#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_دویستوده
چرا اینطوری می کنی ؟ دیگه همه می دونن که ما همدیگر رو دوست داریم . آقا علی خودش کمکمون می کنه ...من با داداشم حرف زدم ..بهم قول داده به همین زودی ها یک کاری برامون بکنه ..بگیر این نامه رو برات نوشتم بخون و جواب بده ...گفتم ..جوابش حاضره منم برات نامه نوشتم ترسیدم نتونم باهات حرف بزنم ..خندید و گفت : مگه میشه ؟ دارم میرم راه دور,, همینطوری ولت نمی کردم ..توی ماشین همه چیز رو به داداشم گفتم ..با حیرت پرسیدم : جلوی اون مامور و یونس ؟ گفت : آره اونا عقب نشسته بودن ؛ هر دوشون هم که سرباز هستن با هم حرف می زدن و به ما گوش نمی دادن ...ولی اون یونس رو نمی شناخت که چقدر حواسش به همه چیز بود ...از طرفی خوشحال شدم که بدون اینکه خودم کاری بکنم یونس هم از فکر من بیرون میره ...حالا باید در یک فرصت مناسب یک طوری که دلش نشکنه النگو رو بهش می دادم ...آقا منم نگران کرده بود ؛؛ امامن تصمیم گرفته بودم فقط منتظر امیر بمونم و عشقشو توی دلم نگه دارم و روزگار خودمو به خاطر اتفاقی که هنوز نیفتاده سیاه نکنم..صدای زنگ در که بلند شد همه بهم نگاه کردیم توی این سرما کی می تونست باشه ؟خواستم برم درو باز کنم ..آقا با سرعت کتشو دوباره پوشید و گفت: تو نمی خواد بری خیلی هوا سرده ؛ سرما می خوری ..شیوا گفت : نکنه امیر برگشته ؛گفتم :نه فکر نمی کنم ؛ چون مامور با اون بود نمی تونه برگرده دست خودش که نیست..و بالاخره فرح رو دیدم در حالیکه گریه می کرد و از سرما می لرزید و دستشو آقا و محمد گرفته بودن تا با اون شکمش که حالا خیلی بزرگ شده بود زمین نخوره وارد شدن..تا منو دید گفت :گلنار جونم ؛ دیدی نتونستم امیر حسام رو ببینم ؟دیدی رفت و من دیگه حالا حالاها نمی تونم ببینمش ؟ از صبح هزار تا بلا سرم اومد که نتونم خودمو برسونم اینجا و بالاخره داداشم رفت ...بغلش کردم و گفتم : حالا خودتو ناراحت نکن کاریه که شده ..شیوا در حالیکه فرح رو با مهربونی بغل می کرد گفت: خوش اومدی عزیزم..نگران نباش وقتی هر دومون زاییدیم بچه هامون رو بر می داریم و میریم دزفول و می ببینمش..ببینم انگار شکم تو بزرگتر از من شده نکنه تو زود تر بزای..فرح گفت : زن داداش من که خیلی سنیگن شدم ..شما چی ..و شیوا خندید و گفت : من که از اول سنگین بودم ..آقا در حالیکه می خندید دست انداخت روی شونه ی فرح و گفت : بریم توی اتاق شیوا اونجا ازهمه جا گرمتره..حتما خیلی سردتت شده .همه با هم رفتیم به اتاق شیوا ..به آقا نگاه می کردم؛ از اون پریشونی که از راه رسیده بود داشت خبری نبود ..می گفت و می خندید ...و مثل همیشه زیر یک نقاب درد ها و غصه هاشو پنهون کرد تا خانواده اش خوشحال باشن ..و حالا که فکرشو می کنم می فهمم اون همیشه این کارو می کرد ..انگار غصه های دنیا رو یک جایی مثل صندوقچه توی دلش تلنبار می کرد و درشو می بست...که گاهی آدم فکر می کرد اصلا عین خیالش نیست ..گاهی هم بی عاطفه به نظر میرسید..اونشب از اومدن فرح خوشحالی می کرد قربون صدقه ی شیوا میرفت و سر بسر بچه ها میذاشت ..و می گفت و می خندید اما وقتی یکبار از اتاق اومد بیرون و با اضطراب به ساعت نگاه کرد و با افسوس سری تکون داد..و بعد با یک لبخند زورکی دوباره برگشت به اتاق به من ثابت کرد..که در واقع بار همه ی اون زندگی رو به شونه هاش می کشه تا بتونه همه ی ما رو خوشحال نگه داره..به جز من تونسته بود بقیه رو گول بزنه و حال و هوای خونه رو از غم رفتن امیر به شادی تبدیل کنه ..من در این فکر بودم که چه قدرتی می تونه اونو وادار کنه که اینطور بدون تظاهر این همه فداکار باشه..کاش ما آدم ها می تونستم درون همدیگر رو ببینم...وقتی تنها شدم نامه ی امیر رو باز کردم ..اتاقم سرد بود ولی تختم چسبیده بود به شوفاژ..پشتم رو دادم به اون و نامه رو باز کردم..از متن اون متوجه شدم که توی نامه ی های قبلی از بی دین شدنش و اینکه دیگه خدا رو قبول نداره نوشته بود و حالا توبه کرده و فهمیده که اشتباه کرده و دوباره رو خدا آورده..می گفت : مرتب نماز می خونم و توبه می کنم..و این تزلزل در فکر و رفتار امیر منو به وحشت مینداخت ..اما بازم دلم نمی خواست بهش فکر کنم...حالا در پایان هر جمله یک یا هو؛؛ و یا حق نوشته بود ..نامه رو گرفتم توی مشتم و زیر لب گفتم : امیر حالا تا کی روی این اعتقادت می مونی ؟خدا می دونه..با اینکه همه ی کلماتش حاکی از عشقی بود که به من داشت و عذابی که از دوری من می کشید ..دلم گرفت ...و چقدر از اینکه نامه های قبلی اونو نخونده بودم خوشحال شدم..با تمام قلبم احساس کردم خدا همراه منه..چون خودمو میشناختم اگر اون زمان این نامه رو خونده بودم ممکن بود برای همیشه اونو از دلم بیرون کنم ...چند روز گذشت و فرح اصلا خیال رفتن نداشت ..با محمد توی خونه ی ما جا خوش کرده بودن ..
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾