eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.7هزار دنبال‌کننده
322 عکس
649 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید باور نکنی توی یک شهرستان دور همچین دبیرستانی وجود داشته باشه .. کلاس ها همه بزرگ و تجهیزات مدرسه کامل ..وقتی به من گفتن تبعید تصور دیگه ای از این شهر داشتم ولی خیلی جای خوبیه و مردم خوبی داره ..صاحب خونه ی منم خیلی مردمان شریف و مهربونی هستن ...هر روز از غذا های خودشون برای من تعارفی میارن و جات خالی خیلی هم می چسبه ...اگر دوری تو نبود حتی دلم می خواست همن جا زندگی کنم ..اینا واقعیت هست و فقط برای این  نمیگم که تو خیالت راحت بشه ...تمام هفته کلاس دارم به جز چهارشنبه ها ..صاحب خونه برای خوش آمدگویی , یک گلدون بهم داده ..نمی دونستم چه گیاهی هست اسمش رو گذاشتم گلنار و هر روز که آبش میدم باهاش حرف می زنم ..منتظر جواب نامه ات هستم ...یا حق ..عاشق و بیقرار تو امیرحسام ..فورا جوابش رو نوشتم و بهش خبر دادم که آقا در مورد تو با من حرف زده و مثل اینکه مخالفتی نداره ..و از معلم شدنم براش گفتم ...روز بعد وقتی آقا پریناز رو می برد منم آماده شدم یک بلوز سفید تور دوزی شده با آستین پوفی و یک دامن مشکی  هشت ترک پوشیدم ..و پالتومو روش تنم کردم .. موهامو دوتا بافتم و بافته ها رو از توی هم رد کردم و پشت سرم با سنجاق بستم تا شبیه خانم معلم ها بشم ..اونقدر ذوق و شوق داشتم که روی ابرها سیر می کردم ...   توی راه آقا ازم پرسید :خوب خانم معلم  تو برای چی می خوای معلم بشی ؟گفتم : آقا اینطوری نگین دیگه ...فقط یک مدت کوتاه تا معلمشون بیاد ..شما راضی نیستی ؟گفت : چرا ..ولی می خواستم دلیلشو بدونم ...گفتم : می خوام همه چیز رو امتحان کنم ..تجربه به دست بیارم ..خندید و گفت : مثل همیشه منو قانع کردی ..اگر می گفتی به خاطر پول شاید نمی ذاشتم بری ...گلنار هیچ می دونی چقدر برای من عزیزی ؟تو دخترِ با شرف و صادق و پاکی هستی ..درست مثل شیوا ..و من واقعا گاهی فکر می کنم تو همون بهرخ خودمون هستی که خدا یک جوری تو رو به ما برگردوند ...وگرنه چرا تو اینقدر از نظر خوبی  شبیه شیوا هستی ؟من می دونم تو امیر رو هم سر عقل میاری ...سکوت من به معنای رضایت خاطری بود که از حرفای آقا داشتم و بازم احمقانه فکر می کردم ؛؛ درِ این دنیا همیشه بر این پاشنه می چرخه ...اون روز توسط خانم زاهدی به خواهرش معرفی شدم و اون زنی بود پنجاه و سه چهار ساله ..ماتیک پر رنگی مالید بود و موهاشو آرایش کرده بود ..و معلوم میشد که خیلی از مدیر ما بزرگتره ..قد بلند و چهار شونه بود و خیلی  جدی  به نظر می رسید..وقتی وارد دفترش شدم چند تا خانم دیگه نشسته بودن ..خودمو معرفی کردم و جلوی میزش ایستادم ..بلند شد و با من دست داد و گفت : شما تجربه ی این کارو ندارین درسته ؟  ..و من دلم نمی خواد بچه های مردم رو دست کسی بسپرم که یک وقت خدای ناکرده صدمه ببین ..ولی خواهرم از شما خیلی تعریف کرده و میگه شاهد بوده به همکلاسی های خودتون خیلی خوب درس می دادین ..اگر موافق باشین چند روز آزمایشی برین سر کلاس به هر حال معلم ندارن ..و فعلا من و ناظم مدرسه بهشون درس میدیم ..پس به شما قولی نمیدم ...گفتم : قبول می کنم چون منم نمی خوام اگر فایده ای برای بچه ها نداشتم این کارو بکنم ..اما سعی خودمو می کنم ...اون روز به محض اینکه وارد کلاس شدم انگار دنیای من عوض شد یک آدم دیگه ای شدم چشمان مشتاق و کنجکاو دختر بچه هایی که همه به من خیره شده بودن ..شور و شوق درس دادن رو در من بیشتر کرد ...و درس رو شروع کردم ..طوری که یک هفته گذشت و خانم زاهدی هیچ حرفی به من نزد ..نه تشویق و نه ایراد و بدون اینکه حرفی بین ما در این مورد رد و بدل بشه من به کارم ادامه دادم ..عاشق اون بچه ها شدم و اونا عاشقتر و هر روز با انرژی بیشتری سر کلاس میرفتم ..و اینطوری می تونستم دوری امیر رو هم تحمل کنم ..ولی کارم سخت شده بود ..سعی می کردم صبح خیلی زود بیدار بشم ..سهم خودمو از کار خونه انجام می دادم ..حتی تدارک ناهار و شام رو هم خودم می دیدم ...و ظهرها بعد از اینکه با پریناز میومدیم خونه سعی می کردم بیکار نمونم تا وقت کلاس خودم برسه کار می کردم ...شب ها هم تا دیر وقت درس می خونم ..اونقدر خسته میشدم که هر جا ولم می کردن خوابم می برد ...نیمه ی اسفند بود یک شب  ظرف ها رو شستم و رفتم به اتاقم که درس بخونم .. اما همین اینکه خواستم کتابم رو باز کنم ..یکی زد به در و اومد تو؛؛  فرح بود ..با تعجب پرسیدم حالت خوبه ؟ چی شده این وقت شب ؟ گفت : تو هنوز بیداری ؟گفتم :هم  درس دارم؛ هم درس بچه ها رو شب مرور می کنم  حالا تو بگو چی شد ..در حالیکه زیر شکمش رو گرفته بود اومد با زحمت روی تخت من نشست و گفت : گلنار ازت کمک می خوام ...گفتم : از من ؟ باشه هر کاری از دستم بر بیاد می کنم ..خیلی ناراحت به نظر می رسی .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾