#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_بیستوسوم
معصومه ادامه داد:مگه نمیگفتی نمیزاری کسی جای منو بگیره پس چی شد؟؟؟؟چه زود حرفهات یادت رفت……
اینهارو گفت و اشکش جاری شد……
معصومه هیچ وقت فکر این روزهارو نمیکرد ،،،فکر میکرد من یه خانمی رو صیغه میکنم و بعد بچه دار نمیشه و صیغه تموم میشه و برمیگردم پیش اون…….
گفتم:معصومه!!اون زن الان بارداره ،،،چند وقت دیگه بچه بدنیا میاد….تا کی میتونستم مخفی کنم….؟؟؟
معصومه ساکت شد…..حرفی برای گفتن نداشت…….
زود گفتم:مگه چند روز پیش نگفتی میخواهی ببینیش؟؟؟؟
معصومه حرفی نزد اما تا روز جمعه بالاخره راضیش کردم که بیاد….
پنجشنبه وقت محضر گرفتم و با سیمین اول رفتیم دو تا حلقه خریدیم و بعد هم عقد دائم کردیم……….
پنجشنبه شب بعداز شام نشسته بودم و تلویزیون نگاه میکردم که یهو معصومه جیغ کشید و گفت:وای….این چیه؟؟؟؟
فکر کردم سوسکی یا حیوونی دیده زود سرمو بلند کردم و گفتم ؛چی شده؟؟؟چی رو میگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اشاره کرد به دستم…..نگاه کردم وحلقه رو دیدم…..وای …وای…..حالا اینو چطوری جمعش کنم…؟؟؟؟
با من من گفتم:معصومه جان!!این حلقه رو سیمین برام گرفته…..
معصومه گفت:به به!!مبارکت باشه….اسمش هم که سیمین خانمه….خوشم باشه…..چقدر هم کادوشو دوست داری که از خودت دورش نمیکنی……ای خاککککک…..ای خاکککک بر سر من که همیشه فکر میکردم کسی دیگه ایی به چشمت نمیاد…..پیش خودم فکر میکردم یکی رو صیغه میکنی و حامله نمیشه پرتش میکنی بیرون و بر میگردی پیش خودم….چه میدونستم نیومده میشه سوگلی اقا…..میشه نور چشمی مامان و بابا………….
این حرفهارو گفت و شروع به گریه کرد…..گریه ایی از ته دل….مثل کسی که عزیزشو از دست داده باشه…….کل اون شب رو گریه کرد…..اما انگار متوجه شده بود که خودکرده را تدبیر نیست…………..
فردا جمعه بعداز اینکه دوش گرفتم بهانه ایی نداشتم برم پیش سیمین…..از طرفی دلم میخواست با سیمین وارد جمع مهمونها بشم……نمیدونستم چطور معصومه رو زودتر بفرستم خونه ی بابا اینا تا با حوصله برم دنبال سیمین……..
کلی فکر کردم و بالاخره به معصومه گفتم:میخواهی زودتر ببرمت خونه ی مامان اینا؟؟؟اینجوری هم به مامان کمک میکنی و هم بیشتر اونجا میمونی…………
معصومه که فکر میکرد منم باهاش اونجا میمونم قبول کرد….
ناهار رو خوردیم و راه افتادیم…..مامان وقتی معصومه رو دید بغلش کرد و نزدیک گوشش گفت:غصه نخوری هاااا ….همه چی درست میشه…..اینو هم بدون که تو همیشه عروس عزیز ما هستی…..
یه کم که گذشت خواهرا و برادرام یکی یکی اومدند…..همشون حسابی عیالوار شده بودند……....حیاط شلوغ شد و نوه ها حسابی بدو بدو میکردند…..
مامان به بچه ها نگاه میکرد و قربون صدقه اشون میرفت…..با دیدن بچه ها دلم ضعف رفت و خدارو شکر کردم که من هم به زودی صاحب بچه میشم……
از جام بلند شدم ….باید میرفتم دنبال سیمین……..توی اون شلوغی سعی کردم کسی متوجه ی رفتنم نشه…….اروم دم گوش مامان گفتم:من میرم سیمین رو بیارم…..
مامان گفت:برو مادرجان…..
اروم بدون اینکه کسی متوجه بشه از خونه زدم بیرون و رفتم سراغ سیمین……
زنگ زدم و سیمین از ایفون جواب داد……گفتم:آماده ایی ؟؟؟
گفت:اره…..نمیای داخل ؟؟؟؟؟
ادامه دارد…..
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#تلافی
#قسمت_بیستوسوم
آرمین بعد از ده روز قهر بلاخره اومد خونه و گفت پس فردا روز جشنه..
بعدشم یه دسته پول تا نخورده گذاشت رو میز و رفت بیرون.
پول و که شمردم مبلغ قابل توجهی بود،
زنگ زدم به مامان که اگه وقت داره عصر باهم بریم خرید، گفت آره الهه هم رفته خونه مادرش کار خاصی ندارم بیا.
تو مرکز خرید مامان مدام سوال میکرد که جشن به خاطر چیه؟ چرا ما دعوت نیستیم پس؟
هرچی میگفتم فقط همکاراش هستن تو گوشش نمیرفت که نمیرفت، میگفت آرمین مارو آدم حساب نمیکنه..
احساس میکردم مامان ناراحته، هرچیم بهش میگفتم هر لباسی میخوای انتخاب کن تا برات بخرم اما روی خوش نشون نمیداد
بالاخره یه لباس نیلی که روی سینه اش سنگ کاری شده بود و یه جورایی برق میزد انتخاب کردم، پشت لباس تا گودی کمرم باز بود ولی گفتم موهامو باز میذارم که اونجا رو بپوشونه، هرچند که میدونستم آرمین اصلا براش مهم نیست و مشکلی با لباس های باز نداره.. یجورایی از اول زندگیمون احساس میکردم چیزی به عنوان غیرت تو وجودش نیست!
بعد خرید لباس مامان که اوقاتش خیلی تلخ بود رسوندمش خونه، بی خداحافظی پیاده شد و حتی تعارف نکرد برم داخل..!
واقعا از مامان انتظار این رفتارها رو نداشتم، اون اصلا شرایط منو درک نمیکرد و فکر میکرد همه چی عادی شده مثل قبل.
روز جشن رفتم آرایشگاه موهامو رنگ لایتی زدن بعدم جمع کردن بالای سرم و یه آرایش نیمه ملایم مات هم برام انجام دادن که کلا تغییرم داد
از خودم راضی بودم میدونستم واسه امشب روی خیلی ها کم میشه...
طبق آدرسی که آرمین فرستاده بود باغ بیرون شهر بود، وقتی به سختی باغ و پیدا کردم زنگ زدم آرمین اومد دم در استقبالم
منو که دید سوتی کشید و گفت چه کردی بانو امشب از کنارم جم نخور که میترسم بدزدنت...
به تعریف های آرمین توجهی نکردم، از در پشتی وارد ساختمون شدیم، لباسمو عوض کردمو و بعد با آرمین وارد سالن شدیم
همه نگاه ها سمت ما کشیده شد و وقتی به همه خوش آمد میگفتم بعضی ها با حسرت و بعضی ها هم با تحسین نگاهم میکردن
مهمونی به خوبی و خوشی گذشت فردا صبح با عجله بیدار شدم و
راه افتادم سمت موسسه
همش خدا خدا میکردم که امروز استاد صالحی رو نبینم، واقعا روبه رو شدن باهاش سخت ترین کار دنیا بود..
کلاس که شروع شد بعد یکم درس دادن آزمون تست گرفتن که مال من افتضاح شد، استاد حسابی از دستم شاکی بود میگفت اون از چند روز غیبت که داشتی اینم از نتیجه امتحانات.. اگه میخوای اینجور ادامه بدی سر کلاس من نیا...
با حرف استاد انگار باز امید تو دلم جوونه زد و به خودم تشر زدم من باید واسه هدفی که داشتم بی وقفه درس بخونم وگرنه تیرم به سنگ میخورد
کلاس که تموم شد همینکه پامو گذاشتم تو راهرو با استاد صالحی روبه رو شدم، خیلی عادی اومد سمتم و سلام کرد و گفت خانم سلطانی غیبتاتون داره طولانی میشه، موردی پیش اومده که سر کلاس نمیاین؟؟
از برخورد عادیش جا خوردم یجوری برخورپ میکرد انگار هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده بود و همه چی عادی بود!
وقتی دید جوابشو نمیدم گفت خانم سلطانی بابت همه چیز ازتون معذرت میخوام، من نمیدونستم شما متاهلید وگرنه چنین جسارتی نمیکردم
گفتم خواهش میکنم منم این چند وقت درگیر بودم انشالله از این هفته دیگه غیبت نمیکنم و مرتب میام..
استاد با لبخند سری تکون داد و رفت، خوشحال شدم از نحوه برخورد عاقلانه اش.
از اون روز، شب و روزم شد درس خوندن و تست زدن حتی جمعه ها هم به خودم استراحت نمیدادم و سخت درس میخوندم
دقیقا یک ماه و نیم بود که خونه بابام نرفته بودم، مامان و الهه دو دفعه اومده بودن دیدنم و هربار من بهونه میاوردم و نمیرفتم پیششون، مامان کلی غر میزد و گله میکرد
تازه ارمین هم اصلا بهم سر نمیزد، فقط ماهیانه مبلغی که کمتر از همیشه بود میریخت به حسابم
از این بابت حسابی خوشحال بودم که نمیاد مزاحمم بشه
شب و روز با شوق و هدفمند درس میخوندم و اصلا خسته نمیشدم، استادها همه ازن راضی بودن، ازمون های ازمایشیم همه خوب بودن و امیدوار کننده
زندگیم ارامش نسبی پیدا کرده بود و تو حال خودم بودم
فقط الهه میفهمید چقد سخت در حال خوندنم، مامان که باورش نمیشد میگفت تو روز خوبشم از درس و مدرسه فراری بودی، الان سنگ خورده تو سرت که میخوای درس بخونی؟؟مامان نمیدونست این هدفمه که منو به درس خوندن علاقه مند کرده و براش دارم تلاش میکنم.
چند ماهی به کنکور مونده بود که یه شب زن دایی زنگ زد و گفت هووت زاییده و بچش یه دختره و انگار بچه مشکل داره، میگفت حال آرمین و زنش خیلی خرابه و بیمارستانو گذاشتن رو سرشون..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_بیستوسوم
به هرکس میرسیدم التماس میکردم که دعا کنن خبری از آقامحمد بشه.چهار روز گذشت.دیگه يخا کامل آب شده بود.شب بود که سه نفر از اونا که رفته بودن دنبال آقامحمد برگشتن.
سریع دویدم بیرون. به صمد گفتن گاربو پیدا کردن.من رفتم جلو.گفتم آقامحمد چی؟اونم پیدا کردید.سرشونو انداختن پایین.حالم دست خودم نبود. نشستم وسط حیاط.میزدم توی سرم میگفتم توروخدا بگردید. بیشتر بگردید. رباب خانم اومد.گفت هرجا کاری هست حتما آقامحمد همون نزدیکاست. به صمد گفت خودت فردا برو بگرد. من تا صبح به لحظه نشستم. زهرا خانم اونشب اومد پیشم.دلشوره و دلتنگی و بلاتکلیفی همشو باهم داشتم.فقط خدارو صدا میکردم. صبح که شد رفتم جلو اتاق صمد.اومد بیرون.گفتم کی میرید.خودمم میخوام بیام.گفت صنوبر خوبیت نداره جلو مردم. ما میریم میگردیم.ان شاالله پیداش میکنیم. دلم طاقت نداشت ولی مگه میتونستم مخالفت کنم. رفتم توی اتاق. بدنم اصلا قوت نداشت.هیچی نمیتونستم بخورم. تا شب برای من اندازه یه عمر گذشت.همش صدای آقامحمد تو گوشم میپیچید.همش هیکل چهارشونه اون میومد تو ذهنم. التماس خدا میکردم. میگفتم خدایا هرچی دارمو بگیر. سوی چشامو بگیر ولی اقامحمدو برگردون.شب صمد اومد. رفتم جلو. سرشو انداخت پایین.گفت خیلی گشتیم صنوبر.یهو نفهمیدم چی شد .دنیا جلو چشمام تار شد. وقتی به هوش اومدم زهرا خانم بالای سرم داشت قرآن میخوند.ضعف داشتم. سریع یه قاشق کاچی گذاشت دهنم. اولش نمیخواستم بخورم.گفت صنوبر بخور. وگرنه میمیریا.گفتم بذار بمیرم. وقتی آقامحمد نباشه چه فایده داره زنده باشم.گفت صنوبر. به بچه هات فکر کن.گریه کردم به زور کاچی رو خوردم. زهرا خانم گفت دوروز بیهوش بودم. از حیاط صدا اومد.صمد بود. با رباب خانم حرف میزد.گفت اگر زنده بود تاحالا برمیگشت. رباب خانم صداشو برد بالا.گفت همونكه من میگم.یه هفته هم صبر میکنیم. اگر خبری نشد یا جنازه ای پیدا نشد بعد ختم میگیریم. اسم جنازه رو که شنیدم دوباره حالم بد شد. نشستم تو سرو صورت خودم میکوبیدم.اصلا نمیتونستم فکر نبودن آقامحمدو بکنم. بلند گفتم خدایا خدایا.دلم میخواست خدا صدامو بشنوه. زهرا خانم شونه هامو گرفته بود. موهامو میکشیدم. اصلا طاقت نداشتم. واقعا قرار بود دیگه نبینمش؟ کاش هیچوقت دوسش نداشتم.اگر دوسش نداشتم خداهم ازم نمیگرفتش.یه هفته گذشت. من نمیتونستم از رخت خواب بیام بیرون.صمد صدام زد. رفتم جلو آیینه تا روسریمو سرم کنم دیدم کلی از موهام سفید شده.سنی نداشتم. جوون بودم.یاد حرف زهراخانم افتادم که میگفت غصه آدمو پیر میکنه.رفتم بیرون.گفت صنوبر.یکم مکث کرد. بعد گفت باید برای آقامحمد ختم بگیریم. چشمام سیاهی رفت. دستمو گرفتم به دیوار.نشستم زمین و هق هق گریه کردم. چی باید میگفتم.میگفتم بازم بگردید؟؟کجارو میگشتن؟ مگه اون روستا چندتا جاده داشت؟ فرداش تدارک مراسمو دیدن.
توی قبرستون په قبر کندن. چون جسدی نبود قبرو خالی گذاشتنو روشو سنگ گذاشتن.من حالم دست خودم نبود. موهامو میکشیدم. صورتمو میخراشیدم.هرکار میکردم دلم آروم نمیگرفت.همه مردم روستا گریه میکردن. میگفتن روستا بدون بزرگ شده.میگفتن دیگه روستا رنگ شادی نمیبینه.من جیغ میزدم. میگفتم خدایا منم ببر.منم بکش. ولی خدا گوششو روی حرفای من بسته بود. انگار هرچی بیشتر داد میزدم کمتر صدام بهش میرسید.وقتی مراسم تموم شد نمیخواستم از سرقبر بیام. میدونستم توش جنازه نیست ولی باز نمیتونستم دل بکنم.هیچوقت فکر نمیکردم دلتنگی انقدر حس بدی باشه.دیگه روحی تو بدنم نبود. با هیچکس حرف نمیزدم. حتی با بچه ها هم حرف نمیزدم.همش توی اتاق بودم.هرشب سرساعتی که آقامحمد میومد میرفتم جلوی در و منتظرش میموندم.هرروز میرفتم سرقبرش.چقدر زمان دیر میگذشت.از خدا میخواستم منم بمیرم ولی وقتی به بچه ها نگاه میکردم دلم میسوخت..از زمان ختم چهل روز گذشت.انگار رو سر همه روستا خاک مرده پاشیده بودن.هیچکس مثل قبل شاد نبود.رفتیم سرخاک من دیگه نمیتونستم گریه کنم.چون گریه نمیکردم قلبم بیشتر میسوخت.وقتی برگشتیم خونه اندازه یکسال خسته بودم.انگار همه بار غم دنیا افتاده بود روی دوشم. زهرا خانم منو برد توی اتاق.کت آقامحمدو بغل کردم. دو سه ماهی گذشت.يه روز توی اتاق بودم که صدای آقاصمد و شمسی اومد. دویدم پشت پنجره. گفتم شاید خبری از آقامحمد شده باشه.دیدم شمسی با حالت عصبانیت داره یه چیزی به آقاصمد میگه آقا صمدم دستشو گرفته.از قیافشون معلوم بود دعواشون شده.وقتی دیدم دعواشون شده برگشتم سرجامو نشستم.فردای اونروز صمدوشمسی ورباب اومدن توی اتاقم. صمد سرش پایین بود.هیچکدوم حرف نمیزدن.گفتم خبری از آقامحمد شده؟ جنازش پیدا شده؟صمد گفت نه.گفتم پس چی شده؟ سرشو بلند کرد.تو چشماش شرمو میدیدم.بهم گفت صنوبر الان سه ماه از مرگ آقامحمد میگذره.یکم مکث کرد. بعد گفت خوبیت نداره زن بیوه تو خونه بمونه.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾