هر روز به خود بگویید
امروز پنجره های گذشته را می بندم
و پنجره های آینده را می گشایم
نگاه میکنم به سوی
فصلی جدید در زندگي ام.
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_هفده
سینی به دست به طرفش برگشتم و آروم سلام گفتم ..
جوابم رو نداد و بدون این که حرفی بزنه به اتاق خواب رفت و در محکم کوبید ..
حسین از اینکه محسن بهش سلام نداده بود عصبی شده بود و رنگ صورتش سرخ شده بود ..
چایش رو سر کشید و رو کرد به من که تازه نشسته بودم و گفت بلند شو بریم ..
از خوشحالی سریع کیفم رو برداشتم و بلند شدم ..
حسین دوباره سر مادرش رو بوسید و نشنیدم آروم چی گفت و به سمت در رفت ..
یک قدم به طرف مادرش نزدیک شدم و گفتم با اجازتون .. خداحافظ...
مادر حسین که از وقتی اومده بودیم سکوت کرده بود قیافه اش رو جمع کرد و گفت اگه من اجازه بده بودم که تو الان اینجا نبودی ..
لبهام رو ، روی هم فشار دادم و بدون حرف از خونشون خارج شدم ..
حسین بی حرف در ماشین رو باز کرد و نشست .. کنارش نشستم و گفتم این آخرین باری بود که من پام رو گذاشتم اینجا هر وقت خواستی خودت تنها بیا ..
حسین ماشین رو راه انداخت و عصبانی گفت تو هر جا که من بگم میایی فهمیدی؟
به طرفش چرخیدم و گفتم بیام که اینجوری بی ارزشم کنند .. ندیدی باهام چطور رفتار کردند ..
حسین داد زد خودت رو نزن به نفهمی .. حق دارند... حق دارند .. اون داداشه گاوت ...
نتونستم خودم رو کنترل کنم و گفتم گاو داداش توعه که ساعت سه نصف شب صدای آهنگ ماشینش بلند بوده ..
همین که این جمله رو گفتم حسین با پشت دست محکم کوبید به دهنم و گفت نسرین راست میگه هار شدی .. زبون درآوردی .. بزار جای پات سفت بشه بعد اینقدر تند برو ..
دستم رو گذاشتم روی دهانم .. از لبم خون میومد ..
چند تا دستمال برداشتم و روی لبم گذاشتم ..
به محض رسیدن به خونه به طرف دستشویی رفتم و صورتم رو شستم ..
حسین به پشتی تکیه داده بود و دستش رو تکیه داده بود به زانوش و سرش رو گرفته بود ..
رختخوابم رو پهن کردم و پشت بهش خوابیدم .. فقط بخاطر اینکه با حسین حرف نزنم چشمهام رو بستم و پشت به حسین خوابیدم ..
چشمهام گرم شده بود که حسین کنارم دراز کشید و سرش رو آورد کنار گوشم و گفت من از زبون درازی بدم میاد
.. دیگه تکرار نکن دست خودم نیست میزنمت بعد مثل سگ پشیمون میشم ..
سرم رو بوسید و ...
لبم رو دید که گفت دستم بشکنه .. وقتی دید من هیچ واکنشی نشون نمیدم خوابید ....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_هجده
دو سه روز گذشته بود و من هنوز با حسین سرسنگین بودم... هرچند حسین زیاد اهمیتی نمیداد..
اونروز حسین زودتر از مغازه برگشت .. مقداری میوه و خوراکی دستش بود به سمتم گرفت و گفت شام رو بیار زود بخوریم مهمون داریم ..
با تعجب پرسیدم مهمون؟
حسین همینطور که به سمت دستشویی میرفت جواب داد داییت غروب اومد مغازه گفت بعد از شام میخواهیم بیاییم دیدنتون ..
رفت داخل دستشویی و صداش رو کمی بلندتر کرد تا بشنوم حیف که از داییت خوشم میاد با مرامه، وگرنه میگفتم که نمیخوام با هیچ کدوم از خانواده ات رفت و آمد داشته باشم ..
میوه ها رو ریختم تو ظرفشویی و آروم گفتم نه اینکه من از خانواده ی تو خوشم میاد..
حسین از دستشویی بیرون اومد و گفت چی؟ نشنیدم ..
براش یه چای ریختم و گفتم هیچی ...
بساط شام رو تازه جمع کرده بودیم که زنگ زدند ..
دایی و زندایی اومدند .. زندایی جعبه ی شیرینی رو به طرفم گرفت و گفت مبارکتون باشه .. الهی خوشبخت بشی ..
دایی رو بغل کردم و از صورتش بوسیدم .. با دیدنش احساساتی شدم .. اینکه کسی از خانواده ام رو بعد از چند روز دیدن یه جور حس امنیت بهم داد..
شیرینی رو تو ظرف چیدم و کنار چای به اتاق برگشتم و تعارفشون کردم ..
دایی موقع برداشتن چای دقیق نگاهم کرد و گفت تب خال زدی؟
با تعجب گفتم نه .. چطور؟
دایی گفت گوشه ی لبت زخمه ..
هول شدم .. دستم رو گوشه لبم گذاشتم و گفتم آهان این.. در آبمیوه رو با دندونم باز کردم خورد به لبم و زخم شد ...
خودمم نفهمیدم چطور همچین دروغی سریع به ذهنم رسید ..
زندایی لبخندی زد و گفت اتفاقه دیگه میوفته ..
دایی که انگار دروغم رو باور نکرده بود بدون لبخند رو کرد به حسین و گفت بیشتر مواظبش باش دیگه اینطوری نشه .. یادت نرفته که به من قول دادی..
حسین دستپاچه جواب داد چشم چشم ..
گفتم دایی از مامان خبر داری؟حالش خوبه؟
دایی گفت چرا خودت نمیری ببینیش و بپرسی؟.
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_نوزده
با دیدنش ته دلم خوشحال شدم .. بدون حرف، سریع به آشپزخونه رفتم و غذا رو آماده کردم و با سفره به اتاق برگشتم که دیدم حسین رختخوابش رو پهن کرده و پشت به من خوابیده ..
دلم گرفت .. اشتهام کور شد و غذا رو دست نخورده گذاشتم یخچال و خودم هم گرسنه خوابیدم ..
روز بعد دوباره بدون خوردن صبحانه به مغازه رفت .. شب تا یازده منتظرش شدم فهمیدم مثل دیشب میخواد با دیر اومدن و غذا نخوردنش منو تنبیه کنه .. غذام رو خوردم و بقیه اش رو گذاشتم یخچال و رختخوابم رو پهن کردم و بیخیال خوابیدم ..
تو تاریکی کمی میترسیدم و با هر صدایی از جا میپریدم ..
این بار دوازده و نیم بود که در رو باز کرد .. از جا پریدم و هین کوتاهی کشیدم ..
حسین برق رو زد و گفت نترس منم ..
جوابی ندادم و دوباره خوابیدم ..
چون پشتم بهش بود نمیفهمیدم چه کار میکنه ..
چند لحظه بعد حس کردم بالای سرم ایستاده .. تمام تلاشم رو کردم که چشمهام رو باز نکنم ..
کنارم دراز کشید .. گفت ببین با زبون درازی چه به روز خودت آوردی .. بابا من عصبی میشم ، دست خودم نیست با من یکی به دو نکن دختر ..
با این حرفهاش نمیدونم چرا گریه ام گرفت ..اون شب آشتی کردیم .. صبح خودش صبحانه رو آماده میکرد که بیدار شدم گفت بخواب خودم درست کردم ..
لقمه تو دهنش بود که گفت بلند شدی برو حموم و به سر و وضعت برس غروب میام که بریم خونه ی مامان ..
با ناراحتی گفتم حسین .. آخه با این وضع صورت ؟
چایش رو سر کشید و گفت دنبال بهانه نباش .. تو عروس بزرگ اون خونه ای .. باید صبح تا شب اونجا باشی .. کنار مادرم ..
نشستم و گفتم خواهش میکنم حسین بزار چند روز دیگه .. تو رو خدا من اصلا نمیخوام برم بیرون که کسی صورتم رو نبینه ..
پوزخندی زد و گفت چرا خجالت میکشی که بفهمن چه زن زبون درازی هستی ؟
مجبور بودم سکوت کنم چون اصلا دلم نمیخواست نسرین و مادرش من با این سر و شکل ببینند...
سرش رو تکون داد و گفت باشه ولی جمعه از صبح میریم اونجا ..
تا جمعه چند روزی مونده بود و امیدوار بودم که کبودیهام کمتر بشه ...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_بیست
تمام اون چند روز روی کبودیهام کیسه ی یخ میزاشتم و عسل میمالیدم به زخمهام تا زودتر خوب بشن ..
صبح جمعه هم سعی کردم کبودیهام رو با کرم پودر بپوشونم ..
حسین وقتی آماده میشد مدام سوت می زد .. خیره نگاهش میکردم برگشت نگاهم کرد و پرسید چیه؟
مشغول کارم شدم و گفتم هیچی .. به شنگولیت نگاه میکردم ..
دلم برای مامان خیلی تنگ شده بود و وقتی میدیدم حسین هر وقت اراده کنه میتونه به دیدن مادرش بره آرزو میکردم کاش منم مرد بودم ..
سوار ماشین که شدیم حسین جدی گفت زهره این بار هر کی هر چی گفت سکوت می کنی .. ببینند دو سه بار هیچی نمیگی خودشون کوتاه میان ..
جوابی ندادم .. حسین دستش رو گذاشت روی پام و کمی فشار داد و گفت آفرین .. ببین وقتی اینجوری خانومانه رفتار میکنی چه ناز میشی..
نمیدونست که من اینقدر دلتنگ مامان شدم که دیگه حوصله ی جواب دادن نداشتم ..
نسرین با دیدن من پوزخندی زد و دقیق به صورتم خیره شد .. مادر حسین این بار جواب سلامم رو داد و با حسین هم رفتارش بهتر شده بود ..
هر حرفی میزدند و هر کاری میکردند واسم مهم نبود .. وقتی تو آشپزخونه بودم شنیدم که نسرین به حسین گفت دستت درد نکنه .. خوب آدمش کردی ، لال شده ..
فهمیدم که حسین تمام اتفاقات زندگیمون رو تعریف میکنه ..
کم کم از حسین و کارهاش متنفر میشدم .. فکر اینکه منو اینقدر پیش خانواده اش تحقیر کرده و الان به کتک خوردنم دور هم میخندند عصبیم کرده بود ..
وقتی سفره ی ناهار و باز میکردم نسرین گفت حسین الان ته دیگ میارم ببین ته دیگ من خوب شده یا دیروز ناهار که مامان پخته بود ..
یه لحظه به حسین نگاه کردم ولی اون انگار منی وجود نداره و با نسرین مشغول صحبت بود ..
پس حسین اون ساعتی که من تو خونه تنها و بدون هیچ هم صحبتی نشستم برای ناهار به خونه ی مادرش میاد ..
تا شب که اونجا بودیم من حتی یک کلمه با حسین هم حرف نزدم .. شب حسین خیلی شنگول بود و بعد از مدتها مدام قربون صدقه ام میرفت
من تو سکوت به کاری که قرار بود انجام بدم فکر میکردم ..
صبح بعد از رفتن حسین به مغازه ، خونه رو مرتب کردم و آماده شدم که برم دیدن مامان .. کاری که حسین هر روز انجام میده ....
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_بیستویک
هیجان داشتم ..هم هیجان دیدن مامان ،هم استرس کاری که پنهونی انجام میدم ..
با ترس از در بیرون اومدم و اطراف رو نگاه کردم از حسین خبری نبود ..
از آژانس ماشین گرفتم و به خونه ی مامان رفتم ..
وقتی ماشین وارد کوچه شد چشمهام پر از اشک شد انگار سالها بود که از اینجا دور بودم ..
کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم . دستم به زنگ نرسیده بود که مامان در و باز کرد .. با دیدنم هم خوشحال شد ،هم کمی ترسید ..
محکم بغلش کردم و عطر تنش رو با تمام قوا به ریه هام کشیدم ..خوش بوترین عطر دنیا...
مامان دستهاش رو دو طرف صورتم گذاشت و گفت با کی اومدی؟
نخواستم حرفی در این مورد بزنم ..محکم مامان رو بغل کردم و گفتم نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود..
مامان دستم رو گرفت و همونطور که به طرف اتاق میرفتیم گفت دل منم تنگ شده بود ..از وقتی رفتی صبح تا شب تک و تنهام تو این خونه ..
به چادر روی سر مامان اشاره کردم و گفتم کجا میرفتی؟
مامان گفت هیج جا..گفتم به بهانه ی خرید سبزی برم از خونه بیرون وقتم بگذره ..
با مامان مشغول صحبت شدیم و مامان از حسین و خانواده اش میپرسید از اخلاق حسین زیاد حرفی نزدم ..نمیخواستم بعد از رفتن من تو تنهایی غصه بخوره ..
مامان میخواست برام میوه بیاره که نزاشتم و خودم بلند شدم ..
پام رو که به آشپزخونه گذاشتم یاد چند ماه پیش افتادم ..روزهایی که بدون دغدغه میتونست بگذره و من بخاطر شوهر کردن با غم گذروندم ..
با ظرف میوه به اتاق برگشتم هنوز نشسته بودم که صدای زنگ در اومد ..
به مامان گفتم من باز میکنم ..
به حیاط رفتم و با صدای بلند پرسیدم کیه؟؟
جوابی نیومد ..
در رو باز کردم ..خشکم زد ..
حسین پشت در بود..صورتش از عصبانیت سرخ شده بود ..از ترس یک قدم به عقب برداشتم ..
حسین هم یک قدم به سمت من اومد و گفت اینقدر جرات داری که بدون اجازه ی من میای این خراب شده..
جمله اش رو تموم نکرده سیلی محکمی به صورتم زد ..تمام صورتم داغ شد ولی اون لحظه نگران مامان بودم و میپرسید زهره کیه؟
حسین بازوم رو گرفت و گفت واسه چی بدون روسری اومدی در و باز کردی؟ اومدی اینجا خودت رو به کی نشون بدی؟
مامان به صدای حسین اومد تو حیاط و با دیدن اون وضع داد زد چیکار میکنی؟ دست بچمو ول کن شکوندی؟
حسین من به سمت مامان هول داد و گفت بگیر نگهش دار ور دلت این دختر ولگردت رو...
گفت و رفت ..مامان دستهام رو گرفته بود و مدام میپرسید چی شده زهره؟ مگه با شوهرت نیومده بودی؟
به جای جواب فقط اشک میریختم .. مامان دستم رو کشید و برد داخل اتاق و برام کمی آب آورد ..
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_بیستودو
حسین بازوم رو گرفت و گفت واسه چی بدون روسری اومدی در و باز کردی؟ اومدی اینجا خودت رو به کی نشون بدی؟
مامان به صدای حسین اومد تو حیاط و با دیدن اون وضع داد زد چیکار میکنی؟ دست بچمو ول کن شکوندی؟
حسین من به سمت مامان هول داد و گفت بگیر نگهش دار ور دلت این دختر ولگردت رو...
گفت و رفت ..مامان دستهام رو گرفته بود و مدام میپرسید چی شده زهره؟ مگه با شوهرت نیومده بودی؟
به جای جواب فقط اشک میریختم .. مامان دستم رو کشید و برد داخل اتاق و برام کمی آب آورد ..
دوباره پرسید چیکار کردی که حسین اونطوری گفت ؟
دیگه نمیتونستم تحمل کنم و تمام بلاهایی که حسین تو این مدت سرم آورده بود رو برای مامان تعریف کردم ..مامان پابه پای من داشت گریه میکرد و حسین رو نفرین میکرد ..
چند ساعتی که گذشت هر دومون آرومتر شدیم ..
مامان فکری پرسید حالا چیکار کنیم؟ میخواهی ماشین بگیرم برگردی خونت؟ ویکی دوروز دعوا میکنه دوباره آروم میشه..
داد زدم نه ..به هیچ عنوان ..اصلا روز عروسی نباید میرفتم هر دفعه اینطوری میکنم و اونا فکر میکنند حق با اونهاست ..
مامان چند دقیقه ای ساکت نشسته بود و فکر میکرد که یهو بلند شد و چادرش رو برداشت و گفت اینطوری نمیشه که بشینیم دست رو دست بزاریم ..من برم به داییت زنگ بزنم و ببینم اون چی میگه ..
خیلی زود برگشت و گفت داییت گفت من میرم باهاش حرف میزنم و بهتون خبر میدم ..
تا غروب همینطور نشسته بودیم و مامان هرازگاهی حرف میزد .. غروب آروم پشت دستش زد و گفت الهی بمیرم ناهار که نخوردی پاشم یه چی بپزم واسه شام ..
دراز کشیدم و آرنجم رو گذاشتم روی چشمهام و زیر لب گفتم خدا نکنه..
یه حالی داشتم ..زیاد ناراحت نبودم از اینکه حسین فهمیده بدون اجازه اومدم ،حتی یاد قیافه ی عصبانیش که میوفتادم ته دلم خوشحال هم میشدم فقط برام سوال بود که از کجا فهمیده؟
هوا تازه تاریک شده بود که دایی اومد..
خیلی پکر بود و با دلسوزی نگاهم میکرد ..
مامان همین که سینی چای رو جلوی دایی گذاشت پرسید چی شد؟ حرف زدی باهاش؟
دایی دستی به ریشش کشید و گفت غروب رفتم مغازه اش تا باهاش حرف بزنم ،شریکش گفت حوصله نداشته رفته خونه..منم از همونجا رفتم خونه ..در زدم خود حسین باز کرد منم بی تعارف رفتم داخل..دیدم مادر و خواهرش دارند وسایلی که حسین خریده بود و آورده بسته بندی میکنند حتی لباسهای حسین رو هم جمع کرده بودند .. تا دهانم رو باز کردم با حسین حرف بزنم مادرش و خواهرش گفتند دیگه تمومه..حسین قبول کرده که زهره به دردش نمیخوره و میخواد طلاقش بده....
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خـــ🤲ــدایـا امشب بـه هـمـه 💫
تـنِ سالم و ذهـن آروم ببخش 💫
شبتون پـراز لحظه هـاى ناب💫
به امید طلوع آرزوهاتون 💫
شبتون پـر از آرامــش💫
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🎁آرزو میکنم آن اتفاق قشنگ
🎁بـرایتـان امــروز بـیفتـه
🎁آن بهانه ی زیبا را امروز بیابید
🎁آن خـبـر خـوش بهتـون بـرسـه
🎁وآن دلخوشی زمانش امروز باشد
🎁روزتـون بـه شـادی یـاران جـ💗ـان
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾