📗 داستان مصور ساعات ظهور
🖼 صفحه اول
✍ نویسنده : عامر سودانی
📚 منبع : جلد ۱۴ مجموعه آفتاب
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_مصور #امام_زمان #ساعات_ظهور
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۲۵
🌸 حاج آقا به شیعه فاطمه گفت :
🕌 مامان شما گفته
🕌 کتاب حدیثی هم می خونی
🕌 درسته ؟!
🌸 شیعه فاطمه گفت :
🍎 بله
🌸 حاج آقا گفت :
🕌 حدیث هم حفظی ؟!
🌸 شیعه فاطمه گفت :
🍎 بله
🕌 حاج آقا گفت : چندتا
🌸 شیعه فاطمه گفت :
🍎 همونقدری که خداوند به من آموخت
🌸 حاجی با تعجب گفت :
🕌 میشه بگی خداوند ،
🕌 چطوری به شما یاد داد ؟!
🌸 شیعه فاطمه سرش را پایین انداخت
🌸 و به سکوت عمیقی فرو رفت .
🌸 حاج آقا به جعفر و زهرا گفت :
🕌 بریم ، باید بریم پیش آقا
🌸 جعفر گفت : کدوم آقا ؟!
🕌 حاج آقا گفت : بریم می فهمید .
🌸 همه با هم ،
🌸 به طرف موسسه آقای حسن زاده رفتند
🌸 حاج آقا با دفتردار آقای حسن زاده ،
🌸 در حال گفتگو و گرفتن اجازه ورود بودند .
🌸 که ناگهان ،
🌸 آقای حسن زاده از اتاق خارج شدند .
🌸 و به طرف شیعه فاطمه رفتند .
🌸 با لبخندی کنار شیعه فاطمه ،
🌸 به زانو نشستند
🌸 و با مهربانی ،
🌸 به شیعه فاطمه سلام کردند .
🌸 و به او گفتند :
🌷 خیلی وقته منتظرت بودم
🌸 سپس به دفتردار گفتند :
🌷 شیعه فاطمه و خانواده اش ،
🌷 مهمان بنده هستند .
🌷 لطفا کسی داخل نشود .
🌸 آقای حسن زاده و شیعه فاطمه ،
🌸 به سمت دفتر رفتند .
🌸 و زهرا پشت سرشان داخل شد .
🌸 جعفر نیز ،
🌸 به طرف دفتردار و حاج آقایی که ،
🌸 آنها را نزد آیت الله حسن زاده آورد ،
🌸 رفت و با لحنی متعجب گفت :
☀️ ایشون یعنی حاج آقای حسن زاده ،
☀️ می دونستند
☀️ که ما قراره بیایم اینجا ؟!
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۲۶
🌸 دفتردار گفت :
🕌 بنده که چیزی نگفتم
🕌 اما ایشون هر چی که لازم باشه ،
🕌 می دونن .
🌸 جعفر گفت :
☀️ یعنی ایشون علم غیب دارند ؟!
🌸 دفتردار گفت :
🕌 خیلی بیشتر از علم غیب .
🌸 جعفر ، لبانش را کج کرد
🌸 و با تعجب به طرف اتاق رفت .
🌸 آقای حسن زاده گفت :
🌷 دخترم ! خیلی خوش اومدی
🌷 بنده پنج ساله که منتظر شما بودم
🌸 شیعه فاطمه گفت :
🍎 مگه شما منو می شناسی ؟!
🌸 آقای حسن زاده لبخندی زد و گفت :
🌷 معلومه که می شناسمت
🌷 از همون روزی که به زمین اومدی
🌷 منتظرت بودم .
🌷 مطمئنم چیزی در مورد خودت ،
🌷 به پدر و مادرت نگفتی .
🌷 به خاطر همین مادرت تو رو آورده قم
🌷 که بفهمه شما کی هستی
🌸 زهرا ، مادر شیعه فاطمه ،
🌸 با تعجب
🌸 به جعفر و دخترش نگاه می کرد .
🌸 سپس به آقای حسن زاده گفت :
🇮🇷 حاج آقا !
🇮🇷 ممکنه بفرمائید اینجا چه خبره ؟!
🌸 آیت الله حسن زاده ،
🌸 نگاهی به شیعه فاطمه کردند
🌸 و گفتند :
🌷 شما می گی یا بنده بگم ؟!
🍎 شیعه فاطمه گفت : شما بفرمائید .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
📚 داستان کوتاه معلم جایگزین
🌟 در یکی از مدارس دور افتاده یاسوج ، معلمی دچار مشکل شد و موقتاً برای یک ماه ، معلم جایگزین به نام بهمن بیگی ، بجای او شروع به تدریس نمود .
🌟 آقای بیگی در یکی از کلاسها ، سوالی از دانشآموزی کرد که او نتوانست جواب دهد .
🌟 بقیه دانش آموزان نیز ، شروع به خندیدن و تمسخر او کردند .
🌟 معلّم متوجّه شد که این دانش آموز ، از اعتماد به نفس پایینی برخوردار است و همواره توسّط همکلاسی هایش مورد تمسخر قرار می گیرد .
🌟 زنگ آخر ، وقتی دانش آموزان از کلاس خارج شدند ، آقای بیگی آن دانش آموز را فراخواند و به او برگهای داد که بیتی شعر روی آن نوشته شده بود و از او خواست همان طور که نام خود را حفظ کرده ، آن بیت شعر را نیز حفظ کند و با هیچکس در مورد این موضوع ، صحبت نکند .
🌟 در روز دوم ، معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن بیت شعر را پاک کرد و از بچّه ها خواست هر کس در آن زمان کوتاه توانسته شعر را حفظ کند ، دستش را بالا ببرد .
🌟 اما هیچکدام از آنها نتوانسته بود آنرا حفظ کند و تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند ، همان دانش آموز دیروزی بود که مورد تمسخر بچّه ها قرار گرفته بود .
🌟 بچّه ها از این که او توانسته در این فرصت کوتاه شعر را حفظ کند ، مات و مبهوت شده بودند .
🌟 آقای بیگی از بچه ها خواست تا برای او کف بزنند و او تشویق نمایند .
🌟 در طول این یک ماه ، این معلّم جدید ، هر روز این کار را تکرار میکرد و از بچّه ها هم میخواست تا او را تشویقش کنند و او را مورد لطف و محبّت قرار می داد .
🌟 کم کم ، نگاه همکلاسی ها نسبت به آن دانش آموز تغییر کرد . دیگر کسی او را مسخره نمی کرد .
🌟 آن دانش آموز خود نیز دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره معلّم سابقش "خِنگ" مینامید ، نیست.!
🌟 پس آن دانشآموز ، تمام تلاش خود را می کرد که همواره آن " احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن و ارزشمند بودن در نظر دیگران " را حفظ کند.
🌟 آن سال با معدّلی خوب قبول شد و به کلاس های بالاتر رفت . در کنکور شرکت نمود و وارد دانشگاه شد .
🌟 مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی خود را گرفت و هم اکنون پدر پیوند کبد جهان است که در بیمارستان ابن سینای شیراز شهر صدرا ، صدها پیوند کبد انجام داده است .
🌟 نام آن دانش آموز دیروز ، و مرد موفق امروز ، دکتر ملک حسینی بود . که آن معلّم دلسوز ، با یک حرکت هوشمندانه ، مسیر زندگی او را عوض نمود .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #معلم_جایگزین
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۲۷
🌸 زهرا و جعفر و شیعه فاطمه ،
🌸 به طرف شهرشان اهواز برگشتند .
🌸 و در طول مسیر ، هر کدام از آنها ،
🌸 به سخن علامه حسن زاده ،
🌸 فکر می کردند .
🌸 به بروجرد که رسیدند .
🌸 برای استراحت پیاده شدند .
🌸 جعفر ، به طرف کبابی رفت .
🌸 زهرا و شیعه فاطمه نیز ،
🌸 در آلاچیق نشستند .
🌸 پسرکی از عَرض خیابان ،
🌸 در حال عبور بود ؛
🌸 که ناگهان ماشینی با سرعت زیاد ،
🌸 به طرف آن پسر آمد
🌸 زهرا ، غرق در افکارش بود .
🌸 شیعه فاطمه در حال ذکر گفتن بود ،
🌸 که متوجه پسرک و ماشین شد .
🌸 ماشین خیلی نزدیک پسرک بود
🌸 شیعه فاطمه با خود گفت :
🍎 اگر ماشین به پسرک بزنه ،
🍎 حتما می میره
🍎 پس باید یه کاری برای اون بچه بکنم
🍎 باید جونشو نجات بدم
🍎 امّا چطوری ؟!
🍎 آقای حسن زاده گفته که من ،
🍎 قدرتهای خیلی زیادی دارم
🍎 پس حتما می تونم این بچه رو
🍎 نجات بدم .
🌸 شیعه فاطمه ، به پسرک نگاه کرد .
🌸 و اراده کرد که پسرک پرواز کند
🌸 ناگهان ، پسرک به پرواز در آمد .
🌸 و ماشین ، از زیر پسرک گذشت
🌸 و ترمز بلندی گرفت .
🌸 راننده ،
🌸 به سرعت از ماشین پیاده شد
🌸 و جویای حال پسرک شد
🌸 با تعجب به پسرک نگاه کرد و گفت :
⚜ هی پسر جون تو حالت خوبه ؟
⚜ چطوری رفتی اون بالا ؟!
⚜ نزدیک بود بزنمت آ .
🌸 پسرک ، آرام پایین آمد .
🌸 و شگفت زده و با تعجب ،
🌸 به خودش و اطرافش نگاه می کرد .
🌸 سپس پا به فرار گذاشت و رفت .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۲۸
🌸 زهرا ، با شنیدن صدای ترمز ماشین ،
🌸 متوجه پسرک شد .
🌸 از دیدن پرواز پسرک ، تعجب کرد .
🌸 و با شگفتی به او زل زده بود .
🌸 سپس نگاهش را آرام ،
🌸 به طرف شیعه فاطمه چرخاند .
🌸 شیعه فاطمه نیز لبخند زنان ،
🌸 در حال نگاه کردن به پسرک بود .
🌸 زهرا به شیعه فاطمه گفت :
🇮🇷 کار تو بود ؟!
🌸 شیعه فاطمه ،
🌸 با لبخند به مادرش نگاه کرد
🌸 و سرش را به معنای تائید تکان داد .
🌸 ناگهان صدای جیغ و فریاد شنیدند .
🌸 شیعه فاطمه و زهرا خانم ،
🌸 سرشان را به طرف صدا چرخاندند .
🌸 یک مغازه ای را دیدند
🌸 که در حال آتش گرفتن بود .
🌸 یکی تلاش می کرد
🌸 تا شلنگی را به آب وصل کند
🌸 یکی از مغازه خودش ،
🌸 کپسول آتش خاموش کن آورد
🌸 دیگری نیز با سطل ،
🌸 آب می آورد و می ریخت .
🌸 شیعه فاطمه ، به فکر فرو رفت .
🌸 سپس به آسمان نگاه کرد .
🌸 ناگهان ابری آمد
🌸 و بر بالای مغازه آتش گرفته ، ایستاد
🌸 و شروع به باریدن کرد
🌸 آنقدر بارید تا همه آتش ،
🌸 خاموش شد .
🌸 زهرا دوباره مات و مبهوت ،
🌸 به شیعه فاطمه نگاه کرد .
🌸 و به یاد حرف های
🌸 علامه حسن زاده افتاد
🌸 که می گفت :
🕌 آقا جعفر ، حاج خانم !
🕌 دختر شما شیعه فاطمه ،
🕌 یک هدیه ای از آسمان است ؛
🕌 یک فرشته است
🕌 که از آسمان فرود آمده
🕌 یک فرشته واقعی .
🕌 این دختر ،
🕌 با دعای امام زمان عجل الله فرجه ،
🕌 به شما هدیه داده شده .
🕌 همان شب قدر ، که از ته دلتان ،
🕌 بِلحجه بِلحجه می گفتید
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۲۹
🌸 زهرا وقتی شنید که دخترش ،
🌸 یک فرشته است
🌸 شوکه شد و از حال رفت .
🌸 بعد از اینکه حالش خوب شد
🌸 به علامه گفت :
🇮🇷 حالا من با این دختر چکار کنم ؟!
🌸 آقای حسن زاده فرمودند :
🕌 قدر شیعه فاطمه را بدانید .
🕌 او از آسمان ها ،
🕌 برای شما فرستاده شد .
🕌 این بچه ، چیزهایی می بیند
🕌 که آدمهای معمولی نمی بینند .
🕌 چیزهایی می داند
🕌 که بقیه آدمها نمی دانند .
🕌 قدرتهایی دارد که کسی ندارد
🕌 پس باید مواظبش باشید
🕌 که کسی از این قدرتها مطلع نشود
🕌 تازه او هنوز بچه است
🕌 هر چه بزرگتر بشود ،
🕌 قدرتش هم بیشتر می شود .
🕌 و استعدادهایش ، فعالتر می گردند .
🌸 آقای حسن زاده ،
🌸 در حال توصیف شیعه فاطمه بود
🌸 که جعفر و زهرا ،
🌸 با تعجب ، به ایشان نگاه می کردند
🌸 و باور اینکه ،
🌸 شیعه فاطمه ، یک فرشته است
🌸 برای آنها ، خیلی سخت بود .
🌸 سپس آیت الله حسن زاده ،
🌸 صفات فرشتگان را برای آنها بیان کرد
🌸 تا یاد بگیرند
🌸 چگونه با شیعه فاطمه رفتار کنند
🌸 زهرا ، با صدای جعفر ،
🌸 به خودش آمد .
🌸 جعفر ، از کبابی آمده بود
🌸 و با تعجب گفت :
🌷 زهرا خانم ،
🌷 شما فهمیدید چی شده ؟!
🌷 معلوم هست اینجا چه خبره ؟!
🌷 یه بچه تو هوا دیده شده
🌷 یه ابر هم بالای آتیش اومد
🌷 اینجا دیگه کجاست ؟!
🌷 شهره یا جادو خونه است ؟!
🌸 جعفر در حال حرف زدن بود
🌸 اما زهرا خانم ،
🌸 هنوز ، حواسش به او نیست .
🌸 و به شیعه فاطمه زُل زده بود .
🌸 جعفر هم به شیعه فاطمه زل زد
🌸 و با تعجب گفت :
🌷 پس کار تو بود ؟!...
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
✍ داستان کوتاه جواد
🌟 جواد کوچولو ،
🌟 از مدرسه که می آمد
🌟 با لبخند ،
🌟 به پدر و مادرش سلام می کرد
🌟 و به حمام می رفت .
🌟 بعد از حمام ، غذا می خورد
🌟 و تکالیف و درسش را می خواند .
🌟 سپس با خواهر و برادرش ،
🌟 بازی می کرد
🌟 یا تلویزیون تماشا می کرد
🌟 گاهی به مادرش می گفت :
🌹 مامانی ، عزیز دلم ، قربونت برم ،
🌹 اجازه هست برم بیرون
🌟 مادر جواد هم لبخندی می زد
🌟 و می گفت :
🌷 چون پسر خوبی هستی
🌷 چون حمام می کنی
🌷 چون درساتو به موقع می نویسی
🌷 چون به با خواهر و برادرت ،
🌷 بازی می کنی
🌷 بله می تونی برای یک ساعت ،
🌷 بری بیرون
🌟 آقا جواد ، با خوشحالی ،
🌟 از مادرش تشکر می کرد
🌟 او را می بوسید و می رفت بیرون .
🌟 و کنار در خانه ، می نشست
🌟 و بازی کردن بچه ها را تماشا می کرد
🌟 دوست داشت با بچه ها بازی کند .
🌟 اما چون دندانهای شیری او افتاده
🌟 می ترسید که به او بخندند
🌟 و او را مسخره کنند
🌟 به خاطر همین ،
🌟 فقط از دور ، به آنها نگاه می کرد
🌟 یک روز ، مادر جواد ،
🌟 با چادرش از خانه بیرون آمد
🌟 وقتی جواد را تنها دید
🌟 با لبخند به او گفت :
🌷 چی شده عزیزم
🌷 چرا نمیری با دوستات بازی کنی
🌟 جواد گفت :
🌹 می ترسم بچه ها منو مسخره کنن
🌟 مادر جواد ،
🌟 بچه های محله را جمع کرد و گفت :
🌷 بچه های خوبم !
🌷 به نظر شما ، اگر یک نفر عیبی داره
🌷 آیا میشه اونو مسخره کنیم ؟!
🌟 بچه ها گفتند :
🦋 نه خاله ، مسخره کردن خوب نیست
🌟 مادر جواد گفت :
🌷 آفرین بجه ها
🌷 خوب یک سوال دیگه
🌷 یک نفر که دندوناش افتاده
🌷 خیلی دوست داره با شما بازی کنه
🌷 اما می ترسه شما اونو مسخره کنید
🌷 به نظرتون چکارش کنیم ؟!
🌟 بچه ها گفتند :
🦋 نه خاله
🦋 ما کسی رو مسخره نمی کنیم
🦋 ما خودمون هم عیب و نقص داریم
🦋 یکی مون کچله
🦋 یکی مون سیاهه
🦋 یکی مون فقیره
🦋 یکی مون درازه
🦋 ولی همیشه با هم بازی می کنیم
🦋 و همدیگه رو مسخره نمی کنیم
🌟 مادر جواد گفت :
🌷 آفرین بچه های خوب
🌷 پسرم جواد ، که اونجا نشسته
🌷 خیلی دوست داره با شما بازی کنه
🌷 اما چون دندوناش افتاده
🌷 خجالت می کشه بیاد پیش شما
🌟 بچه ها گفتند :
🦋 خاله خیالت راحت
🦋 الآن میریم پیشش و میاریمش
🌟 بچه ها به طرف جواد رفتند
🌟 بعد از سلام ، سینا به جواد گفت
🦋 داداش به من نگاه کن
🦋 منم دندونام افتاده
🦋 خجالت هم نداره
🦋 کسی هم منو مسخره نمی کنه
🦋 تو هم بیا با ما بازی کن
🦋 خیلی خوش می گذره
🌟 بقیه بچه ها گفتند :
🦋 آره جواد بیا
🦋 قول میدیم کسی تو رو مسخره نکنه
🌟 جواد نیز با خوشحالی ،
🌟 همراه بچه ها رفت
🌟 و کلی با آنها بازی کرد .
🌟 بعد از اینکه یک ساعتش تمام شد
🌟 با ذوق و شوق به طرف خانه رفت
🌟 و از مادرش تشکر کرد
🌟 که با بچه ها حرف زد .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #اعتماد_به_نفس #جواد