eitaa logo
داستان های واقعی📚
42.4هزار دنبال‌کننده
336 عکس
668 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
با دیدنش ته دلم خوشحال شدم .. بدون حرف، سریع به آشپزخونه رفتم و غذا رو آماده کردم و با سفره به اتاق برگشتم که دیدم حسین رختخوابش رو پهن کرده و پشت به من خوابیده .. دلم گرفت .. اشتهام کور شد و غذا رو دست نخورده گذاشتم یخچال و خودم هم گرسنه خوابیدم .. روز بعد دوباره بدون خوردن صبحانه به مغازه رفت .. شب تا یازده منتظرش شدم فهمیدم مثل دیشب میخواد با دیر اومدن و غذا نخوردنش منو تنبیه کنه .. غذام رو خوردم و بقیه اش رو گذاشتم یخچال و رختخوابم رو پهن کردم و بیخیال خوابیدم .. تو تاریکی کمی میترسیدم و با هر صدایی از جا میپریدم .. این بار دوازده و نیم بود که در رو باز کرد .. از جا پریدم و هین کوتاهی کشیدم .. حسین برق رو زد و گفت نترس منم .. جوابی ندادم و دوباره خوابیدم .. چون پشتم بهش بود نمیفهمیدم چه کار میکنه .. چند لحظه بعد حس کردم بالای سرم ایستاده .. تمام تلاشم رو کردم که چشمهام رو باز نکنم .. کنارم دراز کشید .. گفت ببین با زبون درازی چه به روز خودت آوردی .. بابا من عصبی میشم ، دست خودم نیست با من یکی به دو نکن دختر .. با این حرفهاش نمیدونم چرا گریه ام گرفت ..اون شب آشتی کردیم .. صبح خودش صبحانه رو آماده میکرد که بیدار شدم گفت بخواب خودم درست کردم .. لقمه تو دهنش بود که گفت بلند شدی برو حموم و به سر و وضعت برس غروب میام که بریم خونه ی مامان .. با ناراحتی گفتم حسین .. آخه با این وضع صورت ؟ چایش رو سر کشید و گفت دنبال بهانه نباش .. تو عروس بزرگ اون خونه ای .. باید صبح تا شب اونجا باشی .. کنار مادرم .. نشستم و گفتم خواهش میکنم حسین بزار چند روز دیگه .. تو رو خدا من اصلا نمیخوام برم بیرون که کسی صورتم رو نبینه .. پوزخندی زد و گفت چرا خجالت میکشی که بفهمن چه زن زبون درازی هستی ؟ مجبور بودم سکوت کنم چون اصلا دلم نمیخواست نسرین و مادرش من با این سر و شکل ببینند... سرش رو تکون داد و گفت باشه ولی جمعه از صبح میریم اونجا .. تا جمعه چند روزی مونده بود و امیدوار بودم که کبودیهام کمتر بشه ... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تو جام نشستم و لیوان رو از دستش گرفتم و کمی ازش خوردم، شیرینیش ضعفمو کم کرد،لیوان رو سمتش گرفتم و گفتم: میذاری بخوابم یا ادامه داره؟ خندید و گفت: بوس آخر شب نمیدی؟ واکنشی به وقاحتش نشون ندادم و خزیدم زیر پتو و تا چشم رو هم گذاشتم خوابم برد. آخرین روز پاگشام بود تو این سه روزی که برگشته بودم خونه پدری دیگه خبری از پچ پچ و نگاه های سنگین اهل عمارت پدریم نبود و همه با لبخند از کنارم رد میشدن، از حسادت ها و زخم زبون های اسرین هم می‌گذرم! رو ایوان خونه بودم که آقا صدام کرد رفتم تو اتاقش که گفت: دیار میخواد بیاد دنبالت، قبل رفتنت باید هدیه هات رو بدم،با ذوق و خجالت سرم رو انداختم پایین، از هدیه های آقام به من نمیشه گذشت!اقرار میکنم که همیشه بهترین ها برای من بوده و این فرق گذاشتن آقام حسابی به چشم میاد! پارچه های زرین و سکه ها و اسبی که بهم هدیه داد هم نورچشمی بودنش رو نشون میداد، دیار با ماشینش دنبالم اومد، خوش و بشی با آقام کرد، با اهل خونه خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم، دیار رو بهم کرد و گفت: همچین آب رفته زیر پوستت ماهی! جون میدی واسه نقشه های شوم! تو همون سه روزی که پیشش بودم به این مدل حرف زدن و ماهی گفتنش عادت کردم، این مرد درست بشو نیست! نگاهی به مسیر نا آشنا انداختم و گفتم: کجا میری؟ چشمکی زد و گفت: یه جای خوب!با غیظ گفتم: جای خوب با تو میشه خود جهنم! نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: دلم لک زده بود واسه این نیش زدنات! خوبه برگشتی! قراره دوباره دعوا کنیم، دعوای خونم کم شده! چپ چپ نگاش کردم و گفتم: دلت واسه چه چیزی هم تنگ شده. _مثلا حرصت بدم، صورتت سرخ بشه، زبون درازی کنی! خدا عقلت بده که دست از حرص دادن من برداری! خندید و گفت: راستی، اسب سواری بلدی که اسب هدیه گرفتی یا واسه منه؟ نخیر، بلدم خوبم بلدم! درضمن هدیه به منه نه تو. واجب شد یه اسب سواری بریم! ماشین رو جلوی خونه کوچیکی خاموش کرد و گفت: پیاده شو بریم. از ماشین پیاده شدم و گفتم: اینجا کجاست دیگه؟ افشار یه مدت اومده اینجا ساکن بشه، یه کمکی کنه به مردم اینجا اومدم سر بزنم کم و کسری نداشته باشه. سری تکون دادم و پشت سرش راه افتادم، چند ضربه به در خونه زد کمی بعد افشار با روپوش سفید درو باز کرد و با دیدن دیار یا خنده گفت: به به تازه دومادو، خوش اومدی، فکر نمی‌کردم دیگه زنده و سالم ببینمت، ولی انگار عفو الهی شامل حالت شده! منو که دید حالت ترسیده ای به خودش گرفت و گفت: سلام ایلماه خانوم! خاک بر سرت کنن مرتیکه چرا نمیگی خانوم باهاته؟! نمیگی یهو چاقو می‌کشه دار فانی رو وداع میگم! دیار تنه ای بهش زد و از در رفت تو و گفت: اتفاقاً کاش زبون تورو ببره که انقد ور ور نکنی! دو پله کوتاه جلوی در رو بالا رفتم و سلام آرومی به افشار دادم، انتظار نداشتم هر دفعه که منو میبینه چاقو کشیدنمو به روم بیاره، هر چند نمیدونه رفیقش بدجوری انتقام چاقو خوردنش رو ازم گرفت! دیار دوری زد و گفت: چیزی کم نداری؟ تورو کم دارم، نیستی بال بال میزنم! تا اونا سرگرم شوخی بودن سری به اتاقا کشیدم و وسیله هارو نگاه کردم، به فکر ادامه درسم افتادم، اینجا دیگه مکتب و مدرسه ای نبود که برم و چیزی یاد بگیرم،حتما باید میرفتم شهر برای ادامه درسام، اما با این اوضاع نمی‌دونستم قراره چی بشه! ماهی! کجا موندی؟ بیا بریم! سریع از اتاق بیرون رفتم، خداحافظی با افشار کردیم و برگشتیم خونه، ماشین رو که نزدیک عمارت کرد، با چشمای ریز شده به در عمارت که تقریبا شلوغ بود نگاه کرد و گفت:اه، شانسو ببین، ماهی نظرت چیه امروزو عمارت نریم ها؟ چیشده مگه؟ مار از پونه خوشش نمیاد در خونه اش سبز میشه؛ حکایت من و این آدماست، اینا رو ول کن، نظرته دوتایی بریم صفا؟ صفا با تو؟ شدنیه اصلا؟ خندید و گفت: کجاشو دیدی، معلومه که شدنیه! از ماشین پیاده نشو تا بیام. باشه ای گفتم، عمارت رو دور زد و پیاده شد؛ رفت و برگشتش چند دقیقه ای طول کشید،وقتی برگشت اشاره داد از ماشین پیاده بشم، رفتم سمتش،اشاره داد از ماشین پیاده بشم، رفتم سمتش و گفتم: چیشد؟ بقچه دستش رو بالا گرفت و به اسب اشاره کرد و گفت: فقط در همین حد میشه صفا کرد، بپر بالا تا کسی نیومده. غر زدم: چرا با ماشین نریم؟ چون مسیرش ماشین خور نیست، جاده نداره؛ غر نزن دیگه زود باش بریم! زین اسب رو گرفتم و سوار شدم، خودشم تو یه حرکت سوار شد با جیغ و حرص گفتم: چیکار می‌کنی؟ نکنه انتظار داشتی پیاده بیام؟ خون خونمو میخورد، میتونست دو تا اسب بیاره واسه حرص دادن من یکی آورده، افسار اسب رو تو دستش گرفت و لگد آرومی به پهلوش زد، اسب راه افتاد.. تنش مماس بدنم بود و یه دستش دورم حلقه شده بود، با اخم و تن گر گرفته به مسیر زل زده بودم، خودش رو جلو تر کشید ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾