eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
47 عکس
85 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
10 Mokhatebe khas.mp3
3.39M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص 🎼 قسمت دهم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۳ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 ملوان ، پس از خواندن نماز ، 🇮🇷 با تعجب به فرامرز نگاه کرد و گفت : ⚓️ بازم تویی ؟! ⚓️ آخه تو کی هستی ؟ چی هستی ؟ ⚓️ چه جوری یه دفعه غیب میشی ⚓️ یه دفعه ظاهر میشی ؟! ⚓️ ما دوبار همه کشتی رو ، دنبال تو گشتیم ⚓️ اما پیدات نکردیم . ⚓️ کجا مخفی میشی ، بگو ما هم بدونیم ؟ 🇮🇷 فرامرز لبخند زد و گفت : 🐈 من هیچ جا مخفی نشدم 🐈 فقط به قول خودت ، کمی غیب شدم . 🇮🇷 ملوان با تعجب به فرامرز نگاه کرد و گفت : ⚓️ جدی می گم ، چطوری غیب میشی ؟ 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 اگه اجازه بدی ، بعدا بهت میگم 🐈 فقط یه سوال ازتون داشتم . ⚓️ ملوان گفت : در خدمتم . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 تو چند وقته نماز می خونی ؟! 🇮🇷 ملوان گفت : ⚓️ راستش رو بگم ، ۵ ساله ⚓️ چون من مسیحی بودم نه مسلمان . ⚓️ تا اینکه با چندتا مسلمون رفیق شدم ⚓️ خیلی بچه های باحالی بودن . ⚓️ خوش اخلاق ، متدین ، مهربون ، ⚓️ با گذشت ، فداکار و... ⚓️ خوبی های زیادی ازشون دیدم . ⚓️ خلاصه بگم ، بدون اینکه اونا بفهمن ⚓️ شروع کردم در مورد اسلام تحقیق کردن ⚓️ چند بار کتاب قرآن و حدیث رو خوندم ⚓️ آخر که قرار بود از هم جدا بشیم . ⚓️ بهشون گفتم که من مسلمون شدم . ⚓️ همه شون خیلی خوشحال شدن . ⚓️ چند روز آخر ، ⚓️ همه‌ی نماز خوندن رو بهم یاد دادن و رفتن ⚓️ و بقیه احکام رو ، دارم از کتابها می خونم 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 خوش به حالت و خاک تو سرم 🐈 من که مسلمونم ، بلد نیستم نماز بخونم 🐈 تو که مسیحی هستی ، رفتی یاد گرفتی 🐈 حالا اگه یه چیزی ازت می خوام ، 🐈 کمکم می کنی ؟ ⚓️ ملوان گفت : چی می خوای ؟ 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 دوست دارم نماز خوندن رو بهم یاد بدی 🇮🇷 ملوان گفت : ⚓️ باشه خوشحال میشم ⚓️ سعی می کنم هر چی بلدم رو بهت یاد بدم ⚓️ ولی بعدها ، حتما برو پیش کسی که ، ⚓️ بیشتر از من بلد باشه . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
سلام همراهان گلم ولادت حضرت زینب بر شما مبارک
11 Mokhatebe khas.mp3
9.71M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص 🎼 قسمت یازدهم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه مرد پرنده 🌷 یکی از یاران پیامبر اکرم ، 🌷 جعفر نام داشت . 🌷 جعفر ، برادر امام علی علیه السلام 🌷 و از یاران وفادار پیامبر اکرم بود . 🌷 زندگی جعفر ، مثل نور ، روشن بود 🌷 همیشه در حال انجام کارهای خوب 🌷 و اعمال شايسته بود . 🌷 نمازش را همیشه ، 🌷 اول وقت و به جماعت می خواند . 🌷 به پدر و مادرش ، 🌷 خیلی احترام می گذاشت . 🌷 جعفر ، همان اول که پیامبر ، 🌷 تبلیغ خود را شروع کردند ، 🌷 مسلمان شد . 🌷 پيامبر ،‌ او را خيلی دوست داشت 🌷 و به او فرمود : 🌹 ای جعفر ! 🌹 تو از جهت خلقت و اخلاق ، 🌹 شبيه منی . 🌷 جعفر نيز 🌷 همیشه به پیامبر می ‌گفت : 🌹 ما نبوت و پیامبری تو را قبول كرديم . 🌹 آنچه از سوی خدا ، 🌹 به تو وحی شده است را می پذيريم . 🌹 آنچه را كه خدا ، 🌹 بر ما حرام كرده است ؛ 🌹 بر خويش حرام می ‌نماييم 🌹 و آنچه را که حلال كرده است ؛ 🌹 حلال می شماريم . ( در این قسمت داستان ، مربیان و والدین عزیز ، می توانند از بچه ها بخواهند که چند نمونه از حلالها و حرام های خدا را ، نام ببرند . ) 🌷 جعفر ، مرد پاک و شجاعی بود . 🌷 و در جنگ‌ها ، مثل یک قهرمانان ، 🌷 با دشمنان اسلام می جنگید . 🌷 و از کسی نمی ترسید به جز خدا . 🌷 در آخرین جنگی که شرکت کرد ، 🌷 با قدرت مبارزه نمود ، 🌷 اما آدمهای بدجنس و خبیث ، 🌷 او را محاصره کردند 🌷 ناگهان از پشت ، 🌷 دست های او رو قطع نمودند 🌷 و او را مظلومانه به شهادت رساندند . 🌷 وقتی خبر شهادت جعفر 🌷 و قطع شدن دستاش را ، 🌷 به پيامبر ‌دادند ؛ 🌷 حضرت گريه كردند و فرمودند : 🌹 خداوند به جای دو دست بريده او ، 🌹 دو بال به او خواهد داد 🌹 تا در بهشت ، با فرشتگان پرواز ‌كند . 🌷 به خاطر همین ؛ 🌷 او به جعفر طيّار ، معروف شد . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۴ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 ملوان ، نماز را به فرامرز یاد داد . 🇮🇷 فرامرز نیز ، با ذوق و شوق فراوان ، 🇮🇷 کارها و حرکات نماز را ، تکرار می کرد . 🇮🇷 فرامرز ، خیلی خوشحال بود 🇮🇷 که دارد نماز خواندن یاد می گیرد . 🇮🇷 آنقدر سرگرم آموزش نماز بود 🇮🇷 که حواسش از طلوع آفتاب ، پرت شد . 🇮🇷 ناگهان جلوی چشم ملوان ، 🇮🇷 دوباره به گربه تبدیل شد ‌. 🇮🇷 فرامرز ، بعد از گربه شدن ، 🇮🇷 فورا خود را مخفی کرد . 🇮🇷 ملوان ، از دیدن این صحنه ، 🇮🇷 هم ترسید و هم تعجب کرد . 🇮🇷 و فورا به سراغ پلیس امنیت کشتی رفت 🇮🇷 و ماجرای فرامرز را به آنها گفت . 🇮🇷 یکی از پلیس ها گفت : 👮🏻‍♂ خوب ، پس دلیل اینکه اونو پیدا نمی کنیم 👮🏻‍♂ اینه که اون به یک گربه تبدیل میشه 👮🏻‍♂ درست فهمیدم ؟! ⚓️ ملوان گفت : بله قربان 🇮🇷 پلیس گفت : 👮🏻‍♂ آقای محترم ! این حرفا چیه ؟! 👮🏻‍♂ واقعاً فکر کردید من احمقم ؟! 🇮🇷 ملوان گفت : ⚓️ نه به خدا ، من قصد جسارت نداشتم . ⚓️ من فقط چیزی که دیدم رو ، ⚓️ دارم برای شما تعریف می کنم . 🇮🇷 پلیس گفت : 👮🏻‍♂ خوب دیگه فهمیدم ، حالا می تونی بری 🇮🇷 ملوان به آرامی از اتاق پلیس ، بیرون آمد . 🇮🇷 فهمید که کسی حرف او را باور نمی کند 🇮🇷 به خاطر همین ، 🇮🇷 دیگر در مورد فرامرز ، به کسی چیزی نگفت . 🇮🇷 یک ساعت بعد به چین رسیدند . 🇮🇷 فرامرز ، به طرف قفس گربه ها رفت . 🇮🇷 انباردار ، فرامرز را روی زمین دید . 🇮🇷 آن را برداشت و در قفس گذاشت . 🇮🇷 سپس قفس را ، 🇮🇷 به آدرسی که فرامرز داده بود ، فرستادند . 🇮🇷 اما صاحب شرکت ، از آن گربه ها ، 🇮🇷 بی اطلاع بود . 🇮🇷 به خاطر همین آنها را تحویل نگرفت . 🇮🇷 و به نگهبان گفت : ♨️ فعلا اینارو ببرید زیرزمین ♨️ تا بعد ببینیم باهاشون چکار کنیم ♨️ شما هم پیگیری کن و ببین کی اینارو فرستاده 🇮🇷 نزدیک اذان ظهر شده بود . 🇮🇷 فرامرز به گربه گفت : 🐈 بچه ها ! برای ماموریت بعدی آماده باشید 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۵ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، در قفس را باز کرد و بیرون آمد . 🇮🇷 و منتظر اذان شد . 🇮🇷 تا اینکه هنگام اذان ، 🇮🇷 دوباره به انسان تبدیل شد . 🇮🇷 فرامرز ، گربه ها را آزاد کرد . 🇮🇷 اما یادش آمد که باید نماز بخواند . 🇮🇷 بدون وضو ، ایستاد . 🇮🇷 و چیزهایی را که ملوان به او یاد داده بود را ، 🇮🇷 با کلی اشتباه انجام داد . 🇮🇷 سپس با گربه ها ، 🇮🇷 به دنبال دفتر مدیر شرکت گشتند . 🇮🇷 بعضی ها از دیدن فرامرز و گربه ها ، 🇮🇷 ترسیدند و فرار کردند . 🇮🇷 بعضی ها هم به حراست زنگ زدند . 🇮🇷 اما فرامرز ، بدون توجه به مردم ، 🇮🇷 به نوشته های در و دیوار نگاه می کرد 🇮🇷 و با خودش می گفت : 🐈 آخه من که چینی بلد نیستم 🐈 از کجا باید دفتر مدیر و پیدا کنم ؟! 🐈 نوشته های روی اتاق ها رو هم که نمی فهمم 🐈 ای خدا ! این چه وضعیه ؟! 🐈 حالا من باید چکار کنم ؟! 🐈 خدایا خودت کمکم کن 🇮🇷 حراست و نگهبانان شرکت ، 🇮🇷 به طرف فرامرز آمدند . 🇮🇷 فرامرز ، می خواست فرار کند 🇮🇷 اما پشیمان شد و با خودش گفت : 🐈 اونا باید از ما فرار کنند نه ما از اونا . 🇮🇷 سپس دو دستش را به طرف نگهبانان گرفت 🇮🇷 و با انگشتان اشاره ، به آنها اشاره نمود . 🇮🇷 گربه ها نیز ، به نگهبانان حمله کردند . 🇮🇷 سپس فرامرز به طرف آنها رفت . 🇮🇷 و با آنها مبارزه کرد . 🇮🇷 سپس هر کدام را با یک مشت ، بیهوش نمود . 🇮🇷 و به آنها گفت : 🐈 به من میگن فرامرز 🐈 یعنی فراتر از مرز 🐈 بله داداش من فراتر از مرزم 🐈 من همه جای دنیارو ، 🐈 برای مبارزه با ظلم و جنایت میرم 🇮🇷 یکی از کارمندان آن شرکت ، 🇮🇷 از دیدن فرامرز و شنیدن سخنانش ، 🇮🇷 متعجب و شگفت زده شد . 🇮🇷 به خاطر همین ؛ به دنبال فرامرز راه افتاد . 🇮🇷 فرامرز ، چون چینی بلد نبود 🇮🇷 تصمیم گرفت که فعلا مخفی شود 🇮🇷 تا راه و چاره ای بیندیشد . 🇮🇷 سپس به زیر زمین شرکت رفتند 🇮🇷 و در یک انباری ، خود را پنهان کردند . 🇮🇷 آن مرد نیز ، پشت سر او ، وارد انبار شد 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
2.mp3
4.89M
📗 داستان صوتی معمایی 📙 راز درخت کاج ۲ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال های آموزنده 📲 سالم، مفید و سرگرم کننده 📲 برای کودک و نوجوان و خانواده 🤔 کانال چیستان و معما 🧠 @moaama_chistan 📀 کانال فیلم و کارتون 🎥 @kartoon_film 📚 کانال داستان و رمان 📙 @dastan_o_roman 🎧 کانال شعر و سرود 🎼 @sorod_shr 🦋 کانال تربیت دینی کودک 👨🏻‍🏫 @amoomolla ✈️ لطفا نشر بدین ...
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۶ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، از دیدن آن مرد غریبه تعجب کرد 🇮🇷 می خواست به او حمله کند که ناگهان گفت : 🌹 نه صبر کن ، نزن ، من کاریت ندارم 🌹 من می خوام کمکت کنم . 🇮🇷 فرامرز به گربه ها اشاره کرد ، 🇮🇷 که به عقب برگردند . 🇮🇷 و با تعجب به آن مرد ، گفت : 🐈 تو فارسی بلدی ؟ تو ایرانی هستی ؟ 🇮🇷 آن مرد گفت : 🌹 آره ایرانی ام ، اسمم اسماعیله 🌹 اولش ، خیلی از تو ترسیدم 🌹 اما وقتی دیدم فارسی حرف زدی 🌹 فهمیدم ایرانی هستی 🌹 و وقتی گفتی مبارزه با جنایت و ... 🌹 گفتم لابد آدم بدی نیستی 🌹 و شاید قصد کار خیر داشته باشی . 🌹 به هر حال اومدم بگم 🌹 اگر کاری ، کمکی ازم برمیاد در خدمتم 🇮🇷 فرامرز به اسماعیل گفت : 🐈 تو اینجا کار می کنی ؟ 🌹 اسماعیل گفت : بله 🐈 فرامرز گفت : زبون چینی هم بلدی ؟ 🌹 اسماعیل گفت : بله 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 خوب خیلی خوبه پس 🐈 تو خیلی می تونی به من کمک کنی 🐈 ولی چطور می تونم بهت اعتماد کنم ؟! 🇮🇷 اسماعیل گفت : 🌹 به پرچم مقدس کشورم ایران قسم می خورم 🌹 که اگر واقعا قصد مبارزه با بدی ها ، 🌹 و مبارزه با جنایت رو داری ، 🌹 کمکت می کنم 🌹و هیچ وقت بهت خیانت نمی کنم 🌹 حتی اگه منو اعدام کنن . 🌹 فقط بهم بگو قضیه چیه ؟! 🌹 برای چی اینجا اومدی ؟! 🌹 چه برنامه ای داری ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 پس بذار از اول برات تعریف کنم 🐈 اما قبلش باید بگم 🐈 اگر وسط حرفام ، گربه شدم تعجب نکن 🐈 فردا صبح بازم انسان میشم 🐈 و ادامه برنامه هامو بهت میگم 🐈 در ضمن ؛ 🐈 من حتی اگه گربه باشم ، حرفاتو می فهمم 🐈 پس هر چی خواستی بگو 🐈 و اما داستان من .... 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla