eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.7هزار دنبال‌کننده
322 عکس
649 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
کی پولداره ؟ خیلی خوب،، باشه آقا یونس  حالا که اینطور شد ...؛؛  من امروز تو رو می برم خونه ی مادرم .. به هر حال نمی تونی تا بعد از ظهر توی ماشین بمونی ..و این النگو رو هم میدم دست مادرم امانت بمونه ..هر وقت دیگه احساس کردم دلت رو دادی به یک نفر دیگه بهت پس میدم ..اینطوری خوبه ؟با اوقاتی تلخ  گفت : خوبه ...گفتم: با اخم خوبه ؟  نشد دیگه ؛؛ یک چیزی بهت بگم تا از ته دلت بخندی ..شایدم مسخرم کردی ..من وقتی اومدم خونه ی آقا کفشم پاره بود و او روزم توی حیاط شون پر از برف بود و من روی برف و یخ  پامو روی زمین می کشیدم ..ولی هیچوقت به خاطر این موضوع خودمو ناراحت نکردم ....و اگر کسی بهم می گفت کفشت پاره اس بهم بر نمی خورد ..چون پاره بود ...حالا تو به من بخند ...بعد اگر بابام رو ببینی دیگه  از خنده روده بر میشی ...ولی من بازم بهم بر نمی خوره ..چون برای خودم ارزش قائلم ..و این چیزا نمی تونه برای من ارزش باشه ..یونس اونقدر آروم رانندگی می کرد که فکر نمی کردم هیچوقت برسم ..سکوتش نشون می داد  هنوزم دلخوره .. گفتم : یونس بسه دیگه ..حوصله ی این همه اخم و تخم رو ندارم  ..به قران ادامه بدی پیاده میشم و میرم ...گفت : دارم فکر می کنم ..حتما یکی بوده که اینا رو بهت یاد بده ..من چی؟از وقتی خودمو شناختم چوپونی کردم و توی کوه و کمر توی سرما و گرما؛ سگ دو زدم ..نه مادری که بهم راه و چاه رو نشون بده و نه یک پدر مهربون داشتم که حتی احوالم رو بپرسه ..دریغ از یک کلمه ی محبت آمیز ..اگر به خاطر تو نبود شاید هنوزم همون جا بودم و گوسفند می چروندم  ..هنوزم برای خریدن یک کفش داشتم التماس می کردم ..اومدم شهر تا تو رو پیدا کنم ..رفتم در خونه ی آصف خان که  آقام رو  برای اینکه تو رو خواستگاری کرد؛  به باد تمسخر گرفته بود   و خیلی رک و پوست کنده به آقام گفته بود  برو این کلاه برای سرت گشاده ..اما من قبول نکردم ..چون فکر می کردم توام مثل من کار می کنی و با هم زندگی خوبی میسازیم و مطمئن بودم که می تونم دلت رو بدست بیارم ...رفتم پیش آصف خان همینو بگم ولی اجازه نداد حرفم رو بزنم  ازم خواست پیشش کار کنم ..و بعد خانم مینویی ازم خوشش اومد و گفت بچه ی زرنگی هستی ..منو برد پیش خودش ..و از اون موقع هر کدوم هر کجا گیر کنن میان سراغ من  ..البته خیلی بهم کمک کردن ..اما منم کم نذاشتم .بالاخره خودمو به تو رسوندم ..ولی حالا می فهمم که چرا این کلاه برای سر من گشاده ... گلنار ؟ اگر درس بخونم ؟ اگر به جایی برسم ؟ توبهم یک شانس میدی ؟گفتم : بپیچ توی اون کوچه ...نه,,  ..اگر می خوای داداشم باشی؛ باش,, اگر  نمی خوای ؛ لازم نیست به خاطر من موفق بشی ؛؛کاش  یاد بگیری  به خاطر خودت درس بخونی و به خاطر خودت پیشرفت کنی  ..  که اون موقع حتم دارم به آرزوهات هم می رسی ... نمی دونم شاید پسرا اینطورین ..یا من جور دیگه ای فکر می کنم ...به نظرم هنوز برای تو زوده که اینقدر به یکی وابسته بشی ....اصلا یک سئوال ,,یونس به نظرت درسته وقتی دلم با کس دیگه ای هست به تو امید بدم ؟ آهان ,, سر اون کوچه نگه دار ...یونس زد روی ترمز و گفت : خونه ات اینجاست ؟گفتم : آره ..ولی خونه مال عزت الله خان هست و ما مستاجریم ..همچین خونه ای هم نیست ..مثل اینکه پدر آقا برای همین کار  اونا رو قفس موش  ,قفس موش ساخته تا بده اجاره ..سر تا سر این خونه ها مال آقاست ..شایدم بیشتر باشه من خبر ندارم ...گفت : نمی دونستم پس وضعیت تو بهتر از من نیست ...گفتم : در واقع هم آره ؛ هم نه ...حالا پیاده شو بریم خونه ی ما اینجا سردت میشه .. گفت : نه من نمیام خجالت می کشم ..تو برو همینجا منتظرت میمونم ...گفتم : از اونجایی که می دونم لجبازی اصرار نمی کنم ..ولی این النگو رو گذاشتم روی صندلی بردار و با خودت ببر یادگاری نگه دارگفت : قرار بود بدی به مادرت ..همینطور که پیاده می شدم گفتم : قرار بود ..ولی پشیمون شدم .چون دیگه نمی تونستم ازش پس بگیرم ....خیلی هم احتمال میدم تا اون موقع فروخته باشه پس پیش خودت باشه بهتره ...و پیاده شدم و راه افتادم ...به عقل خودم سعی داشتم از  یونس که پسر خوبی بود  بدون اینکه توی دلش کینه ای از من  داشته باشه جدا بشم ..اما همینطور که روی اون یخ های ضخیم کوچه سُر می خوردم و به زحمت راه میرفتم حالم خوب نبود ..خیلی چیزا قلبم رو به درد میاورد و حالا هم به فکر دل یونس  بودم که یک وقت از دست من دلگیر نباشه ...مامان از دیدنم چند تا جیغ کشید و در حالیکه منو در آغوش می گرفت  با صدای بلند گریه می کرد .منم که مدت ها بود سعی داشتم خودمو کنترل کنم یک مرتبه رها شدم ..از هر قید و بندی ..از هر قضاوتی .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾