👑 ولی به صورت ذهنی دارم باهات حرف میزنم 👑 و کسی جز تو ، نمیتونه صدای منو بشنوه 💎 فرامرز گفت : 🐈 ولی این چطور ممکنه ؟! 💎 پلیس ها ، با تعجب به فرامرز نگاه می کردند 💎 سروان نعمتی به او گفت : 🚔 آقا پسر ! با کی داری حرف میزنی ؟! 💎 فرامرز گفت : 👑 با همون دختری که گفتم شگفت انگیزه 💎 سروان نعمتی گفت : 🚔 با چی داری باهاش حرف میزنی ؟! 🚔 نه تلفن تو دستت می بینم نه بیسیمی 💎 فرامرز گفت : 🐈 اون با من ارتباط ذهنی برقرار کرده 🐈 و الان هم خودش بالای ماشین ماست 💎 یکی از پلیس‌ها ، 💎 سرش را از ماشین بیرون آورد 💎 و شیعه فاطمه را ، در آنجا دید و گفت : 🚓 هی دختر چرا رفتی اون بالا ؟! 🚓 بیا پایین تا کار دستمون ندادی 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 شما نگران نباشید من حالم خوبه 💎 سپس به فرامرز گفت : 👑 حالا چه کار کنیم ؟! 💎 فرامرز گفت : 🐈 اینو بسپار به عهده من 🐈 من می دونم چطوری برم داخل که کسی نفهمه 💎 ماشین پلیس به موقعیت رسید 💎 فرامرز و شیعه فاطمه نیز ، 💎 از ماشین پیاده شدند . 💎 سروان رضایی با تعجب به آنها نگاه می کرد 💎 سپس به سروان نعمتی دست داد و گفت : 🚔 این دختر کوچولو ، 🚔 بالای ماشینت چکار می کنه ؟! 🚔 چرا این بچه‌ها رو با خودت آوردی اینجا ؟! 🚔 مگه نمی دونی اینجا خطرناکه ؟! 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla