#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_بیستوششم
صبح با سر و صدای ظروف بیدار شدم و دیدم سیمین یه سفره ی خیلی خوشگل برام چیده…………
جمعه بود و بچه ها هنوز خواب بودند…..
در حال خوردن صبحونه سیمین گفت:میگماا…..حسین جان!!!نمیشه از این به بعد شبها بیشتر پیشمون بمونی؟؟؟؟آخه شبها پیشم نباشی من دلم میگیره……
با لحن حرف زدنش ، دستاشو گرفتم توی دستم و گفتم:قربونت بشم!!!سعی خودمو میکنم……
از اون روز به بعد به بهانه ی اینکه سیمین سنگین شده ونیازه که من پیشش بمونم بعضی از شبهارو میرفتم خونه ی سیمین……اینطوری مشکل سرکار رفتنم هم حل شد……
وقتی شبها اونجا بودم دوقلوها خیلی خوشحال میشدند چون براشون کلی خوراکی و وسایل میخریدم و بازی میکردم و باهاش کشتی میگرفتم……
شبهای خیلی خوبی بود و زمان زود میگذشت اما شبی که پیش معصومه بودم چون تنها بودیم ،، فقط تلویزیون تماشا میکردیم چون حرفی برای گفتن نداشتیم………
یه شب که پیش معصومه بودم باهاش قرار گذاشتمو گفتم: من میگم یه شب اینجا باشم و شب بعد پیش سیمین………اینجوری روزها و شبها مشخص میشه وکسی انتظار نمیکشید…..نظرت تو چیه؟؟؟؟
معصومه گفت:دیگه با پنبه سر بریدی و رفته….قبول نکنم چیکار کنم؟؟؟اما بچه که بدنیا اومد باید پیش من بیاد ،،،یادت نره هاااا…..
با شنیدن این حرف خوشحال شدم و گفتم :حتما…..از روز اول که گفتم تو هم مامان اون بچه هستی و حتی میتونی گاهی پیش خودت نگهداری…..
با اینحرفها فکر کنم معصومه به ناراحتی قبل نبود،،،شاید هم ناراحتیشو نشون نمیداد چون شبها حاضر شد تنها بمونه و نره خونه ی باباش یا بابام……..البته با این کارش نشون داد که سرنوشت و نوع زندگیشو قبول کرده و سعی میکنه باهاش کنار بیاد…..
معصومه حتی گاهی هر جا لباس بچه و وسایل بچه میدید میخرید و میزاشت خونه…..انگار که قرار بود بچه ی خودش بدنیا بیاد……
من هم برای جبران تنهایی معصومه با مناسبت و بی مناسبت براش کادو میگرفتم ….
یه روز عصر که میخواستم برم خونه ی سیمین ،معصومه صدام زد و گفت:باقلی پلو پختم ،،،بمون بخور و بعد برو……
گفتم:عه …مگه نمیدونستی امشب باید برم اونجا….خب حتما سیمین با اون وضع بارداریش غذا پخته،،اگه اینجا غذا بخورم ناراحت میشه…………
معصومه یه بشقاب برای خودش غذا ریخت و بقیه اشو که زیاد هم بود گفت:خب بیا ببر اونجا بخور تا زیاد کار حنکنه بچه ام اسیب ببینه…..
خوشحال شدم و حتی دستشو بوسیدم اما میدونستم که هدف معصومه فقط بچه بود نه من و نه سیمین……باز برای شروع روابط دو هوو بد نبود و منو خوشحال کرد و همونجا از خدا خواستم که حال دل معصومه رو خوب و اروم کنه…………….
زندگی به همین منوال گذشت و بالاخره وقت زایمان سیمین شد و خدا بهم بعداز ۸-۹سال انتظار یه پسر داد………
بعداز بدنیا اومدن بچه رفتم پیش معصومه چون سیمین باید اون شب رو بیمارستان میموند و فردا مرخص میشد…..دوقلوها هم پیش مادر سیمین بود….
رسیدم جلوی در خونه و زنگ زدم…..معصومه در رو باز کرد و با عجله پرسید:چی شد؟؟؟بچه چطوره….؟؟؟
گفتم:خداروشکر بدنیا اومد و سالمه…..
معصومه ذوق کرد و گفت:دختره یا پسر؟؟؟؟؟
گفتم:علی اقاست…..
معصومه گفت:وای خدای من….اسمش هم قشنگه..،.کی میاری خونه؟؟؟؟
گفتم:فردا….اما باید پیش مامانش باشه و شیر بخوره…..
معصومه گفت:خببببب…..الان بیشتر خانمها شیر خشک میدند اینجوری هیکل اون زن لوست هم خراب نمیشه…..
وای خدا…..معصومه واقعا قصدش این بود که بچه رو برای خودش کنه چون اصلا حالی از سیمین نپرسید و فقط در مورد بچه حرف زد…،
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_بیستوششم
به کارم ادامه دادم ..مامان به اتاق برگشت و گفت زهره ..بگو حبیبه خانم چی میگفت؟
ترانه ای که از ضبط صوت پخش میشد رو زیر لب میخوندم و کارم رو انجام میدادم ..سرم رو تکون دادم ..
مامان ضبط رو خاموش کرد و گفت ای بابا ،انگار با این نیستم بیا یه دقیقه بشین .....
گفتم عه مامان ..چرا خاموش کردی داشتم گوش میدادم ..
مامان بدون اینکه دستم رو رها کنه نشست و من هم رو به روش نشستم ..
مامان با یه ذوق عجیبی گفت واست خواستگار پیدا شده ..
بدنم یخ کرد ..دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم همون یک بار برام بسه ..
مامان اخم ریزی کرد و گفت بزار حرفم رو بزنم ..حالا چون یک بار ،یه خانواده ی ناجور سر راهت قرار گرفت که تو نباید از زندگی کردن دست بکشی ..
این بار واقعا صدام میلرزید از حرص بود یا از بغض نمیدونم گفتم من همین الانم دارم زندگی میکنم ..
مامان چشمهاش رو ریز کرد و به اطراف و چهارپایه ای که وسط اتاق بود اشاره کرد و گفت تو به این میگی زندگی ..تو باید بری سر خونه و زندگی خودت ..اصلا ..دلم میخواد حسین بشنوه شوهر کردی دلش خون بشه ..
پوزخند عصبی زدم و گفتم اگه قرار بود حسین دلش با این چیزا خون بشه که به همین راحتی طلاقم نمیداد ..
مامان چشمهاش اشکی شد و گفت آره خیر ندیده ..به این زودی هم نمیرفت زن بگیره ..
ماتم برد ..با تعجب پرسیدم زن گرفته؟ تو از کجا میدونی؟
مامان زانوش رو بغل کرد و گفت داییت گفت ..من بهت نگفتم که بیشتر از این غصه نخوری... دو ،سه ماه نگذشته بود که زن گرفت و برده تو همون خونه ..خیر ندیده الکی گفت بیایید اثاثت رو ببر تا اجاره ندم ..
قلبم فشرده شد ..هر کلمه که میشنیدم انگار خنجر به قلبم فرو میشد ..
میدونستم مادر و خواهرش زود دست به کار میشن ولی توقع نداشتم به این زودی یکی رو جای من بیاره..تو همون خونه ..
بدون حرف بلند شدم و از پله ها بالا دویدم ..نمیخواستم پیش مامان گریه کنم ..نمیخواستم از این بیشتر خرد شدنم رو ببینه ..
در اتاقی که اثاثم رو چیده بودم رو باز کردم و کنار کارتن های روی هم چیده شده نشستم و های های گریه کردم ..
من چند ماهه در این اتاق رو باز نمیکنم چون با دیدن این وسایل یاد حسین میوفتم اون چطور تونسته به این زودی یکی رو بیاره تو همون خونه و راحت زندگی کنه ..
نیم ساعتی تو اتاق گریه میکردم که مامان در اتاق رو باز کرد و گفت من اگه میدونستم هنوز دلت پیش حسین ذلیل شده مونده ، بهت نمیگفتم زن گرفته ...
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_بیستوششم
زود جواب دادم گور بابای حسین ..بره گم شه ..من برای خودم گریه میکنم ..
مامان همون جلوی در نشست و گفت لازم نکرده .. مگه چی شده ..خدارو شکر که دعاهام جواب داد و خیلی زود برات خواستگار پیدا شده ..
لبخندی زد و گفت نزاشتی حرفم رو بزنم ..حبیبه خانوم میگه همکار شوهرش ،سپرده یه زن خوب واسش پیدا کنه ..اونم تو رو بهش گفته مرد قبول کرده..
اشکهام رو پاک کردم و منتظر به مامان نگاه کردم ..
چند ثانیه خیره نگاهم کرد و گفت خب ..چی بگم ؟
چشمهام رو گرد کردم و گفتم ماماان ..فقط گفتی یه مرد میخواد زن بگیره ،من به همین یه جمله جواب بدم؟؟
چند سالشه؟ چی کاره است؟ زن داشته نداشته...
مامان با دست اشاره کرد که صبر کنم و گفت نمیزاری که .. صبر کن یکی یکی میگم ..
مرد اسمش احمد ..سی و چهار سالشه ..زنش رو طلاق داده و یه دختر شش ساله داره ..تو شرکت شوهر حبیبه خانوم نگهبانه...
با تعجب گفتم دختر داره؟ خودش نگهش میداره؟
مامان گفت آره ..اینو دقیق ازش پرسیدم ..حضانت بچه اش رو خودش گرفته و هفته ای یه بار صبح تا شب بچه رو میده به مادرش ..
+خیلی وقته جدا شده؟
مامان دستش رو به چونه اش گذاشت و گفت فکر کنم گفت تازه جدا شده ..
سرم رو با تاسف تکون دادم و گفتم پس همه ی مردا لنگه ی همن ..چه راحت میتونن جای قبلی رو پر کنند ..
مامان بلند شد و گفت زندگی فیلم و کتاب نیست که یکی از غم اون یکی سر به بیابون بزاره ..مردا واقعیت رو زودتر قبول میکنند .. تو هم بلند شو دست و صورتت رو آب بزن بیا پایین ،اینجا غمبرک نزن ..
بعد از رفتن مامان به فکر فرو رفتم ..اگه منم با این مرد ازدواج کنم زنش بهم حسودی میکنه که جاش رو گرفتم .. همونطور که من با فهمیدن اینکه یکی به جام اومده قلبم آتیش گرفت ..
با این فکر لبهام کش اومد .. یک بار هم تو زندگی یکی به من حسودیش میشد ..
ته دلم یه جوری شد ..
اگه منم شوهر کنم به گوش حسین میرسه .. هر چقدر هم دوسم نداشته باشه ولی حتما دلش آتیش میگیره ..
با این فکرها انرژی گرفتم و بلند شدم و پایین رفتم ..
مامان تا منو دید طرف ضبط رفت و روشنش کرد و گفت آی قربونت برم .. بیا آهنگ گوش کن .. به خودت برس ..
صورتم رو شستم و مشغول کار شدم ..مامان از این و اون صحبت میکرد که گفتم مامان ، به حبیبه خانوم بگو بیان تا همدیگه رو ببینیم ...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#تلافی
#قسمت_بیستوششم
الان که پشیمونه و فهمیده چه اشتباهی کرده توهم کوتاه بیا..
گفتم مامان تو اگه بابا بهت خیانت میکرد میبخشیدیش؟؟
مامان عصبی بدون اینکه جوابمو بده رفت بیرون، منم بدون خوردن صبحونه راه افتادم سمت خونم
مطمئن بودم حالا که آرمین فهمیده من تو خونم مستقرم دیگه ولم نمیکنه و هر روز میاد دم در
خداروشکر کلید یدک نداشت وگرنه مجبور بودم قفل درو عوض کنم..وقتی رسیدم خونه ام، بدون فوت وقت نشستم سر درسم
اونقد خوندم که اخر گشنگی بهم فشار اورد و نتونستم ادامه بدم
دوتا نیمرو درست کردم خوردم باز برگشتم سر درسم که گوشیم زنگ خورد.. مامان بود گفت الهه رو بردیم بیمارستان توام بیا
باشه ای گفتم و قطع کردم، تو دلم گفتم اخه الان وقت زاییدن بود؟!!
تند تند آماده شدم رفتم سمت بیمارستان، وقتی رسیدم مامان خوشحال اومد سمتم و گفت بچه متولد شده..
بعد نیم ساعت گذاشتن ببینیمش، یه بچه نازی بود مامان میگفت ته چهره اش به تو رفته
سعید مثل پروانه دور الهه میچرخید و از خوشحالی سر از پا نمیشناخت، یه دستبند و یه دسته گل خیلی زیبا هم به الهه داد
که تو دلم یکم حسرت خوردم که کاش منم انقد خوشبخت بودم
مامان قرار شد شب رو پیش الهه بمونه، منم برگشتم خونه که دیدم ماشین آرمین دم ساختمونه!
خیلی عصبی دور زدم و رفتم تو یکی از کوچه ها پارک کردم، در ماشینو قفل کردم و صندلی رو خوابوندم، دستمو گذاشتم رو چشمام که یکم بخوابم
تقریبا دو ساعتی به اون حالت بودم که برگشتم خونه
خداروشکر آرمین نبود و با خیال راحت رفتم داخل
خیلی خسته بودم، یکم درس خوندم و زود خوابیدم.
صبح مامان مدام زنگ میزد که بیا چند روزی خونمون، بچه داداشت تازه دنیا اومده همه میان سر میزنن زشته تو نباشی
هرچی مامان اصرار کرد من نرفتم چون درسم واجب تر بود
جلسه دادگاه هفته دیگه بود، منم حرفامو آماده کرده بودم که بتونم قاضی رو راضی کنم و زودتر بتونم طلاق بگیرم
یه هفته مثل برق و باد گذشت
یه وکیل زرنگ هم گرفته بودم که مطمئن بودم میتونه کارمو راه بندازه
وقتی وارد دادگاه شدیم آرمین و وکیلشم اومده بودن، جلسه که شروع شد آرمین گفت من طلاقش نمیدم چون دوستش دارم
من با حالت دعوا گفتم اگه دوستم داشت خیانت نمیکرد و شلوارش دوتا نمیشد..!
تو دادگاه بیشتر حق رو به من میدادن ولی بازم جلسه به وقت بعدی موکول شد.
روزها میگذشتن و همچنان خودمو تو درس خوندن غرق کرده بودم که بلخره روز کنکور رسید
با اعتماد به نفس رفتم سر جلسه، به ترتیب تست ها رو میزدم ولی بعضی سوالا واقعا برام سخت بود و یکم استرس گرفتم
زمان در حال تموم شدن بود که برگمو تحویل دادم
بعد کنکور استادا پشت سر هم بهم زنگ میزدن، در جواب همشون گفتم بد نبود...
بلخره از اون همه شب بیداری راحت شدم و با خیال آسوده رفتم خونه و یه دل سیر خوابیدم...روزها میگذشت و من بلخره به هر جون کندنی بود از آرمین طلاق گرفتم
هرچی زن داییم و مامانم باهام حرف زدن من کوتاه نیومدم چون به آرمین عشقی نداشتم و زندگی بی عشق، بی معنا و پوچ بود..
فردا قرار بود جواب نهایی کنکور بیاد، تمام شب رو بیدار بودم و از استرس خوابم نمیبرد
صبح با سلام و صلوات وارد سایت شدم، انقدر حالم مشوش بود که برای لحظه ای چشامو بستم
وقتی باز کردم دیدم تکنسین اتاق عمل دانشگاه تهران قبول شدم
از یه طرف خوشحال شدم که بلخره تلاش هام نتیجه داد و یه رشته خوب قبول شدم،
از طرفی هم ناراحت شدم که پزشکی نیاوردم، هرچند میدونستم نمیتونم که این رشته رو قبول شم و از اول احتمالشو داده بودم.
وقتی به استادها گفتم همه بهم تبریک گفتن و خوشحال شدن
تو این چند مدت باقی مونده به دانشگاه دلم میخواست برم آب و هوایی تازه کنم
من تا حالا تنهایی سفر نرفته بودم ولی دلم میخواست از الان خیلی چیزها رو تنهایی امتحان کنم، این شد که یه بلیط سه روزه واسه کیش گرفتم
وقتی مامان فهمید کلی غرغر کرد که همین یه کارت مونده بود که تنهایی بری سفر و آبرومونو ببری..
مامان تفکرات قدیمی داشت و این خیلی اذیتم میکرد، دوست داشتم هرجور که دلم میخواست زندگی کنم اما زن بیوه تو فرهنگ ما یه سری محدودیت ها داشت ولی من میخواستم تمام قانون ها رو زیر پا بذارم و به حرف خاله زنک های قدیمی توجه نکنم..
وقتی رسیدم کیش هوا یکم شرجی بود ولی دلچسب بود .
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾