eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.2هزار دنبال‌کننده
40 عکس
78 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۲۵ 🌹🌹 🍎 یکی از موادفروشان به سمیه گفت : 🔥 پس تو بودی 🔥 که کار و کاسبی ما رو به هم زدی ؟! 🍎 یکی دیگر گفت : 🔥 ازت می خوام که با زبون خوش ، با ما بیای 🔥 نه جیغ میزنی نه کاری می کنی ، فهمیدی ؟ 🔥 وگرنه حالتو می گیرم 🍎 نفر بعدی گفت : 🔥 خاک تو سر ما ، که نتونستیم 🔥 از پس این دختر خانوم بر بیاییم . 🍎 یکی دیگر گفت : 🔥 چطوره به رئیس بگیم ، 🔥 که این خانمه رو هم ، بیاره تو گروهمون 🍎 یکی دیگر گفت : 🔥 اگه رئیس اجازه بده ، 🔥 من حاضرم باهاش ازدواج کنم . 🍎 یکی از آنها خندید و گفت : 🔥 این همه دختر ، چرا با این ؟ 🍎 دوباره گفت : 🔥 چون همه چی تمومه 🔥 هم حجابش کامله 🔥 هم تو این گرمای خوزستان ، 🔥 پوشیه و دستکش و جوراب پوشیده 🔥 اونم با عشق نه با اجبار 🔥 هم شجاعت و غیرت داره 🔥 که تنهایی با ما در افتاده 🔥 هم پایبند اعتقاداتشه 🔥 هم خیلی با کلاسه ... نه قرتیه و هرزه و.... 🔥 کجا چنین دختری پیدا میشه ؟ 🍎 یکی دیگر گفت : 🔥 آره والله ، راست گفتی 🔥 اصلا اگه با هم ازدواج کنید ، 🔥 گروه خوب و موفقی می شید . 🍎 سمیه با صبر و حوصله ، 🍎 به حرف های آنان گوش می داد 🍎 سپس به اطرافش نگاه کرد . 🍎 و در ذهنش چنین می گفت : 🌷 سمت چپم ، دوتا جاکولری هست 🌷 سمت راست ، چندتا پایه برق ... 🌷 یکی از دیوارها ، کوتاهه 🌷 اگه نیاز به فرار باشه 🌷 می تونم با کمک جاکولری ، 🌷 روی دیوار کوتاه بپرم . 🌷 و از دیوار به پشت بوم برم . 🌷 و از اونجا ، می تونم برم کوچه پشتی 🌷 اگر قراره دعوا کنم ، 🌷 بعضی از اون یازده نفر ، 🌷 چون قبلا باهاشون درگیر شدم ؛ 🌷 پس از من می ترسند 🌷 باید دعوارو از اون جدیدترها شروع کنم 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🏴 رحلت رسول اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله 🏴 و شهادت امام حسن مجتبی علیه‌السلام 🏴 بر شما و خانواده محترمتان ، 🏴 تسلیت باد .
🕋 شهادت امام رضا علیه السلام را 🕋 به همه شما عزیزان 🕋 تسلیت عرض می کنم .
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۲۶ 🌹🌹 🍎 یکی از مواد فروشان به سمیه گفت : 🔥 هی خانم تصمیمتو بگیر . 🔥 با زبون خوش میای یا جنازتو ببریم ؟ 🍎 سمیه گفت : 🌷 شما یازده نفرید و من یک نفرم . 🌷 شما یازده پسرید و من یک دخترم . 🌷 به نظر شما ، این مبارزه ، جوانمردانه است ؟ 🌷 چطوره مثل یک مرد با غیرت ، 🌷 بیایید و یک به یک مبارزه کنیم . 🍎 نیما گفت : 🔥 نه قبول نکنید ، اون خیلی قویه . 🍎 داریوش خندید و گفت : 🔥 هی دختر ! چی میگی ؟ 🔥 مردی و مردونگی دیگه چیه ؟ 🔥 ما اگه مرد بودیم ، 🔥 که به شهر و کشور و مردم ، 🔥 و حتی خانواده هامون خیانت نمی کردیم . 🔥 ما اگه غیرت داشتیم 🔥 این همه جوون و دختر و پسر ، 🔥 و این همه خانواده رو ، 🔥 با اعتیاد ، آتیش نمی زدیم . 🔥 تو کار ما ، همه چی تعطیله : 👈 ناموس تعطیله 👈 غیرت تعطیله 👈 وطن تعطیله 👈 خانواده تعطیله و ... 🍎 یکی دیگر گفت : 🔥 چی داری می گی داریوش . 🔥 شاید تو بی ناموس و بی غیرت باشی ، 🔥 ولی من نیستم 🔥 اگه اومدم تو این کار ، 🔥 چون به پول نیاز دارم 🔥 چون بیکارم 🔥 چون مجبورم 🔥 چون زن و بچه دارم 🔥 چون شرکتهای ما ، تبعیض قائل میشن 🔥 و بیشتر غیر بومی استخدام می کنن 🔥 من اگه کار آبرومندانه داشتم ، 🔥 یک لحظه هم اینجا نمی موندم . 🍎 نیما گفت : 🔥 خب راست میگه دیگه 🔥 این چه حرفی بود که زدی داریوش ؟ 🍎 یکی دیگه گفت : 🔥 بسه دیگه بچه ها ؛ دختره رو بگیرید . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۲۷ 🌹🌹 🍎 هر سیزده نفر تصمیم گرفتند 🍎 که با هم به دختر پوشیه پوش حمله کنند 🍎 که ناگهان یک پسری رسید و گفت : 🌸 بهتر نیست با یکی که ، 🌸 هم قد و قواره خودتونه ، مبارزه کنید ؟! 🍎 همه به آن پسر نگاه کردند . 🍎 سمیه هم با دقت به پسره نگاه کرد . 🍎 همان پسری که در دانشگاه دیده بود . 🍎 همان دانشجوی با حیا و سر به زیر . 🍎 داریوش هم او را شناخت و گفت : 🔥 محمودی ، تو اینجا چکار می کنی ؟ 🍎 یکی از جنایت کاران به داریوش گفت : 🔥 می شناسیش ؟! 🍎 داریوش گفت : 🔥 آره اون همکلاسیمه ، 🔥 ولی نمی دونم اینجا چکار می کنه . 🍎 یکی دیگه گفت : 🔥 پس هر دوتاشونو می زنیم . 🍎 ناگهان چند نفر دیگر ، آمدند ؛ 🍎 و پشت محمودی ایستادند . 🍎 محمودی دستش را بالا برد و گفت : 🌸 بچه ها ، ادبشون کنید . 🍎 محمودی و دوستانش ، 🍎 به طرف جنایت کاران حمله ور شدند . 🍎 دو گروه با هم درگیر شدند . 🍎 سمیه با اولین مشتش به داریوش ، 🍎 شروع کننده دعوا شد . 🍎 سپس سر دو نفر دیگر را به هم کوبید . 🍎 سپس پرید و با ضربه پایش ، 🍎 به زیر چانه دیگری زد ؛ 🍎 و او را نقش زمین نمود . 🍎 یک نفر از جلو و یکی دیگر از پشت ، 🍎 به طرف سمیه حمله کردند . 🍎 سمیه ، روی شانه یکی از آنها پرید ، 🍎 و او را به طرف نفر دومی انداخت . 🍎 و خودش نیز ، روی جاکولری قرار گرفت . 🍎 و شاهد مبارزه دو گروه شد . 🍎 یک نفر هم از دوستان محمودی ، 🍎 روی پشت بام رفته ، 🍎 و فقط عکس می گرفت . 🍎 سمیه به او گفت : 🌷 شما نمی خوای به دوستات کمک کنی ؟ 🍎 پسره لبخندی زد و گفت : 🌟 کمک من با همین رسانه است . 🌟 جنگ من ، جنگ رسانه است . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی 💿 قسمت نهم 🎼 گابی دیگه ورزشکاره 🐄 گابی ، همان گاو بامزه و مهربان 🐄 امسال قرار است 🐄 در مسابقه دو شرکت کند 🐄 رقیب او ، یک اسب است 🐄 که حسابی در حال تمرین است 🐄 اما ... 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه صوتی تنها نیستی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال اخلاق خانواده 🇮🇷 @ghairat
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۲۸ 🌹🌹 🍎 دعوای سختی بین طرفین درگرفت . 🍎 جنایتکاران ، همه تلاش خود را کردند ، 🍎 تا دوربین عکاسی و سمیه را بگیرند . 🍎 و با خود ببرند . 🍎 امّا محمودی و دوستان با غیرتش ، 🍎 اجازه ندادند تا هیچ کسی ، 🍎 به عکاس و سمیه دست بزند . 🍎 مواد فروشان ، وقتی دیدند 🍎 که از پس محمودی و دوستانش بر نمی آیند ؛ 🍎 مجبور شدند پا به فرار بگذارند . 🍎 سمیه نیز از بالای جاکولری پایین آمد ، 🍎 و از محمودی و دوستانش تشکر کرد . 🍎 سمیه ، قصد رفتن نمود که محمودی گفت : 🌸 خانم سیاحی با شما کار دارم . 🍎 سمیه با تعجب ایستاد 🍎 و پس از مکث ، بهت زده برگشت و گفت : 🌷 شما مگه منو می شناسین ؟ 🌸 محمودی گفت : بله کاملا 🍎 سمیه گفت : 🌷 چه مدته که منو می شناسین ؟! 🍎 محمودی گفت : 🌸 اون فعلا مهم نیست 🌸 کی وقت دارید با هم صحبت کنیم ؟ 🍎 سمیه گفت : در مورد چی ؟! 🍎 محمودی گفت : 🌸 هم در مورد مبارزه با مفسدین 🌸 و هم در مورد دوستتون مرضیه خانم 🍎 سمیه گفت : 🌷 مگه مرضیه چی شده ؟ 🍎 محمودی سرش را پایین انداخت . 🍎 و با ناراحتی و بُغض گفت : 🌸 متاسفانه اونم معتاد شده . 🍎 سمیه از شنیدن این حرف ، شوکه شد . 🍎 احساس کرد ، دنیا دور او می چرخد . 🍎 اشک از چشمانش سرازیر شد . 🍎 از شدت ناراحتی و عصبانیت ، 🍎 چشمانش سرخ شدند . 🍎 بدون خداحافظی به طرف دانشگاه رفت . 🍎 و در طول مسیر ، خودش را ملامت می کرد 🍎 و با گریه به خودش می گفت : 🌷 لعنت به خودم 🌷 لعنت به این دانشگاه 🌷 لعنت به هر چی موادفروشه 🌷 خاک تو سرت سمیه 🌷 که نتونستی مراقب دوستت باشی 🌷 آخه چرا من حواسم به دوستم نبود 🌷 چرا از بهترین دوستم غافل شدم ... 🌷 اونقدر مشغول مبارزه شده بودم ، 🌷 که از اطرافیان و دوستانم خبری نداشتم . 🌷 از اون مرضیه بی اراده و ساده لوح غافل شدم 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۲۹ 🌹🌹 🍎 سمیه با ناراحتی وارد دانشگاه شد . 🍎 و سراغ مرضیه را گرفت . 🍎 اما کسی از او خبری نداشت . 🍎 کلاس به کلاس ، دنبالش گشت . 🍎 اما پیدایش نکرد . 🍎 ناگهان با گریه و عصبانیت ، 🌹 در وسط کلاس داد زد : 🌷 مرضیه ... مرضیه کجایی ؟ 🍎 ارغوان ، که بیرون کلاس بود . 🍎 با شنیدن صدای سمیه ، وارد کلاس شد 🍎 سمیه از شدت گریه ، 🍎 چادرش خیس شده بود . 🍎 ارغوان و دختران دانشگاه ، 🍎 از دیدن گریه ها و ضجه های او ، 🍎 دلشان برایش سوخت . 🍎 و هر کدام به طریقی ، 🍎 سمیه را دلداری می دادند . 🍎 ارغوان نزدیک او شد . 🍎 او را در آغوش گرفت و گفت : 🌟 چی شده سمیه ؟ 🍎 سمیه با ناراحتی و گریه گفت : 🌷 مرضیه کجاست ؟! 🌷 اون تا امروز صبح ، دانشگاه بود ، 🌷 اما الآن ، هیچ کس نمی دونه کجاست . 🌟 ارغوان گفت : من می دونم عزیزم 🌷 سمیه گفت : کجاست ؟ 🍎 ارغوان سرش را پایین انداخت 🍎 اشک در چشمانش جمع شد 🍎 و با ناراحتی گفت : 🌟 متاسفانه اخراجش کردند . 🍎 سمیه ، گریه کنان ، 🍎 به طرف خانه مرضیه رفت . 🍎 سراغ مرضیه را گرفت اما آنجا هم نبود . 🍎 هر چه منتظرش ماند ، خبری از او نشد . 🍎 پدر و مادر مرضیه نیز ، از نیامدن او ، 🍎 احساس ترس و نگرانی کردند . 🍎 و سریعاً به پلیس اطلاع دادند ... 🍎 فردای آن روز ، 🍎 سمیه در نمازخانه نشسته بود 🍎 و از روی مفاتیح ، 🍎 دعا می خواند و گریه می کرد . 🍎 یکی از دختران دانشگاه ، 🍎 پیش سمیه آمد و گفت : 🔥 سمیه خانم شمایی ؟ 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
footbalist.mp3
2.76M
🎧 قصه صوتی فوتبالیست شجاع 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کانال تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۳۰ 🌹🌹 🍎 سمیه در نمازخانه نشسته بود 🍎 و از روی مفاتیح ، 🍎 دعا می خواند و گریه می کرد . 🍎 یکی از دختران دانشگاه ، 🍎 پیش سمیه آمد و گفت : 🔥 سمیه خانم شمایی ؟ 🌷 سمیه گفت : بله خودمم 🍎 دختره گفت : 🔥 شما همونی هستی 🔥 که دنبال مرضیه خانم می گشتی ؟ 🍎 سمیه با اشتیاق گفت : 🌷 بله خودمم ، می دونی اون کجاست ؟ 🌷 ازش خبری داری ؟ 🍎 دختره گفت : 🔥 چند دقیقه پیش ، 🔥 تو پارک راه آهن دیدمش . 🍎 سمیه ، با عجله ، 🍎 به طرف پارک راه آهن رفت . 🍎 کامبیز ، رئیس مواد فروشان ، 🍎 دستور داده بود . 🍎 تا در مورد دختر پوشیه پوش تحقیق کنند . 🍎 و هر دختری که احتمال دهند ، 🍎 که همان دختر پوشیه پوش باشد ، 🍎 در موردش تحقیق کرده ، 🍎 و او را زیر نظر بگیرند . 🍎 همه افراد کامبیز ، پس از تحقیقات ، 🍎 احتمالاتشان ، به طرف سمیه رفت . 🍎 چون درشتی هیکل سمیه ، 🍎 و قدرت مبارزه و شجاعت او ، 🍎 به دختر پوشیه پوش ، شبیه تر بود . 🍎 به خاطر همین ، 🍎 برای سمیه مراقب گذاشتند . 🍎 تا در فرصتی مناسب ، او را به دام بیاندازند 🍎 سپس قرار گذاشتند تا داریوش ، 🍎 در زمانی که مطمئن شود 🍎 سمیه او را می بیند و تعقیب می کند 🍎 از دانشگاه خارج شود 🍎 و به طرف کوچه ای که ، 🍎 دوستانش از قبل در آنجا منتظرش بودند ، 🍎 بیاید و سمیه را دنبال خود بکشاند . 🍎 داریوش مطمئن شد . 🍎 که سمیه تعقیبش می کند . 🍎 وقتی دختر پوشیه پوش ، سر رسید 🍎 مطمئن شدند که سمیه ، 🍎 همان دختر پوشیه پوش است . 🍎 او را محاصره کردند که با خود ببرند . 🍎 ولی آقای محمودی و دوستانش ، 🍎 سر رسیدند و نقشه آنها را بر هم زدند . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
قهرمان کوچولوی ایران.mp3
6.58M
🎧 قصه صوتی قهرمان کوچولو 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کانال تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه و طنز خروس و روباه 🌟 خروس و شيرى 🐓🦁 🌟 باهم رفيق شده 🌟 و به صحرا رفته بودند . 🌟 شب که شد 🌟 شير ، پاى درخت دراز کشيد 🌟 و خروس نیز برای خوابيدن ، 🌟 روى درخت رفت . 🌟 هنگام صبح ، خروس طبق معمول 🌟 شروع به خواندن اذان کرد . 🌟 روباهى 🦊 که در آن حوالى بود 🌟 به طمع افتاد 🌟 نزدیک درخت آمد و به خروس گفت: 🦊 بفرمائيد پائين 🦊 تا به شما اقتدا کرده 🦊 و نماز را به جماعت بخوانيم ! 🌟 خروس گفت : 🐓 همان طورى که مى بينى 🐓 بنده فقط مُؤَذّن هستم ، 🐓 پيش نماز ، پاى درخت است 🐓 او را بيدار کن . 🌟 روباه که تازه متوجه حضور شير شد 🌟 با غرش شير ، پا به فرار گذشت . 🌟 خروس پرسید : 🐓 کجا تشريف مى بريد ؟ 🐓 مگر نمى خواستی نماز جماعت بخوانی ؟ 🌟 روباه در حال فرار گفت : 🦊 دارم مى روم تجدید وضو کنم ! 😂 📚 @dastan_o_roman
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۳۱ 🌹🌹 🍎 پس از اینکه افراد موادفروش ، 🍎 از دست محمودی و دوستانش فرار کردند 🍎 به پیشنهاد داریوش ، 🍎 بهترین رفیق سمیه ، یعنی مرضیه را دزدیدند . 🍎 تا طعمه ای برای به دام انداختن سمیه باشد . 🍎 و چند روز بعد ، 🍎 به یکی از دختران دانشگاه به نام سارا گفتند 🍎 که پیش سمیه رفته و به او بگوید 🍎 که مرضیه در پارک راه آهن است . 🍎 از آن طرف ، 🍎 چهار مرد درشت و قوی هیکل و بلند ، 🍎 منتظر آمدن سمیه بودند . 🍎 سمیه ، پوشیه اش را پوشید 🍎 و به طرف پارک راه آهن رفت . 🍎 و مرضیه را در حال معامله مواد پیدا کرد . 🍎 دو دانشجوی دختر مواد فروش ، 🍎 به دستور کامبیز ، مامور شدند تا مرضیه را ، 🍎 در حالت خماری نگه دارند ‌. 🍎 آنقدر مرضیه را اذیت کنند تا سمیه برسد . 🍎 مرضیه وقتی دید 🍎 که هیچ جوره به او مواد نمی دهند 🍎 تصمیم گرفت تا گردنبد مادرش را بدهد . 🍎 یکی از دخترای مواد فروش نیز ، 🍎 آرام مواد را از جیبش در آورد . 🍎 که ناگهان ، دختر پوشیه پوش سر رسید 🍎 و کنار مرضیه ایستاد . 🔥 مرضیه ، به چشمان سبز و زیبای او خیره شد . 🔥 و با بی حالی و خماری گفت : سمیه تویی ؟! 🍎 دختر پوشیه پوش ، 🍎 دست راستش را ، 🍎 روی موادی که در دست مرضیه بود ، گذاشت . 🍎 و مواد را از چنگ مرضیه درآورد . 🍎 و دست دیگرش را ، 🍎 روی دست دختر مواد فروش گذاشت 🍎 همان دستی که ، گردنبند مرضیه در آن بود . 🍎 اما دختر مواد فروش ، 🍎 انگار نمی خواهد ، گردنبند را بدهد . 🍎 سمیه نیز با عصبانیت ، 🍎 دستانش ( که در آن مواد بود ) را ، 🍎 مشت کرد 🍎 و به صورت آن دختر مواد فروش زد . 🍎 و گردنبند را از دستش رها کرد . 🍎 سپس دختر مواد فروش دومی ، 🍎 به سمیه حمله کرد . 🍎 اما سمیه دستانش را به سرعت ، 🍎 روی بازوی او گذاشت 🍎 و با پا ، زیر پای او را خالی کرد 🍎 و او را نقش زمین نمود . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
سکه های فراری.mp3
3.29M
🎧 قصه صوتی سکه های فراری 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کانال تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه چند زبانه 🌟 بارها به طور مكرّر 🌟 مى ديدم و مى شنيدم 🌟 كه امام حسن عسكرى عليه السلام 🌟 با افراد مختلف ، 🌟 به لُغت و لهجه های مختلف 🌟 مثل تركى، رومى، خزرى، فارسی و... 🌟 سخن مى گويند . 🌟 مشاهده اين حالات ، براى من ، 🌟 بسيار تعجّب آور و حيرت انگيز بود 🌟 بارها با خود مى گفتم : 🌸 اين شخص ( يعنى امام عسكرى ) 🌸 در شهر مدينه به دنيا آمده 🌸 و نيز خانواده و آشنايان او عرب بودند 🌸 جائى هم كه نرفته است ، 🌸 پس چگونه به تمام لغت ها 🌸 و زبان ها آشناست 🌸 و بر همه آنها تسلّط كامل دارد ؟! 🌟 روز به روز ، 🌟 بر تعجّب من افزوده مى گشت 🌟 كه از چه طريقى و به چه وسيله اى 🌟 حضرت به همه زبان ها آشنا شدند ؟ 🌟 تا آنكه روزى 🌟 در محضر مبارک آن حضرت ، 🌟 نشسته بودم 🌟 و بدون آنكه حرفى بزنم ، 🌟 فقط در درون خود گفتم : 🌸 آخه حضرت ، 🌸 چگونه به همه لغت ها و زبان ها ، 🌸 آگاه و آشنا شده است ؟! 🌟 ناگهان امام عسكرى عليه السلام 🌟 به من روى كرده 🌟 و مرا مورد خطاب قرار داد و فرمود : 🕋 خداوند متعال ، 🕋 حجّت و خليفه خود را ، 🕋 كه براى هدايت و سعادت بندگانش 🕋 تعيين نموده است را 🕋 به خصوصيّات و امتيازهاى ويژه اى 🕋 مزین کرده است . 🕋 آنها علم و آشنائى به تمام لغت ها ، 🕋 لهجه ها و زبان ها ، 🕋 حتّى به زبان حيوانات دارند . 🕋 و نيز معرفت به نَسَب شناسى 🕋 و آشنائى به تمام حوادث و جريانات 🕋 گذشته و حال و آينده را ، 🕋 كه خداوند متعال ، از باب لطف ، 🕋 به حجّت و خليفه خود عطا كرده 🕋 به طورى كه هر لحظه اراده كنند 🕋 همه چيز را مى دانند . 🕋 اگر اين امتيازها و ويژگى ها نبود 🕋 آن وقت فرقى بين آنها 🕋 و ديگر مخلوقات وجود نداشت ؛ 🕋 و حال آن كه امام و حجّت خداوند 🕋 بايد در تمام جهات ، 🕋 از ديگران برتر و والاتر باشد . 📚 اصول كافى : ج ۱ ، ص ۵۰۹ ، ح ۱۱ 📚 @dastan_o_roman
دوستان گلم ! به خاطر احترام به مقام والای زنان ، از پذیرش تبلیغ برای کانالهایی که از تصایر زن بی حجاب استفاده می کنند معذوریم . لطفا درخواست نفرمائید .
🌹 آغاز امامت امام زمان علیه السلام 🌹 بر همه شما عزیزان مبارکباد
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۳۲ 🌹🌹 🍎 دوتا دختر مواد فروش ، 🍎 به سرعت از آنجا فرار کردند . 🍎 سمیه نیز دست مرضیه را گرفت 🍎 و به دنبال خود می کشید . 🍎 مرضیه نیز با خماری و بی حالی گفت : 🔥 من حالم خوش نیست 🔥 کجا منو می بری سمیه 🔥 ولم کن بذار برم 🍎 اما آن دختر پوشیه پوش ، 🍎 بی تفاوت به حرفهای مرضیه ، 🍎 محکم دست او را گرفته ، 🍎 و به طرف خروجی پارک می رفت . 🔥 ناگهان ؛ 🔥 چهار مرد درشت و قوی هیکل ، 🔥 از جلو و چپ و راست و عقب ، 🔥 سمیه را محاصره نمودند . 🔥 سپس ، یکی از آن چهار نفر گفت : 🐸 پس دختر پوشیه پوش تویی ؟! 🔥 یکی دیگر با شوخی گفت : 🐵 نه بابا ، ایشون زن گربه ای هستند 🔥 نفر سومی با حالت تمسخر گفت : 🐶 شاید هم دختر نینجا باشه 🔥 چهارمی از پشت گفت : 🦁 بیشتر بهش میاد بتمن باشه 🔥 دوباره اولی گفت : 🐸 زورو هم می تونه باشه 🍎 عصبانیت از چشمان سمیه پیدا بود 🍎 ولی با آرامش گفت : 🌸 لطفا از سر راهم برید کنار 🔥 یکی از آن چهار قُلدر گفت : 🐸 اگه نذاریم ، چکار می کنی ؟! 🔥 سمیه ، از آن دخترانی نبود ، 🔥 که با مردان نامحرم و نفهم و احمق ، 🔥 دهان به دهان شود . 🔥 به خاطر همین ، دست مرضیه را رها کرد . 🔥 و با دستش ، 🔥 که دستکش پوشیده بود ، 🔥 اشاره کرد که بیایید . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۳۳ 🌹🌹 🔥 ناگهان ، یکی از آن چهار نفر ، 🔥 به طرف سمیه آمد . 🔥 سمیه با پا ، به گردن آن مرد لگد زد 🔥 و با چرخشی به راست ، 🔥 به پشت او رفته ، 🔥 و او را به طرف دوستانش پرتاب کرد . 🔥 سپس سراغ نفر دوم رفت . 🔥 سمیه ، خود را به زمین انداخت 🔥 و هر دو پای خود را بین دو پای نفر دوم برد 🔥 سپس پاهای او را قفل کرد 🔥 و به زمین انداخت . 🔥 نفر سوم نیز ، به طرف سمیه آمد 🔥 سمیه ، دستان خود را ، از پشت به زمین زد 🔥 و به سرعت خود را به طرف او پرتاب کرد 🔥 هر دو پاشنه پای سمیه ، 🔥 به زیر چانه های او اصابت کردند . 🔥 سمیه دوباره بلند شد 🔥 و نفر آخر را ، مشت باران کرد . 🔥 آنقدر به شکم او مشت زد ؛ 🔥 که او را با گیجی و منگی، 🔥 نقش بر زمین کرد . 🔥 و با حالت تهوع ، به ناله کردن پرداخت . 🔥 سمیه ، دختر پوشیه پوش ، 🔥 بلند شد و به اطراف نگاه کرد 🔥 آن چهار غول بی غیرت ، 🔥 هنوز روی زمین بودند 🔥 اما هیچ اثری از مرضیه نبود . 🍎 سمیه ، دوباره مرضیه را گم کرد . 🍎 به اطرافش نگاهی انداخت ؛ 🍎 اما هیج خبری از او نبود . 🍎 ناگهان دوتا ماشین کنار سمیه ایستادند . 🍎 و عده ای افراد مسلح ، 🍎 از آن ماشین ها بیرون آمدند . 🍎 یکی از آنان ، 🍎 اسلحه اش را به طرف سمیه گرفت 🍎 و گفت : 🔥 سوار شو یلا تا نزدمت . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۳۴ 🌹🌹 🍎 افراد کامبیز ، سمیه را گرفتند . 🍎 و او را به خانه ای در منطقه کیانپارس بردند 🍎 پوشیه او را برداشته ، 🍎 و داخل یک اتاق زندانی کردند . 🍎 یک ساعت بعد ؛ 🍎 کامبیز که بیرون بود ، وارد خانه شد . 🍎 یکی از همکارانش به او گفت : 🔥 قربان ! دختره رو گرفتیم 🍎 با هم به طرف اتاقی که سمیه در آن بود ، 🍎 رفتند . 🍎 دستور داد در را باز کنند و سمیه را بیاورند 🍎 سمیه را بیرون آوردند . 🍎 سمیه با اقتدار و سنگین ایستاده بود . 🍎 کامبیز گفت : 🔥 پس اون دختری که شهر و بهم ریخته 🔥 و کار و کاسبی مارو تعطیل کرده ، تویی ؟ 🔥 خیلی دلم می خواد بکشمت 🔥 ولی ترجیح میدم زجر بکشی 🔥 تا دیگه هوس پلیس بازی و بتمن بازی نکنی 🔥 تا یاد بگیری اینجور کارا ، 🔥 در حد و اندازه تو نیست . 🍎 کامبیز رو کرد به افرادش و گفت : 🔥 لُختِش کنید 🍎 سمیه از شنیدن این حرف جا خورد 🍎 و با صدای بلند و عصبانیت گفت : 🌷 نه ... 🌷 به خدا قسم هر کی بهم دست بزنه 🌷 جونشو می گیرم 🍎 سپس رو کرد به کامبیز و گفت : 🌷 خیلی ادعای مردی می کنی ؟! 🌷 حالا زورت به یک دختر دست بسته رسیده 🌷 اگه مردی که مطمئنم نیستی 🌷 دستام و باز کن 🌷 و بیا تن به تن با هم مبارزه کنیم . 🌷 با فروش مواد به جوونا و بدبخت کردن اونا ، 🌷 بی غیرتی خودتو ثابت کردی . 🌷 و حالا با این حرف کثیفت ، 🌷 بی ناموسی و بی شرفی خودتو ، 🌷 می خوای به همه ثابت کنی ؟! 🌷 اگه خواهر و مادر و زن و دخترت ، 🌷 تو موقعیت من بیفتن ، 🌷 دوست داشتی چنین بلائی سرشون بیاد ؟! 🍎 کامبیز از حرف خودش پشیمون شد 🍎 پس از کمی مکث ، به افرادش گفت : 🔥 باشه ... ، فقط بکشیدش . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی 💿 قسمت دهم 🎼 این داستان : با دروغ تنها می مونی 🐒 میمون در مدرسه حیوانات 🐒 برای اینکه بخندد، 🐒 شروع می کند به دروغ گفتن 🐒 و اذیت کردن دوستانش ... 🐒 روزی در حال بازی بود 🐒 که دمش در شاخه های درخت 🐒 گیر می کند… 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla