eitaa logo
داستان مدرسه
691 دنبال‌کننده
854 عکس
498 ویدیو
190 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
MellateEshgh-045-KerraGhonieh29Zighadehe642.mp3
11.08M
ملت عشق قسمت 45 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
MellateEshgh-046-ShamsGhonieh8Moharrame642.mp3
15.12M
ملت عشق قسمت 46 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
MellateEshgh-047-EllaBoston12Juan2008.mp3
11.56M
ملت عشق قسمت 47 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
MellateEshgh-048-BibereseJangavarGhonieh6Safare643.mp3
13.15M
ملت عشق قسمت 48 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
MellateEshgh-049-EllaBoston13Juan2008.mp3
3.09M
ملت عشق قسمت 49 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
MellateEshgh-050-MolaviGhonieh29Safare643.mp3
11.68M
ملت عشق قسمت 50 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
▪️خاطره : 9⃣3⃣1⃣ سال ۶۵ بود، خانه ما نزدیک مدرسه بود. تصمیم گرفتم در هوای دل انگیز پاییز، قدم زنان تا مدرسه بروم. کوچه خلوت بود. احساس کردم کسی تعقیبم می کند. حرکاتش مشکوک بود. جدی نگرفتم. نزدیکی مدرسه، ناگهان پاترول کمیته جلوم پیچید توسط چند نفر از بچه‌ها کمیته دستگیر شدم. 😨 سرم را محکم روی کاپوت گذاشتند و جیب هایم را گشتند. مدام می گفتند: موادها رو کجا جا ساز کردی؟! هر چی می گفتم : کدوم مواد؟! اشتباه گرفتین! هیچکس گوش نمی داد. سرم را توی ماشین کردند و خواستند به زور مرا با خودشان ببرند. اگر شوهر خاله ام که نبش خیابان مغازه آهنگری دارد، دیر می جنبید، مرا با خودشان به کمیته می بردند. بعدا فهمیدم دنبال ساقی محله بودند و چون او را گم می کنند، با خروج من از خانه، به دلیل شباهت کاپشن مرا به جای او می گیرند. 🤦‍♂ خبر توی مدرسه پیچید. تا پایان سال، شوخی بچه‌ها شده بود : ساقی مدرسه! 😅 یکبار از پشت در کلاس شنیدم مبصر به بچه‌ها گفت : ساقی گفته آخر هفته امتحان می گیره! سال بعد مجبور شدم، مدرسه ام را عوض کنم. ✍ : همکار محترم بی نام 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
▪️خاطره : 0⃣4⃣1⃣ مجید دانش آموز کلاس چهارم بود. که به دلیل مشکلات خانوادگی، بسیار پرخاشگر و عصبی بود. من خیلی به او محبت می کردم اما فایده ای نداشت. او مدام بچه‌ها را می زد. کنترلش واقعا سخت بود. 🤦‍♂ تصمیم گرفتم به روش خودم با او برخورد کنم. به کلاس رفتم، طبق معمول صدای حیوانی را تقلید کرد. به روی خودم نیاوردم. این بار سوت زد ، اما من چنان رفتار می کردم که انگار او را نمی بینم و صدای او را نمی شنوم. آن روز تا زنگ آخر، هر کاری کرد که به او تذکر بدهم و با او حرف بزنم فایده نداشت. من با لبخند و آرامش با بچه ها حرف می زدم الا مجید... 😉 روز دوم بدتر شد. واقعا زده بود به سیم آخر، اما من همان روش را ادامه دادم. روز سوم دوباره روز از نو روزی از نو، توی این سه روز او را ندید گرفته بودم . با همه می گفتم و می خندیدم جز مجید! 😏 زنگ آخر همه رفتند، اما او توی کلاس ماند. آستین کتم را گرفت و با گریه گفت : آقا معلم، منو بزن، فقط باهام قهر نکن. تو باهام حرف بزن، من قول میدم آدم بشم.🙏 از آن روز به بعد مجید، سر قولش ماند و جزء بهترین دانش آموزانم شد. ✍ : همکار محترم آقای شهاب هاتفیان 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
▪️خاطره :1⃣4⃣1⃣ هفته پایانی اسفند ماه سال ۷۵ بود. من و دوستم اصغر در مدرسه روستا بیتوته می کردیم. مدرسه یک آبگرمکن داغون داشت که هیچوقت درست کار نمی کرد. مثل شمع گرم می کرد ، لذا برای یک دوش ساده، باید یک روز صبر می کردیم تا کمی آب ملایم شود!! دوش گرفتن ما در حد چند ثانیه بود، چون بالافاصله آب سرد می شد.😅 حیاط مدرسه بزرگ بود. زنان روستا از مدیر اجازه گرفتند برای نظافت عید، تمام ملافه های شسته شده را سرتاسر حیاط و نرده ها و دیوارها آویزان کنند. مدیر موافقت کرد. مدرسه یک پارچه، سفید پوش شده بود. بعدازظهر آن روز اصغر گفت : من باید کاربراتور را دستکاری کنم تا بتوانم یک دوش داغ بگیرم. هر چه گفتم: اصغر جان من! بی خیال شو تو این کاره نیستی، فایده نداشت. یک ساعت بعد صدای نالیدن آبگرمکن شیشه های دفتر مدرسه را می لرزاند. اصغر با افتخار دنبالم آمد و گفت : بیا ببین چیکار کردم. آبگرمکن داره مثل موتور جت می سوزه، عقربه اش نزدیک نوده! 😍 از ترس انفجار دویدم توی حیاط، اصغر داشت واسه رفتن به حمام آماده می شد که صحنه وحشتناکی دیدم. از دودکش مدرسه، مثل لوکوموتیو، دود غلیظ بیرون می زد و روی همه ملافه پر از دوده بود. 🤦‍♂ داد زدم: اصغر بیچاره شدیم، بجنب در بریم، الانه زنها بیان! 🔈 اصغر تا فهمید چه دسته گلی آب داده، موتور رو روشن کرد و چند روز مانده به تعطیلات مدرسه را تعطیل کردیم و در رفتیم. بعد از تعطیلات عید، جرات رفتن به مدرسه را نداشتیم!! 😅 ✍ : همکار محترم امیر - الف 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
▪️خاطره : 2⃣4⃣1⃣ سال سوم خدمتم بود،هفته تربیت بدنی بود. مشغول تزیین تابلو ورزشی بودم، معلم کلاس سوم قبلا به من گفته بود: بچه های کلاس توی دیکته مشکل دارند! خواستم دقت بچه ها زیاد بشود، یک سری کلمات را عمدا با غلط املایی تایپ کردم! مثلا نوشتم : حفته تربیت بدنی موبارک!! البته با همکاری معلمشان از بچه هایی که دیکته ضعیفی داشتند، خواستم بیایند، کمکم کنند تا برگه ها را تابلو بزنیم. بعضی ها متوجه می شدند و ما آنها را تشویق می کردیم و بعضی ها نه! در همین موقع، سر و کله ی یکی از بچه های زرنگ پیدا شد. متوجه غلط املایی روی برگه ها شد! با هیجان داد زد : خانم ورزش وای! مگه شما سواد نداری خانم!؟! 🤦‍♀😂 یکی از دوستانش هم آمد و غلط ها را دید، با تعجب داد زد : خانم اجازه! کی بهتون مدرک داده؟؟؟! آخه "حفته" با" ه" نوشته میشه نه با "ح"!! خواستیم ثواب کنیم کباب شدیم!! 😂 ✍ : همکار محترم خانم ک - ا 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
▪️خاطره : 3⃣4⃣1⃣ سالهاست که معلم کلاس اول دبستان هستم ، شگرد من در کلاس قصه گفتن است و بچه‌ها عاشق کلاسم هستند . 😍 روزی مادر یکی از بچه‌ها به مدرسه مراجعه کرد و از مشکل شب ادراری او گفت و از من کمک خواست. 😔 فردای آن روز قصه شیرِآب ِکوچولو را برای بچه‌های کلاس تعریف کردم که شبها چکه می کرد. دوستی او با یک دستکش بیس‌بال که زمانی قهرمان بوده باعث می شود نحوه کنترل خودش را یاد بگیرد و قهرمان زندگیش شود. (این داستان در اینترنت وجود دارد) چند بار این قصه را در کلاس به صورت بازی اجرا کردیم . سه هفته بعد مادرش با خوشحالی آمد و گفت : بچه‌ ام خوب شده و شبها می تونه خودشو کنترل کنه. شما کاری کردین که دکترش نتونست! پسرم میگه : من یه قهرمانم و می تونم خودمو کنترل کنم. 😊 این خاطره را گفتم تا همه بدانند قصه ها در دبستان عجیب تاثیرگذارند، اگر معلمان با هنر قصه گویی و روانشناسی قصه آشنا باشند. ✍ : همکار محترم" آقای قصه" 😊 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
▪️خاطره : 4⃣4⃣1⃣ سال ۸۵ دبیر ادبیاتش بودم. نیما (مستعار) کم حرف، مودب و زرنگ بود. ناگهان نزدیک امتحانات ثلث اول، افت شدیدی کرد. یک روز علت را جویا شدم. اشک در چشمانش حلقه زد و گفت : پدر و مادرم دارن از هم جدا میشن. مامانم رفته خونه پدربزرگم. 😔 چند ماهی به همین روال گذشت. نزدیک عید متوجه شدم نیما خیلی خوشحال است. گفت: بعد از ماه ها قرار است عید به دیدن مامانم بروم. بعد از آن نیما دوباره درس خوان شد. ثلث سوم، ورقه های انشاء را توزیع کردم. متوجه شدم نیما تمرکز ندارد. بعد از نیم ساعت، ورقه انشاء را سفید تحویل داد و رفت. 😳 شب ورقه ها را تصحیح می کردم که به ورقه خالی نیما رسیدم. متوجه شدم یک نامه را به ورقه اش ضمیمه کرده است. نوشته بود. _ سلام آقا معلم. می دونم شما دو تا پسر دارین. خوش به حال پسراتون که هر روز مامان شون رو می بینن، اما من ماه هاست مامانمو ندیدم، عید، مامانم قول داد اگه معدلم ۲۰ بشه به خاطر من برمیگرده و طلاق نمی گیره. منم همه تلاشمو کردم و تا حالا فکر می کنم معدلم ۲۰ بشه اما امروز که آخرین امتحانمه، تمرکز لازم رو ندارم، دستم به نوشتن نمیره، می دونم هر چی بنویسم شما بهم ۲۰ نمیدین. واسه همین تصمیم گرفتم واقعیت رو به شما بگم. آقا معلم اگه شما به ورقه خالی من ۲۰ بدین، مامانم برمی گرده و من میشم همون نیمای همیشگی...منو به آرزوم می رسونی؟!.... قربانت... نیما🙏😔 با نامه اش گریه کردم. تصمیم گرفتم به ورقه خالی نیما ۲۰ بدهم. 💔 آن سال تمام شد. سال بعد من به مدرسه دیگری رفتم و هیچ خبری از نیما نداشتم. یک روز بارانی، متوجه شدم خانم و پسری از روبرو آمدند و از کنارم گذشتند. چند قدم رفتند و برگشتند. پسر با اشتیاق سلام داد. شناختمش! نیما بود. با شوق گفت : مامان ایشون همون دبیرمون بود که تعریفشو کردم. بعد رو به من کرد و گفت :ممنونم آقا معلم! که کمک کردین مامانم برگرده!😊 ✍ : همکار محترم دبیر ادبیات 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh