#داستان کوتاه 📚🖌📖
موضوع : معنوی، اخلاقی
انار
روزی حضرت زهرا علیها السلام بیمار و بستری شد. علی علیه السلام به بالین او آمد فرمود: زهرا جان ! چه میل داری تا برایت فراهم کنم؟ گفت : من از شما چیزی نمی خواهم . حضرت علی علیه السلام اصرار کرد. فاطمه علیها السلام گفت: ای پسر عمو، پدرم به من سفارش کرده که هرگز چیزی از شوهرت در خواست نکن ، مبادا تهیه آن برایش مشکل باشد و در برابر در0 خواست تو شرمنده شود.
علی علیه السلام فرمود: ای فاطمه! به حق من، هر چه میل داری بگو تا برایت آماده کنم.
فاطمه علیها السلام گفت : اکنون که ما را سوگند دادی می گویم . اگر اناری برایم فراهم کنی خوب است.
حضرت قدری اندیشید، چون چیزی با خود نداشت، از جا حرکت کرد و به بازار رفت، درهمی قرض کرد و اناری با آن خرید و به سوی منزل شتافت. در بین راه ، به مردی بیمار و نا آشنا بر خورد کرد، ایستاد و فرمود: ای پیر مرد ! دلت چه می خواهد؟ پاسخ داد: ای علی ، هم اکنون پنج روز است که در اینجا افتاده ام ، مردم از کنارم عبور کرده ، اما توجهی به من نمی کنند، دلم انار می خواهد. حضرت لحظه ای با خود اندیشید و گفت : یا انار برای فاطمه خریده ام ، اگر آن را به این مستمند بدهم فاطمه از انار محروم خواهد شد و اگر به او ندهم با فرمایش خداوند که فرمود:
(واما السائل فلال تنهر؛ سائل را از خود مران)
مخالفت ورزیده ام .
پس انار را باز کرد و به آن پیرمرد خورانید. پیرمرد بی درنگ بهبود یافت و در همان حال فاطمه علیها السلام نیز بهبود یافت. علی علیه السلام در حالی که از فاطمه علیها السلام شرمنده بود وارد منزل شد. حضرت زهراء علیها السلام از جا حرکت کرد و به طرف حضرت علی علیه السلام آمد و گفت : چرا اندوهناکی ؟ سوگند به عزت و شکوه خداوند ! همین که انار را به آن پیرمرد دادی ، میل به انار از دلم کنار رفت .
در همین هنگام شخصی حلقه در را کوبید. حضرت پرسید: کیستی ؟ پاسخ داد: من سلمان فارسی هستم ، در را باز کن ! در را باز کرد، دید که سلمان فارسی طبقی سرپوشیده آورده ، آن را پیش روی حضرت گذاشت. حضرت پرسید: این طبق چیست؟ جواب داد: از خداوند برای پیامبرش و از پیامبرش برای تو رسیده . حضرت سرپوش از روی طبق برداشت ، نه عداد انار در آن بود. فرمود: ای سلمان ! اگر این انارها برای من است می بایست ده عدد باشد. زیرا خداوند فرموده است :
(من جاء بالحسنه فلله عشر امثالها) هر کس کار نیک انجام دهد برای او ده برابر پاداش نیک خواهد بود.
سلمان خندید و یک انار از آستین خود بیرون آورد و آن در طبق گذاشت و گفت: ای علی! به خدا سوگند ده تا بود، اما خواستم بدین وسیله تو را بیازمایم!
منبع : الگوهای رفتاری حضرت فاطمه زهرا (علیها السلام )، حلیمه صفری
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #اخلاقی #معنوی #انار #حضرت_علی
👈صفحه ما را به دوستان خود معرفی کنید.
#داستان کوتاه 📚🖌📖
موضوع : مذهبی، اعتقادی
کفاره گناه مومن
یونس بن یعقوب گوید: از امام صادق عَلَیهِ السَّلَامُ شنیدم که می فرمود: هر بدنی و جسمی که چهل روز یک بار مصیبت نبیند نفرین شده و ملعون است.
اظهار داشتم: نفرین شده و ملعون است؟!
فرمود: (بلی) نفرین شده و ملعون است؛ و چون حضرت (مرا شگفت زده) دید که بر من چنین مطلبی سنگین است، فرمود: ای یونس! همانا خراشیدن پوست، کوبیدگی، لغزیدن و افتادن، بدبختی و گرفتاری های زندگی، آزمند و ضعیف گشتن، پاره شدن بند کفش، لرزش پلک های چشم و مشابه آنها از انواع بلایا و مصیبت ها است.
به راستی مؤمن گرامی تر از آن است که چهل روز بر او بگذرد و به جهت گناهان و خطاهایش به وسیله آزمایش پاک نگردد، اگر چه به سبب غم و اندوهی باشد که نداند چرا و چگونه بر او وارد شده است.
به خدا سوگند! بعضی از شما پولهای سکه نزدش گذاشته شود، چون محاسبه کند ناقص و کم باشد، پس ناراحت و غمگین گردد؛ و چون دوباره محاسبه کند، ببیند که درست است، پس همین سبب از بین رفتن بعضی از گناهانش باشد.
منبع : تکامل و طهارت روح (ترجمه کتاب شریف التمحیص)، ص: 45
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #مذهبی #اعتقادی #کفاره #گناه #یونس_بن_یعقوب #امام_صادق #مصیبت #نفرین #ملعون
👈صفحه ما را به دوستان خود معرفی کنید.
#داستان کوتاه 📚🖌📖
موضوع : تاریخی، واقعی
شگرد پسرک در مقابل نادر شاه !!!! ...
زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب میرفت.
از او پرسید: پسر جان چه میخوانی؟
- قرآن.
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا….
نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد.
نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا میزند میگوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت: مادرم باور نمیکند.
میگوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول میداد یک سکه نمیداد. زیاد میداد.
حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد.
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #تاریخ #تاریخی #واقعی #نادر_شاه
👈صفحه ما را به دوستان خود معرفی کنید.
#داستان کوتاه 📚🖌📖
موضوع : ادبی
جوان عاشق
در کتاب فیه ما فیه مولانا داستان بسیار تأملبرانگیزی به صورت شعر درباره جوان عاشقی آمده است که ترجمه آن به نثر از این قرار است:
جوانی به عشق دیدن معشوقهاش هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا میرفته و سحرگاهان باز میگشته و تلاطمها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمیکرد.
دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار میدادند و او را به خاطر این کار سرزنش میکردند اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آنها نمیداد و دیدار معشوق آنقدر برای او انگیزه بوجود میآورد که تمام سختیها و ناملایمات را بجان میخرید.
شبی از شبها جوان عاشق مثل تمامی شبها از دریا گذشت و به معشوق رسید. همین که معشوقه خود را دید با کمال تعجب پرسید: «چرا این چنین خالی در چهره خود داری!»
معشوقه او گفت: «این خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشدهای.»
جوان عاشق گفت: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم.»
لحظهای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسید: «چه شده که در گوشه صورت تو جای خراش و جراحت است؟»
معشوقه او گفت: «این جراحت از روز اول آشنایی من با تو در چهرهام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی است و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی!»
جوان عاشق میگوید: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن جراحت را ندیده بودم.»
لحظهای بعد آن جوان عاشق باز پرسید: «چه بر سر دندان پیشین تو آمده؟ گویی شکسته است!»
معشوقه جواب میدهد: «شکستگی دندان پیشین من در اتفاقی در دوران کودکیام رخ داده و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمیدانم چرا متوجه نشده بودی!»
جوان عاشق باز هم همان پاسخ را میدهد. آن جوان ایرادات دیگری از چهره معشوقهاش میبیند و بازگو میکند و معشوقه نیز همان جوابها را میگوید. به هر حال هر دو آنها شب را با هم به سحر میرسانند و مثل تمام سحرهای پیشیین آن جوان عاشق از معشوقه خداحافظی میکند تا از مسیر دریا باز گردد. معشوقهاش میگوید: «این بار باز نگرد، دریا بسیار پر تلاطم و طوفانی است!»
جوان عاشق با لبخندی میگوید: «دریا از این خروشانتر بوده و من آمدهام، این تلاطمها نمیتواند مانع من شود.»
معشوقهاش میگوید: «آن زمان که دریا طوفانی بود و میآمدی، عاشق بودی و این عشق نمیگذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیافتد. اما دیشب بخاطر هوس آمدی، به همین خاطر تمام بدیها و ایرادات من را دیدی. از تو درخواست میکنم برنگردی زیرا در دریا غرق میشوی.»
او قبول نمیکند و باز میگردد و در دریا غرق میشود!
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #شعر #مولانا #عشق #عاشق
👈صفحه ما را به دوستان خود معرفی کنید.
#داستان کوتاه 📚🖌📖
موضوع : انگیزشی، روانشناسی
پول بستنی
پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد پشت میزی نشست.
پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.پسر بچه پرسید یک بستنی میوه ای چند است؟
پیشخدمت پاسخ داد 50 سنت پسر بچه دستش را در جیبش کرد وشروع به شمردن کرد
بعد پرسید یک بستنی ساده چند است؟
در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند.
پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد 35 سنت پسر دوباره سکه هایش را شمرد وگفت لطف کنید یک بستنی ساده پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت.
وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید حیرت کرد.آنجا در کنار ظرف خالی بستنی 35 سنت برای بستنی گذاشته شده بود.
علاوه بر آن
2سکه 5 سنتی و 5 سکه یک سنتی گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت!
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #انگیزشی #اخلاقی #روانشناسی #انعام
👈صفحه ما را به دوستان خود معرفی کنید.
#داستان کوتاه 📚🖌📖
موضوع :اخلاقی، مذهبی
بی نیازی
(عبدالله بن مسعود) از اصحاب نزديك پيامبر صلي الله عليه و آله بود ، و در مكتب آن حضرت شخصي غيور و وارسته به بار آمد .
در زمان خلافت عثمان ، او بيمار و بستري شد كه در همان بيماري از دنيا رفت .
خليفه به عيادت او رفت ، ديد اندوهگين است .
پرسيد : از چه چيزي ناراحتي ؟ گفت : از گناهانم . خليفه گفت : چه ميل داري تا برآورم ؟
گفت : مشتاق رحمت خدا هستم .
سو ال كرد : اگر موافق باشي طبيبي بياورم .
گفت : طبيب ، بيمارم كرده است .
سو ال كرد : اگر مايل باشي دستور دهم ، عطايي از بيت المال برايت بياورند ؟
گفت : آن روز كه نيازمند بودم ، چيزي به من ندادي ، امروز كه بي نياز هستم مي خواهي چيزي به من بدهي !
خليفه گفت : اين عطا و بخشش ، براي دخترانت باشد .
گفت : آنها نيز نيازي ندارند ، چرا كه من به آنها سفارش كرده ام سوره واقعه را هر شب بخوانند؛ زيرا از رسول خدا صلي الله عليه و آله شنيدم كه فرمود : كسي كه سوره واقعه را در هر شب بخواند هرگز دچار فقر نمي شود
منبع: داستانها و پندها 7/ 112 - مجمع البيان 9/ 211
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #اخلاقی #مناعت #بی_نیازی #فقر
👈صفحه ما را به دوستان خود معرفی کنید.
امیرالمؤمنین علیه السلام:
هرگاه يكى از شما وارد منزل خود شود به خانواده اش سلام نمايد اگر خانواده نداشته باشد چنين بگويد:
«سلام بر ما از جانب پروردگارمان»
و هنگام ورود به منزل خود سوره «توحيد» را بخواند كه فقر را از بين ببرد.
منبع: تحف العقول صفحه 115
#فقر #روایت #ثروت
لطفا دوستان خود را به صفحه ما دعوت کنید.
#داستان کوتاه 📚🖌📖
موضوع : طنز
معرفی!
از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید.
از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریهای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است.
هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پیدرپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمی کردم! …
این شد که وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب میبردند.
هیچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد که برم پای تخته زنگ میخورد. هر صفحهای از کتاب را که باز می کردم، جواب سوالی بود که معلمم از من میپرسید.
این بود که سال سوم، چهارم دبیرستان که بودم، معلمم که من را نابغه میدانست منو فرستاد المپیاد ریاضی!
تو المپیاد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و یکی از ورقهها بی اسم بود، منم گفتم اسممو یادم رفته بنویسم!
بدون کنکور وارد دانشگاه شدم هنوز یک ترم نگذشته بود که توی راهروی دانشگاه یه دسته عینک پیدا کردم، اومدم بشکنمش که خانمی سراسیمه خودش را به من رسوند و از این که دسته عینکش رو پیدا کرده بودم حسابی تشکر کرد و گفت: نیازی به صاف کردنش نیست زحمت نکشید
این شد که هر وقت چیزی از زمین برمیداشتم، یهو جلوم سبز می شد و از این که گمشدهاش را پیدا کرده بودم حسابی تشکر می کرد.
بعدا توی دانشگاه پیچید: دختر رئیس دانشگاه، عاشق ناجیاش شده، تازه فهمیدم که اون دختر کیه و اون ناجی کیه!
یک روز که برای روز معلم برای یکی از استادام گل برده بودم یکی از بچهها دسته گلم رو از پنجره شوت کرد بیرون، منم سرک کشیدم ببینم کجاست که دیدم افتاده تو بغل اون دختره!
خلاصه این شد ماجری خواستگاری ما و الان هم استاد شمام!
کسی سوالی نداره!؟
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #طنز #معرفی #استاد #زندگینامه
👈صفحه ما را به دوستان خود معرفی کنید.
#داستان کوتاه 📚🖌📖
موضوع : روانشناسی
گروه 99
پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛ اما خود نیز علت را نمی دانست.
روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید.
به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد. پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: ‘چرا اینقدر شاد هستی؟’
آشپز جواب داد: ‘قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم. ما خانه ای حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم.
بدین سبب من راضی و خوشحال هستم…’
پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد.
نخست وزیر به پادشاه گفت : ‘قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!!
اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است.’
پادشاه با تعجب پرسید: ‘گروه 99 چیست؟؟؟’
نخست وزیر جواب داد: ‘اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست، باید این کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید.
به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!’
پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند...
آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد.
با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت.
آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟
آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!!
او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!!
فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛ اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!!
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند.
تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد.
که چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛
او فقط تا حد توان کار می کرد!!!
پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.
نخست وزیر جواب داد: ‘قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!!!
اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما ...راضی نیستند
خوشبختي ما در سه جمله است :
تجربه از ديروز، استفاده از امروز، اميد به فردا
ولي ما با سه جمله ديگر زندگي مان را تباه مي کنيم
.
.
.
حسرت ديروز، اتلاف امروز، ترس از فردا.
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #روانشناسی #پند #حرص #طلا
👈صفحه ما را به دوستان خود معرفی کنید.
#داستان کوتاه 📚🖌📖
موضوع : اخلاقی
معلم ما عجیب ترین معلم دنیا بود ، امتحاناتش عجیب تر...
امتحاناتی که هر هفته میگرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح میکرد...
آن هم نه در کلاس،در خانه...
دور از چشم همه
اولین باری که برگهی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم...
نمیدانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم...
فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچهها برگههایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شدهاند به جز من...
به جز من که از خودم غلط گرفته بودم...
من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم...
بعد از هر امتحان آنقدر تمرین میکردم تا در امتحان بعدی نمرهی بهتری بگیرم...
مدتها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید،امتحان که تمام شد ، معلم برگهها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت...
چهرهی هم کلاسیهایم دیدنی بود...
آن ها فکر میکردند این امتحان را هم مثل همهی امتحانات دیگر خودشان تصحیح میکنند...
اما این بار فرق داشت...
این بار قرار بود حقیقت مشخص شود...
فردای آن روز وقتی معلم نمرهها را خواند فقط من بیست شدم...
چون بر خلاف دیگران از خودم غلط میگرفتم ؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمیکردم و خودم را فریب نمیدادم...
زندگی پر از امتحان است...
خیلی از ما انسانها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده میگیریم تا خودمان را فریب بدهیم ...
تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم...
اما یک روز برگهی امتحانمان دست معلم میافتد...
آن روز چهرهمان دیدنی ست...
آن روز حقیقت مشخص میشود و نمره واقعی را می گیریم...