#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_دویستونه
ولی تو بالاخره زن من میشی ..و همینطور که سعی می کرد سُر نخوره رفت .. درو بستم و با حرص گفتم : پررو چه از خودش متشکره ..مثل اینکه شوکت خانم متوجه شده بود و نمی دونم چقدر از حرفای ما رو شنیده بود ..همینطور که ناشتایی رو آماده می کرد گفت : بهش رو نده خوشم نیومد ازش ..آب پاکی رو بریز روی دستش و بگو خاطر امیر رو می خوای ..شر درست نکن برای خودت ...
گفتم : چه شری شوکت خانم بیخودی برای خودش حرف می زدنه می خوای به آقا بگم ببینه چیکارش می کنه ؟ اصلا این یونس از همون بچگی پر رو بود ..پرسید مگه تو اونو از کی می شناسی ؟گفتم : از وقتی رفته بودیم کوهستان میومد بهمون کمک می کرد ... حالا اون موقع چهارده سالش بود اما قدش از من کوتاه تر بود یک مرتبه این طور غول آسا شده ...صدای ناله شیوا از اتاقش اومد و من فورا با سرعت رفتم ببینم چی شده اون معمولا صبح ها درد داشت و به خاطر بارداریش هم نمی تونست مسکن بخوره ...اما اون روز درد شدیدی داشت و وقتی بهش رسیدم داشت گریه می کرد ... : شیوا جون چی شدین ؟ چیکار کنم براتون ..گفت : سردمه ..چرا این خونه اینقدر سرد شده ..دارم می لرزم ...تمام استخوون هام درد می کنه ...کیسه های آبگرم رو بر داشتم و دادم به شوکت خانم که دنبال من اومده بود و گفتم لطفا آبشو عوض کن ...اینطوری نمیشه باید باید زود یک کرسی درست کنیم نمی تونه سرما رو تحمل کنه ...در همین موقع آقا صدام کرد ..گلنار ..گلنار ..رفتم ؛؛جلوی در ایستاده بود و گفت ما داریم میریم تا دیر نشده امیر حسام رو بیاریم ..با هم ناشتایی می خوریم ..یادت نره غذا برای چند روزه ش آماده کنین ..شیوا بیدار شده ؟گفتم : نه آقا ؛؛ با خیال راحت شما برو بسلامتی برگردین ..من مراقب شون هستم ..
نباید می ذاشتم آقا متوجه ی بشه که شیوا درد داره ..اینو می دونستم که دلش طاقت نمیاره ..می خواستم با خیال راحت بره و امیر رو بیاره ...حالا خیلی کار داشتیم اول شیوا رو گرم کردیم ..و با هم رفتیم توی آشپزخونه و من تند و تند پیاز داغ می کردم و سیر داغ ..
بادمجون ها رو گذاشتم بپزه ..و گوشت رو دادم به شوکت تا بکوبه و کوفته و کتلت درست کنیم ....برای ناهار هم قورمه سبزی آماده کردیم ...بعد ناشتایی شیوا و بچه ها رو گذاشتم توی سینی و بردم توی اتاقش ..و همینطور سرم گرم بود و اصلا یادم رفت که یونس بهم چی گفته بود برای من یک چیزی گذاشته زیر رختخواب ..نزدیک ظهر بود همینطور که گوش به زنگ اومدن اونا بودم از صدای ماشین آقا فهمیدم و بدون هیچ معطلی کتم رو تنم کردم و دویدم طرف در حیاط ...با هیجانی وصف نشدنی در رو باز کردم با همون هیجان امیر رو پشت در دیدم ..چند بار سینه ام به خاطر اینکه نفسم بالا نمی اومد بالا و پایین رفت و گفتم : خوش اومدی ..و اون با نگاهی که تا عمق وجودم رو لرزوند فقط بهم خیره شد ..بالافاصله یونس و اون مامور رو پشت سرش دیدم ...درو چهار طاق باز کردم ..و در حالیکه همه هوش و حواسم رفته بود جلوتر خودمو رسوندم به ساختمون ...شیوا با زحمت به کمک شوکت که زیر بغلشو گرفته بود با بچه ها دم در با خوشحالی از امیر استقبال کردن ...امیر همینطور که اونا رو بغل کرده بود و می بوسید تسبیحی که توی دستش بود می چرخوند و می گفت یا علی ...با اومدن امیر خونه حال و هوای دیگه ای پیدا کرده بود همه خوشحال بودیم ولی ته دلمون می دونستیم که جدایی خیلی زود تراز اونی که باید نزدیکه ....دیگه وقت ناشتایی نبود شوکت خانم یک سینی چای برد توی پذیرایی ..و من در حالیکه دستم می لرزید سرمو به درست کردن ناهار گرم کرده بودم آقا اومد توی آشپزخونه و ازم پرسید ..گلنار ,, دخترم چیزی درست کردین که با خودش ببره ؟گفتم بله آقا خاطرتون جمع باشه همه چیز حاضره ..گفت :قربون دخترم برم آفرین دستت درد نکنه ؛؛ ببینم اتاق شوکت حاضره ؟ اینا برن توی اون اتاق غذا بخورن ..سفره ی ما رو هم اتاق شیوا بندازین ...زود تر این کارو بکنین که ما باید دو نیم از اینجا راه میفتیم ...یکمرتبه یادم اومد رختخواب ها رو جمع نکردم ...با سرعت دویدم طرف اتاق شوکت و اول لحاف و بالش رو بردم گذاشتم توی کمد تا برگشتم تشک رو ببرم امیر دنبالم اومد بود و گفت ؛ بزار کمکت کنم ...گفتم : نه خودم بر می دارم ..ولی اون گوش نکرد و به محض اینکه تشک رو بر داشت یک دستمال افتاد روی زمین و از لاش یک النگو پرت شد و رفت تا کنار دیوار ...امیر گفت:اینو کجا بزارم؟..با لکنت گفتم توی کمد ته راهرو ...گفت : یا علی از تو مدد ...فورا دستمال رو بر داشتم و انداختم روی النگو و گذاشتم توی جیب لباسم ...و فهمیدم باید همونی باشه که یونس گفته بود ..باید یک طوری اونو بهش پس می دادم ...امیر وقتی برگشت من هنوز دستپاچه بودم و فکر می کردم این منم که کار اشتباهی کردم ...ولی اون گفت ..نترس؛؛
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾