eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
454 عکس
799 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
با رنگ رویی که به زردی میزد گفت :تکون نخور من میرم یه سر و گوشی آب بدم.از ترس زبونم بند اومده بود نمیتونستم حرفم رو بزنم. زدم زیر گریه امیر خسرو که دید حالم خرابه اومد جلوتر و گفت: میدونم ترسیدی.. همینجا بمون تا بیام باشه؟؟ گفتم نرو ...میدونستم اگه امیر بهادر ببینتش مثل جعفر ممکنه که خسرو، رو هم بکشه. نه نترس،یه لحظه همینجا بمون من سر پله ها ببینم پایین چه خبره.باید هرچه زودتر از اینجا بریم. پلکی زدم و اشکامو پاک کردم ،جرات نداشتم قدم‌از قدم بردارم ،دوباره پشت کمد قایم شدم...امیرخسرو از در بیرون رفت و کنار پله ها ایستاد و به صحبت ها گوش داد...از کنار کمد داشتم نگاه میکردم، بعد از مدتی عقب گرد کرد و گفت :همه ی مردم به خاطر صدای شلیک گلوله فرار کردن، چند تا از آدم های امیر بهادر پایین دم در وایسادن... دستامو تو هم قفل کردم و گفتم :یعنی نمیتونیم بریم؟ _نه فعلا باید اینجا بمونیم تا اونا برن.. +توروخدا از اینجا بریم، نمیتونم این فضای خفه رو تحمل کنم... _چطور بریم؟ به محض اینکه از پله ها بریم پایین دخلمون میاد. مغزم کار نمی‌کرد .سعی کردم به یه راه فرار فکر کنم که امیرخسرو گفت:یکم دیگه آژان ها مثل مور و ملخ می‌ریزن اینجا کت بسته ما رو میبرن. گفتم: اون..مرد .جعفر مُرد؟ با ناراحتی سر تکون داد و گفت :آره چشمام پر از اشک شد و گفتم :آخه چرا؟ اون مرد تقاص چیو پس داد ؟؟ تقاص املت درست کردن برای ما؟؟حالم بده ،دلم میخواد بمیرم... من باعث شدم یه نفر بیخود و بی جهت جونش رو از دست بده، برای اینکه من زنده باشم..دستامو روصورتم گذاشتم، همینطور که به دیوار تکیه داده بودم رو زمین نشستم و هق زدم. گفتم :من قاتلم؟چهره ی اون‌مرد هنوز جلوی چشمامه .التماس هاش... -کسی جرأت نمیکنه بر علیه ش شهادت بده، فکر میکنی چرا من تو اون خونه نموندم؟ چرا با امیر بهادر بدم؟چون بهترین رفیق منو جلو چشمام کشت و من هیچ کاری نتونستم بکنم، اون خونه پر از بدیه، آقام سالم و سلامت بود یه شب یهو حالش بد شد و فرداش مرد..گفتن سکته کرده ولی من باور نمیکنم ،حتما یکی به بلایی سرش آورده، شاید مادرم..شاید امیر بهادر...من نمی‌دونم‌‌‌ با سر و صدایی که از پایین اومد بقیه جمله اش رو خورد با وحشت از جا بلند شد به سمت در حرکت کرد.من اما از ترس همونجا خشکم زده بود، این همه عذاب و استرس بیش از حد توان من بود..دیگه طاقت نداشتم، قلبم نمیتونست اتفاق تازه ای رو تو خودش جا بده ،چون با همین سن کمم پر از درد بود.امیرخسرو عقب گرد کرد و گفت : _آژان ها دارن میان.چند دقیقه دیگه به اینجا می‌رسن، آدم های امیر بهادر فرار کردن بلندشو بریم. وقتی که دید مات و مبهوت نگاهش میکنم اومد نزدیکم و گفت:میشنوی چی میگم؟؟ بلند شو ‌،میدونم حالت بده فقط بذار از اینجا بریم بیرون بعد هر چی خواستی استراحت کن... پشت سرش راه افتادم هنوز چند قدم برنداشته‌بودم که با دیدن قطره های خونی که رو زمین جاری شده بود و رو و دیوار پاشیده بود همون جا ایستادم..بوی خون به مشامم خورد.ناباورانه چشمام بین دیوار و زمین در حرکت بود، یهو دیوونه شدم هر چی توان داشتم ریختم تو صدام؛ دستمو‌ گذاشتم رو‌گوشم و تا میتونستم‌ جیغ کشیدم .مثل دیوونه ها دور خودم می‌چرخیدم و جیغ میزدم.صحنه ای که امیر بهادر ماشه رو فشار داد مدام تو ذهنم شکل می‌گرفت.به در و دیوار مشت‌ میزدم.جنون گرفته بودم، فشار روحی و عصبی و این‌همه استرس کار خودش رو کرده بود.امیرخسرو اومد و سعی کرد با حرفاش ساکتم کنه اما نمیدونم اون همه توان رو از کجا اورده بودم چطور میتونستم‌ قوی باشم که هیچ‌ چیز جلو‌دارم نباشه..آنقدر جیغ زدم که حنجرم خراش برداشت و صدام گرفت.امیرخسرو هر کاری کرد ساکت بشم دید حریفم نمیشه دادی سرم زد که از ترس دهنمو بستم... ازبعد از اون احساس کردم بین زمین و هوام .زیر پام خالی شد و افتادم زمین. امیر خسرو بالا سرم نشست ،گفت: چی شده .. ولی من توان‌جواب دادن نداشتم ،چشمامو بستم که شاید از استرسم کم بشه، با دیدن اون خون‌ها بهم شوک وارد شده بود.با تکون‌های شدیدی که می‌خوردم و سردرد وحشتناکی که داشتم کم‌کم چشمامو باز کردم آفتاب که‌به چشمم خورد سریع دستمو‌ اوردم جلوی صورتم و به سمت آفتاب گرفتمش اینجا کجا بود؟چرا مدام تکون می‌خوردم؟ سرمو به طرفین تکون دادم با دیدن امیر خسرو که رو صندلی‌جلو نشسته بود خیالم راحت شد و به سختی گفتم:ما کجاییم؟ که گفت :با بدبختی یه ماشین پیدا کردم از اون سفره خونه اومدیم بیرون نگران نباش دیگه زیاد نمونده یکم دیگه میرسیم‌خونه.. +آژان ها چیشدن؟ _قبل از اینکه برسن از اونجا اومدیم. بیرون، همه‌چیز مرتبه‌.. +امیر بهادر که ما رو ندید؟ سرشو انداخت پایین و گفت :چرا دید، اما نتونست بهم برسه،از دستش فرار کردیم، نگران نباش خیلی سرم گیج میره،حالم بده . ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بغض کردم و گفتم :مبارکت باشه داداشم ... پس مامان میاد اونجا ؟ منم دو قلو دارم علی ...دو روز دیگه تولدشونه ...دارن جلو چشم هام راه میرن ... علی شوکه شد و گفت :پس تو ما ارثیه ...پس درک میکنی من چی میکشم‌....برای توام مبارک باشه.. _ مامان هست،همه هستن ،من اینجا کی رو داشتم؟ دست تنها بزرگشون کردم‌... _ حق داری بخدا،هرچی بگی حق داری ،تو اگه بدونی اینجا چیا شده ؟‌چرا نمیای اینجا یسر بزنی ؟ _باکی بیام سر بزنم ؟به اقاجونی که بیرونم کرده یا محمدی که با کتک هاش میخواست جونمو بگیره ؟‌ _ تو خبر نداری گندم ...فردا بیا اینجا ...همه چی عوض شده ... _ ادم ها که عوض نشدن ؟ _ کاشم میشد از پشت گوشی برات بگم ولی نمیشه تو بیا و ببین اونایی که دلتو شکستن تو چه وضعیتی هستن .. _ داری نگرانم میکنی علی ... _ نگرانی هم داره ...بیا از نزدیک ببین ...این قوم به تو پشت کردن و خدا هم به شادی هاشون پشت کرده ...من که زندگیمو ازشون جدا کردم ولی خوب کاری نمیشه کرد اونا خانواده منن ... دلم بدجور شور افتاد و قبل از اینکه چیزی بگم ...صدای گریه های نوزاد علی باعث شد خداحافظی کنم ... دلم شور میزد، خاله زری هم نیومده بود ...بچه هارو نمیتونستم بیرون ببرم سرمامیخوردن ...از پشت پنجره به بیرون نگاه میکردم‌...ارش درب کوچه رو باز کرد و با روی خوش برام دست تکون داد ..در رو براش باز کردم و بچه ها براش بدو بدو جلو اومدن ....هر دو رو بغل گرفت و بوسید و گفت : من فدای این دوتا عشقم بشم ... بهشون خیره بودم که چطور با هم بازی میکنن ...ارش رو بهم‌گفت : خسته ات کردن؟‌ _ نه ...خاله نیومد امروز؟ ازش خبر نداری ؟‌ _چرا رفتم یسر اونجا ...ارمان و مهتاب از هم دارن جدا میشن ...ارمان هر روز کارش شده دادگاه و پاسگاه ...مهتاب ازش شکایت کرده ... _ دعوا که اونا هر روز دارن ... _ اینبار فرق داره، ارمان نیست که بد شده، مهتابه که میخواد جدا بشه ...بچه اشونم نمیخواد ... _ چطور یه مادر میتونه از بچه اش بگذره ...خودم‌ جواب خودمو دادم ،مگه مادر من از من نگذشته ... براش چای اوردم و گفتم : ارش به علی زنگ زده بودم‌.... گفت : خوب چی گفتین ؟ _ اونم دو قلو داره ...میگفت بیا اینجا همه چی عوض شده و از این حرفا ... _باشه من بعدا بهش زنگ میزنم ... _ یعنی چی شده؟‌ _ منم خبر ندارم ...اخم هاتو باز کن من طلایی اخمو رو دوست ندارم ... گفت : نمیدونی چه کیفی داره در رو که باز میکنم تو رو میبینم منتظرمی و صدای بچه هارو که میشنوم کیف میکنم .... گفتم :بایدم منو دوست داشته باشی ... ارش با علی صحبت کرد و علی همون حرفا رو زد... فردا جمعه بود و ارش گفت بریم بهشون سر بزنیم‌...من خیلی دو دل بودم ولی خاله زری و عمو حسن متقاعدم کردن که بریم بهتره ... میترسیدم بازم بخوان بهم بی احترامی کنن ...ولی دلم شور میزد ... عمو حسن و خاله با ما اومدن ...صبح زود راه افتادیم و من بقدری استرس داشتم که بچه رو خاله و عمو نگه داشتن تو ماشین ... خیلی وقت بود اون مسیر رو نرفته بودم‌.. یاد و خاطره روزی که با بابا اومدیم داشت اتیشم میزد ... آرش از آینه نگاهم کرد و گفت:من پیشتم نیازی نیست اینطور مضطرب باشی ... خندهای بچه هام تونست خنده رو لبهام بیاره ... ادرس رو علی داد و پیدا کردنش خیلی طول نکشید چون من اونجا رو خوب میشناختم ... باورش سخت بود که اون خونه به اون کوچیکی رو خریده بودن ...دلم خیلی گرفت ...دستهام میلرزید و زنگ رو زدم ... طولی نکشید که در باز شد و مامان چادر به سر گفت : بله ... نگاهش به من که افتاد خیره بهم موند و دست انداخت چهارچوب رو چسبید تا زمین نیوفته ...مامانم چقدر پیرتر شده بود ... صورتش پر شده بود از چروک ... اشک میریختیم هر دو و بهمدیگه خیره بودیم‌... خاله زری سلام کرد و گفت : اجازه هست بیایم داخل بچه ها سرما میخورن بیرون‌‌..‌. مامان انگار زبون تو دهن نداشت کنار کشید و خاله بچه بغلش رفت داخل و پشت سرش عمو با کوروش رفت داخل ‌.... مامان دستشو جلو اورد دستمو گرفت و گفت: گندم تویی مامان!؟‌ _ سلام مامان .... اشکهاشو پاک کرد و با سلام ارش تکونی به خودش داد و دعوتمون کرد داخل ... یه حیاط بیست متری و یه خونه کوچیک اتاق اتاق ‌... رفتیم داخل و دستهام رو روی بخاری برقی گرفتم و گرمشون میکردم ...‌ صدای پر از مهر مادرجون بود که گفت : گندمم اومده...‌برکت اومده ..‌مثل اسمت برکت داشتی وقتی رفتی خشک سالی هم اومد ... محکم بغلش گرفتم و دیگه اشکی نبود که بشه جلوشو گرفت و نریخت ...مامان گریه میکرد و باورشون نمیشد اونا بچه های منن ... مادرجون قربون صدقه شون رفت و یه چای تلخ شد تمام پذیرایی مامان ...قبلا برای مهمون سنگ تموم میزاشت و حالا فقط با یه استکان چای ... ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بعد به بهزاد گفتم عزیز مادر ،این سمانه جونِ منه که بهت معرفیش کردم و از اقوام دورمه، حالا همدیگرو خوب ببینید و حرفاتون رو بزنید تا ببینیم خدا چی قسمت میکنه... سمانه که صورتش سرخ شده بود گفت هرچی خدا بخواد مادرجون همون میشه !!! وای خدای من وقتی سمانه بمن گفت مادرجون تمام خستگیهای یک عمری که برای بهزاد زحمت کشیده بودم در اومد.... روزهای باهم بودنمون تند تند داشت تموم میشد و غم عالم منو گرفته بود ...بهزاد با سمانه چنان جور شده بودن که انگار خدا درو تخته رو بهم جفت کرده بود...باهم میرفتن میگشتن و میگفتن و میخندیدن، سمانه تو همون استانبول بعله رو به بهزاد داد... خانواده اش هم از خدا میخواستند که بهزادم دامادشون بشه،همونجا منیر خانم شروع کرد گریه کردن که ای وای فکرشم نمیکردم سمانه انقدر زود جواب مثبت بده... گفتم خواهر گلم دنیا که همیشه اینجور نمی مونه....درِ دنیا به رومون باز میشه، من میرم پیش بچه ها ،شما میرید، دیگه غصه نداره، من شیش ساله دارم دوری میکشم کم کم عادت میکنی... قرارمون براین شد که با سمانه و خانواده بعد از مدت کوتاهی به استانبول بیایم و همونجا عقدو عروسی بگیریم و دوباره به ایران برگردن تا دعوتنامه اش حاضر بشه و بعد به امریکا بره ..اول باید عقد میکردن ...من گفتم باید خواهر برادرم در عقد پسرم حضور داشته باشند ...بچه ها دوست داشتند عروسیشون ترکیه برگذار بشه،ما هم موافقت کردیم،دوست داشتم خواهر و برادرام هم باشند،همشون استطاعت مالی داشتن که بیان ترکیه ...آخه مگر بهزاد من چند بار عقد میکرد ؟ بعد از ده روز باهم بودن می خواستیم به ایران برگردیم، محمود پولهای بچه هارو بهشون داد و بچه ها از ما زودتر به امریکا رفتن ...من به محمود گفتم بهتره بریم و برای همه سوغاتی بخریم ،دست خالی خوب نیست، سمانه با پدر و مادرش جدا از ما رفتن خرید و منو محمود هم باهم رفتیم... محمود یک تاکسی گرفت و جلو نشست، من هم عقب نشسته بودم ،موقع پیاده شدن محمود کیفی که تو دستش بود و‌ پُر از دلار بود رو بی محابا باز کرد و کرایه تاکسی رو داد و پیاده شدیم، اما من احساس کردم که اون آقا داره به دنبال ما میاد... به محمود گفتم که این آقا همش بدنبال ما هست ... گفت نه عزیزم اشتباه میکنی.. اما در یک کوچه باریک و خلوت که رفتیم راننده تاکسی با چاقو جلومون سبز شد، و محمود رو‌ تهدید میکرد و به زبان تُرکی میگفت کیف پولت رو بده بمن،من با تمام قدرت جیغ میزدم ،نه بخاطر پول بخاطرمحمود ! اما اون آقا چاقو رو‌بسمتم گرفت و محمود کیف رو پرت کرد سمتش و‌فریاد میزد ایرانتاج مقاومت نکن، بزار بره ،حالا ما مونده بودیم کنار خیابون بدون پول و هیچکس هم به داد ما نمی رسید... محمود میگفت اصلا مهم نیست که پولمون رو بردند، همینکه تو شهر غریب جون سالم بدر بردیم خدارو شکرمیکنم .اینم بگم که در همه جای دنیا آدم خوب و بد زیاد هست بلاخره یه آدم خوب به ما برخورد و ما با زبان ترکی خودمون بهش گفتیم که پول مارو دزدیدن و اون مرد که اسمش اورهان بود گفت متاسفانه در کشور ما این موارد زیاد پیش میاد مخصوصا راننده تاکسی ها که باعث شرمساری ما میشن .اورهان مارو به هتل رسوند... دل نگران شیرین بودم، وقتی رسیدم آقا جلال و‌ شیرین جلو در هتل ایستاده بودن،وقتی ماجرا رو تعریف میکردم شیرین گریه میکرد و‌ میگفت مامان کاش نمی رفتین، اگه شما رو با چاقو میزد من چکار میکردم؟ منم میگفتم حالا که بخیر گذشته نگران نباش .از اون سال به بعد اورهان با محمود دوست شد و سالها به خانه ما رفت و آمد داشت، ضمن اینکه اورهان تو کار پوشاک بود و من در این زمینه خیلی ازش ایده میگرفتم . برای همین هست که میگن تو هرکاری یه حکمتی هست .بلاخره ما به ایران برگشتیم و تمام اتفاقات سفرمون رو برای مهلقا تعریف کردم.... اون هم دورا دور همش قربون صدقه بچه هام میرفت و میگفت چی از این بهتر که همگی بریم سفر به ترکیه هم فاله هم تماشا !!!برادرهامم که این موضوع رو فهمیدن خیلی خوشحال شدند و با گرمی استقبال کردند.... ماهها گذشت تا با برنامه ریزی ،همگی دوباره به ترکیه رفتیم ...خانواده سمانه خیلی زیاد نبودند ،آخه سمانه تک فرزند بود. فقط دو تا خاله و یک دایی داشت که همراهش به ترکیه اومدند.. ما همونجا خریدهای سمانه رو انجام دادیم و روزی رو برای عقد تعیین کردیم و در سال شصت وپنج سمانه و بهزاد رسما زن و شوهر شدند ...بهزادم در سن‌ بیست و سه سالگی دوماد شد و مدتی بعد از عقدشون سمانه هم به امریکا رفت و زندگی خودشون رو در اونجا شروع کردن .هرکدوم از ما دوباره سر زندگیهای خودمون بودیم.... یکروز محمود بمن گفت ایرانتاج ما هم کم کم داریم بزرگ و بزرگتر میشیم و سن و سالی ازمون میگذره ..بیا هرچه اموال داریم بنام بچه هامون بکنیم تا بعدها دچار مشکل نشن، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفت چرا اون دوسال حامله نشدی؟ گفتم درس میخوندم دیگه... گفت :چقدر بخیلی؟اسم یک دکتر انقدر سخته که بمن نمیدی ؟ منم جا خورده بودم از طرز صحبت کردنش ... گفتم چرا توهین میکنی؟ من کجا بخیلم... یکدفعه بسمت حمله ور شد، یه سیلی محکم تو‌صورتم زد و با چنگ به صورتم افتاد... منهم فقط شکمم رو با دستام گرفته بودم ،حسابی کتکم زد و موهامو میکشید، من که پناهی نداشتم و فقط دستم دور شکمم بود، چند تا ضربه به شکمم زد ،داشتم درد میکشیدم که خدا خواهی علی به در آپارتمان کلید انداخت و در و باز کرد، که طاهره ولم کرد ...علی هول شده بود و طاهره رو بسمت در هُل میداد ،ولی من گفتم علی بدادم برس ،دارم از دل درد میمیرم... طاهره فورا از در خارج شد،در واقع فرار کرد و‌ علی منو به بیمارستان آورد دکترا میگن احتمال اینکه بچه زودتر بدنیا بیاد خیلی زیاده ...من لال شده بودم و فقط به صورت چنگ چنگ شیرین نگاه میکردم ... یهو داد زدم دستت بشکنه دختر !!!مگه بچه من به تو چه کرده بود؟ علی شرمسار بود ... گفتم تو چرا خجالت میکشی؟ اون خواهرت باید خجالت بکشه .خدایا این چه اتفاقی بود آخه بعد با ناراحتی گفتم تاریخ ندیده بود که کسی بچه های محمود توتونچی رو بزنه،خدا بدادش برسه اگر منو شیرین بگذریم محمود ازش نمیگذره.... همون موقع دکتر برای معاینه بالای سر شیرین رسید،گفت بهتره که سزارین بشه چون ممکنه به بچه آسیب برسه‌... گفتم خانم دکتر این دختر فقط هفت ماهشه... گفت خانم عزیز چاره نیست مگر وضعیتش رو نمیبینی؟ ممکنه بچه تلف بشه، نخواه که ما صبر کنیم ... با گریه فقط سکوت کردم ،علی رضایت داد تا شیرین عمل بشه... اینو یادم رفت بگم براتون که شیرین بعد از اینکه با علی ازدواج کرد ،به درخواست علی مومن و با حجاب شده بود،درست دختری شد دلخواه پدرش …محمود همیشه از من همیشه آیت درخواست و داشت ، اما اصرارم نکرد که باید حتما حجاب کنی ،گفت من وظیفه داشتم به تو امر به معروف کنم تو میخوای حجاب کن نمیخوای نکن ..اما شیرین با علی خوب کنار اومد .اونروز تا شیرین رو بردن اتاق عمل ،من خیلی التماس کردم که خدایا من شیرینم رو بخودت سپردم، من ایمانم ضعیفه ،اما شیرین خیلی مومنه، پس خودت بهش رحم کن... بعد از یکساعت در اتاق عمل باز شد و خانم پرستار گفت همراه شیرین توتونچی ! ما همگی به سمت در رفتیم ،گفتم خانم منم چی شده؟ گفت مادرو بچه هردو سالم هستن ،فقط بچه کمی ضعیفه ،من اشک شوق میریختم .منتظر دخترم و نوه ام بودم... یکساعت دیگه گذشت شیرین رو از اتاق بیرون آوردن، درد داشت میگفت مامان دنده هام درد میکنه، همون موقع محمود از راه رسید خوشحال به سمت شیرین اومد گفت یکی یدونه بابا چطوری ؟اما تا چشمش به صورت شیرین افتاد گفت یا امام زمان چرا اینجوری شدی ؟ علی دستاش شروع به لرزیدن کرد.... شیرین گفت بابا قبل از اینکه تصمیم بدی بگیری ،بزار من بیام خونه بعد همه چی رو تعریف میکنم... محمود دندونهاشو بهم فشار داد و‌ گفت کی تو رو اینطور کرده تا حسابش و برسم... نگاه به علی میکرد، فکر میکرد علی اینکارو کرده.. علی گفت پدرجان من رو بیجا بکنم رو شیرین دست دراز کنم... گفت پس کی اینکارو کرده ؟ من گفتم محمود بس کن من همه چیز رو توضیح میدم.. شیرین بیحال رو تخت افتاده بود، کم کم سری بدنش رفت ،هوار میزد ای دنده ام ،ای پهلوم.. دکتر گفت بهتره یه عکس ازش بندازیم آخه سزارین چه ربطی به پهلوش داره... محمود همش تو سالن راه میرفت گفت ایرانتاج بگو کی با شیرین اینکارو کرده؟ تا سیلی به صورت علی نزدم. من گفتم بابا جون طاهره خواهر علی ... محمود گفت چی طاهره کیه ؟من‌ به بچه هام تلنگر نزدم حالا این دختره بچه منو زده ؟ هرکاری من و مظفر میکردیم نمی تونستیم آرومش کنیم .از طرفی شیرین رو برای عکسبرداری برده بودن پایین و علی هم همراهش رفته بود .. گفتم محمود جان آرام باش ... گفت وای ایرانتاج مثل اسپند رو آتیشم قلبم داره میسوزه .. گفتم از من که بدتر نیستی مرد ! بزار ببینیم چی به سر شیرین اومده.. بسرعت پایین رفتم، عکس دنده های شیرین در دست دکتر بود و داشت زیر نور چراغ نگاهش میکرد گفت متاسفانه یکدونه از دنده هاش فرو‌ رفته و یکیش شکسته.. گفتم وای آقای دکتر چکار باید کرد؟ گفت متاسفانه هیچی این مشکل فقط با صبوری خوب پیش میره، باید مسکن بزنیم و طاقت بیاره .. شیرین به بخش منتقل شد پسر کوچکش که واقعا ریزه میزه بود رو برای شیر خوردن پیش شیرین آوردن، اما شیرین مسکن براش زده بودن و خواب بود.. به دکتر گفتم تو رو خدا بیدارش نکنید،خیلی بچم داغونه، اجازه بدین خودم با شیرخشک‌ بچه رو‌ سیر میکنم .محمود تا چشمش به علی افتاد گفت :علی آقا خوب مزد دستم رو دادی، از همینجا دخترم رو به خونه خودم میبرم و از خواهرت شکایت میکنم و….هی میگفت و هی میگفت‌. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفتم لابد اشتباه کردم... مشغول برش زدن پارچه شدم ... که صدای جیغ گلبرگ بلند شد ،سراسیمه سمتش رفتم و بغلش کردم .. سوزن توی دستش رفته بود... وقتی سمت زینت برگشتم ... زنه موشکالانه بهم خیره شده بود ... گفت من شمارو جایی دیدم ؟؟ گفتم نمیدونم والا ولی خب چهرتون اشناس!! تای ابرویش رو بالا داد و گفت حتما تو بازاری جایی دیدمتون... حینی که با زینت حرف میزد زیر چشمی حواسش بهم بود ،یهو با عجله پارچه هارو از جلوی زینت جمع کرد و گفت "بعدا میام تا اندازم رو بگیری ؛الان شوهرم بیرون منتظره !!با عجله بیرون رفت ... زینت با تعجب گفت "چیشد یهویی ؟؟ دو روزه کچلم کرده هر روز میگه اومدم باید زود اندازم رو بگیری بدوزی ،عجله دارم عروسی نزدیکه ..!!! بلند شدم پرده رو کنار زدم... سوار موتور شد شوهرش کلاه سرش بود نتونستم چهره اش رو ببینم ،یه جورایی به دلم بد افتاده بود ولی هر چقدر فکر میکردم یادم نمی اومد کجا و کی دیدمش ...!! هوا داشت تاریک میشد سمت خونه راه افتادم با خودم فکر میکردم فردا باید زود سر کار برم ... کلی سفارش داریم که باید سر وقت تحویل بدیم ...به خونه که رسیدم سالار وسط خونه خوابش برده بود ،دلم برای بچم میسوخت به خاطر مشغله کاری نمیتونستم کنارش باشم ... شب توی رختخواب همش چهره ای زن جوون توی ذهنم بود... صبح که بیدار شدم سرم سنگین شده بود و درد میکرد چند تا مسکن خوردم چارقدم رو دور سرم پیچیدم ... انگار مریض شده بودم، از طرفی لرز داشتم و گلوم میسوخت چند روز توی خونه موندم و سر کار نرفتم ... روی زمین دراز کشیده بودم که با صدای کوبیده شدن در حیاط ؛ از جام بلند شدم دوباره شقیقه ام تیر کشید ... سمت در رفتم درو که باز کردم زینت پشت در بود ،سریع هلم داد و داخل اومد و نفس زنان گفت "چرا چند روزه سر کار نمیای ؟" گفتم نیبینی که ناخوش احوالم ،حالا چیشده مگه ... گفت گوهر یه چیز میپرسم راستش رو بگو تو شوهر داری ؟ منگ نگاش کردم :منظورت چیه ؟ کج نگاهم کرد و گفت "همون زنه که دیروز تو خیاط خونه بود ؛همسایمونه ؛گفت " از خونه شوهرت فرار کردی ،در به در دنبال بچتن ،نگاهی به سالار کرد و گفت "البته دنبال خانزاده ....!! مضطرب نگاش،کردم "زینت تو چیکار کردی؟ نکنه آدرس خونم رو به کسی دادی ؟؟؟؟ دستپاچه دور خودم میچرخیدم بابد از اینجا فرار کنم ،نباید پیدام کنن .... زینت چنگ انداخت و آستین لباسم رو کشید با تحکم گفت "گوهر !! من آدرس خونت رو به کسی ندادم، حتی یه کلمه راجبت با کسی صحبت نکردم ،لابد دلیلی برای فرارت داشتی ،اصلا برام مهم نیست ،تنها چیزی که برام مهمه اینه...نمیذارم اتفاقی برات بیوفته ،من میدونم نفست به بچه هات بنده ...اومدم بهت هشدار بدم که مراقب باشی .. با نگرانی زیر لب گفتم "زینت کسی سمت خیاط خونه نیومده ؟یا احساس نکردی کسی دنبالته ؟ گفت نه حواسم بود ،مطمئن باش کسی دنبالم نبوده ... روی لبه تخت نشستم و کلافه سرم را بین دستهام .رفتم و زیر لب نالیدم :باید خیاط خونه رو انتقال بدم... حتما تا الان آدرس رو به فرهاد دادن ... زینت طور خاص نگام کرد و گفت "فرهاد شوهرته ؟ نمیدونستم چی بگم ... آه کشداری کشیدم و گفت "زینت خیلی حرفها رو دلمه تلنبار شده، راز بزرگیه که خیلی ازارم میده ... دستش را روی شونه ام گذاشت "گوهر هر چی توی دلته بهم بگو ،اینجوری سبک میشی ،خودت که ریز و درشت زندگی منو میدونی،پس بهم اعتماد کن ... " شروع کردم از اول زندگیم از اون جایی که بی مادر شدم ،تا وقتی که عاشق شدم اون ازدواج دروغین ،همه رو ریز به ریز گفتم و گفتم ... حرفهام که تموم شد زیر لب نالیدم "این زندگی من سیاه بخته ،میبینی که الانم آواره شدم ... زینت توی فکر فرو رفت و گفت "چرا نموندی بی گناهیت رو ثابت کنی ؟چرا صفیه رو تحت فشار نذاشتی ؟ گفتم دلت خوشه زینت !چجوری تحت فشار میذاشتمش ؟مطمئن باش الانم ،برای اینکه بلایی سرش نیاد از اونجا فراریش دادن ... دلسوزانه نگام کرد :گوهر این زنه ،اکرم ،لابد تا حالا همه چی رو به شوهرش گفته ... توی فکر فرو رفتم و زیر لب چند بار اسم اکرم رو تکرار کردم و گفتم "شناختمش ،زن اصلانه ،برای پولم که شده حتما تا حالا به فرهاد خبر داده ... به زینت گفتم :خودت خیاط خونه رو اداره کن، دیگه هم خونه ی من نیا، احتمال داره توسط تو پیدام کنن ...میدونم فرهاد در به در دنبال سالاره ،از وجود گلبرگ بی خبره، به خاطر بچه ها هم که شده پیدام میکنه ... زینت ،به کوچه گردن کشید و گفت "کسی نیست من میرم ،نگران نباش به کسی چیزی نمیگم ... اون شب با دلشوره خوابیدم ... بعد چند روز که آبها از آسیاب افتاد .دوباره به خیاط خونه برگشتم ... همه یه جور خاص نگاهم میکردن ؛زینت کنارم نشست و گفت "گوهر نمیدونی چه اتفاقهایی افتاده !! مضطرب نگاش کردم گفتم چه اتفاقی خون به جیگرم نکن بگو چیشده؟ ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
وقتی قضیه رو براش تعریف کردم اول متعجب شد، اما بعد تشویقم کرد و گفت بهترین کار رو کردی، اگر اونجا میموندی قطعی زندگیت خراب می‌شد،الآنم اصلا نگران نباش ما حواسمون بهتون هست و نمیذاریم دیگه اذیتت کنن،خیلی خوشحالم که گول نخوردی و خونه رو بهشون ندادی،این خونه اینده ی دختراته،اگه اینجارو بفروشی باید تا قیامت بری زیر دست مامان و داداشت،تازه الآنم خوبه، امان از روزی که برادرت زن بگیره و زنش سر ناسازگاری داشته باشه...... میدونستم که تمام حرف های پروین درسته و باید هرجور که شده باهاشون مقابله کنم....... اونشب انقد خسته بودیم که نمیدونم چطور خوابیدیم.....تمام شب رو خواب می‌دیدم که در حال فرار از خونه ی مادرم هستم و سالار سر کوچه بهمون میرسه و با کتک مارو برمیگردونه خونه‌‌‌........روز بعد آفتاب تقریبا وسط حیاط بود که از خواب بیدار شدیم........  توی خونه چیزی برای خوردن نداشتیم و بلند شدم تا برای خرید مواد غذایی بیرون برم......به خیال خودم دیگه از دست سالار و مامانم راحت شده بودم و کاری از دستشون برنمیومد.....دمپاییامو پوشیدم و میخواستم از خونه بیرون برم که کسی با مشت به در کوبید......وسط حیاط خشکم زد،این کی بود که به این شدت به در میکوبید؟نکنه سالار باشه،خدایا خودت بهم رحم کن...... با پاهایی که انگار وزنه ی صدکیلویی بهش وصل شده بود به سمت در رفتم و همونجا ایستادم،در محکم کوبیده میشد و من نمیتونستم بازش کنم،دخترها توی حیاط اومده بودن و با ترس به همدیگه نگاه میکردن.....آخرش که چی ؟برای همیشه که نمیتونم خودمو قایم کنم، بلاخره باید جلوش بایستم و اجازه ندم برای زندگیم تصمیم بگیرن......با دست هایی لرزان در حیاط و باز کردم و با دیدن سالار رنگ از صورتم پرید...... سالار با قیافه ای برزخ داخل اومد و غرید از دست من فرار می‌کنی ها؟فکر نمی‌کردی بیام سراغت دیگه؟تقصیر خودمه ،همون روز اول که فهمیدم تنها و بدون شوهر توی این خونه زندگی می‌کنی باید گیساتو می‌گرفتم و می‌بردمت خونه،توکه مهم نیستی ازت نظر بخوام...... انصافا ترسیده بودم اما صدامو صاف کردم و گفتم تو چکاره ی منی ها؟فکر می‌کنی چون خودم تنهام ،دیگه کس و کاری ندارم؟من شوهر دارم سالار،شوهرمم همیشه میاد و بهمون سر میزنه،بخوای پررو بازی دربیاری میگم بیاد دمتو بچینه ها..... سالار باصدای بلند،عصبی خندید و گفت شوهر داری اره؟پس کجاست این شوهرت که نذاره خودت تنها توی این ده زندگی کنی و بری سر زمین های مردم کار کنی؟ببین ماه بیگم،من اعصاب ندارم همین فردا میای بریم ده ،وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی...... این چرا نمی‌خواست حرفامو گوش کنه،نه اینجوری فایده نداره انگار این ادم ها زبون آدمیزاد حالیشون نمیشه ،باید فکر دیگه ای بکنم...... سالار نزدیکم شد و توی گوشم گفت همین امروز وسایلتو جمع می‌کنی بیگم، وگرنه به خاک آقام با زور و کتک میبرمت‌‌‌‌‌...... سالار توی خونه رفت و من با بدبختی توی حیاط نشستم......پول این خونه بدجوری چشم مامانم و سالار رو کور کرده بود ،جوری که حاضر بودن هر بلایی سر من بیارن..... کمی که توی حیاط نشستم داخل خونه رفتم و به سالار گفتم حواست به بچه ها باشه برم یه چیزی برای نهار و شام بخورم هیچی توی خونه نداریم..... با اخم گفت لازم نکرده خودم میرم.. زود گفتم نه باهاش حساب کتاب دارم اگه قراره فردا بریم باید خودم برم و حسابمو باهاش صاف کنم....... سالار با شنیدن این حرف راضی شد و سر جاش نشست...... سریع چادرمو روی سرم مرتب کردم و از خونه بیرون رفتم......دل توی دلم نبود تا پروین رو ببینم و نقشمو باهاش درمیون بذارم.....پروین وقتی قضیه رو فهمید، خیلی ناراحت شد و قول داد هرکاری که از دستشون برمیاد رو برام انجام بده ‌......وقتی حرفام تموم شد ازش خداحافظی کردم و رفتم تا وسایل خونه رو بخرم.....نمی‌دونستم روز بعد هم توی این ده هستم یا نه،اما قطعا اگر از این اینجا میرفتم دیگه باید قید زندگی با آرامش رو میزدم..... وقتی رسیدم سالار دراز کشیده بود و به خواب رفته بود،برادرم بود، اما هیچ حسی بهش نداشتم ،به چشمم آدم غریبه ای بود که میخواست از بی کسی یک زن بی پناه سواستفاده کنه......سریع غذای راحتی درست کردم و همه سر سفره نشستیم.....دخترها از ترس سالار جرئت حرف زدن نداشتن و توی سکوت غذاشونو میخوردن،طوبی غم از چشم هاش می‌بارید و من میدونستم دوست نداره از اینجا بریم و زیر دست بقیه زندگی کنیم...... بعد از نهار با اصرار سالار بلند شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایل..... باورم نمیشد قراره از این خونه برم،خدایا خودت بهم کمک کن تو که میدونی من کسی رو ندارم،اگر قرار باشه برم و با اینا زندگی کنم بچه هام دیگه رنگ آرامش رو نمی‌بینن... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
چقدتو خوبي ..از خوشحالي زياد اشكام سرازير شدن... انوش با تمام مردهايي كه ديده بودم فرق داشت .. برام شعر ميخوند و هميشه هوامو داشت .. همونطور كه با ذوق به گردنبندم نگاه ميكردم و دائم از انوش تشكر ميكردم ..صداي گريه دختركم از تو اتاق بغل اومد ..انوش خنديد و گفت دخترمون رو فراموش كرديم ..به سرعت به سمت اتاق رفتيم و با شوق دختر نازم رو بغل كردم ..چقدر حس خوب وقشنگي بود كه بعد از اون همه درد جان فرسا حالا يه تيكه از وجودت تو بغلت بود ..باور نميشد كه الان صاحب يه دختر كوچولو ناز شده باشم.. سرش رو بو كردم بوي بهشت ميداد..صورتش مثل برف سفيد بود ... با كمك مادرم مشغول شير دادن به دخترم شدم و به صورت تپل و سرخش خيره شدم ..ميدونستم ماجان زياد خوشش نيومده كه بچه دختره چون دنبال وارث بود .. هميشه ميگفت محمد پسر فاطمه سست عنصره و آرومه،نميتونه قدرتمند بشه ..اما برام مهم نبود مهم انوش بود..همونطور كه تو اتاق بودم و به دختر نازم شير ميدادم، انوش اومد داخل ..مادرم رفت بيرون و در رو بست ..انوش اومدكنارم نشست .. انوش دستاش رو نوازش كرد و گفت چقد دستاش نرمه و سفيده . از حرفاي انوش خنده ام گرفته بود ..به صورت دخترم لبخند زدم دخترم بور بود و موهاش طلايي بود ،رنگ چشم هاش هم روشن بود ..نميدونم چرا با ديدنش قيافه جهان جلو چشمم ظاهرميشد .. انوش گفت راستي ناري براش اسم نذاشتيم هنوز،دوست داري اسمش رو چي بذاريم.. گفتم تو چي دوست داري.. انوش گفت اسمش رو بذاريم خورشيد، چون باعث گرمي اين خونه شد .چندبار اسم خورشيد رو با خودم تكرار كردم ..دوسس داشتم ،قشنگ بود و اسم دخترمون شد خورشيد ...خورشيد و چشماش رو بست‌‌‌ خورشيد رو گذاشتمش داخل گهواره اش ..و كنارش خوابيدم ..فردا صبح زود تو گوش خورشيد اذان گفتن و انوش بخاطر به دنيا اومدن خورشيد دستور داد چندين راس گوسفند قربوني كنن و تو روستا پخش كنن و به چند تا خانواده فقير زمين داد تا روش كار كنن..چند ماهي گذشت و همه چي بر وفق مراد بود تمام زندگي من شده بود دخترم .. صبح تا شب رو مشغول نگه داري خورشيد بودم ،نميتونستم يك لحظه از خودم دورش كنم ..انوش هم حسابي عاشقم بود گاهي وقتا كه خورشيد گريه ميكرد بغلش ميكرد و جوري باهاش حرف ميزد كه خنده ام ميگرفت...از وقتي خورشيد به دنيا اومده بود خيلي به مادرم فكر ميكردم ..چقد سخت بود كه نه ماه يه بچه رو تو شكمت نگه داري و اون اتفاق برات بيوفته و از بغل كردن و شير دادن بچت محروم بشي ..روزها همينطور ميگذشت و خورشيد تقريبا يكساله شد ..چند باري از انوش خواسته بودم كه موافقت كنه تا كه مادرم رو ببينم ..بهش گفتم دلم ميخواد مادرم زري رو ببينم ..اما انوشي كه انقد آروم بود با شنيدن اين حرفم صورتش سرخ ميشد و عصباني ميشد و ميگفت صد بار گفتم اين بحث رو تموم كن ..ناري وقتي باهام ازدواج كردي ازت قول گرفت كه هيحوقت سمت امان الله خان نري..حتي براي ديدن مادرت ..اون مرد آدم بدیه ..آدم خطرناكيه، فكر كردي براش مهمه ..توام كه نوه اشي براش مهم نيستي ..ناري به اون زودي چهره مظلوم جهان تو لباس سفيد پر از خونش يادت رفت ...مگه خودت نديدي چه جوري جهان خانم رو ازمون گرفت و چه الم شنگه اي راه انداخت .. محمد رو گرفت .. روح االه خان رو گرفت ..ناري فكر رفتن پيش مادرت رو كلا فراموش كن ..همين جوري تو روستا سرزنشم ميكنن كه چرا از امان االه خان انتقام نميگيري ،همين مونده كه همه چو بندازن كه انوش سه تا از عزيزاش رو به خاطر امان االه خان زير خاك كرده ..و بعد هم گذاشته زنش بره عمارت امان االله خان ..ناري لطفا كفريم نكن و اين فكر رو از كلت بيرون كن اين همه سال مادرت رو نديدي چند سال ديگه هم روش.. از دستش عصباني شدم و گفتم ديدن مادرم حق طبيعيه من ..خوب توام پسرش رو از بنی بردی، به خيالت خبر ندارم ... با شنيدن اين حرف صورت انوش سرخ شد معلوم بود انتظار شنيدن اين حرف رو ازم نداشت و حسابي جاخورد... انوش با عصبانيت از جاش بلند شد و داد زد كي اين حرفها رو به تو گفته هان .. گفتم حاشا نكن انوش من ميدونم تو اين كار رو كردي .. انوش داد زد چه توقعي ازم داشتي وقتي ديدم محمد و روح الله خان رو از بین برده، از اونور هم پسر امان خان به فاطمه مظر داشت،توقع داشتي وايسم نگاهش كنم .. داد زدم و گفتم حالا به هر دليل ،كار توام درست نبود... انوش با شنيدن اين حرفم انقد عصباني شد كه چاقو بهش ميزدي خونش در نميود ،با حالت عصباني اومد سمتم و براي اولين بار دستش رو روم بلند كرد و داد زد ساکت شو ناري و سيلي محكمي در گوشم زد و گفت تمومش كن.. خورشيد ترسيده بود و گريه ميكرد و من دستم رو گوشم بود و مات و مبهوت به انوش نگاه ميكردم ..باورم نميشد كه انوش كه اين همه ادعاي عاشقي ميكرد من رو زده باشه .. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
زیر لب گفتم نیازی نیست دعوتشون کنی .... گفت:نه احساس میکنم یه مدت رفتارم با مامانت خوب نبوده، خب حق بده تو مادرت رو بیشتر از من دوست داری ؛ خب منم بهش حسودیم میشد؛چشمام رو بستم و گفتم باشه خودت دعوتش کن ،به ننه شوکتتم بگو بیاد .. گفت نه نمیخواد به اونا نمیگم ... فرداش وقتی از سرکار برگشتم بوی ابگوشت توی خونه پیچیده بود ؛مامانم و بابام شب اومدن .... دور سفره نشسته بودیم ،کبری نشسته بود سر دیگ میخواست غذا بکشه ؛بهش اعتماد نداشتم ،زیر چشمی میپایدمش ؛سمت طاقچه رفت و کاسه مسی رو برداشت ؛مثل برق گرفته ها از جام پریدم و سمتش خیز برداشتم، مامانم با تعجب نگام میکرد ؛؛با حرص کاسه رو از دستش بیرون کشیدم و در و باز کردم اب رو توی حیاط پاشیدم ؛صورتش از عصبانیت برافروخته شده بود ؛دندوناش رو بهم سابید و با غیض گفت :چرا اینکارو کردی ؟ صورتم رو سمت گوشش بردم با صدای ارومی گفتم :دست از پا خطا کنی سه طلاقت میکنم ؛دور برداشتی فک میکنی چه خبره ؟چی میخواستی تو غذا بریزی.. ها؟ یه لحظه انگار وا رفت ؛دیگه هیچی نگفت ... از نگاههای مامان بابام میفهمیدم انگار متوجه چیزی شدن ولی حرفی نمیزدن ... یه مدت گذشته بود و حسابی توی شرکت جا افتاده بودم ؛امین و دست راست اقای سالاری بودم ؛همه حساب کتابهای شرکت رو دوش من بود؛این وسط اختلافی بین اقای سالاری و شوهر افسون پیش اومد ،از شرکت جدا شد و برای خودش کار جداگونه ای راه انداخت ؛منو به عنوان معاون خودش معرفی کرد.... از این بابت خوشحال بودم...تو این چند ماه کبری خیلی گوشه گیر و ساکت شده بود ،تصمیم گرفتم یه فرصت دیگه به خودم و کبری بدم ؛قبل اینکه خونه برم یه دسته گل و با یه قوطی شیرینی خریدم ‌.... در زدم و گلارو از لای در به داخل بردم ؛کبری تو چهارچوب در ظاهر شد،غافگیرانه گلارو از دستم بیرون کشید و با تعجب بهم خیره شد ؛خنده ای محوی زدم و گفتم اونجوری نگام نکن، بذار بیام تو برات توضیح بدم ... از جلوی در کنار رفت و خودش رو مشغول خلال سیب زمینی ها کرد ؛خسته به پشتی تکیه دادم و گفتم:توی شرکت معاون شدم ؛به خاطر همین گفتم شیرینی بگیرم و باهم جشن بگیریم .... بدون هیج تغییری توی صورتش با لحن سردی گفت :که چی بشه ؟چه سودی برای تو داره که معاون شدی ؟ گفتم خب یه سمت جدیده از طرفی حقوقم بالاتر میره ... انگار اصلا براش مهم نبود، بلند شد و سیب زمینیارو توی روغن داغ ریخت ؛گفتم حقوقم که زیاد بشه میتونیم از اینجا بریم خونه اجاره کنیم ؛نگام کرد .... چشماش رو گشاد کرد ؛هیچ جا نمیریم همین جا میمونیم ... گفتم خب خودت میخواستی اینجا نباشیم ،دلت میخواست مستقل باشی ؛ حینی که نگاهش رو به ماهی تابه دوخته بود گفت :دیگه نمیخوام جایی برم ... گفتم میخوام یه فرصت به خودم و خودت بدم ...باید زندگیمون رو از نو بسازیم .... سر به عقب جنباند،به وضوح رنگش پریده بود ...بریده بریده گفت :قبلا تو منو نمیخواستی،الان من تورونمیخوام... گفتم باشه .... کبری کاسه ایی زیر نیم کاسش بود ؛تا یه ماه پیش خیلی دوسم داشت، ولی الان نه.. نیمه های شب بود با صدای جیغ در؛ چشمام رو گشودم ؛تو تاریکی چشمم خورد به کبری که از خونه بیرون رفت ؛گفتم لابد میره دست به اب بشه ؛دوباره بدون اینکه بفهمم خوابم برد ؛ دوباره از خواب پریدم ،چشمم به جای خالی کبری افتاد ؛ بلند شدم نگاهم سمت ساعت دیواری چرخید ساعت سه بامداد بود ؛ چند بار صداش کردم ؛ولی انگار خونه نبود ؛بلند شدم کتم را روی دوشم انداختم ؛از در به بیرون گردن کشیدم ؛نگاهم رو توی حیاط دواندم ؛دمپایی پوشیدم، سمت توالت رفتم ،چند بار صداش کردم، انگار اونجا نبود؛نگرانش شدم ،سراسیمه سمت خونه ی شوکت راه افتادم ؛همینطور بی قرار دور و برم را نگاه میکردم که صدای خش خش شنیدم ؛با ترس ایستادم ؛دنبال صدا گشتم ؛صدا از پشت درختهای پرتقال بود ؛با قدمهایی اروم جلو رفتم، تو تاریکی سایه سفیدی دیدم که سمت خونه میرفت ؛جلوتر رفتم صداش کردم کبری تویی؟ توی جاش ایستاد ؛نزدیکتر رفتم خود کبری بود ؛با دیدن من جا خورده بود و حرف نمیزد ؛گفتم نصف شب از کجا داری میای ؟ وحشت زده به تته به پته افتاد: جایی نبودم ؛خواب بودم یهو احساس خفگی بهم دست داد ،اومدم بیرون قدم بزنم هوا بخورم ؛الان حالم بهتره دیگه ... موشکافانه نگاهی بهش انداختم ؛ زیر لب گفت :نمیدونم چم شده خودمم نفهمیدم چرا اومدم بیرون ؛همینجوری بی هدف راه میرفتم به حرفهات فکر میکردم ؛باورم نمیشه که به من یه فرصت دوباره بدی... نمیدونم چرا حرفاش رو باور نمیکردم؛ انگار یه چیزی رو ازم پنهون میکرد ؛گفتم میخواستی هوا بخوری تو حیاط مینشستی ؛داشتی از ته باغ میومدی !! گفت وا تو به من شک داری صبور؟ الان این حرفها یعنی چی ؟ گفتم والله رفتارات مشکوکه هر کی باشه شک میکنه.... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
استاد امين نگران پرسيد : خوبي نقره خانوم ؟ از اون حالت به زحمت بيرون اومدم و گفتم : بله ...بله خوبم. گفت : مي تونيم شروع کنيم ؟ گفتم : چيو؟ خنديد و گفت :معلومه بدجور رفتن تايماز پکرتون کرده ها !درس رو ديگه ! گفتم : آها...بله شروع کنيم، شروع کنيم. سعي مي کردم همه ي حواسم رو به درس بدم تا ياد حرفهاي تايماز نيفتم. ولي مگه میشد؟ طرفهاي ظهر وقتي استاد داشت مي رفت ، آلن و ويکتوريا هم برگشتن . استاد باهاشون صحبت کرد ،به سليسي و رواني تايماز حرف نمي زد ،ولي باز غنيمت بود که زبون اين ها رو مي دونست که بتونه دوکلوم چاق سلامتي بکنه . زود بهش گفتم : به اينا بگين تايماز خان واسه ده روز رفته مسافرت ،من زبون اينا رو نمي دونم ،عصر که بشه اين دختره هي میگه تايماز کجاست... خنديد و گفت : به مهمونت حسودي مي کني ؟ خجالت کشيدم و گفتم : نه بخدا . با لبخند برگشت سمت اونا و ظاهراً جريان رو گفت . نمي دونم من بدبين شده بودم يا واقعاً حس کردم خوشحال شدن. استاد رو بدرقه کردم و سريع برگشتم اتاق ناهار خوري که دفتر دستکم رو جمع کنم که اکرم ميز رو بچينه . ناهارمون تو سکوت من و سر و صدای این دو تا صرف شد.. حس مي کردم آلن در نبود تايماز راحت‌تر شده . ناهارم رو خورده نخورده بلند شدم و به زبون خودمون تعارفايي کردم . اونا هم يه چيزايي گفتن . گفتم : تو رو خدا آخر عاقبت ما رو باش..نمیدونم ناسزا میدن ! تعارف میکنن .. چی میگن .. سه روز از رفتن تايماز مي گذشت و من تمام روز خودم رو غرق درس مي کردم که ساعتهاي کند بگذرن و اين ده روز تموم بشه... روز چهارم وقتي استاد امين مي خواست بره ، ويکتوريا از پله ها اومد پايين ،لباس راحتی پوشيده بود که باعث شد سرم تا تا اونجايي که جا داشت بندازم پايين . من جاي اون از استاد خجالت مي کشيدم . استاد هم سر به زير سلام و احوالپرسي کرد که ويکتوريا شروع کرد به حرف زدن که امين فقط گوش مي داد. وقتي حرفاش تموم شد ، دوباره به اتاقش برگشت . استاد رو به من گفت : خانوم ويکتوريا و پسر عموشون امشب به يک مهماني تو سفارت فرانسه دعوت هستن .خواستن اطلاع بدن که براي شام نيستن . آخيشي گفتم که باعث شد استاد لبخند بزنه . همونطور که به طرف در ورودي هال مي رفت گفت : مثل اينکه از دستشون حسابي به تنگ اومدين ها ! لبخندي زدم و گفتم : همين که زبونشون رو متوجه نمیشم، کلي واسم سر يه ميز بودن باهاشون سخته ،واسه همين از نبودشون نفس کشيدم ..وگرنه مهمون حبيب خداست. تا دم در حياط هيچي نگفت و من تا اونجا بدرقش کردم . خيلي از نبودشون سر ميز شام خوشحال بودم . ناهار رو هم مي تونستم يه بهانه اي بيارم و کلاً امروز رو لااقل راحت باشم . موقع برگشتن ، رفتم پيش صفورا خانوم و جريان رو گفتم که شام اين دو نفر رو حساب نکن. کل روز رو تو اتاقم بودم و درس مي خوندم . اين چند روز طرفهاي عصر از پنجره ديده بودم که چند تا کارگر يه سري صندوق ، شبيه صندوق ميوه با خودشون مي يارن بالا تو اتاق اينا . اما هي يادم مي رفت از سيد علي بپرسم اينا چين. بيشتر حدس مي زدم سوغاتي باشن. اونشب بعد از صرف شام در تنهایی و سکوت زودتر از هر شب به رخت خواب رفتم .ميخواستم از لحظه لحظه ي نبود اين دو تا لذت ببرم ... آخرین پله ی طبقه ي دوم رو که بالا رفتم ، دلم گرفت. حس اینکه تایماز ي رو چند روز نمي بينم ،دلتنگم کرد. جلوی در اتاقش وایسادم و ناخودآگاه دستم رفت رو دستگیره .در اتاقش روکه باز کردم ، یاد حرفاش،اعترافاتش افتادم... دلم براش تنگ شد . ياد وقتی افتادم که مریض و رنجور گوشه ی اتاق افتاده بود . با خودم فکر کردم؛ جواب من به تایماز چیه ؟ حالا وقتی برگرده و جواب بخواد چی بهش می گم ؟ خودم از خودم هم خجالت میکشیدم آروم زمزمه کردم؛ منم دوست دارم ... آره جواب من غيراز بله چي مي تونست باشه ؟ یه لحظه افکار مزاحمي مثل ، وجود بانو ، وجود خان و اینکه اونا من رو چیکار میکنن اگه بفهمن زن پسرشون شدم ، اومد به سراغم که سریع پروندمشون . با خودم گفتم تایماز ميدونه چیکار کنه ،اون که وابسته ي اونا نیست ،می دونستم به این راحتی هام نیست و اونا اگه بفهمن ، به این آسونی با این موضوع کنار نمي يان‌‌‌‌ اونقدر تو افکار شیرین دخترانه ام غرق شدم که نفهمیدم کی خوابم برد . وقتي بيدار شدم ، تا شب یکریز درس خوندم .. چقدر میز غذا بدون تایماز کسل کننده بود.. به خدا اگه مهمون تایماز نبودن و احترام بهشون واجب نبود ، ابداً باهاشون سر یه میز غذا نمي خوردم. هي با هم بگو بخند مي کردن و منم مثل چی فقط تماشاشون میکردم، نگاههای بد اون پسر عمو هم کم کم داشت کاسه ی صبرم رو لبریز میکرد‌... از زبون تايماز.. دلم براي نقره خيلي تنگ شده بود . هر روز سيد علي از خونه واسم خبر مي آورد . اما اين پيغامهاي چند جمله اي .... ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
من زنگ نزدم كه اين حرفا رو بهم بزنی، شنيدم بارت رو مصادره كردن اگه خواستی ميتونم كمكت كنم ... گفت :آخه تو چطوری میخوای به من كمک‌ كنی ؟ با حرص گفتم : دارم دندون رو جيگر ميذارم كه با بی احترامی جوابتو ندم ،اگه پول خواستی من و رها ميتونيم کمکت کنیم.... مادرم هنوز نميدونست كه ما عراق زندگی میکنیم...ولی قشنگ معلوم بود با شنيدن اسم پول لحنش عوض شد و سعی میکرد حرفایی که چند ثانیه پیش زده رو جمع و جور كنه ... یه دفعه شروع كرد به اشک ريختن، شما كجاييد که من دنبالتون ميگردم و دلم براتون تنگ شده ! خندیدم و بهش گفتم ، خیلی خوب حالا نمیخواد خودتو دلسوز و نگران نشون بدی ، يه شماره كارت بفرست تا يه مقدار پول واست واریز کنم .... با لحنی که مشخص بود خیلی خوشحاله گفت کجایید ؟میخوام بیام ببینمتون ! کلافه گفتم:نمیخواد ما رو ببینی ،اگه نگران جا و مكان مایی ، نگران نباش، جامون خوبه فقط يه شماره كارت بده و اينطوری شد كه من و رها ٣ هزار دلار واسش فرستاديم ... مادرم كه یه دفعه طعم این همه پول رو چيشده بود يكم آروم شده بود و ديگه ميذاشت با داداشام حرف بزنيم ،ما هم هر دفعه واسشون پول ميفرستاديم تا لباس و چيزایی لازم دارن رو براشون بخره ،اما مادر من گاهی ميخريد و نصف بيشتر پولا رو واسه خودش بر ميداشت... تا اینکه اخرش مجبور میشديم از اينجا وسايل بخريم و بديم به اتوبوس های سقز سليمانيه ، که برن تحويل بگيرن ... اهون اینقدر تو خونه جنگ و دعوا درست میکرد که مادرمو کلافه کرده بود، با اينكه پسر فوق العاده باهوش و زرنگی بود و هميشه چه از نظر نمره هاش چه اخلاقش شاگرد ممتاز بود ، مشكل عصبی پيدا كرده بود ، به حدی كه با معلمش دست به يقه شده بود و ازش خواسته بودن تا پدرم بره مدرسه که اخراجش نکنن... ولی اهون به كسی چيزی نگفته بود و تو خونه يه جور وانمود كرده بود كه ميره مدرسه ، اما نتونسته بود بره سر جلسه ی امتحاناتش و چند تا از درساشو رد شده بود... وقتی اينو شنيدم زدم زير گريه ،شرايط اون خونه رو تك تک مون اثر گذاشته بود ...مادرمم مدام درگیر کاراش بود تا بلاخره تونسته بود ماشينش رو از مصادره در بياره ، روناک ميگفت اهون جرات نداره به ماشينش دست بزنه و مدام با هم دعوا میکنن .. اهون يه روز بهم زنگ زد و گفت : اگه پول داری واسم بفرست ميخوام با دوستم شریکی يه پيكان بار بگيریم و بریم تهران كار كنیم ... از يه طرف نگران اين بودم که يه پسر جوونِ بی تجربه بدونِ گواهينامه اگه ماشين بگيره بدبخت ميشه، از يه طرفم ميترسيدم بی انگيزه بمونه و بره سراغ سراغ چیزای دیگه... ناچار گفتم : چقد ميخوای؟ گفت سه ميليون چون ...تازه اون پول رو به مادرم داده بودم، دست و بالم تنگ شده بود و مجبور شدم از دوستام قرض بگیرم و واسش بفرستم ... نور به دليل مريضی مادرش مجبور شد برگرده بغداد و من شدم قديمی ترين دختری كه اونجا مونده بود ... هر كی ميومد چند ماهی كار ميكرد و به خاطر سخت بودن کارش زود ميرفت ؛ اما چون صاحب کارم هم ضمانت خونم و هم اقامتم رو كرده بود نميتونستم جای دیگه ای برم..من حالا هم بايد كارايی که نور انجام میداد رو تمام و كمال ميكردم هم گارسونی ؛ ولی بيشتر حقوق بهم نميداد ، در حالی كه نور ۹ برابر من حقوقش بود ...خيلی خسته شده بودم، ولی به خودم دل داری ميدادم و میگفتم بلاخره درست ميشه . يكی از روزهای اف با دوستای رها برنامه گذاشتيم که بريم منقطه تفريحی دوكان و شب رو اونجا بمونيم و صبح زود برگرديم ، آراس هم همراهمون بود و خیلی بهم توجه ميكرد ....وقتایی كه چيزی احتياج داشتم بدون اینکه من ازش بخوام فوراً برام تهیه میکرد ،يا مدام ازم سوال ميكرد چيزی لازم دارم یا نه ، آراس رو چند وقتی بود که ميشناختم و به وضوح مشخص بود که يه حرفی تو دلشه، ولی از گفتنش خجالت میکشه ، قبلا چند باری با هم صحبت کرده بوديم، اما اون شب بعد از شام بهم گفت : ميشه يكم با هم قدم بزنيم باهات حرف دارم ... منم مخالفت نکردم و همراهش رفتم اطراف رودخونه ، کم کم سر صحبت رو باز کرد و گفت :رستا من الان يک ساله كه شما دو تا خواهرو ميشناسم ، تو واقعا دختر خوب و پاکی هستی و من ازت خوشم اومده .. ناگفته نماند 👈( هيچكس نميدونست كه من مطلقه ام و به همه گفته بودم دخترم ،چون نمیخواستم کسی سو استفاده کنه) در جوابش گفتم ، من شرايط خوبی ندارم و نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم ...من کسی رو ندارم و ميخوام اینجا کار کنم پول جمع كنم ... لبخند ملیحی زد و گفت : ميدونم که ميترسی که آدم درستی نباشم؛ ولی من اينطوری نیستم، تو اين مدت دیدی و منو شناختی .. من نميخوام تو رو تو عمل انجام شده یا رودربايستی بذارم ، تا الانم هر كاری واستون كردم بی قصد و قرض بوده ، من بهت قول ميدم..‌‌ ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
هومن خوددارتر از آن بود که بتوان سر از افکارش درآورد . بالاخره یک شب او را به تیر سوالات رنگارنگم بستم . می تونم یه سوال خصوصی ازت بپرسم ؟ شما چند تا سوال بپرس . با تامل گفتم : در رابطه با سوزان ... چطوری باهاش آشنا شدید ؟ با لبخندی گفت :برای پرسیدن این سوال اینقدر مردد بودی ؟ _خب فکر کردم شاید به حساب کنجکاوی بی جا بزارید . _همین ؟ این حرفها چیه دختر خوب ... _من و سوازن سه سال پیش تو یه مهمانی خداحافظی با هم آشنا شدیم . _حالا چرا یه آشنایی ساده ؟ به خصوص که اون وقتها سوزان حتی خیلی قشنگتر از حالا بود ؟ _برای این که او نامزد داشت . گذشته از این منم تو فکر ازدواج و تشکیل خونواده نبودم . _ولی حالا که نه سوزان نامزدی داره و نه شما ... به هر حال شما هم باید یه روزی ازدواج کنید ، غیر از اینه ؟ بافکر گفت :این حرفهای خودته، یا به نمایندگی از خانم های خونواده صحبت می کنی ؟ _شما فرض کنید هردوش ، مادرتون حق داره براتون نگران باشه ، سوزان هم اونقدر خوب هست که برای از دست ندادنش یک لحظه هم درنگ نکنید . _نظر تو برای من قابل احترامه خانم یگانه ی عزیز، اما تامین اون مستلزم یه بدقولی بزرگ به خودته . از حرفش جا خوردم و او ادامه داد :وقتی می خواستی به اهواز برگردی ،از من یه قولی گرفتی درسته ؟ به خاطر اوردم در آن روزهای تلخ و سیاه که هنوز هم در نظرم در هاله ای ابهام و تاریکی بود ، چه قولی از او گرفته بودم . گفت :متاسفم ! قصد یادآوری اون روزها رو نداشتم . با لبخئ تلخی گفتم :مهم نیست ، حالا دیگه هیچی مهم نیست . _حالا اگه شما جای من بودی چی کار می کردی ؟ با قاطعیت گفتم :سر قولم می موندم . رفتن همایون به جبهه و جواب منفی هومن به خواست فرنگیس خانم ، خود برای دلگیری او کافی بود ،اما انتقال فرزین از طرف ارتش به کرمانشاه تاب و قرار را از او گرفت . به خصوص که دو ماهی بیشتر به موعد زایمان سالی نمانده بود . او به اصرار مادرش برای ماندن در تهران ، حداقل تا بعد از زایمان توجهی نکرد . می گفت : من هر جا که باشم می تونم از عهده خودم بر بیام . وقتی آنقدر با هیجان و علاقه از فرزین نام می برد، متعجب می شدم . او همسرش ور خیلی دوست داشت، با همه ی کج خلقی های اوایل نامزدی شان و با وجود علاقه ای که سالهای پیش به فرهاد داشت، حالا سرش به زندگی خودش گرم بود ،پس چرا برای من اینطور نبود ؟ چرا گذشته ها دست از سرم بر نمی داشتند ؟ منی که داشتم زندگی ام را می کردم . من که هرگز قدم به آن تالار و آن اتاق نمی گذاشتم . من که از هر جمعی که در آن نامی از منصور برده می شد می گریختم، مثل آن روز که سالی چند تا از عکس های مشترک منصور و کتی و کیمیا را آورده بود . شاید چند ماه بعد از رفتن منصور بود ... وقتی که همه ی رشته ها را گسسته بودم ... سالی یکی دو روز قبل از رفتن به دیدنم امد . تازه به عمارت رسیده بودم و در اتاقم مشغول تعویض لباس بودم که آمد . _خسته نباشی . _ممنونم ، حالت چطوره ؟ _خوبم . خانوم بزرگ گفت قراره برید کرمانشاه .. مغموم و بی حوصله گفت :آره ... خیلی هم بد نیست ، حداقلش اینه که زندگیت دچار یکنواختی نمی شه . شانه ای بالا انداخت و گفت :اینم حرفیه ! اما برای این حرفها نیومدم، هرچند تو مثل قدیما خوب بلدی آدم رو تو بدترین شرایط به ارامش برسونی . دست به کمرش گذاشت و نالید . از آن دختر خوش قد و بالا خبری نبود . این اواخر دست و پایش هم ورم داشت و گاهی از دردهایی می نالید که پیش از آن هرگز گرفتارشان نشده بود . یک خط در میان هم می گفت : عجب اشتباهی کرم ! بچه می خواستم چه کنم ؟ و در این مواقع نگاه مهتاب به او غرق حسرت می شد و دل من برای او آتش می گرفت . _از من دلگیری ؟ به خودم امدم . قبل از اینکه حرفی بزنم ادامه داد :متاسفم ! اما من هیچ وقت نتونستم تو اون قضیه به تو حق بدم، برای همین هم تا آخرین لحظه رو حرفم موندم . من منصور رو خوب می شناختم . یگانه بارها به تو هشدار دادم که آخر این راه به ناکجا آباد ختم می شه ، اما دوست داشتن منصور چشمات رو گرفته بود ،تو نمی دیدی اما من می دیدم ، نه من ، مطمئنم همه اون چه رو که من می دونستم می فهمیدند و درستی اون رو تایید می کردند . چه هومن و پیمان و چه حتی همین مرجان احساساتی خودمون . اما اونها به خاطر دل تو سکوت کردند و گذاشتند کار به جایی که نباید کشیده بشه ، اون اوائل رفتن منصور ، حس شیطنت باعث می شد دائم به تو یادآوری کنم حدسم درست از آب در اومده، برای همین مدام حرف اون دو تا رو پیش می کشیدم و باعث آزارت می شدم، اما تازگی ها به این نتیچه رسیدم ،نه تو اونقدرها که فکر می کردم مقصر بودی و نه منصور اون قدرها بی نقصر ... به هر حال اتفاقیه که افتاده ، بهتره گذشته ها رو به گذشته واگذار کنی ، ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
می خوای از کجا عروس بیاری که ندانی ننه اش کیه باباش کیه؟ من و مارجان مات و مبهوت به دهان مشتی خیره شده بودیم...تازه فهمیدم فیلم تازشه و با این حقه می خواد نوه اش رو بهم بده...با حرص بلند شدم و گفتم پس بگو چرا یکهو این همه مهربان شدین و دم از انسانیت و حفظ زمین تا بزرگ شدن من می زنین. مشتی با تندی گفت بشین پسر دو تا مردیم داریم حرف می زنیم،صدات رو توی سرت انداختی که چه؟حرمت نان و نمک رو حداقل نگه دار. عمه جان با شرمندگی دستاش رو توی هم فشار می داد و عرق شرم می ریخت.مارجان سکوت کرده بود و نمی دونست چی باید بگه. مشتی هم با غرور لم داده بود و تسبیحش رو می زد. کمی بلاتکلیف سرپا ایستادم و بعد رو به مارجان گفتم پاشو بریم...با داشتن چنین فامیلی دیگه نیاز به دشمن نداریم. تا مارجان خواست بلند بشه عمه جان گفت روم سیاه دخترم ،کاش امشب رو هم اینجا می ماندین. مارجان با نگاه پر غیضی روبه مشتی به عمه گفت، ما که نمک پرورده ات هستیم، عمه حساب من و شما با حساب مشتی و مال دنیا جداست... در حال پایین آمدن از پله ها بودیم که مشتی رمضون با صدای بلند گفت لگد به اقبالت نزن پسرجان،تا کی می خوای از خودت بیگاری بکشی؟تا کی می خوای الاخون والاخون خانه ی این و آن باشی،دلم به حالتان سوخت که چنین پیشنهادی دادم،کم خواستگار نداره این دختر، ولی اجازه اش دست منه ،گفتم به پوست و گوشت خودمان بدیم بهتره...حالا که نخواستی خیر پیش، خودت سرت به سنگ می خوره و برمی گردی. بدون اینکه جوابی بدم از خونه اش خارج شدیم و تا ابادی خودمون کارد می زدی خونم درنمیومد.خاله پرگل با دیدنمون گفت چه شد مهلا،راضی شد زمین را پس بده. مارجان وارد حیاط شد و گفت اره یک زمین هم سر داد،به جای ضرر و زیان این همه سال...چه ساده ای خواهر، اینی که من دیدم فقط خاک گور سیر می کنه... می خواد نوه اش رو به کول رضا ببنده و زمین را هم بندازه پشت قباله اش... توی حیاط با حرص قدم می زدم که خاله پرگل گفت اینقدر حرص نخور پسر جان پس میوفتی،فدای سرت که زمین رو نداد. گفتم چه جوری حرص نخورم خاله؟اگه این زمین را بالا نکشیده بود نیازی نبود این همه سال من برای این و آن کار کنم و یک گوشم هم کر بشه...آرزوی زمین را به دلش می زارم ،نه خودش استفاده ای ازش کرد و نه گذاشت ما خیری ازش ببینیم... خاله پرگل با لب های آویزان گفت خیر ندیده حالا کدام نوه اش را میگه؟ مارجان گفت لابد دختر فرخنده،مروارید رو میگه...صحبت من سر نوه اش نیست پرگل،فرخنده زن نجیبیه ،حتما دخترش هم همینطوره،ما از عمه جان بدی ندیدیم که از دختر و نوه اش ببینیم.اگه این ماجرای زمین و گروکشی مشتی رمضون نبود کی از دختر فرخنده بهتر.من هم از خدامه یه دختر از ولایت خودمان برای رضا بگیرم حداقل میدانیم اقاش کیه ننه اش کیه.دخترای شهری عارشان میاد یه چایی جلوی شوهرشان بزارن،این سه سالی که تهران بودم فهمیدم دلسوزتر از خودمان برای زندگی جای دیگه ای نیست. خاله پرگل توی فکر فرو رفت و گفت چه بگم والله ،صلاح مملکت خویش خسروان دانن،رضا مثل بچه ی خودمه، خوشبختیش آرزوی منم هست. خاله پرگل که رفت وارد خونه ی محقرمون شدیم و عقلامون رو روی هم گذاشتیم، ولی به نتیجه ای جز زیر بار حرف زور مشتی رمضون رفتن نرسیدیم. مارجان می گفت یروز بریم خانه ی دخترعمه فرخنده،مروارید رو ببین شاید خوشت آمد...می ترسم یروز پشیمان بشیم که چرا روی پیشنهاد رمضان بیشتر فکر نکردیم.اگه مروارید را بگیری رمضان زیر بال و پرت را میگیره ،می تونیم از شر غربت خلاص بشیم و برگردیم ولایتمان. بدون حرفی زیر پتو خزیدم و با کلافگی و سردرگمی به سختی به خواب رفتم. صبح روز بعد با سر و صدای خاله شهرناز که اومده بود تا علف از سهم تیغه شده ی خونه ببره بیدار شدم.همیشه عادت داشت با همه درگیر بود و به زمین و زمان ناسزا می داد.الان هم که عمدا برای اینکه حرص مارو دربیاره غرش می کرد و در و دیوار رو محکم می کوبید. چشم هام رو به سختی باز کردم و به طرف کوچه رفتم... شهرناز با دیدن من در حالی که چند ریسه علف روی کولش بود گفت رفتی شهر واسه من آدم شدی؟حرمت کوچکتری بزرگتری یادت رفته؟نکنه منتظری من سلام کنم؟ بی تفاوت گفتم هدفت ازین کارها چیه؟ _کدام کارها؟آمدم علف ببرم، مگه پا توی خانه ی تو گذاشتم که ناراحتی. پوزخندی زدم و گفتم منظورم این تیغه کشیدن خانه است. علف هارو روی کولش جا به جا کرد و گفت نکنه انتظار داشتی از حق یتیمام بگذرم؟تو که خیر سرت درس خوانده ای،اون خانه که داخلش نشستیم برای پسر آخرمه،برادرهات چهار صباح دیگه بزرگ بشن سرپناه نمی خوان؟زن و زندگی نمی خوان؟ قهقهه ای سر دادم و گفتم تو اگه به فکر سرپناه برادرام بودی ،هر چه داشتی نداشتی آتیش نمی زدی...همین نصف خانه را هم می دانم دیر یا زود می فروشی... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾