eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
944 دنبال‌کننده
39 عکس
70 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📙 داستان کوتاه شهید علم 🌟 شهید دانشمند مجید شهریاری ، 🌟 معروف به شهید علم ، 🌟 فوق العاده هوای مادرش را داشت 🌟 یکی از دلایلی که او را ، 🌟 از فکر تحصیل در خارج از کشور ، 🌟 منصرف ساخت ، 🌟 رسیدگی به پدر و مادرش بود . 🌟 وقتی مادرش را می دید 🌟 دست و پایش را می بوسید . 🌟 موقع غذا خوردن ، 🌟 اولین لقمه را ، 🌟 در دهان مادرش می گذاشت ، 🌟 سپس خودش غذا می خورد . 🌟 سر کلاس درس ، 🌟 تنها تماسی را که جواب می داد ، 🌟 تماس مادرش بود 🌟 و راحت با او ترکی صحبت می کرد 🌟 مادرش دو سال مریض بود . 🌟 اگر کار بیمارستان ، 🌟 برای مادرش پیش می آمد ، 🌟 همه می دانستند که به خاطر مادر 🌟 همه قرارها و برنامه هایش را 🌟 منحل می کرد . 🌟 روزی قرار بود با فرد مهمی 🌟 دیداری داشته باشیم ، 🌟 به خاطر کار مادرش زنگ زد 🌟 و عذرخواهی کرد . 📚 کتاب استاد ؛ صفحه ۶۰ 📚 شهید علم؛ دانشمند شهید دکتر مجید شهریاری در آینه خاطرات ، صفحه ۳۲ ________________ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman ⛳️ ⛳️
📗 داستان 🌸 شهید احمد مکیان ، 🌸 از همان کودکی 🌸 خیلی احترام مادرش را داشت 🌸 بعضی مواقع که مادرش می گفت : 🌷 بروید از مغازه چیزی بخرید 🌸 بچه ها به اقتضای عوالم بچه گی ، 🌸 تعلل می کردند 🌸 اما احمد با همان درخواست اول 🌸 به دنبال انجام کار می رفت . 🌸 در احترام به مادر، 🌸 روی نکات ریز هم دقت داشت. 🌸 موقع سوار شدن به ماشین ، 🌸 مادر را جلو می نشاندند 🌸 و برادرها عقب می نشستند . 📚 کتاب سند گمنامی ؛ زندگی و خاطرات شهید مدافع حرم احمد مکیان ، صفحه ۲۳ و ۳۴ ________________ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman ⛳️ ⛳️
43.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی 📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان 🎬 قسمت هفتم _________ 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman 🎞 کانال فیلم و کارتون 🎥 @kartoon_film
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹 🌹 قسمت دهم 🌹 🍎 سمیه و مرضیه ، وارد کلاس شدند . 🍎 آن پسرهایی که متلک پراندند 🍎 و مورد ملامت سمیه قرار گرفتند ، 🍎 تا آخر کلاس ، ساکت و بی صدا نشستند 🍎 و خودشان را ، جمع و جور کردند . 🍎 استاد ، وارد کلاس شد . 🍎 امروز قرار بود ، 🍎 یکی از دانشجوها ، کنفرانس بدهد . 🍎 استاد ، نام َسمیه را خواند . 🍎 سمیه هم با چادر زیبایش ، 🍎 در محل کنفرانس ایستاد . 🍎 استاد ، از دیدن سمیه در چادر ، 🍎 هم شگفت زده شد 🍎 هم لبخند رضایت ، بر او زد . 🍎 سمیه ، کنفرانس خود را ارائه نمود . 🍎 وقتی کنفرانس تمام شد ، 🍎 همه دانشجوها ، برایش دست زدند . 🍎 و استاد با لبخند ، او را تحسین نمود . 🍎 سمیه ، سر جای خود نشست 🍎 استاد نیز ، از کنفرانس سمیه تعریف کرد . 🍎 و چندتا اشکال گرفت . 🍎 سمیه خیلی خوشحال بود 🍎 که توانست با حجابش ، 🍎 انسانیت و علم و عقلش را ، 🍎 به دیگران ثابت کند . 🍎 بعد از کلاس ، پسران و دختران ، 🍎 از سمیه بابت کنفرانس زیبایش ، 🍎 تشکر و تعریف کردند . 🍎 مرضیه به سمیه گفت : 🌟 سمیه جان ! 🌟 چادرت ، تو را ، زرنگ تر کرده ها 🌟 از موقعی که چادر پوشیدی ، 🌟 خیلی تغییر کردی . 🌟 مودب شدی ، زرنگ شدی ، 🌟 محبوب شدی ، محجوب شدی ... 🍎 مرضیه در حال صحبت کردن بود 🍎 که متوجه شد ؛ 🍎 سمیه حواسش جای دیگری است 🍎 و به یک نقطه ، خیره شده بود . 🍎 مرضیه گفت : 🌟 فهمیدی چی گفتم سمیه ؟! 🍎 اما سمیه هیچ پاسخی نداد . 🍎 دوباره مرضیه گفت : 🌟 حواست کجاست دختر ؟! 🌹 ادامه دارد ... 🌹 🌹 نویسنده : حامد طرفی ________________ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman
32.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی 📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان 🎬 قسمت هشتم _____ 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman 🎞 کانال فیلم و کارتون 🎥 @kartoon_film
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹 🌹 قسمت ۱۱ 🌹 🍎 مرضیه ، نگاه سمیه را تعقیب کرد . 🍎 سمیه داشت به دختری نگاه می کرد 🍎 که در پارک دانشگاه بود . 🍎 مرضیه گفت : 🌟 چیز مهمی در آنجا می بینی ؟! 🍎 سمیه گفت : 🌷 آن دختره ، شیداست . 🌷 مدتی است که دارم او را می بینم 🌷 که با آن پسره یعنی داریوش ، می گردد 🍎 مرضیه گفت : 🌟 چکارش داری ، ول کن بابا ... 🌟 به ما چه ربطی دارد ... 🍎 سمیه گفت : 🌷 یعنی چی ول کن دختر ؟! 🌷 او باید بفهمد که آن پسر ، خطرناک است ... 🌷 باید بفهمد کبوتر با کبوتر ، باز با باز ... 🌷 باید بفهمد که با هر کس و ناکسی ، 🌷 نباید بگردد و نباید قاطی بشود . 🍎 سمیه ، چادرش را محکم گرفت 🍎 و به سمت شیدا رفت . 🍎 با شیدا صحبت کرد 🍎 او را نصیحت کرد 🍎 ولی فایده ای نداشت . 🍎 شیدا ، دختری مغرور بود 🍎 و به حرف هیچ کسی گوش نمی دهد . 🍎 چند روز بعد ، 🍎 سمیه با چهار نفر از دختران دانشگاه ، 🍎 مشغول مباحثه علمی و دینی بودند . 🍎 که شیدا با گریه و زاری ، 🍎 از دفتر مدیریت دانشگاه بیرون آمد . 🍎 و از کنار سمیه و دوستانش گذشت . 🍎 دختران با تعجب ، به هم نگاه کردند 🍎 مرضیه گفت : 🌟 چی شده ؟! 🌟 چرا این دختره اینجوری بود ؟ 🍎 ارغوان گفت : 💥 نمی دانم ، لابد یک اتفاقی افتاده 🍎 سمیه بلند شد و به طرف شیدا رفت . 🍎 هر چه او را صدا زد ، نایستاد 🍎 سمیه سرعتش را زیاد کرد ، 🍎 به شیدا رسید و دست او را گرفت 🍎 و علت گریه هایش را پرسید . 🍎 اما شیدا بدون جواب ، از کنار سمیه رفت 🍎 و به مسیرش ادامه داد . 🍎 سمیه باز دنبالش رفت . 🍎 اما هر چی از شیدا پرسید : 🌷 که چی شده ، چه اتفاقی افتاده ؟ 🍎 اما شیدا بدون هیچ جوابی ، 🍎 به راه خود ادامه می داد . 🍎 سمیه ، به طرف دفتر مدیریت رفت . 🍎 و علت گریه شیدا را جویا شد . 🍎 دفتر دار مدیر ، آقای جهانگیری گفت : 🔮 ایشان از دانشگاه ، اخراج شدند . 🍎 سمیه با تعجب گفت : 🌷 اخراج شد ؟! 🌷 یعنی چی اخراج شد ؟! 🌷 چرا اخراج شد ؟! 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی ___________________________ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman
31.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی 📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان 🎬 قسمت نهم _ 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman 🎞 کانال فیلم و کارتون 🎥 @kartoon_film
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹 🌹 قسمت ۱۲ 🌹 🍎 سمیه با تعجب گفت : 🌷 اخراج شد ؟! 🌷 یعنی چی اخراج شد ؟! 🌷 چرا اخراج شد ؟! 🍎 دفتردار گفت : 🔮 معتاد از آب در آمد ، 🔮 نباید اینجا بماند 🔮 ممکن است بقیه را نیز آلوده کند 🍎 سمیه بُهت زده شد . 🍎 اشک در چشمانش حلقه زد ‌. 🍎 و با ناراحتی گفت : 🌷 یعنی چی معتاد از آب درآمده ؟! 🌷 او که پاک بود 🌷 زرنگ کلاس بود 🌷 اصلاً دنبال این چیزها نبود ؟!!! 🔮 دفتردار گفت : خیلی متاسفم 🍎 سمیه با ناراحتی گفت : 🌷 متاسفید ؟ فقط همین ؟ 🌷 دختر جوان مردم بدبخت شده 🌷 و شما عین خیالتان نیست ؟! 🔮 دفتر دار گفت : 🔮 کمکی از دست ما بر نمی آید . 🍎 سمیه گفت : 🌷 کمکی از دست شما بر نمی آید 🌷 یا خودتان نمی خواهید کمک کنید ؟! 🌷 شرم بر شما 🌷 یک دختر در دانشگاه شما معتاد شده ، 🌷 آنوقت شما می گوئید نمی توانید کمکش کنید 🌷 مگر روز اول ، که به دانشگاه آمده بود ؛ 🌷 معتاد بود ؟ 🔮 دفتردار ، با حالتی طلبکارانه گفت : 🔮 تقصیر ما چی هست ؟! 🔮 ما که نمی توانیم 🔮 برای تک تک دانشجوهایمان ، 🔮 نگهبان و مراقب بگذاریم 🔮 ما که نمی توانیم دنبال آنها برویم 🔮 و آنها را تعقیب کنیم . 🔮 کجا می روند ، از کجا می آیند ، چکار می کنند ؛ 🔮 به ما هیچ ربطی ندارد . . 🍎 سمیه گفت : 🌷 فکر نمی کنید ، 🌷 همین آزادی بیش از حد دانشگاه ، 🌷 او را معتاد کرده ؟ 🌷 فکر نمی کنید که به جای اخراج کردن او ، 🌷 باید به او کمک کنید ؟ 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی _______________________ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman
32.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی 📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان 🎬 قسمت دهم ___________________________ 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman 🎞 کانال فیلم و کارتون 🎥 @kartoon_film
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹 🌹 قسمت ۱۳ 🌹 🔮 دفتردار گفت : 🔮 چی می گوئید خانم سیاحی ؟! 🔮 مگه اینجا کمپ ترک اعتیاد هست ؟! 🔮 اگر بماند اینجا ، همه را معتاد می کند . 🍎 سمیه با عصبانیت و فریاد گفت : 🌷 پس اینجا چیه ؟! 🌷 معتاد خانه است ؟! 🌷 آقای جهانگیری ! 🌷 به جای اینکه منتظر بمانید 🌷 تا جوانان مردم معتاد بشوند 🌷 و با افتخار اخراجشان کنید 🌷 لطفا با قهوه خانه ها و قلیان سراها ، 🌷 و با آن خانه های فسادی که ، 🌷 دور تا دور دانشگاه وجود دارند ، 🌷 برخورد کنید 🌷 زورتان را بزنید و قلیان سراها را جمع کنید 🌷 خودتان بهتر می دانید 🌷 که آنها دارند مواد فروشی می کنند 🌷 همه تلاشتان را بکنید 🌷 تا مواد فروش ها را پیدا کنید . 🔮 دفتردار گفت : 🔮 خانم بزرگوار ! 🔮 اولا شما حق ندارید به من امر و نهی کنید 🔮 دوما من که پلیس نیستم 🔮 کار من که تعقیب و گریز نیست 🍎 سمیه گفت : 🌷 بله خوب می دانم ... 🌷 کار شما اخراج کردن و تحقیر جوانهاست . 🌷 آقای جهانگیری ! 🌷 همه این دخترها و پسرها ، 🌷 پیش شما امانت اند . 🌷 مردم به شما اعتماد کردند 🌷 و بچه هایشان را ، دست شما سپردند . 🌷 آیا این است امانت داری شما ؟ 🌷 این است جواب اعتماد مردم به شما ؟ 🌷 این است مراقبت شما از جوانان مردم ؟ 🔮 جهانگیری با عصبانیت گفت : 🔮 لطفا برو بیرون خانم سیاحی 🍎 سمیه با عصبانیت به جهانگیری زُل زد . 🍎 جهانگیری از طرز نگاه سمیه ترسید ، 🍎 آب دهانش را بلعید . 🍎 سمیه نیز ، آرام آرام به عقب رفت . 🍎 سپس از اتاق خارج شد . 🍎 و به طرف داریوش دوید . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
30.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی 📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان 🎬 قسمت یازدهم 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹 🌹 قسمت ۱۴ 🌹 🍎 سمیه با سرعت ، 🍎 از کنار مرضیه و دوستانش گذشت . 🍎 مرضیه با دیدن حال آشفته سمیه ، 🍎 از بچه ها خداحافظی کرد 🍎 و به دنبال سمیه رفت . 🍎 داریوش ، 🍎 در حال صحبت کردن با دوستانش بود . 🍎 سمیه نیز رسید و پشت او ایستاد . 🍎 دوستان داریوش متوجه خشم سمیه شدند . 🍎 از چهره عصبانی او ترسیدند 🍎 و به داریوش اشاره کردند 🍎 که یکی پشت سرت ، با تو کار دارد . 🍎 داریوش ، روی خود را برگرداند 🍎 و سمیه را دید . 🍎 داریوش با خنده تلخ گفت : 🔥 سمیه خانم شمایی ؟! 🍎 سمیه با لحنی تند گفت : 🌷 چه بلائی سر شیدا آوردی ؟! 🍎 داریوش با تعجب گفت : 🔥 شیدا کی هست ؟ کدام شیدا ؟! 🍎 سمیه ، دستش را مشت کرد 🍎 و با گریه و عصبانیت ، 🍎 به صورت داریوش ، مشت زد . 🍎 و با گریه گفت : 🌷 همان دختر بدبختی که معتادش کردی 🌷 همان دختری که به خاطر تو ، 🌷 جوانی اش تباه شد . 🌷 همان دختر بدبختی که به خاطر تو ، 🌷 از دانشگاه اخراج شد . 🍎 داریوش سرش را بالا گرفت و گفت : 🔥 اولا ؛ آن دختری که تو می گویی 🔥 من نمی شناسم . 🔥 دوما ؛ تو مرا جلوی همه زدی ، 🔥 مطمئن باش یک روز حالت را می گیرم 🔥 ولی چون دختر هستی ، الآن تو را نمی زنم . 🔥 سوما ؛ از تو شکایت می کنم . 🍎 سمیه همچنان با عصبانیت نگاه می کرد . 🍎 مرضیه سر رسید و به سمیه گفت : 🌟 بیا برویم سمیه 🌟 با اینها دهان به دهان نشو 🍎 مرضیه ، سمیه را می کشاند . 🍎 ولی سمیه با چشمانی پر از خشم ، 🍎 به داریوش خیره شده بود . 🍎 سمیه ، تمام شب بیدار بود و گریه می کرد . 🍎 فکر معتاد شدن شیدا ، 🍎 او را خیلی ناراحت و بی تاب کرده بود . 🍎 او همه شب را ، بیدار ماند 🍎 و به فکر چاره و انتقام بر آمد . 🍎 بعد از خواندن نماز صبح ؛ 🍎 فکر به ذهنش رسید . 🍎 سریع لباس خود را پوشید 🍎 و به طرف خانه حاج آقای سعادتی رفت . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی 📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان 🎬 قسمت دوازدهم 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹 🌹 قسمت ۱۵ 🌹 🍎 هنوز آفتاب طلوع نکرده بود . 🍎 سمیه ، درب خانه حاج آقای سعادتی را زد . 🍎 همسر حاج آقا ، از پشت آیفون گفت : 🌸 بله بفرمائید ؟ 🍎 سمیه گفت : 🌷 سلام خانم سعادتی ، منم سمیه 🍎 خانم سعادتی با تعجب گفت : 🌸 سمیه خانم شمائید ؟ 🌸 آیا اتفاقی افتاده ؟ 🌸 اگر با حاج آقا کار دارید ، 🌸 ایشان مسجد رفتند . 🍎 سمیه گفت : 🌸 نه نه چیزی نشده 🌸 فقط با شما کار دارم 🍎 خانم سعادتی در را باز کرد و گفت : 🌸 بیا داخل عزیزم 🌸 خیلی خوش آمدی 🍎 سمیه وارد شد ‌. 🍎 خانم سعادتی با لبخند ، 🍎 به استقبال سمیه آمد و گفت : 🌸 به به اُعجوبه محل ، سمیه خانم گل 🌸 چه عجب مسیرتان ، از این طرفها گذشت 🌸 نکند راه گم کردی 🍎 خانم سعادتی ، با لبخند و مهربانی ، 🍎 دستش را برای سلام دادن ، 🍎 به طرف سمیه دراز کرد . 🍎 و سمیه با خجالتی نیز ، به او دست داد . 🍎 خانم سعادتی به سمیه تعارف کرد 🍎 که داخل خانه شود . 🍎 اما سمیه گفت : 🌷 نه عزیزم باید بروم 🌷 فقط یه خواهشی از شما داشتم 🍎 خانم سعادتی با خنده گفت : 🌸 روزهای روشن ، که به ما سر نمیزنی 🌸 لااقل به این بهانه ها ، 🌸 یادم کن و بیا سمتم ، 🌸 باور کن خیلی خوشحال می شوم . 🌸 به هر حال در خدمتم گلم ، 🌸 چه کمکی می توانم به شما بکنم ؟! 🍎 سمیه گفت : 🌷 شرمنده ام حاج خانم ... 🌷 ولی باور کنید من خیلی دلم می خواهد 🌷 بیشتر به خانه شما بیایم ؛ 🌷 اما باور کنید خیلی سخت است 🌷 راستش را بخواهید همه ما دخترای محل ، 🌷 از شما خجالت می کشیم . 🍎 خانم سعادتی گفت : 🌸 جدی ؟! چرا ؟! 🍎 سمیه گفت : 🌷 نمی دانم ، شاید چون زن حاج آقا هستی 🌷 و اینکه ما در حد شما نیستیم 🍎 خانم سعادتی گفت : 🌸 نه بابا این حرفها چیست دختر ... 🌸 البته شما حق دارید اینجوری فکر کنید 🌸 این تقصیر من است نه شما ؛ 🌸 که نتوانستم با شما ارتباط بگیرم . 🌸 حاج آقا خیلی به من می گفت 🌸 که با همسایه ها ، در ارتباط باش 🌸 ولی من ، روی این کار را ندارم 🌸 مثل شما خجالت می کشم 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
37.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی 📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان 🎬 قسمت سیزدهم 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹 🌹 قسمت ۱۶ 🌹 🍎 خانم سعادتی ، با مهربانی ، 🍎 دست سمیه را فشرد و گفت : 🌸 انشالله از این به بعد ، 🌸 بیشتر برای شما وقت می گذارم 🌸 سعی می کنم بیشتر شما را ببینم 🌸 حالا بفرما داخل تا شیر داغ بخوریم ؟! 🍎 سمیه گفت : 🌷 نه خانم سعادتی ، ممنونم 🌷 فقط اجازه هست یک چیزی از شما بخواهم ؟ 🍎 خانم سعادتی با مهربانی گفت : 🌸 بله عزیزم ؛ بگو خوشحال می شوم . 🍎 سمیه گفت : 🌷 شرمنده ام به خدا 🌷 آن نقاب و روبندی که ، 🌷 روی صورتتان می گذارید 🌷 اگر مشکلی نباشد 🌷 اگر لازم ندارید 🌷 می خواستم آن را از شما قرض بگیرم . 🍎 خانم سعادتی با تعجب گفت : 🌸 پوشیه را می گویی ؟ 🌸 چشم آبجی جان قابل شما را ندارد . 🌸 ولی میخواهی چکار ؟ 🍎 سمیه گفت : 🌷 خب ... راستش ... کار دارم ، 🌷 اگر لطف کنید و بدهید ، ممنون می شوم . 🍎 خانم سعادتی ، بیش از این اصرار نکرد 🍎 و یک پوشیه نو ، به سمیه هدیه داد 🍎 و با مهربانی به او گفت : 🌸 سمیه خانم ! این پوشیه مقدسه 🌸 یادگار حضرت زهراست 🌸 احترامش را نگه دار 🌸 تا پوشیه هم ، کمکت کند . 🌸 کاری می کند که دوستان تو ، 🌸 تو را بیشتر دوست داشته باشند 🌸 و دشمنان تو ، بیشتر از تو بترسند . 🍎 سمیه ، پوشیه را گرفت . 🍎 و خیلی از خانم سعادتی تشکر کرد . 🍎 و بی معطلی ، 🍎 به طرف دانشگاه ، به راه افتاد . 🍎 دو ساعت بعد ، 🍎 دانشگاه ، پر از سر و صدا و همهمه شده بود . 🍎 دانشجویان و اساتید و مردم ، 🍎 کنار پارک جمع شده بودند . 🍎 سمیه سر رسید و کنار دوستانش ایستاد 🍎 سپس به آنها گفت : 🌷 سلام بچه ها ! اینجا چه خبره ؟ 🍎 دختران ، به سمیه سلام کردند . 🍎 و مرضیه گفت : 🌟 دیشب انگار یک نفر ، 🌟 به چندتا از قلیان سراها حمله کرده 🌟 و دست و پای چند نفر را بسته . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از نیازمندی های مربی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کتابچه ۳۱۳ معمای مذهبی نسخه چاپی : ۱۵ هزار تومان نسخه پی دی اف : ۵ هزار تومان در موضوعات مختلف مناسب برای همه سنین مناسب برای معلمان و مربیان مناسب برای اهدای جایزه به دانش آموزان با این معماها ، همیشه می توانید حرف برای گفتن داشته باشید . من با این معماها ، بچه ها رو جذب می کنم ، به کلاسهام تنوع میدم و توی دورهمی ها ، همه رو با این چالش ها ، مشغول می کنم . جهت سفارش به آیدی زیر مراجعه فرمائید . 🆔 @dezfoool کانال نیازمندی های مربی 📙 @ketab_amoomolla
هدایت شده از نیازمندی های مربی
هدایت شده از نیازمندی های مربی
هدایت شده از نیازمندی های مربی
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹 🌹 قسمت ۱۷ 🌹 🍎 سمیه با تعجب به دخترها گفت : 🌷 یک نفر به چندتا قلیان سرا حمله کرده ؟ 🌷 مطمئنید یک نفر بوده ؟ 🌷 آخر یک نفر ، 🌷 چطور میتواند به چندنفر حمله کند ؟ 🌷 و دست و پای آنها را ببندد . 🍎 نسترن گفت : 🇮🇷 نمی دانم والله 🇮🇷 خودشان می گویند یک نفر بوده 🇮🇷 تازه ، می گویند یک زن بوده نه مرد 🍎 سمیه ، باز با تعجب گفت : 🌷 چه شیر زنی هم بوده ، 🌷 همه بگوئید ماشالله 🍎 دخترا با خنده گفتند : 🌟 ماشاالله ماشالله ، چشم نخورد ان شاءالله 🍎 سمیه دوباره گفت : 🌷 قیافه آن خانم ، چه شکلی بوده ؟ 🌷 صورتش را دیدند یا نه ؟ 🌟 مرضیه گفت : نه ندیدند 🌟 گویا آن دختر ، صورتش را پوشانده بوده 🍎 روز بعد ، سمیه دوباره بعد از نماز صبح ، 🍎 پوشیه را پوشید ، و به طرف دانشگاه رفت . 🍎 وارد یکی از قلیان سراها شد . 🍎 و در را بست . 🍎 صاحب قلیان سرا ، که شنیده بود 🍎 شب گذشته ، زنی با چهره پوشیده ، 🍎 به چند نفر حمله کرده است ، 🍎 و دست و پای آنها را بسته است ؛ 🍎 اکنون از دیدن سمیه با پوشیه ، 🍎 کمی ترسید و گفت : 🔥 تو کی هستی ؟ چه میخواهی ؟ 🍎 سمیه گفت : 🌷 می دانی چرا دیروز ، 🌷 آن چند قلیانی رو زدم و بستم ؟ 🌷 چون فقط یک سوال از آنها کردم . 🌷 اما آنها به جای جواب ، 🌷 صدای خود را برای من ، بالا بردند . 🌷 و به من اهانت کردند . 🌷 با اینکه به آرامش دعوت شان کردم 🌷 اما باز با گردن کلفتی و وحشی گری ، 🌷 با من حرف زدند . 🌷 آخر هم جواب مرا ندادند . 🌷 حالا از شما سوال می کنم 🌷 بدون اینکه صدایت بالا برود ؛ 🌷 به من بگو کی در دانشگاه ، 🌷 مواد مخدر می فروشد ؟ 🍎 صاحب قلیانی گفت : 🔥 من داد نمی زنم 🔥 ولی نمی توانم هیچ اسمی ببرم ، شرمنده 🍎 سمیه گفت : 🌷 اگر حرف نزنی ، برایت بد تمام می شود . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 شعر داستانی حضرت رقیه آی قصه قصه قصه،ای بچه های قشنگ برای قصه گفتن،دلم شده خیلی تنگ من حضرت رقیه،یه دختر سه ساله‌م همه میگن شبیه گلهای سرخ و لاله‌م گل های دامن من،سرخ و سفید و زردن همیشه پروانه ها دور سرم میگردن از این شهر و ازون شهر آدمای زیادی میان به دیدن من،تو گریه و تو شادی هر کسی مشکل داره،میزنه زیر گریه مشکل اون حل میشه تا میگه یا رقیه خلاصه ای بچه ها،اسم بابام حسینه به یادتون میمونه؟بابام امام حسینه پدربزرگ خوبم امیر مومنینه اون اولین امامه،ماه روی زمینه تو دخترای بابام از همشون ریزترم خیلی منو دوست داره،از همه عزیزترم مثل رنگین کمون بود النگوهای دستم گردنبند ستاره به گردنم میبستم یه روزی از مدینه،سواره و پیاده راه افتادیم و رفتیم همراه خونواده به سوی مکه رفتیم،تو روز و تو تاریکی تا خونه خدا رو ببینینم از نزدیکی چن روزی توی مکه موندیم و بعد از اونجا راه افتادیم و رفتیم به صحرای کربلا به کربلا رسیدیم،اونجا که دریا داره اونجا که آسمونش پر شده از ستاره تو کربلا بچه ها سن و سالی نداشتم بچه کبوتر بودم،پر و بالی نداشتم همیشه عمه زینب میگفت دورت بگردم به حرفای قشنگش همیشه گوش میکردم تو صحرای کربلا ما با غولا جنگیدیدم با اینکه تنها شدیم ولی نمیترسیدیم تو کربلا زخمی شد چند جایی از تن من سبدسبد گل سرخ ریخت روی دامن من بزرگا که جنگیدند با غولای بد و زشت ما توی خیمه موندیم،بزرگا رفتن بهشت گلهای دامن من از تشنگی میسوختن به گریه کردن من چشماشونو میدوختن تحمل تشنگی راس راسی خیلی سخته مخصوصاً اونجایی که خشکه و بی درخته دامنم آتیش گرفت مثل گلای تشنه به سوی عمه زینب دویدم پابرهنه خواستم که صورتم رو با چادرم بپوشم خوردم زمین در اومد گوشواره از تو گوشم غولا منو گرفتن،دست و پاهامو بستن خیلی اذیت شدم،قلب منو شکستن خلاصه ای بچه ها تو صحرای کربلا وقت غروب خورشید،شدیم اسیر غولا پیاده و پیاده همراه عمه زینب راه افتادیم و رفتیم،از صبح زود تا به شب تا اینکه ما رسیدیم به کشور سوریه از کربلا تا اونجا راه خیلی دوریه توی خرابه شام ما رو زندونی کردن با ما که بچه بودیم نامهربونی کردن فریاد زدم:«آی مردم،عموی من عباسه بابام امام حسینه،کیه اونو نشناسه؟» سر غولا داد زدیم،اونا رو رسوا کردیم تو قلب مردم شهر خودمونو جا کردیم بابام یه شب به خوابم اومد توی خرابه گفت که:بابا حسینت میخواد پیشت بخوابه دست انداختم گردنش،تو بغلش خوابیدم خیلی شب خوبی بود،خوابای رنگی دیدم صبح که بلند شدم من،دیدم که یک فرشته م مثل داداش اصغرم،منم توی بهشتم شاعر:محمد کامرانی اقاقدام 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💻 کانال شعر و سرود 🎼 @sorood_sher 🏴 🏴
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹 🌹 قسمت ۱۸ 🌹 🍎 صبح که دانشجوها آمدند ؛ 🍎 باز هم ماجرای قلیان سراها ، 🍎 و بسته شدن دست و پای آنها ، 🍎 همه را شگفت زده کرد . 🍎 سمیه ، بعد از اتمام دانشگاه ، 🍎 به طرف شیدا رفت . 🍎 شیدا ، از دیدن سمیه ، 🍎 هم تعجب کرد و هم ترسید . 🍎 با سرعت سمیه را ، به اتاق خودش برد . 🍎 درب اتاقش را قفل کرد . 🍎 و به سمیه گفت : 🎀 تو اینجا چکار می کنی ؟ 🍎 سمیه گفت : 🌷 آمدم ببینمت و باهات حرف بزنم . 🍎 شیدا با عصبانیت گفت : 🎀 لازم نکرده 🎀 چرا آمدی اینجا ؟ 🎀 خانواده ام نمی دانند که من اخراج شدم 🎀 نمی دانند که من معتاد شدم . 🎀 در دانشگاه آبروی من رفت . 🎀 اینجا هم میخواهی آبروی مرا ببری ؟ 🍎 سمیه گفت : 🌷 نه نه شیدا ، اشتباه می کنی . 🌷 من نمی خواهم آبروی تو را ببرم 🌷 من می خواهم کمکت کنم دختر ... 🌷 می خواهم ازت کمک بگیرم . 🌷 من به کمکت احتیاج دارم . 🍎 شیدا گفت : 🎀 نه کمک تو رو می خواهم 🎀 و نه به تو کمک می کنم 🎀 فقط خواهش می کنم 🎀 از خانه ما برو و دیگر هیچ وقت سمت من نیا 🍎 سمیه گفت : 🌷 باشد ، هر چه تو بگویی 🌷 من می روم ، قول می دهم ؛ 🌷 فقط به من بگو ، از کی مواد می گرفتی ؟! 🍎 شیدا گفت : 🎀 نمی خواهم بگویم ، برو بیرون لطفا 🍎 سمیه گفت : 🌷 شیدا ! خواهش می کنم لجبازی نکن . 🌷 هر روز چندتا جوان مثل تو ، 🌷 دختر و پسر ، دارند معتاد می شوند ، 🌷 بعد از دانشگاه اخراج می شوند ، 🌷 سابقه دار می شوند ، بدبخت می شوند ، 🌷 و تو باید آنها را نجات بدهی . 🌷 تو فقط به من بگو ، از کی مواد می گیری ؟ 🌷 به من بگو چندتا مواد فروش ، 🌷 در دانشگاه و اطراف دانشگاه می شناسی ؟ 🌷 آنها را به من معرفی کن ، اسم آنها را بگو . 🍎 سمیه اصرار می کرد 🍎 اما شیدا ، حاضر نشد با او همکاری کند . 🍎 و سمیه را از خانه بیرون کرد . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه رضایت و زیارت 🧿 از کلاس که بیرون آمدیم ، 🧿 محسن گفت : 🚥 بلاخره چکار می‌ کنی ؟ 🚥 فکراتو کردی ؟! 🧿 چیزی نگفتم ، 🧿 ترسیدم اگر بگویم به من بخندد 🧿 و یا بگوید : ای بچّه ننه ... 🧿 صدای اذان آمد ، 🧿 از محسن خداحافظی کردم 🧿 و به طرف نمازخانه‌ی مدرسه رفتم 🧿 بعضی وقتها که حوصله داشتم ، 🧿 قبل از رفتن به خانه ، 🧿 نمازم را به جماعت می‌خواندم . 🧿 این‌طوری به خانه که می‌رسیدم 🧿 ناهار می‌خوردم و درجا ولو می‌شدم 🧿 خیالم هم از بابت نمازم راحت بود . 🧿 امروز خیلی دلم گرفته بود 🧿 در نمازخانه ، 🧿 از خود امام حسین علیه السلام ، 🧿 خواستم که مرا بطلبد . 🧿 آخر یکی از آرزوهایم این بود 🧿 که در پیاده روی اربعین شرکت کنم 🧿 و در بین‌ الحرمین سینه بزنم 🧿 آنهایی که پارسال به کربلا رفتند 🧿 خیلی از سفرشان تعریف کردند 🧿 از پیاده‌روی اربعین 🧿 از حسّ و حال بین الحرمین ، 🧿 از مهمان‌ نوازی و پذیرایی عراقی‌‌ ها 🧿 هر چه از کربلا می گفتند 🧿 دلم بیشتر هوایی می‌ شد 🧿 اگر می شد کربلا بروم 🧿 دوربین عکّاسی‌ ام را هم می برم 🧿 تا کلّی عکس فوق‌ العاده بگیرم . 🧿 امّا ... 🧿 نمی دانم مادر را چه کنم ؟ 🧿 بعد از بابا ، 🧿 نمی‌توانست دوری‌ مرا تحمّل کند 🧿 مدام می‌ ترسید اتّفاقی بیفتد 🧿 و مرا هم از دست بدهد! 🧿 هرچه هم می‌گفتم که کربلا ، 🧿 امن و امان است ، باورش نمی‌ شود 🧿 کاش پاهایش اینقدر درد نمی‌ کرد 🧿 تا با هم می رفتیم کربلا ... 🧿 نمی دانم حالا باید چکار کنم ؟ 🧿 بدون رضایت مادر که نمی‌شود رفت ! 🧿 دیشب تصمیم گرفته بودم 🧿 در مورد سفر امسال به مادر بگویم 🧿 وقتی اسم کربلا را آوردم 🧿 چشم هایش پر از اشک شد 🧿 سکوت کرد 🧿 خواهر بزرگترم معصومه گفت : 🍎 سکوت علامت خوبی است 🍎 من تلاشم را می‌ کنم 🍎 که انشالله راضی‌ شود . 🍎 به شرطی که 🍎 امسال کنکور را در جا قبول شوی 🍎 و یک سوغاتی سفارشی هم 🍎 برایم بیاوری . 🧿 خندیدم و گفتم : ☘ ممنون آبجی بزرگه‌ی طمعکار 🧿 معصومه خندید و چشمک زد . 🧿 چشمک معصومه امیدوارم کرد . 🧿 به قول معصومه ، 🧿 این سکوت می‌توانست 🧿 به رضایت تبدیل شود ؛ 🧿 امّا اگر بیش از حد طولانی شود چه ؟ 🧿 دوستانم می‌ خواستند راهی شوند 🧿 می خواستند قبل از اربعین ، 🧿 به کربلا برسند . 🧿 نمازم را با هزار آرزو و امید خواندم 🧿 کاش مامان زودتر جوابم را می‌ داد 🧿 تا تکلیفم را می‌ دانستم . 🧿 از نمازخانه بیرون زدم 🧿 ناگهان گوشی‌ من زنگ خورد . 🧿 شماره مادر بود : 🌹 پسرم ! کجایی ؟ زود بیا خانه ، 🌹 وسایلت را جمع کرده‌ام ، 🌹 مگر نمی‌ خواهی به کربلا بروی ؟! ✍ نوشته فاطمه نفری با تغییرات 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla