دیوار دل دیگران را نشکنیم!
وقتی عصبی میشید هر حرفیو به زبون نیارید.
دل همو نشکنید.
زود قضاوت نکنید.
ادما دلشون اندازه مشتشونه، کوچیکه.
مثل این میمونه یه کاغذو مچاله کنی بعد پشیمون شی و ازش بخوای مثل روز اولش شه، میشه؟
نه نمیشه، دیگه مثل روز اولش نمیشه.
دل منم مثل همون کاغذس، وقتی ناراحتم میکنی، با حرفات دلمو میشکنی نمیتونم هضم کنم، نمیتونم ببخشم، نمیتونم.. حتی از یه تایمی به بعد نمیتونم خودمو توجیح کنم، کم میارم و تبدیل میشم به یه بغض.
تو دل بقیه سوزن فرو نکن، اون دل مثل روز اولش نمیشه.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔻شرم از خدا و خلایق
یکی از بزرگان پسری داشت یک روز به پسرش گفت: من حاجتی دارم، آیا اگر بگویم، آن را انجام میدهی؟
پسر گفت: بلی
پدر گفت: هرشب که به خانه میآیی، اعمال آن روزخودت را برای من شرح بده.
شب که شد، پسر نزد پدر آمد تا به قول خود وفا کند، تعدادی از کارهای آن روز خود را ذکر کرد و از گفتن تعدادی دیگر، خودداری نمود. آن وقت پدر به او گفت: من بنده ضعیفی از بندگان خدا هستم، وقتی تو خجالت می کشی که اعمال بد خودت را به من بگویی، فردای قیامت، چطور آنها را به خدا میگویی؟ و چگونه اعمالت را در حضور خلایق میخوانی؟
📚 کتاب داستانهای شهید
دستغیب (معاد و قیامت)
#داستان
#پند
#قیامت
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✍#حکایت
یه بنده خدایی تعریف می کرد بچه که بودم، رفتم مسجد، سر نمازم با صدای بلند دعا کردم
"خدایا یه دوچرخه به من بده" ریش سفید محل شنید.
گفت: بچه جان، خدا که کارش دوچرخه دادن نیست، کار خدا لطف به بندگانشه، خصوصا بخشش گناهاشون، نه دوچرخه دادن.
صبح روز بعد رفتم یه دوچرخه دزدیدم و تو مسجد سر نمازم دعا کردم که خدایا منو بابت تمام گناهانم ببخش.
ریش سفید شنید و گفت: آفرین پسرم، حالا شدی مسلمان خوب و خداپرست.
از آن روز دیگه من راهمو پیدا کردم الان هم یه گوشه دارم خدمت میکنم، اول اختلاس میکنم و بعد نماز و نذری و توبه!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پســر_خشـن
#پارت_34
لبخند زدم و با خوشحالی گفتم:
_جدی خوشبخت بشی عزیزم عکسش ببینمممم
پریسا اخم مصنوعی کرد گفت:
_نه دیگه الان میاد ببینش..
ابرو بالا انداختم و گفتم:تو هنوز تغییر نکردی دلت واسه حرص دادن منو مبینا مثل اینکه تنگ شده هااا
پریسا کشدار گفت :خیلیییییی
یکم نشستیم حرف زدیم که همه مهمونا امدن پریسا رفت دوست پسرش بیاره
منو مبینا نشسته بودیم مثل بز به بقیه نگاه میکردیم
فیلم بردار اورده بودن برنامه این بود که همه سمت در ورودی بریم تا پریسا با دوست پسرش وارد بشن کلی فیلم بگیره
دقیقا من سمت در ایستاده بودم که با دیدن کسی که پریسا تو بغلش بود خشکم زد امکان نداشت این پوریا باشه
کت شلوار مشکی براقی پوشیده بود دستشو پشت پریسا گذاشته بود با لبخند بهش نگاه میکرد
هرکسی چیزی میگفت بیشتر دخترا با حسادت پریسا نگاه میکردن و محو زیبایی پوریا شده بودن
اما نمیدونستن پوریا چقدر ادم مغروری هست....
سریع به خودم اومدم من که اونو دوس نداشتم؟
داشتم؟
نه معلومه که نداشتم من عاشق اون گاو نیستم به جهنم که دوست دختر داره...
سرم رو بلند و خنثی به اون دو چشم دوختم
حرص دار گفتم
_چقدر ی ادم میتونست گاو باشه چقدر
سری به نشونه تاسفم تکون دادم
نویسنده: نرگس بانو✨
هرگونه کپی حرام و پیگرد قانونی دارد❌
♥️🖤♥️
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
قاضی شهر و مست
قاضی در اتوبوس نشسته بود. یک نفر که کمی بوی الکل می داد سوار شد و کنار او نشست.
مرد مست روزنامه ایی باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی، از قاضی پرسید؛
جناب قاضی روماتیسم از چی ایجاد میشه؟
قاضی هم موعظه را شروع کرد و گفت؛
روماتیسم حاصل مستی و میگساری و بی بندو باری و روابط نامشروع، حرام خواری، خبث اندیشه، چشم هیز و گناهان کبیره ی بسیار است!
مرد با حالت منفعل، دوباره سرگرم روزنامه ی خویش شد.
قاضی از او پرسید، چند وقت است روماتیسم داری؟
مرد گفت؛ من روماتیسم ندارم، اینجا نوشته قاضی شهر دچار روماتیسم حاد شده است!!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁🍂☀️روز را با لبخند شروع کن☺️
تا زندگی با لبخند🥰
در دستانت شکوفا شود😊🍁
💥 #الهی_توکل_بر_خودت🧡
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 به نام حامی گرفتاران
🇮🇷امروز دوشنبه
15/ آبان/ 1402
21/ ربیع الثانی /1445
06 / نوامبر / 2023
💞صبح آمده غمهای جهان
🌱 دور بریز
💞در نغمه هر پرندهای
🌱 شور بریز
💞لبخند بزن سلام کن
🌱 با گل سرخ
💞خورشید من از پنجرهات
🌱 نور بریز
🌹سلام دوستان
🍃صبح پائیزی تون زیبا و با نشاط
💠ذکر امروز " یا قاضی الحاجات»
️ اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
️ بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
❤️نَحْنُ أَوْلِيَاؤُكُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَ فِي الْآخِرَةِ وَلَكُمْ فِيهَا مَا تَشْتَهِي أَنْفُسُكُمْ و َلَكُمْ فِيهَا مَا تَدَّعُونَ
❤️{فرشتگان :} ما ياران و مددكاران شما در زندگي دنيا و در آخرت هستيم و براي شما هر چه بخواهيد در بهشت فراهم است و هر چه طلب كنيد به شما داده مي شود.
👈" سوره فصلت آیه ۳۱ "
🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
🌼التماس دعا 🌼
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
5.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر این دنیا غریبه پرور است، تو آشنا بمان
تو پای خوبیهایت بمان.
مردم حرف میزنند، حرف باد میشود میوزد در هوا و تو را دورتر میکند از تمام کسانی که «باور» برایشان یک چهار حرفی نا آشناست.
اگر کسی معنای عاشقانههایت را نفهمید؛ بر روی عشق خط نکش!
عاشقانههایت را محکم در آغوش بگیر و بگذار برای داشتنش آغوشت را بفهمند.
دنیا خوب، بد، زشت، زیبا فراوان دارد.
تو خوب باش...
تو زیبا بمان،
و بگذار با دیدنت هر رهگذر نا امیدی لبخند بزند، رو به آسمان نگاه کند
و زیر لب بگوید:
هنوز هم عشق پیدا میشود.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
اگر نادانها تحقیرمان کردند
ما لبخند بزنیم به سطحی نگریشان
و اعتماد بهنفسمان را تقویت کنیم
اگر تنگ نظران کارمان را بیارزش شمارند
ما مصممتر شویم که داریم کاری میکنیم
که مورد تنگ نظری واقع شده و این خود دستاورد کمی نیست.
گاهی حسادت برخی، مهر تاییدی است بر درستی کارمان...
اگر کجاندیشان دلسردمان کنند ، ما ناامیدی را به مبارزه با امید دعوت کنیم و انگیزهها را مرور میکنیم
اگر اطرافیان بجای همراهی دشمنی کنند
ما خوداتکایی را تمرین کنیم و خوشبین و صبور باشیم!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
اگر احساس میکنید فکرتان شلوغ است و از زندگیتان لذت نمیبرید
این ۵ مرحله را انجام دهید:
۱- عنوان همه ی دغدغههای فکری را که در سر دارید، روی یک برگه کاغذ بنویسید و لیست کنید. چند روز برای این مرحله وقت بگذارید.
۲- با تمرکز بیشتر، مواردی را که فکر میکنیدغیرضروریست، از لیست حذف کنید.
۳- تصور کنید وقتی در خیابان راه میروید، چند موجود فضایی شما را میدزدند. آنها یک کپسول بسیار کوچک را زیر پوست سرتان تزریق میکنند و میگویند که قصد آزمایش روی شما را دارند و فقط تا یک ماه دیگر زنده هستید و هیچ پزشک و ارتشی در جهان نیست که بتواند نجاتتان دهد. پس از حالا فقط یک ماه برای زندگی کردن وقت دارید.
۴- دوباره به لیست دغدغههایتان نگاه کنید و آنهایی که بیخودیست را خط بزنید و دیگر به آن فکر نکنید.
۵- سعی کنید هر از گاهی لیست دغدغههایتان را کوتاه کنید.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت حواسِت به آدمهایی که کاکتوسوار زندگی میکنن باشه
گفتم کاکتوسوار؟
منظورت چیه؟!
«آدمهایی که مثل کاکتوس، نیازی نیست دائم حواست بهشون باشه
نیازی نیست هرروز خاکِشون رو چِک کنی تا مبادا خشک شده باشه
ترسِ پلاسیده شدنشون رو نداری
به خیالت خیلی مقاومن...
اما یه روز که مثل روزای دیگه مشغولِ رسیدن به بقیه گل های رنگارنگت هستی
چشمت به کاکتوست میوفته میبینی زردو پلاسیده شده
و ریشه هاش خاکِستر...
و تو تازه همون روز میفهمی
کاکتوس ها هم میمیرن
اما تدریجی...
و بی خبر..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁
🪁⛱🪁⛱
🪁⛱
🪁
عنوان داستان؛#دختری_در_روستای_غم_ها_2
🪶قسمت دوم
۳ماهه تعطیلات هم گذشت دیگه دبیرستان باید میرفتم تو شهر
و سرویس داشته باشم ولی چون #پول سرویس نداشتم و از پس مخارج بر نمیومدیم ترک تحصیل کردم 😭
درسته پدرم پولی نداشت
و مریض بود ولی #خانوادمون با ایمان و درست و درمون بودن
و منم یه دختر #سر سنگین ...
تو همون سال برام #خواستگار اومد
و #پدربزرگم از من پرسید گفت نظرت چیه منم گفتم هرچی خودتون میدونین .... من اصلا ذهنم ب کجا میرسید ک بفکر #ازدواج باشم ...بیشتر رفیقام #دوست پسر داشتن ولی من از این جور کارا اصلا خوشم نمیومد
و آبرو خانوادم برام خیلی مهم بود
دوست نداشتم مردم پشت سرمون حرف بزنن و دور از این کارا بودم
خواستگارم رو پدربزرگم #قبول نکرد
و گفت نه دختر نداریم که ب شما بدیم هنوز #کوچیکه
و این قضیه تموم شد
تو روستا برای کشاورزی زن و دختر ها هم میرفتن منم تصمیم گرفتم برم #کار کنم و رفتم یه جورایی دیگه دستم تو #جیبم بود و میتونستم چیزی که #دلم میخواد برا خودم بخرم... اون وقتا گوشی خیلی کم بود بیشتر از #تلفن خونه استفاده میشد و کمتر کسی گوشی داشت اونم ازون نوکیا ساده و مدل پایین ها بیشتر #نامه مینوشتند ...
#روزی از روز ها یه نامه بدستم برسید با تعجب بازش کردم و دیدم که😳....
نامه به دستم رسید نامه را باز کردم دیدم که #پسرعمه ام برام نامه نوشته😦 تو نامه نوشته بود چند وقته دوستم داره و هیچ وقت نتوسته رو در رو بهم بگه😐 و خلاصه یه عالمه حرفا #عاشقانه ...
مات و مبهوت شدم اصن #هنگ کردم چون خونه پدر بزرگم میومد گاهی میدیدمش در حد یه احوال پرسی ولی هیچ وقت فکر نمیکردم که بهم #احساسی داشته باشه فقط برام به چشم یه پسرعمه بود شمارش گیر آوردم و از گوشی رفیقم براش زنگ زدم
گفتم این چه کاریه😡 تو فقط برام مثل یه پسرعمه ای اونم گفت واقعا دوستم داره و #قصدش ازدواج است و هیچ منظور دیگه نداره اولش قبول نکردم ولی بعدش خودم یه دل نه صد دل عاشقش شدم بهش گفتم بهم #ثابت کن اگه واقعا منو میخایی و قصد دیگه ای نداری #عمه ام
اومد خونه پدربزرگم
و گفت که چند وقت دیگه برا خواستگاری میاد و پسرش منو دوست داره و ازین حرفا دیگه باورم شد ک واقعا قصدش #ازدواج است اون وقتا میرفت #سربازی و آخرای سربازیش بود یه چند ماهی مونده بود #تموم بشه و گفت سربازی ام تموم بشه بعد دیگه کلا میاد حرفاش بزنه ب خانوادم منم تو این مدت دیگه باهاش تلفنی حرف میزدم گاهی با #تلفن خونه اونم به سختی از پادگان زنگ میزد اگه کسی خونه نبود میتونستم اگرم بود ک یکی دیگه جواب میداد و نمیشد باهاش بحرفم دیگه گوشی نداشتم برام ی گوشی آورد و قایمکی ازش استفاده میکردم و چون سرباز بود گوشی نمیزاشتن ببری اونجا پادگان ولی خودم بعضی وقتا میتونستم پادگان زنگ بزنم و #کلی پشت خط میموندم تا بتونم باهاش بحرفم اونم یه چن دقیقه بیشتر طول نمیکشید حرفامون و باید قط میکرد دیگه چند وقت همین جور گذشت و باهم #رابطه تلفنی داشتیم و هروقت مرخصی داشت نیومد خونه پدربزرگ پدری ام و #میدیدمش در حد یه ۵دقیقه و اینم بگم هیچ وقت چیزی بین ما نبود ...فقط در حد دیدن و تلفنی حرف زدن و از آیندمون صحبت میکردیم دیگه منتظر بودم که سربازیش تموم شه و بیاد خواستگاری ..دیگه سر زمین هم میرفتم که کار کنم و پولی داشته باشم چند وقت همین جور گذشت
و یه روز که رفته بودم سرزمین کشاورزی بعد از ظهر که تعطیل شدیم و اومدم خونه ..اون روز بدترین روز #زندگیم بود شاید بگم #عذاب آور ترین روز #زندگیم کاش هیچ وقت اون روز #نمیومد برگشتم خونه و دیدم که .......😭
🪶#ادامه_دارد.....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁