eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.2هزار دنبال‌کننده
40 عکس
78 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷 🌷 قسمت هفتمین 🌷 🌸 ثمامه مادر فاطمه ، 🌸 به دختر فهيمه و عاقله اش گفت : 🌹 دخترم ! رؤيای تو صادقه است . 🌹 یعنی به زودی ، 🌹 تو با مرد جليل القدری که ، 🌹 مجد و عظمت فراوانی دارد ، 🌹 ازدواج می کنی . 🌹 مردی که مورد اطاعت امت خود است . 🌹 و از او صاحب چهار فرزند می شوی . 🌹 که اولين آنها ، 🌹 چهره اش مثل ماه درخشان است . 🌹 و سه تای ديگر ، مثل ستارگان اند . 🌸 حزام ، پدر فاطمه ، 🌸 پشت در ایستاده بود ، 🌸 و به صحبت های دوستانه و صميمانه آنها ، 🌸 گوش می داد . 🌸 صبر کرد تا حرفشان تمام شود ، 🌸 سپس وارد اتاق شد . 🌸 و از ثمامه و فاطمه ، 🌸 در مورد پذيرش امام علی ( عليه السلام ) ، 🌸 سؤال کرد و گفت : ☀️ ای ثمامه ! آيا دخترمان را ، ☀️ شايسته همسری اميرالمؤمنين می دانی ؟ ☀️ بدان که خانه او ، خانه وحی و نبوت است ، ☀️ خانه علم و حکمت و آداب است . ☀️ اگر دخترت را ، لايق اين خانه می دانی ☀️ که خادمه اين خانه باشد ☀️ خواستگاری امام علی را قبول کنيم ، ☀️ و اگر دخترت ، اهليت آن خانه را ندارد ☀️ پس نه قبول نمی کنیم ؟ 🌸 ثمامه ، قلبی پر از عشق به امامت داشت 🌸 بدون معطلی گفت : 🌹 ای حزام ! به خدا سوگند 🌹 من او را خوب تربيت کردم 🌹 و از خدای متعال و قدير خواستارم 🌹 که فاطمه ام ، واقعا سعادتمند شود 🌹 و صالح و شایسته آن خانه باشد 🌹 و برای خدمت به آقا و مولايم اميرالمؤمنين ، 🌹 همسری شایسته و نیکو باشد . 🌹 پس او را به مولایم علی بن ابيطالب ، 🌹 تزويج کن . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۶۳ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز تصمیم گرفت تا نمازش را ، 🇮🇷 همیشه در مسجد و به جماعت بخواند . 🇮🇷 همه اهالی محل ، بازاریان و اهل مسجد ، 🇮🇷 از عوض شدن اخلاق فرامرز ، تعجب کردند . 🇮🇷 ایوب ، همان کسی که در بازار ، 🇮🇷 با فرامرز درگیر شده بود ، 🇮🇷 وقتی فرامرز را در مسجد دید 🇮🇷 تعجب کرد و حیران او را تماشا می کرد 🇮🇷 سپس کنار فرامرز نشست . 🇮🇷 و در گوشش گفت : 🌸 به به ، آقای فراتر از مرز 🌸 شما کجا ، اینجا کجا ؟! 🌸 شنیدم خیلی معروف شدی ؟! 🌸 برای خودت ، آدم حسابی شدی 🇮🇷 فرامرز ، روی خود را به طرف ایوب برگرداند 🇮🇷 سپس لبخندی زد و گفت : 🐈 به به آقا ایوب ، 🐈 مرد با غیرت محله 🇮🇷 ایوب گفت : 🌸 سلام فرامرز جان 🌸 مشتاق دیدار 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 سلام داداش ایوب ، خیلی شرمندتم 🐈 تو رو خدا حلالم کن . 🇮🇷 ایوب و فرامرز ، همدیگر را بغل کردند 🇮🇷 و بهترین دوست هم شدند . 🇮🇷 فرامرز در حال خرید بود 🇮🇷 که ناگهان صدای دزدگیر بانک ، درآمد 🇮🇷 جنسش را ، پیش مغازه دار گذاشت 🇮🇷 و به طرف بانک رفت . 🇮🇷 به گربه تبدیل شد و پشت در بانک ایستاد . 🇮🇷 و از پشت شیشه ، حرکات دزدان را ، 🇮🇷 رصد می کرد . 🇮🇷 و منتظر ماند تا بیرون بیایند . 🇮🇷 تعداد آنها سه نفر بود . 🇮🇷 که بعد از دزدی از بانک ، 🇮🇷 به طرف در خروجی آمدند . 🇮🇷 دو نفر که بیرون آمدند . 🇮🇷 فرامرز ، به انسان تبدیل شد 🇮🇷 و در را ، به صورت نفر سوم زد 🇮🇷 و به آن دو نفر حمله کرد . 🇮🇷 سلاحشان را ، از دستشان در آورد 🇮🇷 و دوباره گربه شد 🇮🇷 پای یکی از آنان را گرفت و انسان شد 🇮🇷 و هر دو دزد را ، به هم کوبید . 🇮🇷 نفر چهارمی که در ماشین منتظر بود 🇮🇷 با دیدن این ماجرا پیاده شد 🇮🇷 و به طرف فرامرز ، شلیک کرد . 🇮🇷 فرامرز ، پشت ستون مخفی شد . 🇮🇷 تا شلیک ها ، پایان یافت . 🇮🇷 آرام سرش را بیرون آورد . 🇮🇷 متوجه شد که ایوب و دوستانش ، 🇮🇷 در حال مبارزه با آن دزد چهارمی هستند . 🇮🇷 بعد از اینکه او را دستگیر کردند 🇮🇷 به طرف سه نفر دیگر رفتند 🇮🇷 و آنها را نیز بستند . 🇮🇷 ایوب و دوستانش ، به همدیگر می گفتند : 🌸 کی اینارو اینجوری کتک زده 🌸 بابا هر کی بوده ، دمش گرم 🐈 ادامه دارد ... 🐈 👈 پایان فصل اول 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
4_5924966633905851413.mp3
10.15M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک 📙 سه دقیقه در قیامت 📘 قسمت پنجم 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷 🌷 قسمت هشتمین 🌷 🌸 عقيل برادر امام علی علیه السلام ، 🌸 با اجازه فاطمه و پدرش ، 🌸 عقد بين اين دو بزرگوار را اجرا کرد . 🌸 آن هم با مهريه ۵۰۰ درهم ، 🌸 که سنت رسول خدا بود . 🌸 اما پدر فاطمه گفت : 🌹 دختر ما ، هديه ای است از سوی ما ، 🌹 به پسرعموی رسول خدا . 🌹 و ما طمع به مال و ثروت او ندوخته ايم . 🌸 فاطمه کلابيه ، 🌸 سراسر نجابت و پاکی و خلوص بود . 🌸 او را به طرف خانه امام علی بدرقه کردند . 🌸 هنگامی که می خواست وارد خانه شود ، 🌸 ایستاد و مکث کرد . 🌸 و پا به خانه امام علی علیه السلام نگذاشت 🌸 به او گفتند : چرا وارد نمی شوید ؟ 🌸 فاطمه گفت : 🍎 تا دختر بزرگ حضرت فاطمه علیهاالسلام ، 🍎 یعنی حضرت زینب اجازه نفرمايند 🍎 وارد خانه نمی شوم . 🌸 اين سخن او ، 🌸 نهايت ادب او را به خاندان امامت می رساند. 🌸 حضرت زینب ، اجازه ورود ایشان را دادند 🌸 فاطمه نیز با خوشحالی وارد خانه شد . 🌸 همان روز اول ، که پا در خانه امام گذاشت 🌸 حسن و حسين عليهماالسلام ، 🌸 مریض در بستر افتاده بودند . 🌸 عروس تازه نیز ، 🌸 به محض آن‏که وارد خانه شد ، 🌸 خود را به بالين آن دو عزيز رسانيد 🌸 و هم‏چون مادری مهربان ، 🌸 به دلجويی و پرستاری از آنان پرداخت 🌸 و همواره می گفت : 🍎 من کنيز فرزندان فاطمه هستم .  🌸 هر وقت امام علی علیه السلام ، 🌸 فاطمه را صدا می زد ، 🌸 حسن و حسین و زینب ، 🌸 به یاد مادرشان می افتادند و گریه می کردند 🌸 بعد از گذشت مدت کوتاهی ، 🌸 از زندگی مشترکش با امام علی عليه‏السلام ، 🌸 به اميرالمؤمنين پيشنهاد کرد 🌸 که به جای « فاطمه » ، 🌸 او را ام البنين صدا بزند 🌸 تا فرزندان حضرت زهرا عليهاالسلام ، 🌸 به ياد مادرشان ، فاطمه زهرا نيفتند 🌸 و در نتيجه ، خاطرات تلخ گذشته ، 🌸 در ذهن آن‏ها تداعی نگردد 🌸 و رنج بی مادری ، آن‏ها را آزار ندهد . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷 🌷 قسمت نهمین 🌷 🌸 حضرت علی عليه السلام ، 🌸 در همسرش ام البنین ، خردمندی ، نيرومندی ، 🌸 ايمانى استوار ، آدابى والا و صفاتى نيکو ، 🌸 مشاهده کرد و او را گرامى داشت ، 🌸 و از صميم قلب ، در حفظ او کوشيد . 🌸 و ثمره ازدواج حضرت با ایشان ، 🌸 چهار پسر رشيد بود که نامشان : 👈 عبّاس ، عبدالله ، جعفر و عثمان بود . 🌸 فرزندان ام البنين ، 🌸 همگی در کربلا به شهادت رسيدند 🌸 و نسل ايشان از طريق عُبيداللّه‏ ، 🌸 فرزند حضرت عباس عليه‏ السلام ادامه يافت. 🌸 اولین فرزند پاک بانو ام ‏البنين ، 👈 علمدار کربلا ، حضرت عباس بود ؛ 🌸 حضرت عباس ، 🌸 در روز چهارم ماه شعبان ، به دنیا آمد ‌. 🌸 هنگامى‌ که مژده ولادت عباس را ، 🌸 به اميرالمؤمنين عليه السلام ، داده شد ، 🌸 به خانه شتافت و او را در برگرفت ، 🌸 باران بوسه بر او فرو ريخت 🌸 و مراسم شرعى تولد را درباره او اجرا کرد . 🌸 در روز هفتم تولّدش ، 🌸 طبق رسم و سنّت اسلامی ، 🌸 گوسفندی را به عنوانِ عقيقه ذبح کردند ، 🌸 و گوشت آن را به فقرا صدقه دادند . 🌸 امام علی علیه السلام ، از عالم غيب ، 🌸 جنگ‌آورى و دليرى عباس را ، 🌸 در عرصه‏ هاى پيکار دريافته بود 🌸 و مى‏ دانست که او يکى از قهرمانان اسلام ، 🌸 خواهد بود ، 🌸 به خاطر همین ، نام او را عباس نامید . 🌸 که به معنی شیر بیشه بود 🌸 این نام را برایش انتخاب کرد 🌸 چون او در برابر کژی ها و باطل ، 🌸 ترش‌رو بود . 🌸 و در مقابل نيکى ها ، 🌸 خندان و چهره گشوده بود . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷 قسمت دهمین و آخرین 🌸 ام البنین ، توجه و محبت بسیاری ، 🌸 به فرزندان حضرت زهرا ، داشت . 🌸 و خود را ، کنیز و خدمتکار آنها می دانست 🌸 و حتی بیشتر از بچه هایش ، 🌸 آنها را دوست می داشت . 🌸 و همیشه آرزو می کرد 🌸 تا خودش و بچه هایش ، فدای آنها شوند 🌸 ولی هیچ صدمه ای ، به آنها نرسد . 🌸 روزی ام البنين وارد اتاق شد . 🌸 امام علی عليه السلام را ديد 🌸 که عباس خردسال را روی پاهايش نشانده ، 🌸 و آستين‌های کودک را بالا زده ، 🌸 بازوانش را می بوسید ، 🌸 و به شدت گریه می کرد . 🌸 ام البنين ، از دیدن این منظره ، 🌸 حيران و نگران شد و علتش را پرسيد . 🌸 امام علی نیز با اندوه پاسخ دادند : 🕋 به اين دو دست نگاه می کردم 🕋 و آنچه بر سرشان می آيد را ، 🕋 به ياد می آوردم . 🌸 تعجب ام البنين به ترس تبديل شد : 🌸 و با نگرانی گفت : 🌹 مگر چه بر سر دستان پسرم خواهد آمد ؟ 🌸 امام علی با چشمانی گریان گفت : 🕋 از بازو قطع خواهند شد . 🌸 ام البنین گفت : 🌹 چرا يا على ؟ 🌸 امام علی نیز ، ماجرای عاشورا و کربلا را ، 🌸 برای او تعریف کرد و گفت : 🕋 دستان فرزند تو ، 🕋 در راه فرزند پیامبر ، حسین ، 🕋 قطع خواهند شد . 🌸 چشمان ام البنین ، پر از اشک شد 🌸 گریه ، امانش نمی داد . 🌸 اما باز ، خدا را شکر کرد و گفت : 🌹 پسرم فدای سبط گرامی رسول . 🌸 امام علی ، ام البنین را ، 🌸 به مقام و منزلتی که فرزندش نزد خدا دارد 🌸 بشارت داد و گفت : 🕋 خداوند در عوض دو دست ، 🕋 دو بال به او می بخشد 🕋 تا با ملائکه در بهشت پرواز کند .  🌹 پایان 🌹 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
1_2721933613.pdf
4.52M
نمایشنامه طنز شعری ایران و آمریکا ویژه دهه فجر 📗 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
_1-1.pdf
133.3K
نمایشنامه طنز دهه فجر 📗 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ فصل دوم داستان پسر گربه ای ☀️ قسمت اول 🌸 زن و شوهری به نام زهرا و جعفر ، 🌸 در یکی از مناطق شهر اهواز ، 🌸 زندگی می کنند . 🌸 آنها هیچ وقت بچه دار نمی شوند . 🌸 اما از رحمت خدا هم ناامید نیستند . 🌸 و برای اینکه به آرزویشان برسند ، 🌸 همیشه در حال ذکر و دعا بودند . 🌸 بعد از هر نمازی ، با گریه و زاری ، 🌸 اول خدا را ، 🌸 به خاطر همه نعمت هایش ، 🌸 و به خاطر همه داده هایش ، 🌸 شکر می کنند . 🌸 سپس از او ، 🌸 بچه ای پاک می خواهند . 🌸 شب قدر بود . 🌸 زهرا و جعفر ، افطار کمی خوردند . 🌸 بعداز افطار ، مشغول عبادت شدند 🌸 شب قدر را احیا گرفتند . 🌸 نزدیک سحر بود . 🌸 قرآن کریم ، 🌸 روی سر زهرا و جعفر بود . 🌸 و با تلویزیون ، دعا می خواندند . 🌸 چشمان آنان پر از اشک شده بود . 🌸 بغضی سنگین ، 🌸 گلوی آنان را می فشرد . 🌸 تلویزیون می گفت : 🖥 بالحجه، بالحجه 🌸 زهرا و جعفر نیز ، 🌸 با گریه تکرار می کردند : 🇮🇷 بالحجه ، بالحجه ... 🌸 ناگهان ، بُغض زهرا ترکید . 🌸 و هق هق کنان به گریه افتاد . 🌸 و از امام زمان ، یک بچه خواست . 🌸 ناگهان ، 🌸 صدای گریه بچه ای را شنیدند . 🌸 زهرا و جعفر ، ابتدا اعتنایی نکردند . 🌸 آنها فکر می کردند 🌸 که آن صدای بچه ، 🌸 از همسایه یا رهگذر است 🌸 اما صدای گریه بچه قطع نشد . 🌸 جعفر ، به طرف بیرون رفت . 🌸 و بچه ای را در یک تشت طلایی ، 🌸 دم در خانه خود ، پیدا کرد . 🌸 سه پارچه سبز و سفید و قرمز ، 🌸 دور آن بچه ، پیچیده شده بود . 🌸 و در کنار او ، دوتا کتاب قرار داشت . ☀️ ادامه دارد ... ☀️نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت دوم 🌸 یکی از آن کتابها ، قرآن کریم بود 🌸 که جلد سبز براق داشت . 🌸 و کتاب دیگر ، کتاب حدیثی بود . 🌸 که به رنگ زرد براق بود . 🌸 جعفر ، از دیدن بچه تعجب کرد . 🌸 به اطرافش نگاهی انداخت 🌸 اما کسی آنجا نبود . 🌸 جعفر ، همسرش را صدا زد و گفت : 🌹 خانم بیا اینجا 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 چی شده آقا جعفر ؟! 🌹 جعفر گفت : لطفا یه لحظه بیا 🌸 زهرا به طرف در رفت 🌸 وقتی چشمش به بچه افتاد ، 🌸 شوکه شد و با تعجب گفت : 🇮🇷 این بچه چیه آقا جعفر ؟ 🇮🇷 اینجا چکار می کنه ؟ 🌸 جعفر گفت : 🌹 نمی دونم عزیزم ، 🌹 حتما یکی اونو اینجا گذاشته و رفته 🌹 بی زحمت ، 🌹 شما مواظب این بچه باش 🌹 اگه می تونی ساکتش کن 🌹 تا من برم ببینم 🌹 کسی این دور و ورا هست یا نه 🌸 زهرا بچه را بغل کرد 🌸 و به داخل برد 🌸 جعفر نیز لباسش را پوشید 🌸 و به بیرون رفت . 🌸 چند کوچه اطراف محله خود را دوید 🌸 و به هر کسی که می رسید 🌸 از آنها ، 🌸 در مورد بچه گم شده می پرسید ؛ 🌸 اما هیچ کس ، 🌸 هیچ اطلاعی از بچه نداشت . 🌸 بچه ، همچنان گریه می کرد . 🌸 زهرا خانم ، 🌸 هر کاری کرد که بچه ساکت شود 🌸 اما موفق نشد 🌸 با قاشق کوچک ، به او آب داد . 🌸 اما بچه ، سرش را می چرخاند . 🌸 و قاشق را نمی گرفت . 🌸 زهرا ، شیر پاستوریزه برایش گرم کرد 🌸 و سعی کرد تا با قاشق ، 🌸 شیر را در دهانش بگذارد 🌸 اما باز بچه ، مقاومت می کرد 🌸 و چیزی نمی خورد . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت سوم 🌸 جعفر ، با تعجب وارد خانه شد . 🌸 و به زهرا گفت : 🌹 همه جارو گشتم ، اما کسی نبود . 🌸 زهرا ، از شدت گریه های بچه ، 🌸 ناراحت و گریان شده بود . 🌸 جعفر گفت : 🌹 چی شده خانمی ؟ 🌹 چرا گریه می کنی ؟ 🌹 چرا بچه هنوز داره گریه می کنه ؟ 🌸 زهرا با چشمان گریان به جعفر گفت : 🇮🇷 آقا جعفر ! 🇮🇷 هر کاری کردم تا ساکت بشه 🇮🇷 ولی نمیشه 🇮🇷 گریه هاش ، داره قلبمو به درد میاره 🇮🇷 تو رو خدا 🇮🇷 برو براش شیر خشک و شیشه بیار 🌸 جعفر گفت : 🌹 چشم عزیزم ! ولی از کجا ؟ 🌹 نصف شبه ، همه جا تعطیله . 🌸 زهرا با گریه گفت : 🇮🇷 تو رو خدا یه کاری بکن 🌸 جعفر گفت : 🌹 باشه عزیزم 🌹 همین الآن به سرعت میرم 🌹 فقط خواهشا ، خودتو ناراحت نکن 🌸 جعفر ، بیرون رفت 🌸 یک طرف خیابان ایستاد ، 🌸 ماشین دربست گرفت 🌸 و به طرف داروخانه شبانه روزی رفت ☀️ ادامه دارد ... ☀️ ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
Part06.mp3
10.39M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک 📙 سه دقیقه در قیامت 📘 قسمت ششم 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت چهارم 🌸 بچه ، گریان و بی تاب ، 🌸 به سینه زهرا نگاه می کرد . 🌸 گریه های زهرا شدیدتر شد . 🌸 او نیز با غصه و حسرت ، 🌸 به آن بچه نگاه می کرد . 🌸 و با گریه به او می گفت : 🇮🇷 آروم باش عزیزم 🇮🇷 تو رو خدا گریه نکن 🇮🇷 الآن عمو میاد برات شیشه میاره 🌸 اما بچه ، 🌸 دستش را روی سینه زهرا می زند 🌸 و گریه و زاری می کند 🌸 زهرا از دیدن این صحنه ، 🌸 دلش آتش گرفت 🌸 و از خدا خواست تا کمکش کند 🌸 جعفر با عجله وارد خانه شد 🌸 به طرف آشپزخانه رفت 🌸 و مشغول آماده کردن شیشه شیر شد 🌸 صدای گریه های زهرا ، 🌸 که داشت با بچه حرف می زد ، 🌸 تا آشپزخانه می رسید . 🌸 چشمان جعفر نیز ، پر از اشک شد . 🌸 به سرعت شیشه را آماده کرد 🌸 و برای زهرا برد 🌸 اما بچه ، شیشه را قبول نکرد 🌸 جعفر ، بچه را گرفت . 🌸 و سعی کرد تا هم او را آرام کند ، 🌸 و هم شیشه را در دهان او بگذارد . 🌸 همه تلاش خود را نمود 🌸 اما عاقبت نه آرام شد و نه شیشه را گرفت . 🌸 بچه مدام ، به سینه زهرا نگاه می کند . 🌸 زهرا ، دوباره بچه را گرفت . 🌸 و با گریه گفت : 🇮🇷 آخه تو چی می خوای بچه ؟! 🇮🇷 چرا ساکت نمی شی ؟! 🇮🇷 چرا دلمو به درد میاری ؟! 🇮🇷 چرا اذیتم می کنی ؟! 🇮🇷 بس کن دیگه 🇮🇷 تو رو خدا بس کن دیگه 🌸 دستهای بچه ، 🌸 همچنان روی سینه زهرا بود 🌸 ناگهان احساس سنگینی ، 🌸 در سینه زهرا پیدا شد 🌸 حس کرد ، که از سینه او ، 🌸 مایعی دارد خارج می شود . 🌸 با دقت که نگاه کرد 🌸 در کمال ناباوری متوجه شد 🌸 که پستان های او شیر دارند ☀️ ادامه دارد ... ☀️ ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت پنجم 🌸 بچه را روی سینه اش گذاشت 🌸 بچه نیز ، با عجله ، 🌸 پستان زهرا را در دهان گرفت 🌸 و سپس آرام شد . 🌸 گریه های زهرا بیشتر شد 🌸 بُغضش ترکید 🌸 همان بُغضی که سالها ، 🌸 به خاطر نداشتن بچه ، 🌸 در گلویش جمع شده بود . 🌸 زهرا امشب برای اولین بار ، 🌸 احساس مادر شدن نمود . 🌸 و با گریه و خوشحالی و شگفتی ، 🌸 به جعفر گفت : 🇮🇷 آقا جعفر می بینی ؟! من مادر شدم 🇮🇷 من دارم به بچه ام شیر میدم . 🌸 جعفر با تعجب گفت : 🌹 چی داری میگی زهرا جان ، 🌹 مگه شوخیت گرفته ؟! 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 ببین چطور داره شیر می خوره ؟! 🇮🇷 این یه معجزه است . 🌸 جعفر گفت : 🌹 تو واقعاً داری به بچه شیر میدی ؟! 🌸 زهرا با چشم گریان و لب خندان ، 🌸 گفت : آره ، 🇮🇷 خیلی حس قشنگیه 🌸 جعفر باز با تعجب گفت : 🌹 آخه این چطور ممکنه ؟! 🌸 بعد از آنکه بچه خوابید 🌸 جعفر و زهرا تصمیم گرفتند 🌸 تا بچه را تحویل پلیس دهند . 🌸 سپس سحری خوردند . 🌸 ناگهان هنگام اذان صبح ، 🌸 بچه بیدار شد و لبش را تکان داد 🌸 نماز صبح و دعای عهد خواندند 🌸 سپس جعفر ، قرآن خواند 🌸 و زهرا و بچه ، گوش می کردند . 🌸 صبح که شد . 🌸 جعفر ، تشت و بچه را برداشت 🌸 زهرا در حال پوشیدن چادرش ، 🌸 به شوهرش گفت : 🇮🇷 وایسا عزیزم منم میام ☀️ ادامه دارد ... ☀️ ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ششم 🌸 جعفر گفت : 🌹 خانمی شما خسته ای 🌹 همه‌ی شب رو نخوابیدی 🌹 شما بمون استراحت کن 🌹 من خودم می برمش 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 عزیزم ! من خوبم 🇮🇷 دوست دارم باهات بیام 🌸 هر دو به طرف کلانتری رفتند . 🌸 در طول مسیر ، 🌸 بچه در بغل زهرا بود . 🌸 زهرا دوست نداشت بچه را تحویل دهد 🌸 اما به فکر مادر او بود 🌸 که حتما نگران بچه اش شده . 🌸 بچه را به پلیس تحویل دادند . 🌸 و از کلانتری ، بیرون آمدند . 🌸 اشک ، آرام آرام ، 🌸 از چشمان جعفر و زهرا ، 🌸 پایین می آمد . 🌸 کنار پارک ایستادند 🌸 و روی یک نیمکت نشستند . 🌸 زهرا ، زیر لب ، 🌸 شعری را با خود زمزمه می کرد : 🇮🇷 بچه ، یکی یه دونه 🇮🇷 عزیز و مهربونه 🇮🇷 بچه ، چراغ خونه 🇮🇷 ماهه تو آسمونه 🇮🇷 خنده‌ی لبهامونه 🇮🇷 بچه آروم جونه 🇮🇷 بچه ، مثلِ یه غنچه است 🇮🇷 گلِ زیبای باغچه است 🇮🇷 نانازی مثل جوجه است 🇮🇷 بچه شادیِ کوچه است 🇮🇷 بچه ، امیدِ مادر 🇮🇷 هم بازیِ برادر 🇮🇷 عصای مردِ خونه است 🇮🇷 همدم و یارِ خواهر 🌸 زهرا ، وسطای شعر خواندنش ، 🌸 دیگر نتوانست تحمل کند . 🌸 چادر را جلوی صورتش گذاشت . 🌸 و شروع به گریه کرد . 🌸 جعفر نیز به گریه افتاد 🌸 و دوباره از خداوند ، 🌸 درخواست یک بچه کرد . 🌸 پس از اینکه آرام شدند ، 🌸 به خانه برگشتند 🌸 در را که باز کردند 🌸 ناگهان صدای گریه بچه ای را شنیدند ☀️ ادامه دارد ... ☀️ ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
Part07.mp3
10.95M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک 📙 سه دقیقه در قیامت 📘 قسمت هفتم 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه کودکانه مرغ و کبوتر 🌟 مرغی 🐓 در یک مزرعه زندگی می کرد . که از میان همه حیوانات ، کبوتر را بیشتر دوست می داشت . 🌟 روزی روزگاری آن مرغ ، در مزرعه در حال گشت و گذار و دانه خوردن بود ، که ناگهان روباهی او را دید . روباه ، پشت بوته ها مخفی شد . دهانش ، آب افتاد . 🌟 سریع به خانه رفت و به همسرش گفت : 🦊 خانم جان ! زود قابلمه رو پر از آب کن و روی گاز بذار ، امروز یه نهار خوشمزه داریم . 🌟 خانم روباه گفت : نهارت کو ؟! کجاس ؟! 🦊 روباه گفت : صبر کن عزیزم ، الآن می گیرمش و می یارمش پیشت 🌟 خانم روباه گفت : دستت درد نکنه ولی خوبه قبلش به خدا توکل کنی و بگی انشالله ، یا اگه خدا بخواد ، یا اگه خدا کمک کنه 🦊 روباه گفت : نمی خواد عزیزم ، الآن میرم من زود میارمش ، منتظرم باش . 🌟 روباه دوباره به مزرعه برگشت ، و منتظر ماند تا آن مرغ ، به دانه خوردن مشغول باشد . وقتی حواسش نبود ، روباه به طرف او پرید و پیش از آنکه بتواند کمک بخواهد ، او را گرفت و در یک گونی انداخت . 🌟 کبوتر ، که روی شاخه درخت بود ، لحظه دزدیده شدن دوستش را دید . به فکر فرو رفت تا برای نجات دوستش ، نقشه ای بکشد . 🌟 روباه با خوشحالی و آواز ، به سمت خانه راه می رفت . که ناگهان کبوتری را جلوی خود دید . 🌟 کبوتر ، سر راه روباه نشست و وانمود کرد که پایش شکسته است . روباه تا او را دید ، خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد ، که خیلی خوش شانس است و نهار مفصلی خواهد خورد . 🌟 گونی را روی زمین گذاشت و به سمت کبوتر رفت تا او را بگیرد . کبوتر هم آرام آرام عقب می رفت . 🌟 مرغ نیز ، آرام سر گونی را باز کرد ، متوجه شد که روباه ، حواسش به کبوتر است و از گونی دور شده ، آرام از گونی بیرون آمد ، و یک سنگ ، داخل آن گذاشت و خودش نیز فرار کرد . 🌟 کبوتر نیز وقتی دید که دوستش ، به اندازه کافی دور شده ، شروع به پرواز کرد و بالای درختی نشست . 🌟 روباه ، از گرفتن کبوتر ناامید شده بود ، به خاطر همین ، به سمت گونی رفت و آن را برداشت و به طرف خانه اش حرکت کرد . 🌟 وقتی به خانه رسید ، قابلمه روی گاز بود . محتوای گونی را درون قابلمه خالی کرد . ناگهان سنگ بزرگی ، در آب افتاد . آب جوش ، روی صورت روباه ریخت و او را حسابی سوزاند . روباه داد و فریاد زد و یاد صحبت های خانمش افتاد که می گفت : بگو انشالله 🌟 خانم روباه ، وقتی صدای فریادهای شوهرش را شنید ، با عجله پیش او آمد و گفت : چی شده 🦊 روباه هم با ناراحتی گفت : 🦊 انشالله سوختم 🦊 اگه خدا بخواد مرغ فرار کرد 🦊 اگه خدا کمک کنه امروز نهار نداریم 📚 @dastan_o_roman   🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه پول یا قرآن 💎 مردی ثروتمند که زن و فرزند نداشت تمام کارگرانی که پیش او کار می کردند را ، برای صرف شام دعوت نمود . 💎 جلوی آن ها یک قرآن و مبلغی پول گذاشت . هنگامی که از صرف شام فارغ شدند به آنها گفت : ☀️ می خواهم به شما هدیه ای بدهم ؛ از این دوتا ، آیا قرآن را انتخاب می‌کنید یا پول را ؟! 💎 اول از همه ، نگهبان گفت : 👮🏻‍♂ آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم پس مال را می‌گیرم ، چرا که فائده آن ، با توجه به وضعیت من ، بیشتر هست . 💎 کشاورز گفت : 👨🏼‍🌾 زن من خیلی مریض است و نیاز به مال دارم تا او را معالجه کنم ، اگر مریضی او نبود ، قطعا قرآن را انتخاب می‌ کردم ولی فعلا مال را انتخاب می‌کنم . 💎 آشپز گفت : 👨🏻‍🍳 من تلاوت قرآن را خیلی دوست دارم ، ولی من همیشه مشغول کار هستم ، و هیچ وقتی برای قرائت قرآن ندارم ، بنابراین پول را بر می گزینم . 💎 مدیر شرکت ، به پسری که مسئول حیوانات بود و خیلی هم فقیر بود ، رو کرد و گفت : ☀️ تو هم حتما مال را انتخاب می کنی ، تا غذا فراهم کنی یا اینکه به جای این کفش پاره خود ، کفش جدیدی بخری . 💎 پسرک گفت : درسته من نیاز شدیدی به پول دارم تا کفش نو بخرم یا گوشت و غذایی فراهم آورم و به همراه مادرم میل کنم ، اما من ، قرآن را انتخاب می کنم . چون که مادرم ، بارها گفته است : یک کلمه از جانب الله سبحانه و تعالی ، ارزشمندتر از هر چیزی است و مزه و طعم آن ، از عسل هم شیرین تر است . 💎 بنابراین ، قرآن را گرفت و بعد از این‌که قرآن را گشود ، در آن دو کیسه دید ، در اولین کیسه ، مبلغی ده برابری آن مبلغی بود ، که روی میز غذا قرار داشت ، و کیسه دوم یک وثیقه بود که در او نوشته بود : به زودی این مرد ، غنی و وارث من می‌ شود . 💎 مرد ثروتمند گفت : هر کسی گمانش نسبت به الله خوب باشد ، پس الله او را ناامید نمی کند . 📚 @dastan_o_roman  🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت هفتم 🌸 صدا از درون خانه آنها بود . 🌸 با سرعت داخل خانه شدند . 🌸 ناگهان با تعجب ، 🌸 همان بچه را ، 🌸 با همان تشت طلایی دیدند . 🌸 زهرا و جعفر ، 🌸 با تعجب به همدیگر نگاه می کردند . 🌸 جعفر گفت : 🌹 اینجا چه خبره ؟! 🌹 کی این بچه رو آورده گذاشته اینجا ؟! 🌸 زهرا به طرف بچه رفت . 🌸 او را بلند کرد و در آغوش گرفت . 🌸 و به او شیر داد . 🌸 زهرا باورش نمی شد 🌸 که دوباره دارد بچه را می بیند 🌸 بچه در حال شیر خوردن بود 🌸 و زهرا با چشمانی اشک آلود ، 🌸 برایش شعر می خواند . 🇮🇷 بچه ، یکی یه دونه 🇮🇷 عزیز و مهربونه 🇮🇷 بچه ، چراغ خونه 🇮🇷 ماهه تو آسمونه ... 🌸 جعفر به طرف زهرا آمد 🌸 می خواست بچه را از او بگیرد . 🌸 اما زهرا ، بچه را سفت گرفته بود 🌸 دیگر دلش راضی نبود 🌸 تا بچه را تحویل دهد . 🌸 جعفر به زهرا گفت : 🌹 بده عزیزم 🌹 این بچه مال ما نیست . 🌸 زهرا با اکراه و اجبار ، بچه را رها کرد ؛ 🌸 و چادرش را پوشید . 🌸 جعفر گفت : 🌹 شما نمی خواد بیای 🌹 خودم تحویلش میدم و بر می گردم 🌸 جعفر ، بچه را به کلانتری برد 🌸 و با ناراحتی گفت : 🌹 جناب سروان ! 🌹 ما بچه رو تحویل شما دادیم ، 🌹 شما اونو دوباره گذاشتید خونه ما ؟! 🌸 سروان جلیلی ، 🌸 جدی به جعفر نگاهی کرد 🌸 و سپس گفت : 👨🏻‍✈️ بنده شمارو می شناسم ؟! ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت هشتم 🌸 جعفر گفت : 🌹 بله جناب سروان 🌹 همین سه چهار ساعت پیش ، 🌹 با خانمم اومدیم اینجا پیش شما 🌹 و این بچه رو تحویل تون دادیم 🌹 مگه یادتون نیست ؟! 🌹 گفتیم که دم در خونه پیداش کردیم 🌸 سروان جلیلی گفت : 👨🏻‍✈️ واقعاً متوجه منظورتون نمیشم 👨🏻‍✈️ من مطمئنم 👨🏻‍✈️ که نه امروز و نه روزای دیگه ، 👨🏻‍✈️ نه شمارو دیدم نه این بچه رو . 👨🏻‍✈️ اولین باره که دارم می بینمتون 👨🏻‍✈️ خب حالا امرتون رو بفرمائید ؟! 🌸 آقا جعفر ، 🌸 دوباره ماجرای بچه را تعریف کرد 🌸 سپس بچه را تحویل پلیس داد 🌸 و به خانه برگشت ‌. 🌸 در خانه را که باز کرد 🌸 صدای خنده زهرا و بچه ای را شنید 🌸 به طرف اتاق رفت 🌸 دوباره همان بچه بود 🌸 با همان تشت طلایی رنگش . 🌸 جعفر ، با تعجب و شگفتی ، 🌸 یک نگاهی به همسرش کرد ، 🌸 یک نگاهی هم به بچه انداخت ، 🌸 و یک نگاه دیگر به پشت سرش . 🌸 سپس مات و مبهوت به زهرا گفت : 🌹 این بچه اینجا چکار می کنه ؟! 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 به من میگی ؟! به خودت بگو 🇮🇷 چرا بچه رو گذاشتی دم در و رفتی ؟! 🌸 جعفر گفت : 🌹 من نذاشتم ؛ من بردمش کلانتری 🌹 من تحویلش دادم و برگشتم 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 بچه ، دم در خونه بود 🇮🇷 من فکر کردم تو گذاشتیش 🌸 جعفر ، با عجله و بدون بچه ، 🌸 به کلانتری برگشت 🌸 مستقیم به طرف سروان جلیلی رفت 🌸 و با ناراحتی گفت : 🌹 جناب سروان بچه کجاست ؟! 🌸 سروان جلیلی در حال نوشتن گفت : 👨🏻‍✈️ کدوم بچه ؟! ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه کوالای قهرمان 🌴 در جنگل های استرالیا ، کنار یک رودخانه ، درخت بزرگی قرار داشت که کبوتری 🕊 با جوجه هایش ، روی آن درخت زندگی می کردند . 🌴 هر چه جوجه ها بزرگتر می شدند ، به غذای بیشتری نیاز پیدا می کردند ، به خاطر همین ، کبوتر مادر و پدر 🕊 با هم به دنبال غذا می رفتند . 🌴 یک روز که جوجه ها تنها مانده بودند ، یک گنجشک قشنگ ، پر زد و پر زد تا کنار لانه جوجه ها نشست ، جوجه ها که تابحال هیچ پرنده ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند ، با دیدن آن گنجشک ، از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند « که مثلا پنهان شدند » . 🌴 گنجشک لبخندی زد و گفت : چرا از من می ترسید ؟ من شما را اذیت نمی کنم . به من می گن گنجشک . من هم بچه هایی مثل شما دارم ، الآن هم آمدم برایشان غذا پیدا کنم ، آنها کرم هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند .  🌴 جوجه ها به گنجشک گفتند : چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می زنی و پرواز می کنی . 🌴 گنجشک گفت : خداوند این بالهای زیبا را به من داده ، تا با آن ها ، به هرجایی که می خواهم پرواز کنم ؛ و از نعمت های خدا برای خودم و بچه هایم ، غذا تهیه کنم .  🌴 جوجه ها داشتند با گنجشک صحبت می کردند که ناگهان درخت تکان خورد ؛ فوری ترسیدند و دوباره سرهایشان را ، لای پرهایشان پنهان کردند . 🌴 یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی ، گوش های پهن و بدن پشمالو که خیلی هم با نمک و مهربان به نظر می رسید ، به آنها نزدیک شد . سپس به جوجه ها نگاهی کرد و گفت : نترسید شما که غذای من نیستید . 🌴 جوجه ها گفتند : ما را چه جوری دیدی ما که پنهان شدیم . 🌴 گفت : شما فقط سرتان را پنهان کردید ، بدنتان بیرون بود ، جوجه های قشنگم ، اسم من کوآلا است ، من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده ام کنار این درخت زندگی می کنم . 🌴 جوجه ها گفتند : خوش به حالت می تونی همه جا بروی . 🌴 کوآلا گفت : ولی من و همه حیواناتی که بال نداریم ، دوست داریم مثل شما پرنده باشیم و در آسمان آبی و زیبای خداوند ، پرواز کنیم . خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده ، اگر شما هم صبر کنید تا کمی دیگه بزرگتر شوید ، می توانید مثل پدر و مادرتان ، هر جایی که خواستید پرواز کنید . 🌴 یک مرتبه کوآلا دید عقابی به لانه کبوترها برای شکار جوجه ها می آید ، کوالا سریع فریاد زد : خطر خطر 🌴 سپس خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود ، به بال های آن پرنده شکاری ، چنگ می زد ، تا آن را از لانه جوجه کبوترها دور کند . 🌴 خانم کاکلی همسر کوالا نیز ، به کمک شوهرش آمد 🌴 گنجشک که این صحنه را دید ، خود را به کبوتر پدر و مادر رساند . 🌴 و نفس زنان گفت : جوجه هایتان در خطر هستند ، زود بیائید . 🌴 خانم کاکلی و کوآلا ، با کمک هم به هر زحمتی که بود ، عقاب را از جوجه ها دور کردند . کوآلا زخمی شده بود ، ولی خوشحال بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد . 🌴 کبوتر مادر از گنجشک و کوآلا برای نجات جان جوجه هایشان تشکر کرد و بعد از آن داستان ، شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه حیوانات جنگل ، او را کوآلای قهرمان نامیدند . نکات داستان : 📚 @dastan_o_roman  🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
📚 داستان کوتاه ماهی قرمز 🐟 🌟 برای عید نوروز ، پدرم برای من ، 🌟 یک ماهی قرمز کوچولو خرید . 🌟 اول خیلی خوشحال شدم ؛ 🌟 اما روزهای بعد که می دیدم 🌟 چقدر جایش در تُنگ ، کوچک است 🌟 ناراحت و پشیمان شدم ؛ 🌟 به همین دلیل ، 🌟 با پدرم به کنار رودخانه رفتیم 🌟 و ماهی را ، در آب ، رها کردیم . 🌟 ماهی هم با خوشحالی ، 🌟 شروع به شنا و پریدن نمود . 🌟 پدرم رو به من کرد و گفت : 🌷 آفرین پسرم 🌷 آفرین که ماهی رو خوشحال کردی 🌷 می دونی اگر امام زمان علیه السلام بیاد 🌷 همه ماهی های دریا ، 🌷 و همه پرندگان توی آسمان ، 🌷 خوشحال و خندان میشن . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت نهم 🌸 سروان جلیلی در حال نوشتن گفت : 👨🏻‍✈️ کدوم بچه ؟! 🌸 جعفر گفت : 🌹 همون بچه ای که یک ساعت پیش ، 🌹 به شما تحویل دادم . 🌸 سروان جلیلی ، 🌸 خودکارش را روی دفتر گذاشت ؛ 🌸 و با تعجب نگاهی به جعفر کرد 🌸 و گفت : 🌟 شما به بنده بچه دادید ؟! 🌸 جعفر گفت : ندادم ؟! 🌸 سروان جلیلی گفت : 🌟 شما حالتون خوبه ؟! 🌟 بنده تا حالا شمارو ندیدم 🌟 از صبح تا الآن که در خدمتتون هستم 🌟 هیچ بچه ای هم تو کلانتری ندیدم 🌸 جعفر به فکر فرو رفت 🌸 بهت زده به سروان جلیلی نگاه می کرد . 🌸 سکوت جعفر ، طول کشید . 🌸 سروان جلیلی گفت : 🌟 آقا حالتون خوبه ؟! 🌸 جعفر ، معذرت خواهی کرد 🌸 و از اتاق سروان جلیلی بیرون رفت 🌸 از چند نفر دیگر از سربازان کلانتری ، 🌸 در مورد بچه پرسید . 🌸 اما کسی ورود و خروج او را ندیده 🌸 سپس از کلانتری بیرون آمد . 🌸 در حال قدم زدن با خودش حرف می زد 🌸 از بس غرق فکر بود 🌸 نفهمید چگونه به خانه رسید . 🌸 جعفر ، در حیاط خانه ایستاد 🌸 و کنار باغچه نشست . 🌸 سپس زهرا را صدا زد . 🌸 زهرا نیز با لبی خندان ، 🌸 و با روحیه ای شاد ، 🌸 و همچنین بچه در بغل ، 🌸 به طرف جعفر آمد و گفت : 🇮🇷 بله عزیزم چی شده ؟! 🌸 جعفر گفت : 🌹 به نظرت ! من دیوونه شدم ؟! 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 نه قربونت برم 🇮🇷 تو عاقلترین مرد دنیایی . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت دهم 🌸 جعفر به زهرا گفت : 🌹 خانم جان ! فکر کنم این بچه ، 🌹 یه بچه معمولی نیست ، 🌹 هم میتونه تنهایی بیاد خونه 🌹 هم میتونه کاری بکنه که دیگران ، 🌹 هیچی یادشون نباشه 🌸 زهرا گفت : چطور ؟! 🌸 جعفر گفت : 🌹 یادته صبح رفتیم بچه رو تحویل بدیم ؟! 🌹 وقتی برگشتیم چه اتفاقی افتاد ؟! 🌹 بچه رو تو خونه دیدیم 🌹 پلیس ، بچه رو نیاورده ، 🌹 خودش اومده 🌹 دوباره که بچه رو فرستادم کلانتری 🌹 پلیسا ، بچه رو یادشون نبود 🌹 دوباره بچه رو تحویل پلیس دادم 🌹 ولی دوباره برگشت خونه ما 🌹 شما هم فکر کردی ، 🌹 من گذاشتمش پشت در ؛ 🌹 برای سومین بار ، 🌹 که تنهایی رفتم کلانتری ، 🌹 دوباره پلیسا ، 🌹 نه منو یادشون بود نه بچه رو !!! 🌸 زهرا با تعجب به بچه نگاهی کرد 🌸 و با هیجان گفت : 🇮🇷 یعنی این بچه ، استثنائیه ؟! 🌸 جعفر گفت : 🌹 نمی دونم ! 🌹 شاید هم جادوگره یا آدم فضائیه 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 نه عزیزم اینجوری نگو 🇮🇷 این بچه ، شگفت انگیزه 🇮🇷 هر کی هست ، من دوستش دارم 🇮🇷 انگار خودش هم مارو دوست داره 🇮🇷 و حاضر نیست ما رو ترک کنه 🇮🇷 پس بذار پیش ما بمونه . 🇮🇷 بذار براش مادری کنم . 🌸 جعفر گفت : 🌹 پس پدر و مادرش چی ؟! 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 کدوم پدر و مادر ؟! 🇮🇷 پدر و مادرش اگه می خواستنش 🇮🇷 که دم در خونه ما نمیذاشتنش 🇮🇷 از کجا معلوم ، 🇮🇷 شاید هم پدر و مادر نداره 🌸 جعفر و زهرا ، تصمیم گرفتند 🌸 تا بچه را بزرگ کنند . 🌸 و از اینکه ، پس از سالها ، 🌸 احساس پدر و مادر شدن را ، 🌸 تجربه می کنند ، 🌸 خیلی خوشحال بودند . 🌸 و با هم قرار گذاشتند 🌸 تا از سر راهی و استثنایی بودن او ، 🌸 به کسی ، چیزی نگویند . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla