eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
463 عکس
799 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
فاطمه همون لحظه که افتاد زمین فوت شده بود ولی منه گیج متوجه نشدم….. گلناز به احد زنگ زد تا بیاد و باهم بریم بیمارستان….. اما احد بقدری ناراحت و نگران فاطمه بود که مستقیم رفت بیمارستان و بعداز همونجا زنگ زد خونمون …… گلنازسریع و نگران گوشی رو برداشت و گفت:سلام احد!!!فاطمه چطوره؟؟؟؟ من‌که کنار گلناز وایستاده بودم و بال بال میزدم گفتم:چی میگه گلناز؟؟؟فاطمه خوبه؟؟؟؟ احد پشت تلفن با عصبانیت گفت:چه بلایی سر فاطمه اوردید؟؟؟؟ گلناز طفلک که در جریان ماجرا نبود و از چیزی خبر نداشت گفت:من الان اومدم….خبر ندارم ،،…حال فاطمه چطوره؟؟؟؟ احد با کینه و خشم گفت:دیگه فاطمه رو نمیبینید…..شما اونو کشتید….. (جزئیات رو بخاطر نمیارم)اون روز فاطمه ی عزیزم هم فوت شد و دلم سوخت بخاطر حرفهایی که قبل از فوتش بهش گفتم…..دلم سوخت که عاشق دخترم بودم اما هیچ وقت ابراز نکردم و برادر شهیدشو فقط پشتوانه براش میدونستم…..دلم سوخت که چرا نگفتم اگه دختر هم باشید باز عزیز دل من و پشتوانه ی زندگی من هستید….. باز ای کاش ای کاشهام شروع شد…..درد عجیبی تو قلبم حس میکردم چون فاطمه مظلومانه رفت………. نتونستیم درست و حسابی براش مراسم بگیریم و دل سیر گریه کنیم چون حامد و مادرش از بیمارستان دعوا و بحث رو با ما مخصوصا من شروع کردند و تا مراسم دفن و چهلم…… دو روز که بخاطر شکایت و پزشک قانونی جسد دخترم رو زمین موند بعدش هم اجازه ندادند مراسم دفنش رو اونطوری که رایج بود برگزار کنیم….. مدام فحش و بحث و کتک کاری بود تا تموم شدن مراسم هفتش …..بعداز هفت رفتند برای شکایت از منو حسین….. داخل شکایت نامه قید شده بود که خونه ی پدرش به دلیل نامعلومی فوت شده…. هر چند وقت یه بار پیغام میفرستند یا میومدند دعوا و آبرو ریزی راه میانداختند،….نمیدونم چرا با خودشون فکر نمیکردند که فاطمه بچه ی ما بود اگه قراره شکایتی بشه ما باید از اونا میکردیم………… با این اعصاب خرد کنیها غم ابوالفضل برام کمتر شد و مشغول تحمل دعواو بد و بیراهای احد و مادرش شدم…..اونا حتی اجازه نمیدادند یادگار بچه امو ببینیم…… بالاخره پزشک قانونی علت مرگ رو نارسایی قلبی و سکته ی همزمان مغزی و قلبی اعلام کردند و ما تبرئه شدیم……. بعداز دادگاهی احد همونجا رو به من گفت:هر کی هم ندونه من میدونم که تو دخترتو کشتی،،،اینقدر ابوالفضل ابوالفضل کردی که سکته اش دادی…..یه دختر نوجوون ۱۶ساله مگه چقدر تحمل داشت که هم غم برادرشو تحمل کنه و هم ناراحتی و افسردگی مادرشو ببینه…..بجای اینکه به بچه هات دلداری بدی همش نمک میریختی رو زخم بچه هات و از پسرت میگفتی….. اون روز اخرین تیر رو هم مادر احد زد به قلبم و گفت:تو اصلا سرخوری…..چه پسر چه دختر…..بسه دیگه چقدر میخواهی بمونی و بچه هاتو بکشی…..اه اه اه…… این‌حرفهارو زدند و رفتند……مات مونده بودم و پشت سرشون رفتنشونو تماشا میکردم…..حسین و گلناز دستمو گرفتند و رفتیم خونه….. از اون روز غم فوت فاطمه رو گوشه ی قلبم مخفی کردم و نشستم به فکر کردن….چرا بچه هام یکی یکی فوت میشند؟؟؟؟حق من بود بجا ی فاطمه سکته میکردم نه اون…..چرا حسین تا خبر شهادت ابوالفضل رو شنید سکته زد اما من همچنان سالم موندم و تحمل میکنم…؟؟؟؟؟؟؟ همش تو فکر بودم که یه وقت حرفهای احد و مادرش روی بچه هام تاثیر نزاره؟؟؟ القصه…….گلناز و مهناز هر روز بهم سر میزدند اما اجازه نمیدادم زیاد بمونند و به اصرار و مهربونی میفرستادم خونشون……مهری چند روز مدرسه نرفت و پیشم موند اما بعداز چند روز ازش خواستم تا بره مدرسه چون حالم خوبه……. میخواستم تنها بمونم و به کسی متکی نباشم…..دیگه برام دختر و پسر فرفی نداشت چون شاهد بودم که دختر هم میتونه پشتوانه مادر و پدر باشه……آخه یادمه درمان حسین رو دخترا پیگیری کردند که حالا تونست سرپا باشه….. دختر و پسر شاید از نظر فیزیکی و ظاهری و قدرتی فرق داشته باشند اما از نظر فرزند بودن و تپش قلب برای پدرو مادرهیچ فرقی نمیکنند که هیچ ،،،بلکه شاید دختر بخاطر جنسیت و روحیات مهربون تر هم هستند…… چند وقت گذشت ….. یه شب که با حسین نشسته بودیم و تلویزیون تماشا میکردیم صدای افتادن شنیدم……. ادامه دارد….. ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
قابله خبر کردن.اینسری من دردم خیلی زیاد بود.جوری که دوبار غش کردمو زهرا خانم با آب پاشیدن منو به هوش آورد. بچم که به دنیا اومد دیدم هیچ صدایی ازش نمیاد.قابله چندبار زد پشت بچم.ولی هیچ صدایی نیومد. بچم رنگش کبود بود.هرچی قابله پشتش زد صدا نیومد که نیومد. نگران شدم. چشمم به دهن قابله بود. با ناراحتی گفت بچه دیر اومده بیرون خفه شده.دیگه بعدش نفهمیدم چی شد. وقتی به هوش اومدم زهرا خانم بالای سرم بود.دستامو گرفته بود. یاد بچم افتادم. اشک از چشمام ریخت.گفتم بچم کجاست.گفت آقا محمد برده دفنش کنه. آخه من چیکار کردم که رنگ خوشبختیو نباید ببینم. زهرا خانم گفت صنوبر انقدر ناشکری نکن.حتما یه حکمتی توش بوده.گفتم آخه چه حکمتیه.اینسری هم بچم پسر بود.خلاصه اون روزا هم گذشت. من هرروز بزرگتر میشدم.هرروز بیشتر این دنیارو تجربه میکردم .اکبر و مرضیه بزرگ میشدن. رباب خانم دیگه زیاد باهام کار نداشت. با شمسی هم دیگه خودم زیاد دمخور نمیشدم. من بیشتر با زهرا خانم و رقیه حرف میزدم. سیمین از اونموقع که باعث مرگ بچم شده بود خودش زیاد پیش من نمیومد.شرمنده بود. ولی من ازش کینه نداشتم.شمسی دوباره یه پسر آورد که اسمشو گذاشت محمد.دیگه جواب سلام بقیه رو با سختی میداد.من هیچوقت فکر نمیکردم آدما میتونن انقدر تغییر کنن. زهرا خانم میگفت باید آدم خصلتش بد باشه تا بد بشه.اكبر شش ساله بود که یه زمستون برف خیلی سنگینی اومد.یادمه یه هفته تمام آقامحمد نتونست بره سرکار.یه روز چندتا از مردای روستا برای آقامحمد خبر آوردن که نفت خیلی از خونه ها تموم شده.آقا محمد گفت فعلا از هیزم استفاده کنن تا یه فکری بکنه.اونشب خیلی تو فکر بود. بهم گفت صنوبر هیزم روستا زیاد دووم نمیاره.باید یه فکری برای مردم کرد وگرنه تلف میشن.صبح که شد آقامحمد رباب خانمو صمد و صدا کرد.گفت رباب خانم مردم روستا هیزمشون دوام نمیاره. معلوم نیست چند روز این برف ادامه پیدا کنه.باید یه فکری کرد. من میرم شهر تا نفت بیارم توام به مردم بگو تا جایی که میتونن کم هیزم استفاده کنن. خودتونم روزی به وعده غذا درست کنید و فقط بخاری به اتاقو روشن کنید. اگر مردم هیزمشون تموم شد از انبار خودمون بهشون هیزم بدید تا من برگردم. بعد که رباب خانمو صمد رفتن من گفتم آقا محمد کاش باچندنفر بری شهر. گفت صنوبر. خودم برم بهتره. بقیه باید بالاسر زن و بچشون بمونن. میخواستم بگم خب شماهم بالاسر ما بمون ،ولی حرفی نزدم.هرچی بود بزرگ روستا بود و مردم چشمشون به دست آقامحمد بود.آقامحمد چنددست لباس روی هم پوشیدو رفت بیرون.گاریو برداشت و رفت. من پشتش وایساده بودمو به رفتنش نگاه میکردم. نگران بودم. رباب خانم بهم گفت صنوبر بخاری اتاقتو خاموش کن و با بچه ها بیا توی اتاق مهمان.من و بچه ها و شمسی و صمدو رباب خانم همه رفتیم اتاق مهمان.از فرداش مردم روستا برای بردن هیزم میومدن و رباب خانم به همشون میگفت بیشتر لباس بپوشید و تو یه اتاق جمع شید تا هیزم تموم نشه.دوران سختی بود، ولی من بیشتر نگران اقامحمد بودم.بعد از سه روز برف بند اومد.یخ بندون شد، خبری از آقامحمد نشد. زهرا خانم همش بهم میگفت صنوبر نگران نباش حتما دیده یخبندونه تو شهر مونده.هوا بهتر بشه برمیگرده.دلم گواهی بد میداد. شبا کابوس میدیدم. اصلا حالم دست خودم نبود.صمد میگفت یخبندون تموم بشه حتما ازش خبری میشه.ده روزی گذشت.آفتاب رفته رفته اومد.یخا کم کم آب میشدن .رفتم پیش رباب خانم. گفتم آقامحمد ده روزه رفته و نیومده.یه نگاه بهم کرد.صمد و صدا کرد گفت صمد. برو شهر دنبال آقامحمد ببین کجاست.همونروز صمد یه گاری برداشت و با یکی از اهالی رفتن شهر.دیگه هوا خوب شده بود. آفتاب دراومده بود. فرداش صمد اومد.توی گاری با خودش نفت اورده بود. من رفتم سمتش.گفتم آقا محمد کجاست.سرشو انداخت پایین.گفت توشهر از هرکی پرس و جو کردیم خبر نداشتن ازش.بدنم لرزید.آخه مگه میشد؟ رباب خانم اومد گفت صمد بفرست برن دنبال آقامحمد بگردن.آب که نشده بره تو زمین. بالاخره یه جا هست. صمد پنج تا از اهالیو صدا کرد و بهشون گفت برن دنبال آقامحمد.بهشون گفت كل مسیر روستا تا شهرو بگردن. من دلشوره داشتم. دست و دلم به کار نمیرفت .رباب خانم گفت برو بشین تو اتاقت، نیاز نیست کار کنی.من رفتم تو اتاقم. قرآنو برداشتمو شروع کردم خوندن.حال بدی داشتم.فقط خدا رو صدا میکردم. میگفتم خدایا آقامحمد برگرده.نذر کردم اگر برگرده گوسفند بکشم.نه چیزی از گلوم پایین میرفت نه میتونستم بخوابم.شب اون پنج نفر اومدنو گفتن چیزی تو جاده پیدا نکردن.رباب خانم عصبانی شد.گفت بیشتر بگردید.تا خبری پیدا نکردید نیاید اینجا.من دیگه بی تاب شده بودم. زهرا خانم میومد پیشم و دلداریم میداد ولی مگه آروم میشدم. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾