eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.2هزار دنبال‌کننده
40 عکس
81 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ داستان کوتاه صبحانه شگفت انگیز 🦋 اون شب ، طوره دیگه ای بود 🦋 همه به آسمون نگاه می کردن 🦋 در تلویزیون هم ، 🦋 از ماه و دیدنش صحبت میکردن 🦋 نمیدونستم چه خبره 🦋 ولی هر چی بود 🦋 انگار خیلی براشون مهم بود 🦋 من و خواهرم بازی می کردیم 🦋 بابابزرگ و مادربزرگ و پدر و مادرم 🦋 پای تلویزیون نشسته بودن 🦋 و داشتن دم نوش سیب با خرما ، 🦋 می خوردن 🦋 که یک دفعه تلویزیون اعلام کرد 🦋 هلال ماه دیده شده 🦋 و فردا عید فطره 🦋 بعد همه پا شدن 🦋 و همدیگه رو بغل کردن و بوسیدن 🦋 و عید رو به هم تبریک گفتن 🦋 درست نمی دونستم چه خبره 🦋 خواهرم هم مثله من بود 🦋 و هنوز دقیقا متوجه ماجرا نشده بودیم 🦋 ما هم رفتیم و اونا رو بغل کردیم 🦋 مامان رفت خونه رو تمیز کنه 🦋 در حال جاروبرقی خانه بود 🦋 خواهرم رفت پیش مامان و گفت : 🐥 مامان سحری چی داریم؟ 🔮 مامان هم گفت : هیچی نداریم 🔮 برای چی ؟! 🔮 میخواستی روزه بگیری ؟ 🦋 خواهرم هم سرش رو ، 🦋 به عنوان تایید تکان داد . 🔮 مامان گفت : دخترم فردا عید فطره 🔮 دیگه رمضون تموم شده 🔮 نمی خواد روزه بگیریم 🔮 حالا برید بخوابید 🔮 چون فردا صبح باید بریم مسجد 🔮 تا در جشن عید فطر شرکت کنیم . 🦋 از اینکه فردا به جشن میریم 🦋 خیلی خوشحال بودیم 🦋 صبح زود بیدار شدیم 🦋 و برای جشن به مسجد رفتیم 🦋 نماز عید فطر خوندیم 🦋 کلی شیرینی خوردیم 🦋 بعد بابام مارو به پارک برد 🦋 و یک صبحانه شگفت انگیز ، 🦋 برای ما خرید . 🦋 آش و حلیم و سرشیر 🦋 عسل و مربا و کره 🦋 نون سنگک و نون بربری داغ و تازه 🦋 خیلی خوردیم و بازی کردیم 🦋 واقعا عالی بود 🦋 خیلی خوش گذشت ‌. 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۱۶ 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 خب عزیزم عروسی همش یک شبه 🇮🇷 یک شب که هزار شب نمیشه 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 اولاً یک شب نیست ، هزاران شبه 🍎 حداقل ماهی یکبار ، عروسی دعوتید 🍎 غیر از عروسی ، هر ساله ، 🍎 حداقل بیستا جشن ، 🍎 دعوتتون می کنن 🍎 یه روز عروسی فلانی 🍎 یه روز عقدکنون فلانی 🍎 یه روز تولد فلانی 🍎 یه روز جشن فلانی 🍎 پس نگید که یک شبه 🍎 در ضمن همون یک شب هم ، 🍎 میتونه اعمال هفتاد ساله ما رو 🍎 خراب می کنه 🌸 جعفر ، 🌸 همه حرفهای شیعه فاطمه را شنید 🌸 سپس لبخندی زد و گفت : ☀️ زهرا خانم ، شمارو نمی دونم ☀️ ولی خداییش ، من که قانع شدم ☀️ و به حرف دختر کوچولوی قشنگم ، ☀️ گوش میدم ☀️ و به عروسی نمیرم 🌸 زهرا با تعجب گفت : 🇮🇷 مطمئنی نمیری ؟! اونا فامیلاتن ها 🇮🇷 عروسی برادرزادته 🇮🇷 اگه نری ممکنه ناراحت بشن آ 🌸 جعفر گفت : ☀️ اشکالی نداره ، ☀️ اونا ناراحت بشن ☀️ بهتر از اینه که خدا ناراحت بشه 🌸 جعفر نگاهی به شیعه فاطمه کرد ، 🌸 برایش چشمک زد و گفت : ☀️ مگه نه دختر گلم ؟! 🌸 شیعه فاطمه نیز ، 🌸 لبخند ملوسی زد و گفت : 🍎 قربون بابای قشنگم برم 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 دختر و بابا خوب متحد شدین 🇮🇷 پس باشه منم نمیرم 🇮🇷 ولی در عوضش قول بده ، 🇮🇷 که فردا کادوی خوبی براشون بگیریم 🇮🇷 و برای تبریک گفتن ، 🇮🇷 صبح زود بریم سمتشون . 🌸 جعفر لبخندی زد و گفت : ☀️ به روی چشمم خانم خانما ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۱۷ 🌸 فردای آن روز ، 🌸 اول صبح ، با کادو و شیرینی ، 🌸 به طرف خانه برادر جعفر رفتند . 🌸 و به عروس و داماد تبریک گفتند . 🌸 و بابت نیامدن به عروسی ، 🌸 عذرخواهی کردند . 🌸 برادر جعفر نیز ، 🌸 از نیامدن جعفر به عروسی پسرش ، 🌸 ناراحت شده بود . 🌸 اما جعفر و همسرش ، 🌸 با شیرین زبانی ، 🌸 موفق شدند که از دلش در بیاورند . 🌸 همه خوشحال و خندان بودند ؛ 🌸 بچه ها نیز ، در حیاط خانه ، 🌸 مشغول بازی بودند . 🌸 شیعه فاطمه ، اهل بازی کردن نبود 🌸 ولی از لحظه ورود ، 🌸 احساس تنگی نفس ، 🌸 و خفگی می کرد . 🌸 اما حیا کرد و به کسی چیزی نگفت . 🌸 گاهی بیرون می رفت تا هوایی بخورد 🌸 و گاهی کنار مادرش می نشست ‌. 🌸 ناگهان دختر عموی او ، مرضیه ، 🌸 متوجه حال ناخوش او شد . 🌸 ناگهان چشمان شیعه فاطمه ، 🌸 در حال بسته شدن بودند 🌸 و خودش نیز در حال افتادن بود 🌸 که مرضیه ، به طرف او رفت 🌸 او را بغل کرد و به زهرا گفت : ⚜ شیعه فاطمه چش شده ؟! ⚜ چرا رنگش پریده ؟! ⚜ چرا حالش خوب نیست ؟! 🌸 زهرا از شنیدن این حرف ، 🌸 برآشفته شد . 🌸 و از جای خود پرید 🌸 از دیدن روی زرد و بی حال دخترش ، 🌸 ناراحت شد 🌸 او را از مرضیه گرفت و گفت : 🇮🇷 چی شده دخترم ؟! 🇮🇷 تو حالت خوش نیست ؟! 🌸 شیعه فاطمه ، لبانش را باز کرد 🌸 اما نمی توانست حرف بزند . 🌸 زهرا نیز با ناراحتی و دستپاچگی 🌸 به جعفر گفت : 🇮🇷 آقا جعفر ، 🇮🇷 بچه ام حالش خوب نیست . 🇮🇷 بیا ببریمش دکتر . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه گدای مسکین 🌟 یک روز یکی از بزرگان ، 🌟 شعر مرحوم شهریار را مطرح کرد 🌟 و سپس گفت :‌ 🌸 شهریار در وصف امیرالمومنین 🌸 علی بن ابی طالب علیه السلام 🌸 شعری سروده ، 🌸 اما افسوس که یک بیتش ، 🌸 ناقص است و کم رنگ . 🌟 گفتم : کدام بیتش نقص دارد ؟ 🌸 گفت : همان جا که می گوید 🌸 برو ای گدای مسکین 🌸 در خانه‌ی علی زن 🌸 که نگین پادشاهی 🌸 دهد از کرم گدار را ... 🌟 و بعد ادامه داد : 🌸 این بسیار بد است ! 🌸 علی که گدا پرور نیست 🌸 او کریم پرور است . 🌸 ای کاش شهریار می گفت : 🌸 مرو ای گدای مسکین 🌸 تو در سرای مولا 🌸 که علی همیشه می زد 🌸 در خانه‌ی گدار را 🌸 بله اگر علم می‌خواهی ، 🌸 شفاعت می‌خواهی ، 🌸 کرامت و مغفرت گناه می‌ خواهی ؛ 🌸 برو در خانه علی علیه السلام . 🌸 اما اگر دنیا می‌خواهی ، 🌸 مولا خودش عنایت می کند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه حاجب ☀️ آقایی به نام حاجب بروجردی ، ☀️ قصیده ای زیبا ، ☀️ در مدح امیر المومنین ، ☀️ امام علی علیه السلام سرودند . ☀️ که یک بیت آن ، این بود : 🌴 حاجب ! اگر محاسبه حشر با علیست 🌴 من ضامنم که هر چه خواهی گناه کن ☀️ همان شب در عالم رویا ، ☀️ مولا علی بن ابیطالب ، ☀️ به خواب ایشان آمدند و فرمودند : 🕋 اگر چه محاسبه در دست ماست 🕋 اما اگر اجازه بدهی 🕋 من می خواهم 🕋 بیت آخر شعرت را اصلاح کنم ؟! ☀️ حاجب عرض کرد : 🌴 یا مولا ! 🌴 شعر برای شما و در مدح شماست 🌴 هر خواهید ، انجام دهید . ☀️ حضرت علی علیه السلام فرمودند : 🕋 پس بیت آخرت را این گونه بنویس : 🕋 به یقین محاسبه حشر با علیست 🕋 شرم از رخ علی کن و کمتر گناه کن 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۱۸ 🌸 شیعه فاطمه آرام گفت : 🍎 مامانی ! دارم خفه میشم 🍎 منو از این خونه ببر بیرون 🌸 زهرا سریعا چادرش را سر کرد . 🌸 و با ناراحتی و گریه ، 🌸 دخترش را به حیاط خانه برد . 🌸 اما حال شیعه فاطمه خوب نشد ‌. 🌸 سپس او را از خانه بیرون برد . 🌸 شیعه فاطمه ، 🌸 کمی حالش بهتر شد . 🌸 و هر چه جلوتر می رفتند ، 🌸 حال شیعه فاطمه بهتر می گشت . 🌸 ناگهان شیعه فاطمه گفت : 🍎 مامان جون اگه ممکنه ، 🍎 یه چند دقیقه ، همین جا وایسا 🌸 زهرا ایستاد و گفت : 🇮🇷 حالت خوب شد دخترم ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 آره مامان ، خیلی بهتر شدم 🍎 هوای اینجا حالم و خوب می کنه 🌸 زهرا متوجه شد ، 🌸 که کنار درب ورودی مسجد ، 🌸 ایستاده اند . 🌸 و انگار شیعه فاطمه ، 🌸 از داخل مسجد ، اکسیژن می گیرد . 🌸 زهرا خم شد 🌸 و به شیعه فاطمه گفت : 🇮🇷 دخترم ! چی شده ؟! 🇮🇷 چرا حالت بد شده بود ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 مامانی ! 🍎 از بس تو اون خونه گناه کردن 🍎 و آهنگ حرام پخش کردند 🍎 همه جا تاریک و پر از دود شده بود . 🌸 زهرا با تعجب ، 🌸 به شیعه فاطمه نگاه می کرد . 🌸 جعفر ، با ماشین برادرش آمد 🌸 و کنار زهرا و شیعه فاطمه ایستاد . 🌸 بوق زد و گفت : ☀️ خانم جان ! ☀️ سوار شید بچه رو ببریم دکتر ؟! 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 نه عزیزم ، دیگه نمی خواد ، 🇮🇷 خدارو شکر حالش بهتر شد . 🇮🇷 فقط باید بریم خونه ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۱۹ 🌸 جعفر ، وقتی مطمئن شد 🌸 که حال شیعه فاطمه خوب شده 🌸 ماشین را به برادرش پس داد 🌸 و با زن و بچه اش ، 🌸 به طرف خانه رفتند . 🌸 وقتی سر کوچه رسیدند ، 🌸 ناگهان زهرا به جعفر گفت : 🇮🇷 شما برید خونه ؛ 🇮🇷 من می رم مسجد ، کار دارم 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 مامان ! منم می خوام بیام 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 نه عزیزم ، الآن نمیشه بیای 🇮🇷 انشالله فردا با خودم می برمت 🌸 زهرا ، تنها به مسجد محله رفت . 🌸 و بعد از نماز جماعت ، 🌸 با امام جماعت مسجد ، دیدار کرد 🌸 و با ایشان ، 🌸 در مورد شیعه فاطمه صحبت کرد 🌸 زهرا خانم ، 🌸 همه خصوصیات شگفت انگیزی که ، 🌸 شیعه فاطمه دارد ، 🌸 برای حاج آقا شرح نمود . 🌸 و پس از آن گفت : 🇮🇷 حاج آقا ! من برای این دختر نگرانم 🇮🇷 خواهش می کنم بگین چکار کنم ؟! 🌸 حاج آقا کمی فکر کرد و گفت : 🌟 راستش حاج خانم ! 🌟 بنده نسبت به این مسائل ، 🌟 زیاد واقف نیستم 🌟 ولی می تونین به قم تشریف ببرین 🌟 و از علمای اونجا سوال کنید 🌟 اونا بهتر می تونن به شما کمک کنن . 🌸 زهرا ، در مورد رفتن به قم ، 🌸 با جعفر مشورت نمود . 🌸 قرار شد آخر هفته ، 🌸 همه با هم ، به قم بروند . 🌸 آخر هفته شد و به قم سفر کردند . 🌸 ابتدا به حرم حضرت معصومه رفتند . 🌸 پس از زیارت و نماز ، 🌸 به اتاق مسائل شرعی رفتند . 🌸 دو حاج آقا در آنجا ، نشسته بودند . 🌸 شیعه فاطمه از قبل می دانست ، 🌸 که برای چه به قم آمدند ، 🌸 او کاملا ذهن مادرش را خوانده بود 🌸 به خاطر همین به مادرش گفت : 🍎 مادر جون ! نریم داخل 🇮🇷 زهرا گفت : چرا دخترم ؟ ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
حنانه.mp3
2.84M
🎧 قصه صوتی حنانه 🎼 تک قسمتی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۲۰ 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 مامان جون ! 🍎 من نمی خوام بدونم کی هستم 🌸 زهرا لبخندی زد و به فکر فرو رفت 🌸 او در فکرش ، 🌸 دنبال جواب برای دخترش بود . 🌸 ناگهان گفت : 🇮🇷 عزیزم ! اگر یک رُبات بودی 🇮🇷 و دارای قابلیت های مختلف بودی 🇮🇷 و قدرت های زیادی هم داشتی 🇮🇷 آیا دوست نداشتی 🇮🇷 که اون قدرتهارو کشف کنی ؟! 🇮🇷 نمی خواستی بدونی 🇮🇷 چه استعدادهایی داری ؟! 🇮🇷 حتما می خواستی 🇮🇷 تا براساس اون استعدادها ، 🇮🇷 و قابلیت ها زندگی کنی ؟! 🇮🇷 اگر ما ندونیم شما کی هستی 🇮🇷 و از کجا اومدی 🇮🇷 و چه قدرت ها و استعدادهایی داری 🇮🇷 هم ما اذیت می شیم 🇮🇷 هم شما در دنیای ما آدما ، 🇮🇷 دچار سردرگمی خواهی بود . 🇮🇷 اما اگر بدونی کی هستی ، 🇮🇷 هم خودت راحت میشی 🇮🇷 و هم ما دیگه نگران شما نمی شیم 🇮🇷 و حتی میتونی 🇮🇷 با قدرت هایی که داری 🇮🇷 به مردم کمک کنی . 🌸 شیعه فاطمه دیگر چیزی نگفت 🌸 زهرا نیز ، 🌸 به طرف دفتر مسائل شرعی رفت 🌸 و به حاج آقایی که آنجا بود 🌸 ماجرای شیعه فاطمه را بیان کرد . 🌸 حاج آقا گفت : 🕌 بنده نمی تونم به شما کمک کنم 🕌 شما باید به طرف دفاتر مراجع بروید . 🌸 زهرا ، آدرس دفاتر را گرفت 🌸 و به همراه شوهر و دخترش ، 🌸 به طرف آنها رفتند . 🌸 به اولین دفتری که وارد شدند 🌸 مشکل خود را گفتند . 🌸 سر دفتر ، 🌸 شیعه فاطمه را کنار خود نشاند 🌸 و با لبخند به او شکلات داد و گفت : 🕌 دختر خانم گل ، اسمتون چیه ؟ 🍎 گفت : شیعه فاطمه هستم . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۲۱ 🌸 حاج آقا گفت : 🕌 به به چه اسم زیبایی . 🕌 چند سالتونه ؟! 🍎 شیعه فاطمه گفت : ۵ سالمه 🌸 حاج آقا گفت : 🕌 مامان خیلی برات نگرانه 🕌 اگه اجازه میدی ، 🕌 من می خوام امتحانت کنم 🕌 اشکالی نداره ؟! 🍎 شیعه فاطمه گفت : بفرمائید 🌸 حاج آقا گفت : 🕌 میشه بپرسم امام اول کیه ؟ 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 امام اول ، 🍎 امیرالمومنین علی علیه السلام 🍎 امام دوم ، امام حسن ع 🍎 امام سوم ، امام حسین ع 🍎 امام چهارم ، امام سجاد ع 🍎 امام پنجم ، امام باقر ع 🍎 امام ششم ، امام صادق ع 🍎 امام هفتم ، امام کاظم ع 🍎 امام هشتم ، امام رضا ع 🍎 امام نهم ، امام جواد ع 🍎 امام دهم ، امام هادی ع 🍎 امام یازدهم ، امام عسکری ع 🍎 و امام دوازدهم ، 🍎 امام زمان عجل الله فرجه 🍎 می خواین اسم مادران پاکشون رو 🍎 هم بگم ؟! 🌸 حاج آقا گفت : 🕌 آفرین به شما 🕌 مگه اسم مادران شون رو بلدی ؟ 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 مادر امام علی علیه السلام ، 🔰 فاطمه بنت الاسد 🍎 مادر امام حسن و حسین ع 🔰 حضرت فاطمه زهراست 🍎 مادر امام سجاد ع 🔰 شهربانو 🍎 مادر امام باقر ع 🔰 فاطمه بنت الحسن 🍎 مادر امام صادق ع 🔰 ام فروه 🍎 مادر امام کاظم ع 🔰 حمیده 🍎 مادر امام رضا ع 🔰 نجمه خاتون 🍎 مادر امام جواد ع 🔰 سبیکه 🍎 مادر امام هادی ع 🔰 سمانه 🍎 مادر امام عسکری ع 🔰 حدیثه 🍎 مادر امام زمان ع 🔰 نرگس ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۲۲ 🌸 حاج آقا به زهرا و جعفر گفت : 🕌 شما بهش یاد دادید ؟! 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 نه حاج آقا ، خودشون بلدن 🇮🇷 بچه ما ، همش در حال مطالعه است 🇮🇷 دو کتاب قرآن و حدیث داره 🇮🇷 همیشه هم اونا رو می خونه . 🇮🇷 بدون اینکه درس بخونه یا کلاس بره 🇮🇷 سواد و خواندن و نوشتن بلده 🌸 حاج آقا گفت : 🕌 آفرین دختر گلم 🕌 بگو ببینم پیامبرت کیه ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 حضرت محمد صلی الله علیه و آله 🍎 بعد می خواین بپرسین امامت کیه ؟ 🍎 امام من ، امام علی هست 🍎 بعد از دینم می پرسین ، 🍎 که دین من هم اسلامه 🍎 کتابم ، قرآنه 🍎 مذهبم ، شیعه است 🍎 و قبله ام ، کعبه است . 🌸 حاج آقا ، 🌸 از جواب های سریع شیعه فاطمه ، 🌸 شگفت زده شد و دوباره به او گفت : 🕌 یعنی تو می تونی ذهن منو بخونی ؟! 🍎 شیعه فاطمه گفت : بله 🌸 حاج آقا گفت : 🕌 عجیب ... 🕌 می خوام توی ذهنم ، 🕌 ازت یه سوال بپرسم 🕌 ببینم می تونی جواب بدی یا نه . 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 شما فرمودید قرآن چندتا جزء داره ؟! 🍎 قرآن سی تا جزء داره 🍎 ۱۱۴ تا سوره داره 🍎 ۱۱۴ تا بسم الله الرحمن الرحیم داره 🍎 ۶/۲۳۶ آیه دارد 🍎 ۷۷/۸۰۷ کلمه داره 🍎 ۳۲۳/۶۷۱ حرف داره 🍎 بزرگترین سوره قرآن ، بقره است 🍎 کوچکترین سوره قرآن ، کوثره 🍎 قلب قرآن ، سوره یاسین 🍎 عروس قرآن ، سوره رحمان 🍎 سوره ای که 🍎 بسم الله الرحمن الرحیم نداره 🍎 سوره توبه است 🍎 سوره ای که 🍎 دوتا بسم الله الرحمن الرحیم داره 🍎 سوره نمل هست 🍎 مادر قرآن ، سوره حمد 🍎 خواهر قرآن ، صحیفه سجادیه 🍎 برادر قرآن ، نهج البلاغه است ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla