#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_هجده
دو سه روز گذشته بود و من هنوز با حسین سرسنگین بودم... هرچند حسین زیاد اهمیتی نمیداد..
اونروز حسین زودتر از مغازه برگشت .. مقداری میوه و خوراکی دستش بود به سمتم گرفت و گفت شام رو بیار زود بخوریم مهمون داریم ..
با تعجب پرسیدم مهمون؟
حسین همینطور که به سمت دستشویی میرفت جواب داد داییت غروب اومد مغازه گفت بعد از شام میخواهیم بیاییم دیدنتون ..
رفت داخل دستشویی و صداش رو کمی بلندتر کرد تا بشنوم حیف که از داییت خوشم میاد با مرامه، وگرنه میگفتم که نمیخوام با هیچ کدوم از خانواده ات رفت و آمد داشته باشم ..
میوه ها رو ریختم تو ظرفشویی و آروم گفتم نه اینکه من از خانواده ی تو خوشم میاد..
حسین از دستشویی بیرون اومد و گفت چی؟ نشنیدم ..
براش یه چای ریختم و گفتم هیچی ...
بساط شام رو تازه جمع کرده بودیم که زنگ زدند ..
دایی و زندایی اومدند .. زندایی جعبه ی شیرینی رو به طرفم گرفت و گفت مبارکتون باشه .. الهی خوشبخت بشی ..
دایی رو بغل کردم و از صورتش بوسیدم .. با دیدنش احساساتی شدم .. اینکه کسی از خانواده ام رو بعد از چند روز دیدن یه جور حس امنیت بهم داد..
شیرینی رو تو ظرف چیدم و کنار چای به اتاق برگشتم و تعارفشون کردم ..
دایی موقع برداشتن چای دقیق نگاهم کرد و گفت تب خال زدی؟
با تعجب گفتم نه .. چطور؟
دایی گفت گوشه ی لبت زخمه ..
هول شدم .. دستم رو گوشه لبم گذاشتم و گفتم آهان این.. در آبمیوه رو با دندونم باز کردم خورد به لبم و زخم شد ...
خودمم نفهمیدم چطور همچین دروغی سریع به ذهنم رسید ..
زندایی لبخندی زد و گفت اتفاقه دیگه میوفته ..
دایی که انگار دروغم رو باور نکرده بود بدون لبخند رو کرد به حسین و گفت بیشتر مواظبش باش دیگه اینطوری نشه .. یادت نرفته که به من قول دادی..
حسین دستپاچه جواب داد چشم چشم ..
گفتم دایی از مامان خبر داری؟حالش خوبه؟
دایی گفت چرا خودت نمیری ببینیش و بپرسی؟.
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_هجده
دوباره اومد سمت من فلک زده و کاراشو شروع کرد، یقه پیراهنم رو کشید پایین و من از خجالت مردم! سر شونه لختم رو بوسید و گفت: باید خجالتت بریزه، من از زن خجالتی خوشم نمیاد! بی حیا باش برام!
تو دلم مرتیکه بی شرفی نثارش کردم، ایندفعه رو جلوی زبونم رو گرفتم و چیزی نگفتم فقط با چشمای پر اشکم نگاهش کردم و گفتم: میشه بخوابیم!
حتماً! نمیدونستم انقد مشتاقی!
نه، منظورم فقط خوابیدنه!
من جواب مامانم رو چی بدم؟ نمیدونی چی میخواد؟ از چی میترسی دختر خان؟ کاری کردی که انقد ترس داری؟
تو یه لحظه جوش آوردم و گفتم: خداروشکر هنوز شرفم رو دارم مثل بعضیا به چند تا اجنبی نفروختمش!
اخماش تو هم رفت و گفت: من بی شرفم نه؟ درسی بهت میدم که تا عمر داری یادت بمونه!
از جیب پشتی شلوارش خنجر کوچیکی درآورد و گفت: فکر کردی لایق خوابیدن با من هستی؟اون بیرون دستمال خونی میخوان، منم تحویلشون میدم اما به سبک خودم!
مردم و زنده شدم، خدایا رحم کن بهم نکنه بخواد بکشدم؟ عین بید میلرزیدم تیزی خنجر رو که رو پهلوم حس کردم نفسم رفت ،اشک تو چشمام حلقه زد، باورم نمیشد این مرد جلو روی من انقدر کینه ای باشه که بخواد دق و دلیش رو اینجوری رو سرم خالی کنه!
خنجر رو کمی بیشتر فشارش داد؛سرش رو نزدیکم کرد، دلم لرزید از ابرو های گره خورده اش!کنار گوشم خش دار لب زد: فکر کردی لایق اینی که شبو باهات بگذرونم؟
پوزخندی زد: تو حتی لایق یه جا خوابیدن با من نیستی!فقط میخوام برات آبرو بخرم!این پارچه باید سرخ تحویل داده بشه!
خنجر رو بیشتر فشار داد، ناله ای از سر درد کردم و خراشیده شدن پوستم رو حس کردم،اشک هایی که از درد ترس جاری شده بودن صورتم رو خیس کردن، پوستم حسابی میسوخت، پارچه سفید رو برداشت و کشید رو زخم پهلوم و گفت: مبارکه عروس خانوم!
دستم رو گذاشتم رو زخمم و با نفرت بهش نگاه کردم؛ قیافه ترسیده ای به خودش گرفت و گفت: اینجوری نگام نکن گرخیدم!
از تو عوضی تر به عمرم ندیدم!
از رو نمیری نه؟ شاید لازمه اون زبون رو ببرم تا بفهمی کجا باید چی بگی!
از تصورش هم حالم بد شد، پاهام توان نگه داشتنم رو نداشت و کم مونده بود بیوفتم وسط اتاق که بازوهام رو گرفت و نشوندم رو زمین و گفت: بهت نمیومد انقد نازک نارنجی باشی! با همین زخم کوچولو انقد ترسیدی به اصل کاری برسیم چیکار میکنی؟
دوست داشتم با همون چاقوی تو دستش چشماش رو دربیارم بذارم کف دستش و بگم این کار دقیقا این کار!اما ضعف و ترس به عقلم غالب شده بود و فقط اشک میریختم، انگار دلِ از سنگش کمی نرم شد که پارچه و چاقو رو کنار گذاشت و تن ترسیده و لرزونم رو بغل کرد، سرم رو سینه اش بود و تپش قلبش رو میشنیدم، نباید آروم میشدم نباید گرم میشدم اما شدم...
عامل ترس و وحشتم آرومم کرده بود، اشکام کم کم بند اومد، نفس هام آروم شد انگار جدی دیگه کاریم نداشت، کمی که آروم گرفتم عقلم سرجاش اومد، من نباید تو بغلش باشم!
سریع ازش جدا شدم و اشکام رو پاک کردم، پهلوم کمی درد داشت، از جا بلند شدم و نگاهی به پیراهنم انداختم،کمی خونی شده بود!
از بین لباسام یکی دیگه انتخاب کردم و جلوی روی چشمای چراغونیش چراغ نفتی رو خاموش کردم و تو تاریکی مطلق اتاق لباسم رو عوض کردم، صدای آمیخته با خنده اش رو شنیدم: نه! خوشم اومد!
تو تاریکی اتاق لباس خونی و پاره شدم ام رو پیچیدم بین لباسام باید از شرش خلاص میشدم وگرنه معلوم نبود باز چه آشوبی برپا بشه!
کورمال کورمال رفتم رو تشک و دراز کشیدم، با هر حرکتم زخمم کشیده میشد و سوزشش اذیتم میکرد!
نفس های دیار رو کنار گوشم میشنیدم خدا میدونست که بیزار بودم از همه چیزش! دستش رو گذاشت رو پهلوم! عصبی گفتم:نمیخوای دست از سرم برداری؟میخوام ببینم زخمت چطوره!
نمیخوام مگه دکتری؟
هستم بچه جون! هنوز شوهرت رو نشناختی.
گفتم برام مهم نیست کیی، زخمم ول کن خودش خوب میشه!
بی حرف از جا بلند شد و از اتاق بیرون شد، تو دلم عروسی برپا شد خدا کنه برنگرده، چشم هام گرم خواب شده بود خسته بودم از ترس و دلهره، بین خواب بیداری بودم که حس کردم لباسم بالا رفت، چشمام رو با ترس باز کردم و دستش رو گرفتم، آروم گفت: هیس، نترس خودمم!
تو دلم گفتم خدا خودتو از رو زمین برداره که خوابم ازم گرفتی! با دردی که تو پهلوم پیچید آخی گفتم که گفت: ضد عفونی میکنم و میبندمش برات که عفونت نکنه!
با ناراحتی گفتم: زخمی که زدی رو درمون میکنی؟ شاید خوب بشه ولی جاش تا ابد میمونه!اینو که گفتم آستینش رو بالا زد و گفت: ببین! جاش مونده، یه بنده خدایی همینجوری منو زد!
_حقت بود، بشکنه اون دستت که از سر عقده اذیتم کردی!
برخلاف سری های قبل بلند خندید و گفت: زبونت بد دل میبره!
زخم رو پهلوم رو بست و لیوان کنارش رو گرفت سمتم و گفت: بخور یکم بهتر بشی!
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾