eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
46 عکس
85 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت دهم 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 نزدیک اذان صبح بود . 🇮🇷 فرامرز ، با صدای باز شدن در هال ، 🇮🇷 و بیرون آمدن مادرش ، 🇮🇷 از خواب پرید و بیدار شد . 🇮🇷 و با نگاهش ، مادرش را تعقیب می کرد . 🇮🇷 مادر فرامرز ، در حیاط خانه نشست ؛ 🇮🇷 و مشغول خواندن قرآن شد . 🇮🇷 آیات را با ترجمه ، تلاوت می کرد . 🇮🇷 و پس از خواندن هر آیه ، کمی مکث می کرد 🇮🇷 تا در مورد آن آیه ، فکر کند . 🇮🇷 فرامرز ، دوباره ، 🇮🇷 یاد ماجرای سه شب پیش افتاد . 🇮🇷 آن شبی که ، قرآن را از دست مادرش گرفت 🇮🇷 و آنرا به یک طرف پرتاب کرد . 🇮🇷 سپس با خودش گفت : 🐈 نکنه به خاطر اینکه به قرآن بی احترامی کردم 🐈 این بلا ، سرم اومد . 🇮🇷 تا اینکه مادرش به این آیه رسید : 🌹 به یقین ، بسیاری از جن ها و انسانها را ، 🌹 برای دوزخ و جهنم آفریدیم ؛ 🌹 چون آنها ، دلها و عقلهایی دارند ؛ 🌹 که با آن ، فکر و اندیشه و فهم نمی‌ کنند . 🌹 و چشمانی دارند ، که با آن نمی‌ بینند ؛ 🌹 و گوشهایی که با آن نمی‌ شنوند ؛ 🌹 آنها مثل حیوان و چهارپایان هستند ؛ 🌹 بلکه پست تر و گمراه تر از حیوان اند ؛ 🌹 اینان همه غافلند . 🇮🇷 فرامرز ، از شنیدن این آیه ، 🇮🇷 ناگهان ، دلش لرزید . 🇮🇷 و با خودش گفت : 🐈 پست تر از حیوان ؟ 🐈 آنها مثل حیوان اند ؟ 🐈 و حتی پست تر از حیوان ؟! 🐈 یعنی من حیوانم ؟ 🐈 یعنی من بدتر از حیوانم ؟ 🐈 یعنی من غافلم ؟ 🐈 وای خدایا من چقدر بدبختم . 🐈 خدایا من چقدر غافل بودم . 🐈 تو راست میگی 🐈 تو به من چشم دادی ، گوش دادی ، 🐈 قلب دادی ، مغز و فکر دادی ، سلامتی دادی 🐈 ولی من باهاشون ، گناه کردم . 🐈 می دونم خیلی آدم بدی بودم . 🐈 دوباره انسانم کن تا جبران کنم . 🐈 خدایا کمکم کن تا خودمو پیدا کنم . 🇮🇷 فرامرز به گریه افتاد . 🇮🇷 ناگهان اذان گفت ، 🇮🇷 و مادر فرامرز نیز ، گریه اش گرفت . 🇮🇷 و برای پسرش و عاقبت به خیری اش ، 🇮🇷 خیلی دعا کرد . 🇮🇷 فرامرز گربه ای ، از دیوار ، پایین آمد . 🇮🇷 و گریه کنان در خیابان قدم می زد . 🇮🇷 گرسنگی به او فشار آورد . 🇮🇷 مجبور شد پا روی غرورش بگذارد . 🇮🇷 و از سطل آشغال به دنبال غذا بگردد . 🇮🇷 در حال خوردن غذا بود . 🇮🇷 که ناگهان صدای دختری را شنید . 🇮🇷 که درخواست کمک می کرد . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 @dastan_o_roman 💻 @amoomolla
📗 داستان کوتاه من و دوستم 🌸 بچه که بودم ، 🌸 وقتی کار اشتباهی می کردم ، 🌸 پدرم با مهربانی می گفت : ☘ اشکالی نداره ، حالا فکر کن ☘ چیکار کنیم تا درست بشه ؟! 🌸 برعکس من ، یه دوستی دارم 🌸 که وقتی اشتباهی می کنه ، 🌸 پدرش بهش میگه : 🍃 خاک برسرت 🍃 یه کار درست نمی تونی انجام بدی 🌸 امروز هر دوی ما ، 🌸 بزرگسال و بالغ شدیم . 🌸 وقتی اتفاق بدی می افته 🌸 اولین فکری که به ذهنم میرسه 🌸 اینه که "خب چیکار کنم؟" 🌸 و با حداقل اضطراب و عصبانیت ، 🌸 مشکل رو حل میکنم . 🌸 اما دوست من ، 🌸 با مواجه با اتفاقات بد و مشکلات ، 🌸 عصبانی میشه و میگه : 🍃 خاک بر سر من که نمی تونم 🍃 یه کار درست انجام بدم ، 🍃 آخه من چرا اینقدر بدبختم ؟ ✅ پدر و مادرای عزیزم ! 🐥 حرفهای شما ، رفتار شما ، 🐥 و احساسی که به فرزندان می دهید 🐥 تبدیل به صدای درونی آنها می شود . 🇮🇷 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
29.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی 💿 قسمت اول 🎼 هی ترس، من شکستت میدم 🐇 خرگوش کوچولوی قصه ما ، 🐇 دچار ترس بزرگی می‌ شود 🐇 و شروع به فرار از ترسش می‌کند . 🐇 ناگهان جانش به خطر می‌افتد 🐇 و از خدا کمک می‌خواهد … 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۱ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، از خوردن دست کشید 🇮🇷 به اطرافش نگاه کرد ؛ 🇮🇷 اما کسی را ندید . 🇮🇷 برگشت تا ادامه غذایش را بخورد . 🇮🇷 که باز صدای کمک خواهی آن دختر آمد . 🇮🇷 به سر کوچه رفت . اما هیچ دختری را آن اطراف ندید . 🇮🇷 ناگهان یک گربه را دید که از کوچه بغلی بیرون آمد . 🇮🇷 سپس یک گربه دیگر به رنگ سیاه را دید 🇮🇷 که به دنبال گربه اولی می دوید . 🇮🇷 فرامرز ، با دقت نگاه کرد . 🇮🇷 متوجه شد که صدای کمک خواهی دختر ، 🇮🇷 صدای آن گربه جلویی است . 🇮🇷 که گربه سیاه ، او را تعقیب می کند . 🇮🇷 فرامرز ، مردد بود 🇮🇷 که به طرف آنها برود یا نه . 🇮🇷 پس از کمی مکث ، تصمیم گرفت 🇮🇷 که برای نجات آن دختر گربه ای برود . 🇮🇷 فرامرز دوید و جلوی گربه دختر ایستاد 🇮🇷 و از گربه سیاه خواست 🇮🇷 تا به گربه دختر ، آسیبی نرساند . 🇮🇷 اما گربه سیاه گفت : ♨️ تو دخالت نکن بچه ، برو پی کارت . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 بچه دیگه بزرگ شده 🐈 این تویی که باید بری پیِ کارِت . 🇮🇷 گربه سیاه ، که اهل کنایه و شوخی نبود 🇮🇷 با جدیّت گفت : ♨️ کدوم بچه بزرگ شده ؟! ♨️ اصلاً تو کی هستی ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 به من میگن فرامرز 🐈 یعنی فراتر از مرز 🐈 هر جا دلم بخواد می رم 🐈 و هر چه دلم خواست انجام میدم 🇮🇷 فرامرز یاد وضع خودش افتاد . 🇮🇷 که خدا اونو به گربه تبدیل کرد . 🇮🇷 و آرام زیر لب گفت : 🐈 البته این خداست که فراتر از مرزه نه من 🐈 این خداست که هر کاری می تونه بکنه نه من 🇮🇷 فرامرز ، اشکش سرازیر شد و گفت : 🐈 از تو می خوام ، 🐈 که دست از سر این دختر برداری 🇮🇷 گربه سیاه گفت : ♨️ اگر برندارم چی ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 اونوقت اون روی سگم بالا میاد 🇮🇷 گربه سیاه گفت : ♨️ سگت ؟! کدوم سگ ؟ کجاست ؟ ♨️ مگه تو سگ داری ؟! 🐈 فرامرز گفت : آره ، خیلی هم خطرناکه 🇮🇷 گربه سیاه با ترس گفت : ♨️ خب ... من فعلا میرم ، کار دارم ♨️ ولی بعداً می بینمت . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 💻 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۲ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 گربه دختر ، از فرامرز تشکر کرد و رفت . 🇮🇷 فرامرز نیز ، به طرف غذایش رفت . 🇮🇷 و دوباره مشغول غذا خوردن شد . 🇮🇷 که ناگهان توری کلفت روی سرش افتاد . 🇮🇷 شکارچی گربه ها ، فرامرز را برداشت . 🇮🇷 و او را در قفس گذاشت . 🇮🇷 سپس به سراغ گربه های دیگر رفت . 🇮🇷 فرامرز ، با گربه هایی که در قفس بودند ، 🇮🇷 سلام و احوالپرسی نمود . 🇮🇷 و در مورد شکارچی ، سوالهایی کرد . 🇮🇷 بعد از یک ساعت ، 🇮🇷 شکارچی با چند گربه دیگر آمد 🇮🇷 یکی از آن گربه ها ، 🇮🇷 گربه دختری بود که فرامرز آن را ، 🇮🇷 نجات داده بود . 🇮🇷 گربه دختر ، فرامرز را شناخت و گفت : 🎀 تویی ؟! تو رو هم گرفت ؟! 🐈 فرامرز گفت : از دیدنتون خوشبختم 🇮🇷 گربه دختر گفت : 🎀 واااای ، چه با ادب ، چه با نزاکت ، 🎀 تو مطمئنی گربه خیابونی هستی ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 من گربه نیستم ، انسانم . 🇮🇷 گربه دختر خندید و گفت : 🎀 شوخی خوبی بود 🎀 به هر حال بازم ممنونم 🎀 ممنون که منو از دست گربه سیاه نجات دادی 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 چه فایده ، یه جای بدتر گیر افتادیم . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
18.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی 💿 قسمت دوم 🎼 حالا شدی کلاس اولی 🔸 آقا حامد امسال به کلاس اول می‌رود 🔹 و کلی هیجان دارد . 🔸 ولی یک سری ماجراها ، 🔹 برایش اتفاق می‌ افتد 🔸 و ایراد بزرگی را در خودش ، 🔹 پیدا می کند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه ماهی قرمز 🐟 🌟 برای عید نوروز ، پدرم برای من ، 🌟 یک ماهی قرمز کوچولو خرید . 🌟 اول خیلی خوشحال شدم ؛ 🌟 اما روزهای بعد که می دیدم 🌟 چقدر جایش در تُنگ ، کوچک است 🌟 ناراحت و پشیمان شدم ؛ 🌟 به همین دلیل ، 🌟 با پدرم به کنار رودخانه رفتیم 🌟 و ماهی را ، در آب ، رها کردیم . 🌟 ماهی هم با خوشحالی ، 🌟 شروع به شنا و پریدن نمود . 🌟 پدرم رو به من کرد و گفت : 🌷 آفرین پسرم 🌷 آفرین که ماهی رو خوشحال کردی 🌷 می دونی اگر امام زمان علیه السلام بیاد 🌷 همه ماهی های دریا ، 🌷 و همه پرندگان توی آسمان ، 🌷 خوشحال و خندان میشن . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان کوتاه مداد رنگی 🌹 🌸 توی کلاس نقاشی ، از دوستم خواستم 🌸 که مداد رنگی هاشو به من بده 🌸 تا نقاشی‌مو رنگ کنم ؛ 🌸 اما اون نداد ؛ 🌸 با اینکه دیروز ، 🌸 من مداد شمعی هامو ، بهش داده بودم . 🌸 قبل از اینکه ناراحت بشم 🌸 با خودم فکر کردم و گفتم : 👈 شاید دلیلی داشته است . 👈 شاید مال خودش نباشن . 👈 شاید پدر و مادرش بهش اجازه ندادن 🌸 نمی دونم چرا نداد 🌸 سعی کردم ازش ناراحت نباشم 🌸 ولی همیشه دوست داشتم 🌸 همه آدما در همه جا ، 🌸 با هم دوستی کنن 🌸 و به همدیگه مهربونی کنن 🌸 من مطمئنم 🌸 امام زمان که بیاد ، 🌸 همه جا پر از دوستی و مهربونی میشه 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه بچه های فلسطین 🌸 تلویزیون ، 🌸 بچه های فلسطینی رو نشون می داد 🌸 گریه می کردند . 🌸 زخمی شده بودن . 🌸 از دست اسرائیل پست و ظالم ، 🌸 مدام به خدا شکایت می کردند . 🌸 خانه ها و مدرسه هاشون ، 🌸 خراب شده بود . 🌸 معلم اونا هم زخمی شده بود . 🌸 بعضی هاشون هم ، 🌸 پدر و مادرشون شهید شدند . 🌸 خیلی ناراحت شدم و به پدرم گفتم : 🌸 کسی نیست که اینا رو نجات بده ؟ 🌸 پدرم هم با ناراحتی گفت : 🌹 چرا عزیزم 🌹 ایران و چند کشور دیگه مثل لبنان 🌹 عراق و سوریه ، کمکشون می کنن 🌹 امام زمان هم که بیاد ، 🌹 به حساب اسرائیلی های بدجنس می رسه 🌹 و بچه های فلسطینی رو نجات میده 🌹 تا در کنار پدر و مادرشون ، 🌹 با آرامش زندگی کنند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه پدربزرگ 🍎 چند روز پیش ، 🍎 پدربزرگم به خانه ی ما آمد . 🍎 خانه آنها در روستا هست ‌. 🍎 روستا خیلی خوب و با صفاست ‌ 🍎 رود داره ، کوه داره ، 🍎 درخت‌ های زیاد داره 🍎 مرغ و خروس و گوسفند داره 🍎 هوای روستا خیلی تمیزه 🍎 رودش پر از ماهه 🍎 درختاش پر از میوه هستند . 🍎 از موقعی که پدربزرگ ، 🍎 به خونه ما توی شهر اومد 🍎 حالش بد شد و خیلی سرفه می کرد 🍎 و سرش درد گرفت . 🍎 پدرم هم او را به دکتر برد . 🍎 و دکتر گفت : 😷 پدر شما ، 😷 به علت آلودگی هوا ، 😷 مریض شده است 😷 و هرچه زودتر باید به روستا برگردد . 🍎 اما من هنوز پدربزرگم را ، 🍎 خوب ندیده بودم 🍎 که مجبور شد به روستا برگردد . 🍎 منم یه گوشه نشستم و گریه کردم . 🍎 پدربزرگم گفت : 🌷 گریه نکن پسرم 🌷 اگر امام زمان علیه السلام بیاد ، 🌷 دیگه هوا آلوده نمیشه 🌷 و همه جا پر از هوای تمیز و پاک میشه . 🌷 اونوقت منم می تونم ، 🌷 تا همیشه ، کنارت بمونم . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه باران 🌸 توی فصل تابستان ، 🌸 به خونه ی پدربزرگم در روستا رفتم 🌸 پدربزرگم کشاورزه . 🌸 و یک باغ بزرگ میوه داره . 🌸 وقتی رسیدم اونجا ، 🌸 با ذوق و شوق زیاد ، 🌸 از پدربزرگم خواهش کردم 🌸 تا منو به مزرعه اش ببره 🌸 در طول مسیر با هیجان می دویدم 🌸 اما وقتی به مزرعه رسیدیم 🌸 صحنه خیلی بدی دیدم . 🌸 با تعجب به بابابزرگ گفتم : 🌹 باباجون چرا اینجا خشک شده 🌸 اونم با ناراحتی گفت : 🍎 عزیز دلم ! 🍎 چون خیلی وقته بارون نیومده 🍎 همه زمین ها ، خشک شده 🍎 دعا کن بارون بیاد . 🍎 امسال بارون ، خیلی کم اومده 🍎 و درختان تشنه هستن . 🌸 ناگهان من یاد حرف معلمم افتادم 🌸 که می گفت : 🕋 امام زمان که بیاد ، 🕋 باران های مفید و زیادی می‌باره . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙✍ داستان عمران خان ۱ 🦋 هنگامی که حضرت محمد ، 🦋 به پیامبری برگزیده شد ، 🦋 مشرکان مکه ، 🦋 در صدد اذیت و کشتن او برآمدند . 🦋 اما حمایت های ابوطالب ، از پیامبر ، 🦋 آنها را می ترساند . 🦋 ابوطالب ، پدر امام علی علیه السلام است . 🦋 او مردانه ، از پیامبر حمایت کرد 🦋 و در گسترش اسلام و تقویت مسلمانان ، 🦋 نقش مهمی ایفا نمود . 🦋 ابوطالب و همسرش فاطمه بنت اسد ، 🦋 برخلاف بقیه مردم که بت پرست بودند ، 🦋 هر دو از ابتدا ، موحد و خدا پرست بوده 🦋 و بر آیین توحیدی ابراهیم حنیف بودند 🦋 و پس از ظهور اسلام ، 🦋 به پیامبر اکرم ، ایمان آوردند 🦋 و با اعتقاد به دین و آیین محمد ، 🦋 از دینا رفتند . 🦋 نام اصلی ابوطالب ، « عمران » است 🦋 و بعضی او را « عبدمناف » نامیده اند . 🦋 چون فرزند بزرگش « طالب » بود ، 🦋 عرب ها به او ، ابوطالب می گفتند . 🦋 وی ۳۵ سال قبل از تولد پیامبر اسلام ، 🦋 در مکه معظمه ، 🦋 در خانواده ای برجسته و خدا شناس ، 🦋 متولد شد . 🦋 پدر ابوطالب ، عبدالمطلب بود . 🦋 او ، ۹ برادر و ۶ خواهر داشت . 🦋 یکی از برادران او ، 🦋 عبدالله پدر پیامبر ، بود . 🦋 ابوطالب ، ۴ پسر و ۲ دختر داشت . 🦋 طالب ، پسر بزرگ اوست 🦋 که از او ، هیچ نسلی باقی نمانده است . 🦋 دومین فرزند او ، عقیل نام داشت . 🦋 سوم ، جعفر معروف به جعفر طیار بود 🦋 و چهارمین پسر وی ، امام علی است . 🦋 ابوطالب ، نه تنها تحت تاثیر شرک ، 🦋 و بت پرستی مردم مکه قرار نگرفت ، 🦋 بلکه در مقابل شیوه های جاهلیت ، 🦋 ایستادگی کرد 🦋 و نوشیدن مشروبات حرام را ، 🦋 بر خود حرام ساخت ؛ 🦋 و خود را از هرگونه فساد و آلودگی ، 🦋 دور می کرد . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla