eitaa logo
داستان کوتاه📚☕
923 دنبال‌کننده
389 عکس
35 ویدیو
4 فایل
کپی برداری با ذکر آدرس کانال بلا مانع است. سال تاسیس: آذر 1398 ارسال داستان و ارتباط با ادمین: @admindastan تبلیغات و تبادل: @tablighat_arzaan
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ پس انجیر کجا رفت؟ گویند: ظریفی به در خانه خواجه ای بخیل آمد و چشم بر درز در نهاد. دید که خواجه طبقی انجیر در پیش دارد و به رغبت تمام می خورد. ظریف حلقه بر در زد خواجه طبق انجیر را در زیر دستار پنهان کرد و ظریف آن را دید. پس برخاست و در بگشاد. ظریف به خانه او آمد و بنشست خواجه گفت: چه کسی هستی و چه هنری داری؟ گفت: مردی حافظ و قاریم و قرآن را به ده قرائت می کنم. و فی الجمله آوازی و لهجه ای نیز دارم. خواجه گفت: برای من از قرآن، آیتی برخوان. ظریف آغاز کرد که (وَالزَّيْتُونِ، وَطُورِ سِينِينَ، وَهَذَا الْبَلَدِ الْأَمِينِ/ قسم به زيتون و سوگند به طور سينين، و قسم به اين شهر امن). خواجه گفت: «وَالتِّينِ» کجا رفت؟ ظریف گفت: زیر دستار. منبع 📚: لطایف_الطوایف ؛فخرالدین علی صفی ┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈ •✾📚 @dastankoutah 📚✾•
✨﷽✨ آزمون دامادها زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. یک روز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند. یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم می زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت. دامادش فوراً شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد. فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم ! از طرف مادر زنت» زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توی آب و جان زن را نجات داد. داماد دوم هم فردای آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم ! از طرف مادر زنت» نوبت به داماد آخری رسید. زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت اما داماد از جایش تکان نخورد. او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم ؟ همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد. فردا صبح یک ماشین بی ام ‌و آخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بود که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! ازطرف پدر زنت» ┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈ •✾📚 @dastankoutah 📚✾•
✨﷽✨ امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف): اراده ى حتمى خداوند بر این قرار گرفته است که ـ دیر یا زود ـ پایان حق، پیروزى، و پایان باطل، نابودى باشد. منبع📚: بحارالأنوار، ج۵۳، ص۱۹۳ (برای تعجیل در فرج او دعا و صلوات فراموش نشود) ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ •✾📚 @dastankoutah 📚✾• (عج الله فرجه)
✨﷽✨ دعا بانویی پارسا و اهل ایمان بود. غصه دار از اندوه مسلمانها و تسلط اجانب بر آنها، عالمی را عالم رویا دید. عالم به او فرمود: برای رفع بیماری و گرفتاریتان چه طور دعا می کنید؟! بعد از هر نمازتان برای فرج مولایتان هم همانطور دعا کنید! هر مومنی، اگر همان طور که برای گرفتاری و بیماری های خودش دعا می کند، بعد از هر نماز برای فرج مولایش هم دعا کند، و به حالی برسد که فراق امام عصر دلش را بشکند و احوالش را پریشان کند،حاصل چنین دعایی از دو حال خارج نیست: یا ظهور مولایش را تسریع کند یا غم و ناراحتی همان مومن دعاکننده جای خودش را به شادی می دهد. منبع.📚: مکیال المکارم،ج1، ص511 (توصیه برای نوشتن کتاب و نام کتاب "مکیال المکارم فی فوائد الدعا للقائم" توسط خود حضرت به نویسنده القا شده است: مقدمه کتاب) ┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈ •✾📚 @dastankoutah 📚✾• امام (عج الله تعالی فرجه)
✨﷽✨ نو رسیده یکی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما میده. بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن.... اما مامان و باباش می‌ترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره. اصرار زیاد پسر کوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن. پسر کوچولو که با برادرش تنها شد، خم شد روی سرش و گفت: داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی … به من می گی خدا چه شکلیه ؟ آخه من کم کم داره یادم می ره! ┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈ •✾📚 @dastankoutah 📚✾•
✨﷽✨ امام مهدى علیه السّلام فرمودند: منم كه زمين را از عدالت لبريز مى كنم، چنان كه از ستم آكنده است. منبع📚: بحار الأنوار، ج۵۲، ص۲ (برای تعجیل در فرج او دعا و صلوات فراموش نشود) ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ •✾📚 @dastankoutah 📚✾• (عج الله فرجه)
✨﷽✨ از کوزه همان برون تراود که در اوست! اگر کسی به شما گفت شاعر این شعر یکی از این افراد هست درست گفته. شاعران مختلف این مصرع را در شعرشان به کار برده اند: شیخ بهایی: آن کس که بدم گفت، بدی سیرت اوست وان کس که مرا گفت نکو خود نیکوست حال متکلم از کلامش پیداست از کوزه همان برون تراود که در اوست ابوسعید ابوالخیر: آن را که حلال زادگی عادت و خوست عيب همه مردمان به چشمش نيکوست معيوب همه عيب کسان می نگرد از کوزه همان برون تراود که دروست اوحدالدین کرمانی: آن را که حرامزادگی عادت و خوست عیبِ دگران به نزد او سخت نکوست معیوب همه عیب کسان می طلبد از کوزه همان برون تراود که در اوست بابا افضل: بد اصل گدا چو خواجه گردد نه نکوست مغرور شود نداند از دشمن دوست گر دایره ی کوزه ز گوهر سازند از کوزه همان برون تراود که در اوست منابع : دیوان شیخ بهایی، صفحه 173، رباعی شماره19. دیوان کامل ابوسعید ابوالخیر، صفحه 188 ،رباعی شماره 713. دیوان اوحدالدین کرمانی، صفحه 252 رباعی شماره 1293. رباعیات باباافضل کاشانی، صفحه ی 100 رباعی شماره ی 57. ┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈ •✾📚 @dastankoutah 📚✾•
✨﷽✨ از کجا می دانید که ... ؟ پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد! روستا زاده پیر جواب داد: از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه! هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت. پیرمرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟! فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست.همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! و کشاورز پیر گفت: از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ چند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسی تو بوده پیرمرد کودن! چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد. همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا می دانید که…؟ ┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈ •✾📚 @dastankoutah 📚✾•
✨﷽✨ امام على(علیه السلام): خوش بينى، اندوه را مى كاهد و از افتادن در بند گناه مى رهاند حُسنُ الظَّنِّ يُخَفِّفُ الهَمَّ، و يُنجِي مِن تَقَلُّدِ الإثمِ 💠 خوش بینی یک تصمیم است 💠 منبع📚: میزان الحکمه، ج 6، ص 568 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ •✾📚 @dastankoutah 📚✾•
✨﷽✨ طمع روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۱۰ دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۱۰ دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۲۰ دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند. این بار پیشنهاد به ۲۵ دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون ۵۰ دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد. در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به ۳۵ دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به ۵۰ دلار به او بفروشید.» روستایی‌ها که وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند. البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون! ┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈ •✾📚 @dastankoutah 📚✾•