eitaa logo
داستان های آموزنده
67هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
لبخند زدم و با خوشحالی گفتم: _جدی خوشبخت بشی عزیزم عکسش ببینمممم پریسا اخم مصنوعی کرد گفت: _نه دیگه الان میاد ببینش.. ابرو بالا انداختم و گفتم:تو هنوز تغییر نکردی دلت واسه حرص دادن منو مبینا مثل اینکه تنگ شده هااا پریسا کشدار گفت :خیلیییییی یکم نشستیم حرف زدیم که همه مهمونا امدن پریسا رفت دوست پسرش بیاره منو مبینا نشسته بودیم مثل بز به بقیه نگاه میکردیم فیلم بردار اورده بودن برنامه این بود که همه سمت در ورودی بریم تا پریسا با دوست پسرش وارد بشن کلی فیلم بگیره دقیقا من سمت در ایستاده بودم که با دیدن کسی که پریسا تو بغلش بود خشکم زد امکان نداشت این پوریا باشه کت شلوار مشکی براقی پوشیده بود دستشو پشت پریسا گذاشته بود با لبخند بهش نگاه میکرد هرکسی چیزی میگفت بیشتر دخترا با حسادت پریسا نگاه میکردن و محو زیبایی پوریا شده بودن اما نمیدونستن پوریا چقدر ادم مغروری هست‌.... سریع به خودم اومدم من که اونو دوس نداشتم؟ داشتم؟ نه معلومه که نداشتم من عاشق اون گاو نیستم به جهنم که دوست دختر داره... سرم رو بلند و خنثی به اون دو چشم دوختم حرص دار گفتم _چقدر ی ادم میتونست گاو باشه چقدر سری به نشونه تاسفم تکون دادم نویسنده: نرگس بانو✨ هرگونه کپی حرام و پیگرد قانونی دارد❌ ♥️🖤♥️ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
قاضی شهر و مست قاضی در اتوبوس نشسته بود. یک نفر که کمی بوی الکل می داد سوار شد و کنار او نشست. مرد مست روزنامه ایی باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی، از قاضی پرسید؛ جناب قاضی روماتیسم از چی ایجاد میشه؟ قاضی هم موعظه را شروع کرد و گفت؛ روماتیسم حاصل مستی و میگساری و بی بندو باری و روابط نامشروع، حرام خواری، خبث اندیشه، چشم هیز و گناهان کبیره ی بسیار است! مرد با حالت منفعل، دوباره سرگرم روزنامه ی خویش شد. قاضی از او پرسید، چند وقت است روماتیسم داری؟ مرد گفت؛ من روماتیسم ندارم، اینجا نوشته قاضی شهر دچار روماتیسم حاد شده است!! •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁🍂☀️روز را با لبخند شروع کن☺️ تا زندگی با لبخند🥰 در دستانت شکوفا شود😊🍁 💥 🧡 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 به نام حامی گرفتاران 🇮🇷امروز دوشنبه 15/ آبان/ 1402 21/ ربیع الثانی /1445 06 / نوامبر / 2023 💞صبح آمده غم‌های جهان 🌱 دور بریز 💞در نغمه هر پرنده‌ای 🌱 شور بریز 💞لبخند بزن سلام کن 🌱 با گل سرخ 💞خورشید من از پنجره‌ات 🌱 نور بریز 🌹سلام دوستان 🍃صبح پائیزی تون زیبا و با نشاط 💠ذکر امروز " یا قاضی الحاجات» ️ اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ ️ بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم ❤️نَحْنُ أَوْلِيَاؤُكُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَ فِي الْآخِرَةِ وَلَكُمْ فِيهَا مَا تَشْتَهِي أَنْفُسُكُمْ و َلَكُمْ فِيهَا مَا تَدَّعُونَ  ❤️{فرشتگان :} ما ياران و مددكاران شما در زندگي دنيا و در آخرت هستيم و براي شما هر چه بخواهيد در بهشت فراهم است و هر چه طلب كنيد به شما داده مي ‏شود.  👈" سوره فصلت آیه ۳۱ " 🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن 🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن 🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن 🌼التماس دعا 🌼 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
5.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر این دنیا غریبه پرور است، تو آشنا بمان تو پای خوبی‌هایت بمان. مردم حرف می‌زنند، حرف باد می‌شود می‌وزد در هوا و تو را دورتر می‌کند از تمام کسانی که «باور» برای‌شان یک چهار حرفی نا آشناست. اگر کسی معنای عاشقانه‌هایت را نفهمید؛ بر روی عشق خط نکش! عاشقانه‌هایت را محکم در آغوش بگیر و بگذار برای داشتنش آغوشت را بفهمند. دنیا خوب، بد، زشت، زیبا فراوان دارد. تو خوب باش... تو زیبا بمان، و بگذار با دیدنت هر رهگذر نا امیدی لبخند بزند، رو به آسمان نگاه کند و زیر لب بگوید: هنوز هم عشق پیدا می‌شود. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
اگر نادان‌ها تحقیرمان کردند ما لبخند بزنیم به سطحی نگریشان و اعتماد به‌نفس‌مان را تقویت کنیم اگر تنگ نظران کارمان را بی‌ارزش شمارند ما مصمم‌تر شویم که داریم کاری می‌کنیم که مورد تنگ نظری واقع شده و این خود دستاورد کمی نیست. گاهی حسادت برخی، مهر تاییدی است بر درستی کارمان... اگر کج‌اندیشان دلسردمان کنند ، ما ناامیدی را به مبارزه با امید دعوت کنیم و انگیزه‌ها را مرور می‌کنیم اگر اطرافیان بجای همراهی دشمنی کنند ما خوداتکایی را تمرین کنیم و خوشبین و صبور باشیم! •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
اگر احساس می‌کنید فکرتان شلوغ است و از زندگی‌تان لذت نمی‌برید این ۵ مرحله را انجام دهید: ۱- عنوان همه ی دغدغه‌های فکری را که در سر دارید، روی یک برگه کاغذ بنویسید و لیست کنید. چند روز برای این مرحله وقت بگذارید. ۲- با تمرکز بیشتر، مواردی را که فکر می‌کنیدغیرضروریست، از لیست حذف کنید. ۳- تصور کنید وقتی در خیابان راه می‌روید، چند موجود فضایی شما را می‌دزدند. آنها یک کپسول بسیار کوچک را زیر پوست سرتان تزریق می‌کنند و می‌گویند که قصد آزمایش روی شما را دارند و فقط تا یک ماه دیگر زنده هستید و هیچ پزشک و ارتشی در جهان نیست که بتواند نجات‌تان دهد. پس از حالا فقط یک ماه برای زندگی کردن وقت دارید. ۴- دوباره به لیست دغدغه‌هایتان نگاه کنید و آنهایی که بی‌خودیست را خط بزنید و دیگر به آن فکر نکنید. ۵- سعی کنید هر از گاهی لیست دغدغه‌هایتان را کوتاه کنید. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت حواسِت به آدمهایی که کاکتوس‌وار زندگی میکنن باشه گفتم کاکتوس‌وار؟ منظورت چیه؟! «آدمهایی که مثل کاکتوس، نیازی نیست دائم حواست بهشون باشه نیازی نیست هرروز خاکِشون رو چِک کنی تا مبادا خشک شده باشه ترسِ پلاسیده شدنشون رو نداری به خیالت خیلی مقاومن... اما یه روز که مثل روزای دیگه مشغولِ رسیدن به بقیه گل های رنگارنگت هستی چشمت به کاکتوست میوفته میبینی زردو پلاسیده شده و ریشه هاش خاکِستر... و تو تازه همون روز میفهمی کاکتوس ها هم میمیرن اما تدریجی... و بی خبر.. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁 🪁⛱🪁⛱ 🪁⛱ 🪁 عنوان داستان؛ 🪶قسمت دوم ۳ماهه تعطیلات هم گذشت دیگه دبیرستان باید میرفتم تو شهر و سرویس داشته باشم ولی چون سرویس نداشتم و از پس مخارج بر نمیومدیم ترک تحصیل کردم 😭 درسته پدرم پولی نداشت و مریض بود ولی با ایمان و درست و درمون بودن و منم یه دختر سنگین ... تو همون سال برام اومد و از من پرسید گفت نظرت چیه منم گفتم هرچی خودتون میدونین .... من اصلا ذهنم ب کجا می‌رسید ک بفکر باشم ...بیشتر رفیقام پسر داشتن ولی من از این جور کارا اصلا خوشم نمیومد و آبرو خانوادم برام خیلی مهم بود دوست نداشتم مردم پشت سرمون حرف بزنن و دور از این کارا بودم خواستگارم رو پدربزرگم نکرد و گفت نه دختر نداریم که ب شما بدیم هنوز و این قضیه تموم شد تو روستا برای کشاورزی زن و دختر ها هم میرفتن منم تصمیم گرفتم برم کنم و رفتم یه جورایی دیگه دستم تو بود و می‌تونستم چیزی که میخواد برا خودم بخرم... اون وقتا گوشی خیلی کم بود بیشتر از خونه استفاده میشد و کمتر کسی گوشی داشت اونم ازون نوکیا ساده و مدل پایین ها بیشتر می‌نوشتند ... از روز ها یه نامه بدستم برسید با تعجب بازش کردم و دیدم که😳.... نامه به دستم رسید نامه را باز کردم دیدم که ام برام نامه نوشته😦 تو نامه نوشته بود چند وقته دوستم داره و هیچ وقت نتوسته رو در رو بهم بگه😐 و خلاصه یه عالمه حرفا ... مات و مبهوت شدم اصن کردم چون خونه پدر بزرگم میومد گاهی میدیدمش در حد یه احوال پرسی ولی هیچ وقت فکر نمی‌کردم که بهم داشته باشه فقط برام به چشم یه پسرعمه بود شمارش گیر آوردم و از گوشی رفیقم براش زنگ زدم گفتم این چه کاریه😡 تو فقط برام مثل یه پسرعمه ای اونم گفت واقعا دوستم داره و ازدواج است و هیچ منظور دیگه نداره اولش قبول نکردم ولی بعدش خودم یه دل نه صد دل عاشقش شدم بهش گفتم بهم کن اگه واقعا منو میخایی و قصد دیگه ای نداری ام اومد خونه پدربزرگم و گفت که چند وقت دیگه برا خواستگاری میاد و پسرش منو دوست داره و ازین حرفا دیگه باورم شد ک واقعا قصدش است اون وقتا می‌رفت و آخرای سربازیش بود یه چند ماهی مونده بود بشه و گفت سربازی ام تموم بشه بعد دیگه کلا میاد حرفاش بزنه ب خانوادم منم تو این مدت دیگه باهاش تلفنی حرف میزدم گاهی با خونه اونم به سختی از پادگان زنگ میزد اگه کسی خونه نبود می‌تونستم اگرم بود ک یکی دیگه جواب میداد و نمیشد باهاش بحرفم دیگه گوشی نداشتم برام ی گوشی آورد و قایمکی ازش استفاده میکردم و چون سرباز بود گوشی نمیزاشتن ببری اونجا پادگان ولی خودم بعضی وقتا می‌تونستم پادگان زنگ بزنم و پشت خط میموندم تا بتونم باهاش بحرفم اونم یه چن دقیقه بیشتر طول نمی‌کشید حرفامون و باید قط میکرد دیگه چند وقت همین جور گذشت و باهم تلفنی داشتیم و هروقت مرخصی داشت نیومد خونه پدربزرگ پدری ام و در حد یه ۵دقیقه و اینم بگم هیچ وقت چیزی بین ما نبود ...فقط در حد دیدن و تلفنی حرف زدن و از آیندمون صحبت میکردیم دیگه منتظر بودم که سربازیش تموم شه و بیاد خواستگاری ..دیگه سر زمین هم میرفتم که کار کنم و پولی داشته باشم چند وقت همین جور گذشت و یه روز که رفته بودم سرزمین کشاورزی بعد از ظهر که تعطیل شدیم و اومدم خونه ..اون روز بدترین روز بود شاید بگم آور ترین روز کاش هیچ وقت اون روز برگشتم خونه و دیدم که .......😭 🪶..... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh 🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁
آیا می دانستید💡 در گذشته یکی از کسب های پر درآمد یخ فروشی در فصل تابستان بود، از آنجاییکه هنوز خبری از یخچال ها و کارخانه های یخ سازی مدرن نبود، تنها منبع تهیه یخ مردم در فصل تابستان همین یخ فروش ها بودند. یخ مورد نیاز به دو طریق تهیه می شد، روش اول این بود که یخ های طبیعی را از کوهستان ها با کمک چهارپایان به شهر های مجاور کوهستان می آوردند و آن را مصرف می کردند. در روش دوم که در شهرهای بزرگ و پرجمعیت مانند تهران مورد استفاده قرار می گرفت به این صورت بود که، در نقاط مناسب و به دور از آفتاب دیواری به ارتفاع هشت الی ده متر رو به شمال ساخته می شد که در زیر آن حوضچه های کوچکی احداث می شد و در کنار آن در سمت جنوب گودالی به عنوان یخچال و محل نگهداری یخ حفر می شد، در فصول سرد حوضچه ها با آب پر می شدند و چون شب فرا می رسید این آب ها یخ می زدند و صبح ها یخ ها را می شکنند و در گودال می ریختند این یخ ها به تدریج روی هم انباشته می شدند و با گذشت زمان و با کمک سرما گودال پر از یخ می شد و یخ مورد نیاز در فصل تابستان تهیه می شد. هرگاه زمستان سالی به اندازه کافی سرد نبود، کار تهیه یخ با مشکل مواجه می شد و یخ سازان می گفتند امسال "یخش نگرفت "که این اتفاق باعث ورشکستگی آنها می شد. اصطلاح "یخش نگرفت "کنایه از بدشانسی و بد اقبالی است که شخص با وجود تلاش در اثر پیشامدی غیر قابل پیش بینی از رسیدن به هدفش باز می ماند. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
❤️ داستانك مهدوی بین اهل ایمان معروف است که یکی از علمای اهل سنت، که در بعضی از فنون علمی، استاد علامه حلی است کتابی در رّد مذهب شیعه امامیه نوشت و در مجالس و محافل آن را برای مردم می‌خواند و آنان را به شيعه بدبين ميكرد، و از ترس آن که مبادا کسی از علمای شیعه کتاب او را ردّ نماید، آن را به کسی نمی‌داد که نسخه‌ای بردارد. علامه حلی همیشه به دنبال راهی بود که کتاب را به دست آورد و ردّ کند. ناگزیر رابطه استاد و شاگردی را وسیله قرار داد و از عالم سنی درخواست نمود که کتاب را به او امانت دهد. آن شخص چون نمی‌خواست که دست ردّ به سینه علامه حلی بزند، گفت: «سوگند یاد کرده‌ام که این کتاب را بیشتر از یک شب پیش کسی نگذارم.» مرحوم علامه همان مدت را نیز غنیمت شمرد. کتاب را از او گرفت و به خانه برد که در آن شب تا جایی که می‌تواند از آن نسخه بردارد. مشغول نوشتن بود كه درب خانه به صدا در آمد و هنگامي كه علامه حلي در را باز كرد شخصي گفت : مي خواهم امشب مهمان شما باشم علامه حلي گفت : بفرماييد ؛ اما امشب نمي توانم پذيرايي كنم و انشاء الله فردا در خدمتم آن شخص را به اتاقي راهنمايي كرد و خود مشغول نوشتن شد، شب به نیمه آن رسید، خواب بر ایشان غلبه نمود. وقتی از خواب بیدار شد، كتاب را كاملا نوشته شده ديد كه آخر آن نوشته شده بود: کَتَبَه بخط الحجه [این نسخه را حجت نوشته است.] منبع :نجم الثاقب ؛ باب هفتم ؛ حكايت 15 ؛ صفحه 452 [با تصرف و استفاده از متون ديگر] •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔴 حکایت‌های پندآموز آفرینش زن پسرکی از مادرش پرسید : مادر چرا گریه می کنی؟ مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت : نمی دانم عزیزم ، نمی دانم. پسرک نزد پدرش رفت و گفت : بابا ، چرا مامان همیشه گریه می کند؟ او چه می خواهد؟ پدرش تنها دلیلی که به ذهنش می رسید ، این بود : همه ی زنها گریه می کنند ، بی هیچ دلیلی. پسرک متعجب شد ولی هنوز از اینکه زنها خیلی راحت به گریه می افتند، متعجب بود یکبار در خواب دید که دارد با خدا صحبت می کند، 👶🏻از خدا پرسید: خدایا چرا زنها این همه گریه می کنند؟ خدا جواب داد : من زن را به شکل ویژه ای آفریده ام . به شانه های او قدرتی داده ام تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند .به بدنش قدرتی داده ام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند. به دستانش قدرتی داده ام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند ، او به کار ادامه دهد به او احساسی داده ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد ، حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند. به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد ، از خطاهای او بگذرد و همواره در کنار او باشد و به او اشکی داده ام تا هرهنگام که خواست ، فرو بریزد . این اشک را منحصرا برای او خلق کرده ام تا هرگاه نیاز داشت بتواند از آن استفاده کند زیبایی یک زن در لباسش ، مو ها ، یا اندامش نیست . زیبایی زن را باید در چشمانش جست و جو کرد، زیرا تنها راه ورود به قلبش آْنجاست. 📚 مجموعه شهر حکایات •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh