✨زنـدگـی
✨هر چه که هست
✨جـریـان دارد
✨تـا خـدا هسـت
✨و خـدایی میکند
✨امـیـد هسـت
✨فـردا روشـن اسـت
✨ای خـدا بازهم خودت
✨هـوای هـمه ی دوستان
✨و عـزیزانم را داشتـه باش
#شبتان_آرام_و_زیبـا
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🌸به نام خدایی که باقیست
💐و همه چیز
🌸غیر او فانیست
💐شروع کارها با نامِ
🌸مشکل گشایت:
💐الهی به امیدِ
🌸لطف و کرمت
💐خدایا...🙏
🌸یک صبح فرح بخش💐
💐یک روز دل انگیز.یک💐
🌸روزسرشاراز زیبایی وشادی💐
💐یک روز پراز خیروبرکت💐
🌸نصیب عزیزانم بگردان💐
💐سلام صبحِ زیبات💐
🌸بخیرو سلامتی💐
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_یازدهم
با حرفهای زهرا کمی قوت قلب پیدا کردم ..
همه ی لباسهام رو برده بودیم خونه ی خودم حتی چمدونهامون که آماده کرده بودم برای ماه عسل ..
زهرا از لباسهایی که همراهش آورده بود بلوز گلبهی رنگی رو بهم داد تا بپوشم ..
دایی برگشت و گفت ساعت سه میاد که باهاش بری ... ولی گفت پام رو تو حیاط نمیزارم زهره بیاد تا جلوی در ..
مامان عصبانی گفت لااقل بیاد از تو خونه دستش رو بگیره ..
حمید گفت مادر من کوتاه بیا بزار برن پی زندگیشون .. حالا چند متر اینور و اونور چه فرقی داره ..
راس ساعت سه زنگ خونه رو زدند .. دایی و حمید رفتند جلوی در ..
میخواستم مانتوم رو بپوشم که مامان با بغض اجازه نداد و گفت رسمه که دختر از خونه ی پدرش با چادر سفید بیرون بره ..
چادرم رو سرم انداخت و محکم بغلم کرد .. صورتم رو بوسید و دعا کرد که خوشبخت بشم ..
دایی برگشت جلوی در اتاق و گفت بیا دایی جان ..
دستم رو گرفت و زهرا سینی آب و قرآن رو بالای سرم گرفت تا رد بشم .. سرم پایین بود و از زیر چادر پاهای حسین رو دیدم کت و شلوار دامادیش رو پوشیده بود و کفشهای نویی که باهم خریده بودیم .. اون لحظه دلم برای جفتمون سوخت که مراسمی که آرزوش رو داشتیم این طوری برگزار شد..
دایی دستم رو گذاشت تو دست حسین و گفت برید به امان خدا .. حسین جان دیگه نسپرم .. این دختر ..
حسین نزاشت دایی ادامه بده و گفت چشم .. چشم ..
غیر از حسین هیچ کس دیگه ای نیومده بود .. سوار ماشین شدم و حسین بعد از دو سه دقیقه صحبت دوباره با دایی و حمید سوار ماشین شد ...
زیر لب بهش سلام دادم .. پوفی گفت و جوابم رو داد ...
وقتی ماشین راه افتاد و از کوچمون بیرون رفت غم عجیبی همه ی وجودم رو گرفت .. منی که چندین سال بود آرزو داشتم ازدواج کنم ولی از همین لحظه دلم برای این خونه و این کوچه تنگ میشد ..
به خونمون رسیدیم و تو این مدت حسین حرفی نزد .. در خونمون رو که باز کرد کنار ایستاد تا من وارد بشم .. وقتی چادرم رو از سرم برداشتم یک لحظه نگاهم کرد و عصبانی به پشتی تکیه داد و نشست و گفت خیلی دلم میخواست الان بهت بگم خوش اومدی به زندگیم .. خوش اومدی به خونم ولی با کاری که اون داداش الدنگت کرد دهنم باز نمیشه واسه گفتن ....
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_دوازدهم
میدونستم حسین غر میزنه و از رضا گلگی میکنه ولی توقع نداشتم به این زودی و با این لحن بد باهام صحبت کنه ..
درسته رضا کار اشتباهی کرده بود و نباید با محسن که مهمونمون بود بحث میکرد ولی محسن هم بی گناه نبوده ..
خواستم جوابی بدم که یاد حرفهای مامان افتادم که بهم گفته بود حسین الان ناراحت و عصبانیه ، هر چی گفت دهن به دهنش نزار ، جوابش رو نده تا کم کم آروم بشه..
ناراحت لبهام رو روی هم فشار دادم تا جلوی خودم رو بگیرم و حرفی نزنم ..
چادرم رو تا زدم و تو کمد گذاشتم و همونجا کنار کمد نشستم و با ناخنهام ور میرفتم .. سنگینی نگاه حسین رو حس میکردم ..
چند دقیقه همونطور تو سکوت گذشت .. حسین گفت آماده شو، نیم ساعت دیگه حرکت میکنیم ..
نگاهش کردم و پرسیدم کجا؟
دراز کشید و دستش رو روی پیشونیش گذاشت و گفت یادت رفته بلیط مشهد داریم یا فکر کردی بخاطر یه عوضی اینم کنسل شده ...
قسمت آخر جمله اش رو خیلی اروم و زیر لب گفت ..
از این زیر لب گفتنش خوشحال شدم .. مامان راست گفته .. حتما تا چند وقت دیگه کلا فراموش میکنه...
چمدونمون که آماده بود فقط برای خودم مانتو و شال اتو زدم و جلوی آینه شالم رو مرتب میکردم .. موهای سشوار کشیدم زیر شال نمیموندند و روی پیشونیم میریختند .. شال مشکی با رنگ موهام تضاد قشنگی پیدا کرده بود و با آرایشی که داشتم حس کردم خیلی قشنگ شدم ..
حسین رو آز آینه دیدم که پشت سرم ایستاده و نگاهم میکنه ..
دستهاش رو جلو آورد و کمی شالم رو جلو کشید و گفت رژت رو کمی پاک کن نمیخوام تو خیابون نگات کنند ..
باشه ی زیر لبی گفتم و دستم رو دراز کردم که دستمال کاغذی بردارم
دستم رو گرفت و به سمت خودش برگردوند و لبخندی زد میکنند ....
خندیدم و گفتم خیلی بدجنسی حسین
وجودم غرق خوشحالی شد .. این که منو زیبا میبینه و دوست نداره کسی زیباییهام رو ببینه، این که تونستم روش تاثیر بزارم و با وجود عصبانیت و ناراحتی بهم تمایل داره باعث شد منم از ته دلم شاد بشم ..
راهی فرودگاه شدیم .. وقتی رسیدیم مشهد که هوا کاملا تاریک شده بود .. تاکسی گرفتیم و حسین آدرس هتلی که رزرو کرده بودیم رو داد ..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_سیزدهم
راهی فرودگاه شدیم .. وقتی رسیدیم مشهد که هوا کاملا تاریک شده بود .. تاکسی گرفتیم و حسین آدرس هتلی که رزرو کرده بودیم رو داد .. ..
از خستگی رفتم دوش بگیرم
وقتی از حمام بیرون اومدم حسین تلفنی با خانواده اش صحبت میکرد ..
با حوله روبه روش نشستم و وقتی خداحافظی کرد بلند شدم و گفتم منم یه زنگ بزنم به دایی خبر بدم رسیدیم اون به مامانم خبر بده از نگرانی در بیاد ..
حسین دستش رو گذاشت روی گوشی تلفن و جدی تو چشمهام خیره شد و گفت لازم نکرده
.. تو دیگه از اون خانواده در اومدی بیرون .. نه اونها نگران تو بشن ، نه تو نگران اونها شو ...
گفتم آخه مامانم ...
صداش رو کمی بالا برد و گفت همین که گفتم دیگه آخه ماخه نداره...
از این تغییر صد و هشتاد درجه ای ناگهانیش جا خوردم .. با ناراحتی گفتم حسین چرا اینطوری میکنی ... مگه مامان تو این چند وقت که دامادش شدی به تو بی احترامی کرده ؟
حسین بلند شد و رفت روی تخت ولو شد و گفت اون باید جلوی پسرش رو میگرفت .. میدونی من چقدر پیش خانواده ام و فامیلم کوچیک شدم .. علنا تو روم میگفتن بی غیرتی .. داداشت رو زدن تو میری دخترشون رو بیاری .. فکر کردی واسه من راحت بود بیام جلوی اون خونه ی خراب شده ...
اشکم رو پاک کردم و گفتم ما خونه بودیم اصلا نفهمیدیم کی رضا رفت بیرون تا بخواهیم جلوش رو بگیریم ..
چشمهاش رو بست و گفت این قصه ها رو واسه من تعریف نکن زهره .. من حرفم رو زدم .. یا من یا خانواده ات والسلام....
حس کردم آب یخ روی سرم ریختن .. تمام تنم یخ کرد... خواستم حرفی بزنم ولی به سختی جلوی خودم رو گرفتم ..
زیر لب به خودم گفتم زهره عروسی که نداشتی ، لااقل ماه عسلت رو خراب نکن .. بزار این دو سه روز بگذره بعد باهاش صحبت میکنم ...
موهام رو خشک کردم و میخواستم آماده بشم تا به حرم بریم ..
آروم حسین رو صدا کردم .. خوابیده بود .. خودم هم چون شب گذشته نخوابیده بودم قید زیارت رو زدم و کنار حسین با فاصله دراز کشیدم ..
چشمهام گرم شده بود که حسین نزدیکم شد .. دلم به حال خودمون و عشق بینمون سوخت قطره اشکی از کنار چشمم روون شد و...... تو دلم گفتم اذیتم نکن من خیلی دوست دارم ...
صبح با صدای حسین و نوازشهاش به سختی چشمهام رو باز کردم ..
اول به زیارت رفتیم و بعد به بازار رضا ..
برای خودمون وسایل خریدیم .. حسین چشمش به یه روسری افتاد و از فروشنده قیمتش رو پرسید .. فکر کردم برای من میخواد بخره گفتم حسین از این خوشم نمیاد ... حسین خیلی ریلکس نگاهم کرد و گفت برای مادرم میخوام ... یکی هم برای خواهرش خرید .. تو همون مدت تو مغازه چشم چرخوندم و تو ذهنم برای مامان و زهرا روسری انتخاب کردم ..
حسین بعد از حساب خریدهاش دستم رو گرفت که از مغازه خارج بشیم .. آروم گفتم دوتا هم من بخرم واسه مامان و زهرا...
حسین فشاری به دستم داد و پره های بینیش رو از عصبانیت باد کرد .. سرش رو خم کرد و گفت یه حرف صد بار نمیگن این بار میگم واسه دفعه ی آخر همین جا همین الان انتخاب کن یا من یا خانواده ات ...
نگاهش کردم و گفتم اینطوری که نمیشه .. داری زور میگی..
حسین دستم رو کشید بیرون مغازه و گفت زور اون کسی میگه که مهمونش رو ، برادر دامادشون رو گرفتن زدن حالا باید واسشون دست خوشم بخرم ..
تموم کن زهره من حوصله ی اینکه مدام باهات بحث کنم رو ندارم ...
جوابی ندادم و سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم ولی محکمتر فشار داد و گفت بچه بازی در نیار همسن های من و تو دو سه تا بچه دارند....
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_چهاردهم
از بازار خارج شدیم و به طرف رستوران رفتیم .. تا وقتی به رستوران رسیدیم و نشستیم من سکوت کرده بودم ..
منو رو گرفت سمتم و گفت من میرم دستهام رو بشورم واسه منم تو انتخاب کن ..
جوابی ندادم .. منو رو گذاشت جلوم روی میز و گفت اگر انتخابت منم تا برگردم غذا سفارش دادی اگر انتخابت خانوادته تا برگردم اینجا نیستی .. برمیگردی هتل وسایلت رو جمع میکنی میری پیششون ..
بلند شد سرش رو کنار گوشم آورد و گفت میدونی که چقدر جدی ام و این شانس آخریه که بهت میدم ..
منتظر جوابم نموند و به سمت دستشویی رفت ... بدون مکث گارسون رو صدا کردم و غذا سفارش دادم .. میدونستم اینقدر لجباز و کله شق هست تا کاری رو که میگه رو انجام بده ..
تصمیمم رو گرفتم تا یه مدت دیگه اسمی از خانواده ام نمیبرم .. خودم هم حوصله ی بحث و دعوا نداشتم و دوست نداشتم برگردم به اون خونه...
همزمان با اومدن حسین ، غذاهامون رو هم آوردند .. حسین لبخندی زد و دیس پلو رو کشید سمتش و گفت دمت گرم خوب میدونی چی دوست دارم و با اشتها مشغول خوردن شد ..
خوشحال بود نه از اینکه من انتخابش کردم بلکه بخاطر اینکه حرفش رو به کرسی نشونده بود ...
دو روز بعد به تهران برگشتیم .. تمام این مدت حسین بهم محبت میکرد و هرچی میدید واسم میخرید ولی من اصلا خوشحال نبودم و ته دلم یه غمی بود که انگار هیچ درمونی نداشت ...
از فرودگاه سوار ماشینمون شدیم و نزدیک خونه بودیم که حسین گفت وسایل بمونه تو ماشین برگشتنی میبریم خونه ..
با تعجب پرسیدم مگه الان خونه نمیریم ؟
حسین بدون اینکه نگاهم کنه گفت نه دیگه .. بریم دیدن مادرم ...
سرش رو تکون داد و آرومتر گفت بنده خدا یه عمر آرزو داشت عروس بیاد تو خونش اونم که ....
ناراحت گفتم حسین من الان خسته ام .. زیاد مرتب نیستم بزار بمونه فردا شب بریم ...
حسین باز نگاهم نکرد و خونسرد گفت قرار نیست که بپسندنت .. خوبی همینطور ...
تصمیمش رو گرفته بود و بحث باهاش بیخودی بود ..
نزدیک خونشون شدیم و حسین ماشین رو پارک کرد ..
استرس تمام وجودم رو گرفته بود .. قلبم تند میزد .. از برخوردشون میترسیدم ..
همینطوری مادر و خواهرش رک بودند وای به حال الان که خودشون رو محق میدونستند ..
حسین کادوها و سوغاتیهایی که براشون خریده بود رو از ماشین درآورد و روسریهای کادو شده رو داد به دستم و گفت بگو اینا رو تو انتخاب کردی و خریدی ..
لبم رو از حرص جوری گزیدم که حس کردم بریده شد ..
زنگ زدیم و در با صدای تیکی باز شد ....
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_پانزدهم
پله ها رو به سختی بالا میرفتم احساس مجرمی رو داشتم که قربانگاهش میبرند .. از برخوردشون میترسیدم و توی دلم آشوب بود ..
در واحد باز بود .. حسین زودتر وارد شد و من پشت حسین ..
مادر حسین رو به روی تلویزیون به مبل تکیه داده بود و با وارد شدن ما حتی نگاهش رو از تلویزیون برنداشت و با اخم جواب سلاممون رو داد ..
حسین خم شد صورت و دستش رو بوسید و به من که عقب تر ایستاده بودم اشاره کرد که منم همون کارو انجام بدم..
با اینکه قلبا مایل نبودم ولی بخاطر این که زودتر آرامش به زندگیم برگرده قبول کردم و همین که یک قدم برداشتم نسرین از اتاق خواب بیرون اومد و با عصبانیت داد زد اینو واسه چی آوردی اینجا ..
نزدیکم شد و هولم داد به سمت در و گفت من مثل این داداشم بی غیرت نیستم گورت رو گم کن که الان محسن میاد خون راه میندازه ..
حسین بلند شد دست نسرین رو گرفت و گفت تو دخالت نکن .. من خودم با محسن حرف میزنم ..
دستش رو از دست حسین کشید و گفت خاک تو سرت هنوز پای چشم داداشت کبوده، هنوز لبش زخمیه تو دختر میمون اون خانواده رو برداشتی بردی ددر دودور...
منتظر واکنش حسین نموندم و گفتم درست حرف بزن و قبل از حرف زدن تو آینه به خودت نگاه کن ..
نسرین به حسین گفت بفرما بردی خوروندی هار شده ، زبون درآورده ...
حسین داد زد بسه تموم کنید ..
نشست کنار مادرش و نگاه تندی بهم انداخت و گفت از تو بزرگتره .. اینو بفهم ..
با فاصله ازش نشستم و زیر لب گفتم خودش احترامش رو نگه داره ..
نسرین کنار آشپزخونه کامل پشتش رو کرد به ما و نشست ..
حسین کادوها رو به سمت مادرش کشید و تند تند شروع به صحبت کرد و یه جورایی داشت دل مادرش رو به دست می آورد ولی مادرش با همون ابروهای گره خورده زل زده بود به تلویزیون و جوابی نمیداد ..
حسین سرش رو به سمت من چرخوند و گفت زهره برو ببین چای هست بریز بیار ..
از عصبانیت نفس بلندی کشیدم و اشاره کردم که نمیتونم ..
اخم پررنگی کرد و گفت واسه مامان روشن بریز...
مجبوری بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم .. چهارتا چای ریختم و برگشتم .. سینی رو روبه روی حسین و مادرش گرفتم .. حسین برای خودش و مادرش چای برداشت و گفت برای نسرین هم بگیر..
این یکی رو واقعا نمیتونستم .. برگشتم که سرجام بشینم در باز شد و محسن وارد شد .....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_شانزدهم
زیر چشمی به حسین نگاه کردم و گفتم حالا میرم ایشالا..
دایی فهمید که حسین اجازه نمیده چون چند دقیقه بعد مدام غیرمستقیم نصیحت میکرد که کینه ای نباشید و قدر زندگیتون رو بدونید ..
بعد از رفتن دایی و زندایی حسین پوزخندی زد و گفت به اینم زیاد رو دادیم فکر کرده کیه .. این دفعه ی آخرش بود که اجازه دادم پاشو بزاره خونم ..
استکانهای چای رو جمع کردم تو سینی و گفتم چرا ؟ چون یه مرد دیدی پشت سرم ترسیدی؟
با لگد زد زیر سینی و گفت خفه شو .. مگه چه گوهیه که من از اون پیرمرد بخوام بترسم ...
از کاری که کرد و افتادن و شکستن استکانها ترسیدم و کمی عقب رفتم ولی نتونستم در برابر توهینی که به دایی کرد سکوت کنم و گفتم گوه فک و فامیل خودتن ...
حسین به سمتم حمله کرد و مشت و لگد بود که به سر و صورتم میزد .. اینقدر کتکم زد که خودش خسته شد ..
همونطور که نفس نفس میزد بلند بلند هم تمام خانواده ی منو فحش میداد .. روبه روم نشست و گفت حالت جا اومد ؟ این بار حرف اضافه بزنی زبونت رو میبرم میزارم کف دستت ...
چشمهام رو نمیتونستم باز کنم .. دهنم پر از خون بود و توان نداشتم از جام بلند بشم و برم بشورم ..
با روسریم که کنارم بود دهنم رو پاک کردم بدون اینکه چشمهام رو باز کنم ..
از خودم عصبانی بودم .. از این همه ضعیف بودنم ... دلم میخواست اینقدر قدرت داشتم که تمام کارهای حسین رو تلافی کنم ..
همونجا تو همون حال خوابم برد .. صبح وقتی بیدار شدم حسین رفته بود ..
خونه بهم ریخته ، استکانهای شکسته و پخش شده و دیدن لکه های چای روی فرش اشکم رو جاری کرد .. یادم افتاد که مامان برای خریدن هر کدوم از اینها چقدر سختی کشیده...
به دستشویی رفتم تا صورتم رو بشورم ..
با دیدن چهره ام تو آینه وحشت کردم .. زیر چشمهام باد کرده بود و کبود شده بود .. لب پایینم هم ورم کرده بود و گوشه اش رد خون خشک شده بود ..
به آرومی صورتم رو شستم و دو لقمه صبحونه خوردم .
حال نداشتم بلند بشم .. ولی از ترس اینکه حسین بیاد و غذا نباشه به سختی مشغول پختن شام شدم ..
خونه رو مرتب کردم .. منتظر موندم ..
ساعت یازده شده بود و هنوز از حسین خبری نبود .. گرسنه ام بود ولی صبر کردم بیاد..
دوازده شد و من کم کم نگران شدم .. میدونستم بخاطر مغازه و مشتری گاهی دیرتر به خونه برمیگرده ولی تا دوازده شب پیش نیومده بود ..
کمی از دوازده گذشته بود که در باز شد و حسین وارد شد ....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خدایا… دریافته ام کسی که میگوید
“برایم دعا کن” از روی عادت نمیگوید..!
کم آورده است…
دخل و خرجش دیگر باهم نمیخواند…
صبرش تمام شده است…
ولی دردهایش هنوز باقی مانده است…
مهربانم…!
چقدر دردناک است شنیدن جمله “برایم دعا کن”
خدایا کمکش کن… هنوز هم به معجزه کرامتت
ایمان دارد…
✨شبتون بی غم و پر از آرامش✨
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾