11.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 داستان صوتی تصویری بانوی قم
📼 قسمت اول
📚 @dastan_o_roman
#حضرت_معصومه #قم #بانوی_قم
#کارتون #پویانمایی #انیمیشن #داستان_صوتی_تصویری
14.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 داستان صوتی تصویری بانوی قم
📼 قسمت دوم
📚 @dastan_o_roman
#حضرت_معصومه #قم #بانوی_قم
#کارتون #پویانمایی #انیمیشن #داستان_صوتی_تصویری
11.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 داستان کریمه اهل بیت
🎬 صوتی تصویری
📚 @dastan_o_roman
#حضرت_معصومه #قم #کریمه_اهل_بیت
#کارتون #پویانمایی #انیمیشن #داستان_صوتی_تصویری
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت هشتم
💎 دختر شگفت انگیز و پسر گربه ای ،
💎 بعد از نجات دانش آموزان ،
💎 مشغول صحبت کردن بودند
💎 که ناگهان ،
💎 خبر دزدیدن دختران جوان ،
💎 از بی سیم پلیس ،
💎 به گوش شیعه فاطمه رسید .
💎 و او را ناراحت کرد .
💎 شیعه فاطمه به پسر گربه ای گفت :
👑 من باید برم
💎 فرامرز گفت :
🐈 مگه چی شده ؟!
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 گویا چندتا دختر ، جونشون در خطره
👑 باید برم کمکشون کنم
💎 فرامرز گفت :
🐈 اجازه بده منم بیام
🐈 من می تونم کمکت کنم
💎 یکی از پلیس ها ،
💎 به طرف شیعه فاطمه آمد و گفت :
🚔 خانم کوچولو !
🚔 جون چندتا دختر در خطره
🚔 می تونی به ما کمک کنی ؟!
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 می دونم ؛
👑 انشاءالله من جلوتر از شما میرم اونجا
👑 آدرسو هم بلدم
👑 فقط بی زحمت ،
👑 این آقا پسر رو با خودتون بیارید .
💎 شیعه فاطمه دوید
💎 ناگهان از چادر سیاهش ،
💎 دوتا بال سفید و زیبا ، بیرون آمد .
💎 شیعه فاطمه پرواز کرد
💎 و به همان آدرسی که ،
💎 از پشت بی سیم شنیده بود ، رفت .
💎 پلیس و مردم نیز با تعجب ،
💎 پرواز کردن او را تماشا می کردند
💎 دانش آموزان ، برای او دست تکان دادند
💎 و از او تشکر کردند .
💎 پلیسی که کنار فرامرز بود به او گفت :
🚔 این دختره کیه ؟!
🚔 آدمه یا جادوگره ؟!
🚔 چطور می تونه پرواز کنه ؟!
🚔 اصلا از کجا فهمید
🚔 که جون چندتا دختر در خطره ؟!
🚔 آدرس رو از کجا بلده ؟!
💎 فرامرز گفت :
🐈 جوابای شمارو نمی دونم
🐈 ولی اینو می دونم
🐈 که اون دختره ، شگفت انگیزه
🐈 چیزایی می بینه که ما نمی بینیم
🐈 چیزایی می شنوه که ما نمی شنویم
🐈 چیزایی می دونه که ما نمی دونیم
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان چنگیزخان و خائنان
🌟 چنگیزخان ، تصمیم گرفت
🌟 با لشکر مجهز و سربازان قوی
🌟 به بخارا حمله کند .
🌟 اما هر بار شکست می خورد
🌟 و نتوانست بخارا را تسخیر کند .
🌟 به فکر چاره ای افتاد
🌟 و تصمیم بر این شد
🌟 که از درون حکومت ،
🌟 بخارا را نابود کند .
🌟 ابتدا نامه ای به مردم نوشت :
📜 هر کس از اهل بخارا که با ما باشد
📜 در امان است !
🌟 اهل بخارا نیز دو گروه شدند ،
🌟 یک گروه در برابر سپاه چنگیزخان
🌟 همچنان مقاومت کردند
🌟 و گروه دیگر به امید امان نامه او
🌟 با سپاه چنگیز خان همراه شدند .
🌟 چنگیزخان ، نامه دیگری نوشت
🌟 و آن را به خائنین بخارا رساندند :
📜 با همشهریانِ مخالف بجنگید
📜 و هر چه غنیمت به دست آوردید
📜 از آنِ شما باشد
📜 و فرمانروایی شهر را نیز ،
📜 به شما خواهم داد .
🌟 خائنان پذیرفتند
🌟 و به همشهریان خود حمله کردند
🌟 آتش جنگ بین مسلمانان ،
🌟 شعلهور شد و در نهایت ،
🌟 گروه خائنان و مزدوران چنگیز خان
🌟 پیروز شدند .
🌟 چنگیزخان با لشکرش ،
🌟 وارد شهر بخارا شد .
🌟 خائنان با شادی به استقبالش آمدند
🌟 اما او دستور داد
🌟 همه خائن ها ، خلع سلاح شوند
🌟 و سپس سرشان بریده شود !
🌟 اعتراض خائنان و خانواده هایشان
🌟 بلند شد .
☘ ما به شما کمک کردیم تا پیروز شوید
☘ ما برای شما جنگیدیم
☘ ما به شما وفاداریم
🌟 چنگیز گفت :
👑 اگر اینان وفا داشتند ،
👑 به خاطر ما بیگانگان ،
👑 به برادرانشان خیانت نمیکردند!
🌟 یکی از خائنان ، در هنگام مرگ ،
🌟 با خودش گفت :
🔰 بله این است
🔰 عاقبت خود فروشان و وطن فروشان
🔰 این است
🔰 عاقبت اعتماد کردن به دشمن
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #خیانت #فتنه #چنگیزخان_و_خائنان
عزیزانم سلام
یک آقایی ، که نان آور خانواده هم بوده
به خاطر بیماری ، از کار افتاده شده
و نیاز فوری به ویلچر و دارو دارد
لطفا هر کس به اندازه توان خودش ،
به این خانواده کمک کنه 👇👇
5892101597285531
به نام حامد طرفی
لطفا رسید واریزی رو ، به این آیدی بفرستید @dezfoool
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت نهم
💎 شیعه فاطمه ، به منطقه مورد نظر رسید
💎 در آنجا ، فقط یک خانه بزرگ بود
💎 که دور تا دور آن خانه ،
💎 پر از دود سیاه و آتش بود
💎 و در بالای آن ،
💎 اجنه و شیاطین و ارواح خبیثه ،
💎 در حال پرواز و رقص بودند .
💎 اما غیر از شیعه فاطمه ،
💎 هیچ کسی آنها را نمی بیند .
💎 شیعه فاطمه ،
💎 آرام درون آن خانه ، فرود آمد .
💎 هر چه به زمین حیاط خانه ،
💎 نزدیکتر می شد ،
💎سیاهی ها و شیاطین ،
💎 از آن خانه دورتر می شدند .
💎 شیعه فاطمه ، پشت دیوار مخفی شد
💎 ناگهان ، احساس خفگی کرد
💎 رنگ از رُخش پرید
💎 پرواز کرد و از آن خانه دور شد .
💎 تا کمی حالش بهتر شد
💎 با دور شدن شیعه فاطمه از آن خانه ،
💎 دوباره شیاطین نزدیک خانه شدند .
💎 شیعه فاطمه با خودش گفت :
👑 یعنی چی می تونه اونجا باشه
👑 که این همه به شیاطین قدرت میده ؟!
💎 اولین ماشین پلیس ، به آن منطقه رسید .
💎 پلیس ها ،
💎 از دیدن دختر بچه چادری پوشیه پوش ،
💎 تنها کنار آن خانه ، تعجب کردند .
💎 آن هم در آن منطقه دور افتاده .
💎 یکی از پلیس ها به نام سروان رضایی ،
💎 از ماشین پیاده شد .
💎 و به طرف شیعه فاطمه رفت و گفت :
🚔 دختر تو اینجا چکار می کنی ؟!
🚔 نکنه تو از اهل همین خونه ای ؟!
🚔 یا یکی از اون دخترای دزده شده هستی ؟!
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 نه آقا ! من اومدم اون دخترارو نجات بدم
💎 سروان رضایی ، از شنیدن این حرف ،
💎 خنده اش گرفت و دستور داد :
🚔 این دختره رو از اینجا ببرید .
💎 یک سرباز می خواست ،
💎 دست شیعه فاطمه را بگیرد
💎 تا با خودش ببرد
💎 اما شیعه فاطمه ناراحت شد و گفت :
👑 آقا لطفا به من دست نزنید
👑 خودم بلدم برم
💎 شیعه فاطمه در حال رفتن ،
💎 به سروان رضایی گفت :
👑 اگر کمکی از دست من بر میاد ، در خدمتم
💎 سروان رضایی تبسمی کرد و گفت :
🚔 چشم کوچولو
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت دهم
💎 یک سرباز می خواست ،
💎 دست شیعه فاطمه را بگیرد
💎 تا با خودش ببرد
💎 اما شیعه فاطمه ناراحت شد و گفت :
👑 آقا لطفا به من دست نزنید
👑 شما نامحرمی
👑 خودم بلدم برم
💎 شیعه فاطمه در حال رفتن ،
💎 به سروان رضایی گفت :
👑 اگر کمکی از دست من بر میاد ،
👑 در خدمتم
💎 سروان رضایی تبسمی کرد و گفت :
🚔 چشم کوچولو
💎 سروان رضایی به مرکز بیسیم زد و گفت :
🚔 مرکز ! ما تو موقعیت قرار گرفتیم
🚔 دستور چیه ؟!
💎 مرکز گفت :
🚨 فعلا هیچ اقدامی صورت نگیره
🚨 تا نیروهای کمکی برسن
🚨 مبادا کاری کنید که موجب بشه
🚨 جون دخترا ، به خطر بیفته
💎 شیعه فاطمه ، به فکر عمیقی فرو رفته بود
💎 و با خود می گفت :
👑 چرا دور تا دور خونه ، غبارآلوده ؟
👑 چی باعث شده اونجا پر از انرژی منفی بشه
👑 چرا محل عبادت شیاطین شده ؟
👑 چرا من نمی تونم نزدیک اون خونه بشم ؟
💎 سروان رضایی ،
💎 کنار شیعه فاطمه ایستاد و گفت :
🚔 چیه دختر خانم ، تو فکری ؟!
🚔 نگفتی شما اینجا چکار می کنی ؟!
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 اومدم کمک کنم تا دخترارو نجات بدین
💎 سروان رضایی ، خندید و گفت :
🚔 تو می خوای کمک کنی ؟!
🚔 آخه چطوری ؟!
🚔 تو که هنوز بچه ای
🚔 تو باید بری درس بخونی
🚔 بازی کنی
💎 سروان رضایی ، ناگهان ساکت شد
💎 گویا به شیعه فاطمه مشکوک شده بود
💎 و با جدیت گفت :
🚔 صبر کن ببینم
🚔 تو از کجا می دونستی
🚔 که اینجا جون دخترا در خطره ؟!
🚔 اصلا تو کی هستی ؟! اینجا چکار می کنی ؟!
🚔 پدر و مادرت کجان ؟!
💎 شیعه فاطمه ، چون نمی توانست توضیح دهد
💎 غیب شد
💎 و حافظه سروان رضایی و اطرافیانش را ،
💎 پاک کرد .
💎 سپس شیعه فاطمه ،
💎 روی ماشین پلیسی که فرامرز در آن بود ،
💎 ظاهر شد .
💎 سپس به صورت ذهنی ،
💎 با فرامرز ارتباط گرفت و با او حرف زد :
👑 آقا فرامرز !
👑 من نمیتونم دخترا رو نجات بدم
👑 یه مشکلی هست
👑 که نمیذاره به محل نگهداری دخترا برسم
💎 فرامرز با تعجب گفت :
🐈 کی داره با من حرف میزنه ؟!
🐈 تو کی هستی ؟!
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان سنجاب و خرگوش
📗 #کودکانه
🌟 در جنگل سرسبز و پر از درخت ،
🌟 سنجاب و خرگوش ،
🌟 بهترین دوستان هم بودند .
🌟 خرگوش به خاطر سریع دویدن
🌟 همیشه در مسابقات دو میدانی
🌟 پیروز میشد.
🌟 سنجاب، که کمی آهستهتر بود،
🌟 به این سرعت حسادت می کرد
🌟 و آرزو داشت مثل خرگوش ،
🌟 تند و سریع بدود .
🌟 به خاطر همین
🌟 یک روز تصمیم گرفت
🌟 با هر وسیلهای که میتواند،
🌟 سرعت خود را افزایش دهد.
🌟 او چرخهای کوچک درست کرد،
🌟 غذاهای پر انرژی خورد
🌟 و از بالهای مصنوعی استفاده کرد،
🌟 اما هیچیک از این وسایل نتوانستند
🌟 به او سرعت بیشتری بدهند.
🌟 در نهایت سنجاب کوچولو
🌟 خسته و نا امید شد
🌟 و در یکجا غمگین و افسرده نشست.
🌟 و با گریه آرزو کرد ؛
🌟 تا خرگوش سرعتش را از دست دهد
🌟 کبوتر که همه چیز را از بالا دید
🌟 نزد سنجاب آمد و با مهربانی گفت :
🕊 سنجاب جان ، هر حیوان ،
🕊 ویژگی های خاص خود را دارد .
🕊 یکی مثل من پرواز می کند
🕊 یکی مثل خرگوش ، سریع می دود
🕊 یکی هم مثل تو ،
🕊 پرشهای بلند می کنی
🕊 که حتی خرگوش ،
🕊 نمی تواند اینکار را بکند .
🌟 سنجاب با شنیدن این حرفها
🌟 فهمید که هر کس ،
🌟 تواناییهای خاص خود را دارد
🌟 و نیازی نیست
🌟 به دیگران حسادت بکند .
🌟 او با شادی پذیرفت
🌟 که ویژگیهای خاص خود را
🌟 دوست داشته باشد
🌟 و از آنها بهره ببرد .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #سنجاب_و_خرگوش #حسادت #حسد
📗 داستان کوتاه نفر اول کلاس
📙 #کودکانه
💎 روزی روزگاری ، در یک مدرسه ای ،
💎 دختری به نام سارا درس می خواند .
💎 او همیشه دوست داشت
💎 تا نفر اول کلاس شود
💎 اما یک دختر دیگر به نام نازنین
💎 همیشه نمرات عالی می آورد
💎 و در درس ها موفق تر از او بود .
💎 به خاطر همین ،
💎 او همیشه نفر اول کلاس می شد
💎 سارا به خاطر نمرات بالای نازنین
💎 به او حسادت می کرد .
💎 یک روز ، تصمیم گرفت
💎 کاری نادرست انجام دهد .
💎 تا نازنین نتواند نمره خوبی بگیرد
💎 او دزدکی ، کیف نازنین را باز کرد
💎 و کتاب امتحان فردا را برداشت .
💎 و با خودش می گفت :
🪔 اگر نازنین نتواند درس بخواند ،
🪔 حتما نمره کمتری می گیرد
🪔 و من نفر اول کلاس می شوم .
💎 نازنین ، در خانه متوجه شد
💎 که کتابش نیست
💎 خیلی گریه کرد
💎 با تلفن همراه و کمک مادرش ،
💎 و سخت کوشی و تلاش زیاد خودش
💎 بدون کتاب درس خواند .
💎 و موفق شد
💎 نمره خوبی در امتحان بگیرد .
💎 زیرا ناامید نشد
💎 و از قبل برای امتحان آماده بود
💎 و در دفتر خود کلی تمرین کرده بود .
💎 سارا متوجه شد که نازنین ،
💎 همیشه با تلاش و پشتکار فراوان
💎 به موفقیت می رسد
💎 و او با رفتار نادرستش ،
💎 فقط دوستی خود را
💎 در معرض خطر قرار داده است.
💎 بلاخره متوجه شد
💎 که حسادت و دزدی ،
💎 کارهای بدی هستند
💎 و نمیتوانند به او کمک کنند.
💎 او تصمیم گرفت پیش نازنین
💎 به اشتباهات خود اعتراف کند
💎 و از او عذرخواهی نماید .
💎 نازنین کمی ناراحت شد
💎 اما سریع او را بخشید
💎 سارا هم یاد گرفت
💎 که برای رسیدن به موفقیت
💎 باید بیشتر تلاش کند
💎 و کارهای نادرست ،
💎 موجب دردسر و نارضایتی میشوند
💎 از آن روز به بعد، او با جدیت بیشتر
💎 به درسهایش پرداخت
💎 و با دوستانش به خوبی رفتار کرد.
💎 او فهمید که موفقیت واقعی
💎 با تلاش و صداقت به دست میآید،
💎 نه با حسادت و کارهای نادرست.
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #نفر_اول_کلاس #حسادت #حسد #تلاش
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت یازدهم
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 منم شیعه فاطمه
💎 فرامرز گفت : تو کجایی ؟!
🐈 چطور صدات هست ولی خودت نیستی ؟!
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 من بالای ماشین شما هستم
👑 ولی به صورت ذهنی دارم باهات حرف میزنم
👑 و کسی جز تو ، نمیتونه صدای منو بشنوه
💎 فرامرز گفت :
🐈 ولی این چطور ممکنه ؟!
💎 پلیس ها ، با تعجب به فرامرز نگاه می کردند
💎 سروان نعمتی به او گفت :
🚔 آقا پسر ! با کی داری حرف میزنی ؟!
💎 فرامرز گفت :
👑 با همون دختری که گفتم شگفت انگیزه
💎 سروان نعمتی گفت :
🚔 با چی داری باهاش حرف میزنی ؟!
🚔 نه تلفن تو دستت می بینم نه بیسیمی
💎 فرامرز گفت :
🐈 اون با من ارتباط ذهنی برقرار کرده
🐈 و الان هم خودش بالای ماشین ماست
💎 یکی از پلیسها ،
💎 سرش را از ماشین بیرون آورد
💎 و شیعه فاطمه را ، در آنجا دید و گفت :
🚓 هی دختر چرا رفتی اون بالا ؟!
🚓 بیا پایین تا کار دستمون ندادی
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 شما نگران نباشید من حالم خوبه
💎 سپس به فرامرز گفت :
👑 حالا چه کار کنیم ؟!
💎 فرامرز گفت :
🐈 اینو بسپار به عهده من
🐈 من می دونم چطوری برم داخل که کسی نفهمه
💎 ماشین پلیس به موقعیت رسید
💎 فرامرز و شیعه فاطمه نیز ،
💎 از ماشین پیاده شدند .
💎 سروان رضایی با تعجب به آنها نگاه می کرد
💎 سپس به سروان نعمتی دست داد و گفت :
🚔 این دختر کوچولو ،
🚔 بالای ماشینت چکار می کنه ؟!
🚔 چرا این بچهها رو با خودت آوردی اینجا ؟!
🚔 مگه نمی دونی اینجا خطرناکه ؟!
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla