#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_بیستوپنجم
صاحبخونه سینی رو از مامان گرفت و گفت نفرین نکن حاج خانوم من نمیخواستم اینطور بشه..
مامان با حرص گفت میبینی که تو با خبرچینیت خونه خرابشون کردی
هولش داد بیرون و در محکم بست ..
تمام وسایل رو مثل روز اول بسته بندی کردیم و تو ماشین چیدیم..
رضا کارتن آخر رو که میبرد گفت اومده بیرونه .. زود جمع کنید بیایید بیرون ..
سریع چادر و مانتومون رو پوشیدیم و از خونه بیرون اومدیم لحظه آخر به خونه ی خالی نگاهی انداختم ..هیچ جای خونه و هیچ روزی تو این خونه برام خاطره ی شیرین نداشت ..
وقتی بیرون اومدم حسین با دایی صحبت میکرد، تو ماشین منتظر دایی نشستیم حرفشون که تموم شد حسین به خونه رفت و دایی پشت فرمون نشست ..
مامان پرسید خیر ندیده چی میگفت؟
دایی ماشین رو روشن کرد و گفت حرف مفت ..حالا که به اینجا رسیده یادش افتاده ماها انسان متمدن هستیم و بهتر واسه جدایی همدیگرو اذیت نکنیم ..
مامان پوزخندی زد و گفت با این حرفها میخواد مهریه رو ماست مالی کنه ولی کور خونده ..
دایی گفت نه ..مهریه رو که میده ولی میگه ماهی یه مبلغی میدم بیشتر نمیتونم ..
دایی از آینه نگاهم کرد و گفت نظر خودت چیه زهره؟
سرم رو تکون دادم و گفتم زندگیم نابود شده مهریه به چه دردم میخوره ؟
با این حرفم مامان دوباره شروع کرد به گریه کردن...
تمام وسایلم رو طبقه ی بالا تو یک اتاق چیدیم و درش رو بستم .. نمیخواستم نگاهم بهشون بیوفته ..
کمتر از دوماه به طور قانونی از حسین جدا شدم ..
روزی که به محضر رفتیم برای ثبت طلاق حسین به همراه محسن اومده بود ..
دفتردار شرایط پرداخت مهریه رو خوند و پرسید دخترم همین بود ؟شرط دیگه ای..
گفتم حاج آقا شما فقط زودتر صیغه ی طلاق رو بخون ..
نگاه تحقیر آمیزی به حسین انداختم و ادامه دادم این مهریه ام میگیرم که فکر نکنه همه جا میتونه زور بگه ...
حسین سرش رو تکون داد و گفت همین زبونت باعث شد زندگیت رو ببازی...
به طرفش برگشتم و گفتم قبل از زبون من ،یه دلیل دیگه داشت اونم کنارت نشسته ..
محسن پوزخندی زد و گفت آره ..من نزاشتم تو رو نگه داره آبو بریز اونجا که میسوزه ...
رضا که ساکت نشسته بود با این حرف محسن بلند شد و شروع کردن به بحث..
با کمک دفتر دار و بقیه ..محسن از دفتر بیرون رفت و جو آروم شد ..
کارمون تموم شد و دفتر رو امضا کردیم. موقع خارج شدن حسین بهم گفت حالا بدو تا من هر ماه بهت مهریه بدم .. یه کار میکنم واسه هر قسطش یه جفت کفش پاره کنی ..
قبل از جواب دادن ما ،پله ها رو پایین رفت ....
دوباره برگشته بودم به دوران مجردی و وقت خودم رو با خوندن رمانهای عاشقانه میگذروندم ..
دروغ نیست اگه بگم گاهی دلم برای حسین تنگ میشد و گریه میکردم .. گاهی پشیمون میشدم و میگفتم ای کاش اون روز به دیدن مامان نمیومدم و کمی بیشتر تحمل میکردم ..
عروسی مهناز که بخاطر فوت مادربزرگ نامزدش به تاخیر افتاده بود هفته ی بعد بود .. دلم نمیخواست تو عروسی شرکت کنم ولی با اصرار مهناز و دایی قبول کردم ..
وقتی رسیدیم سالن هنوز عروس و داماد نیومده بودند ..گوشه ی دنجی انتخاب کردم و با مامان نشستیم ..
مادر داماد فوق العاده متین و مهربون بود و به تک تک مهمونها با روی باز خوش آمد میگفت ..
مامان دستش رو گذاشت جلوی دهنش و گفت یادته چقدر واسه مهناز گریه میکردی؟ مادرشوهرش مثل فرشته ها میمونه ..همچین مادری مطمئن باش پسر خوبی هم تربیت کرده ..
آهی کشیدم و گفتم خدا کنه خوشبخت بشه ما که بخیل نیستیم ..
مامان گفت خدا لعنت کنه اون دعانویس رو ،شیطونه میگه برم قزوین آبروش رو ببرم حداقل النگوم رو پس بگیرم یا بگم یه دعای دیگه بده ..
از حرص جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم مامان ..تمومش کن ..همون یه دفعه که گرفتی بسه ..
مامان از ترس من بود یا واقعا خودش هم فهمیده بود کاری از دعانویس برنمیاد دیگه حرفی نزد ..
ده ماه از جداییم گذشته بود و حسین برخلاف حرفی که لحظه ی آخر گفته بود مهریه ام رو واریز میکرد ..
خیلی به ندرت از حسین و خانواده اش ،تو خونمون حرفی زده میشد .. با این که مامان و برادرهام خیلی هوام رو داشتند ولی یک جور دلتنگی خاصی داشتم ..حس میکردم به این خونه تعلق ندارم .. نمیدونم چه حسی بود ولی اون آرامش زمان مجردیم رو نداشتم ..
اسفند ماه بود و کم کم مشغول خونه تکونی شده بودیم .. با صدای زنگ، مامان به حیاط رفت ..
نگاه گذرایی کردم .. یکی از همسایه ها بود و میدونستم حرف زدنشون طولانی میشه ..
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فیروزه
#قسمت_بیستوپنجم
ارباب با چهره ناراحت داشت سیگار می کشید با تنی لرزان جلو رفتم و گفتم افتاب کجاست؟؟؟؟ جوابی نداد اما با اخم بهم زل زده بود ..
اشکام میریخت دوباره گفتم دخترم کجاست با شنیدن این حرف پوزخند صدا داری زد و گفت :دخترت ....
اشتباه متوجه شدی اون دختر منه خودت بهتر از هر کسی میدونی چقدر افتاب برام ارزشمنده مگه بهت نگفتم بودم زود بر میگردی ...میدونى من چقدر نگران افتاب شدم از صبح رفتى الان شب شده ..اشكام دست خودم نبود جلو پاش زانو زدم وزار زدم ببخشید حواسم پرت شد ...غلط کردم .
..افتاب کجاست ارباب جلوم کج شد ..سرش رو نزدیک گوشم برد .... گفت :اتیش میزنم کسی رو که منو از دخترم دور کنه ..... دستش رو گرفتم و گفتم باشه هر چی تو بگی الان افتاب کجاست ..بچم گشنشه ارباب يكي از خدمه رو صدا زد و بهش چيزي گفت و بعد از چند دقيقه در اتاق باز شد و سرمه كه افتاب تو بغلش بود وارد اتاق شد.از جام پریدم و خواستم سمتشون برم که بازوم رو ارباب گرفت و گفت:من چند ساعت از دخترم دور بودم ..باید درد منو بکشی و بفهمی من تو این چند ساعت چی کشیدم ....
.. از امروز تا وقتی من مشخص کنم سرمه وظیفه نگهداری افتاب رو بعهده داره بعدم طرف سرمه برگشت و داد زد شنیدی چی گفتم سرمه ؟ سرمه که معلوم بود از این تصمیم راضیه چشمی گفت ارباب گفت فقط موقع شیر دادن میاریش پیش فيروزه ...با دهن باز به ارباب نگاه كردم باورم نمیشد تا این حد ارباب سنگ دل باشه ...احساس كردم دوباره ازش متنفرم ..اون می خواست منو با دوری از دخترم تنبیه کنه هر چی التماس کردم قبول نکرد ..چند ساعت بعد به دخترم با اشک شیر دادم وبعد به زور سرمه افتاب رو ازم جدا کرد و برد تو اتاق مثل ديوونه ها راه ميرفتم و اشك ميريختم لحظه شمارى میکردم تا موقع شير دادن به افتاب برسه،هیچ وقت فکر نمی کردم روزی حاضر باشم به خاطر کسی انقد التماس کنم اما من الان راضی بودم تمام غرورم رو خورد کنم تا افتاب کنارم باشه نصفه شب بود و من خوابم نمی برد تو این مدت همیشه افتاب کنارم بود .... میترسیدم سرمه از پس مواظبت از افتاب بر نیاد ...بلاخره موقع شیر دادنش شد ... سرمه افتاب رو اورد ..بغلش کردم ..دخترم هم مثل من دلتنگ بود ....صورتش رو پر از بوسه کردم و شروع به شیر دادنش کردم در همین حین پرزهای سرش رو نوازش كردم و زير لب گفتم دختر خوشگل من ...جانم ارومتر بخور مامانی ..... فدات بشم من ...... خوب که سير شد خوابش برد ...سرمه اومد جلو و دستاش رو باز کرد که بگیرتش گفتم تو رو خدا مواظبش باش ..شبا حواست باشه سرش جوری باشه خدا نکرده خفه نشه سرمه با لبخند گفت مطمئن باش مواظبشم ..
نترس ارباب عصبانیه! ..وقتی کمی اروم شد همه چیز مثل قبل میشه .....باور کن وقتی امروز چند ساعت از رفتن گذشت و شما نیومدی ارباب مثل اسپند رو اتیش شده بود همش کلافه بود و نگران که چرا دیر کردید تا حالا اینقدر ارباب کسى رو دوست نداشته و براش مهم نبوده..الان عصبانيه اين وضع دائمي نيست ..اونشب تا صبح از دوري آفتاب گریه کردم ...و صبح با چشماي پف کرده با اینکه میلی نداشتم به سمت سالن غذاخوری رفتم ...بعد مدتی ارباب وخاتونم اومدن خاتون با دیدنم با تشر گفت:به تو هم میگن مادر ..فقط فکر خودتی ....چند ساعت بچه بی زبون رو برداشتی ومعلوم نیست کدوم گوری رفتی ..جواب ندادم از همشون بدم ميومد .همون لحظه ارباب گفت:بسه خاتون خودت رو ناراحت نکن .... و نگاه سردي به من انداخت ..منتظر سرمه بودم اما هنوز سرمه نيومده بود ..دل واپس افتاب بودم .... طولی نشکید که سرمه اومد و بغلش افتاب بود اما در حال گریه ..دخترم از بس گریه کرده بود چشماش سرخ سرخ بود..با دیدن گریه افتاب قلبم رو چنگ زدن سریع از جام پریدم ...سرمه گفت هر چی تکونش میدم ساکت نمیشه .. به سمتش رفتم و بغلش گرفتم ...بچم انگار متوجه حضور من شد ..تکونش دادم و دم گوشش لالایی خوندم تا بلاخره گریه اش ضعيف و ضعيفتر شد و بعد هم قطع شدهمونطور كه آفتاب تو بغلم آروم گرفته بود ارباب با اخم داشت منو نگاه می کرد ..به سمتش رفتم و گفتم ارباب من اشتباه کردم هر تنبیه دیگه ی در نظر بگیرید قبول میکنم اما اینجوری افتاب
اذیت میشه ...اون بیشتر به من عادت داره ..
ارباب بدون اينكه نگام كنه سرش رو تكون داد و گفت فقط به خاطر افتاب ..اما از امروز دیگه حق نداری بری بیرون ....تا مدتیم حق دیدن مادرت رو نداری ... با اینکه ناراحت بودم اما قبول کردم ....همه چيز دوباره مثل قبل شد و دوباره ارباب رفتارش با من خوب شد ..روزها گذشت تا اینکه افتاب یک ساله شد ...یک سال بود که با خنده هاش میخندیدم و با گریه هاش گریه می کردم ...هر روز از قبل بیشتر بهش وابسته میشدم ..
وابسته دستای کوچولوش .. وابسته گریه هاش ...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾