eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
460 عکس
798 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
_بذار برسیم خونه میریم دکتر.چشامو‌ بستم و خوابیدم. این بار با صدای امیرخسرو بیدار شدم ،ماشین از حرکت ایستاده بود از ماشین پیاده شدم دستمو به دیوار گرفتم که نیفتم آنقدر حالم بد بود که اصلا فرصت نکردم به اطراف نگاه کنم ،فقط وارد خونه شدیم و امیرخسرو درو از ترس قفل کرد، منو به سمت اتاق راهنمایی کرد و گفت:_دکتر خبر ‌میکنم زودی میاد بالا سرت،بشین فعلا چیزی میخوای بیارم؟؟ +خیلی تب دارم ،دهنم خشک شده... - بخوابی بهتر میشی .. از ترس و خستگی چشمامو بستم، اما فقط کابوس اون سفره خونه رو میدیدم.‌.با وحشت از خواب پریدم و گفتم :من از کی خوابم‌؟ _دو سه روزی میشه که مدام تب داری،هر شب دکتر میاد بالا سرت ،هرشب تا صبح تو خواب حرف میزنی... -من سه روزه که افتادم اینجا؟ اره ولی خداروشکر تبت قطع شده .. +تازه فرصت کردم به اطراف نگاه کنم ،با دیدن قرص و شربت و آمپول هایی که کنار تخت بود وحشت کردم....نگاهمو دور تا دور اتاق چرخوندم با دیدن تخت بزرگی که روش نشسته ‌بودم به وجد اومدم .اتاق بزرگ و جا دار بود دوتا پنجره داشت که پرده هاش سفید و قهوه ای بودن ،پرده ها جمع بود و نور روی فرش قرمز وسط اتاق افتاده بود.یه کمد بزرگ مثل کمد جواهر و زلیخا هم کنج دیوار بود...از جا بلند شدم و به سمت پنجره حرکت کردم و بازش کردم...با دیدن حیاط سرسبز و حوض کوچیک وسطش ذوق کردم، با تنفس هوای تازه وارد ریه هام روحم تازه شد.چندین بار نفس عمیق کشیدم، پنجره رو بستم از اتاق خارج شدم، تا حالا همچین خونه قشنگی رو ندیده بودم ،دور تا دور پذیرایی پشتی و بالشت گذاشته شده بود.اینجا خونه ی امیرخسرو بود؟ امیرخسرو گفت:صبحانت رو بخور یه چیز بگم خیالت کمی راحت بشه بزار یکم بهتر بشی میفتم دنبال کارات، نمیذارم خیلی طولانی بشه.. نگاهش کردم و گفتم:نمی‌دونم چطوری ازتون تشکر کنم فقط دعا کنید از دست بهادر زودترراحت بشم .. دست وصورتم رو با آب سرد شستم و برگشتم داخل، یعنی الان همه فهمیدن که من فرار کردم؟مسخره بود اما من حتی اونجا هم نگران پدر مادرم بودم که نکنه جواهر آوار شده باشه رو سرشون و بخواد اذیتشون کنه. دلم برای کلثوم تنگ شده بود ،ولی بعید میدونستم که به همین راحتی امیرخسرو بتونه برگرده به اون آبادی، اگه کسی بینه به امیر بهادر خبر میده ،پس مجبوریم صبر کنیم‌ یه مدت بگذره تا آب ها از آسیاب بیفته..‌بعد صرف صبحانه،یهو یه چیزی یادم افتاد آب دهنم رو قورت دادم آروم گفتم :ببخشید من باید برم گرمابه . صدام لحظه به لحظه تحلیل می‌رفت گفتم:نمی‌دونم چند وقته که گرمابه نرفتم. مکث کردم که امیر خسرو گفت:زیر زمین گرمابه هست ... سر جام نشستم و گفتم :زیر زمین؟؟؟ _آره...البته نه مثل گرمابه ی آبادی...یه حوض کوچیک وسطشه و اطرافش کاشی کاری شده... با خوشحالی از جا بلند شدم ....از جا بلند شدم به سمت گرمابه رفتم و خودمو حسابی تر و تمیز کردم، احساس سبکی داشتم لباسای کثیفمو گذاشتم یه گوشه و به داخل خونه برگشتم ،امیر خسرو نشسته بود و مشغول کارهای خودش بوده ،تقه ای به در زدم و وارد شدم، ازش تشکری کردم و گفتم ممنونم بابت همه زحمتی که کشیدید، اما لطفاً کمکم کنید من زودتر از امیر بهادر جدا بشم‌. یهو رنگش پرید و گفت من کمکت میکنم یکم صبر کن آبها از آسیاب بیفته.. با خوشحالی گفتم شما کمکم کنید من تا آخر عمرم دعاتون میکنم..بعد اون امیر خسرو یکسره فقط حرف میزد ،از جواهر پدرش بهادر حتی زلیخا اونم دلش خون بود اما انگار رسم روزگاره.... یاد روزایی افتادم که تو عمارت با جواهر و امیر بهادر سر کردم، امیر بهادر مثلا شوهرم بود ولی ..من تو اون خونه حتی اجازه حمام کردن نداشتم..‌از فکر اومدم بیرون و گفتم آقا امیر خسرو شما کی میری دنبال کلثوم؟ -چند روز دیگه میرم. +میشه منم باهاتون بیام؟ _کجا بیای؟؟ مگه میرم تفریح که‌توام بیای.. +من میترسم تنها برید از بهادر میترسم من نمیتونم اینجا بمونم از نگرانی میمیرم.... ببین من مجبورم تنها برم... گفتم:ای کاش قبلش میشد باهاش هماهنگ کنید.. _نه باید نصف شب یهو برم تو اتاقش... با به یاد اوردن شبی که فرار میکردیم بدنم مور مور شد.. +من نمیذارم تنها برید .. که گفت حالا شما نمی‌خواد به این چیزا فکر کنی بذار تا اون موقع ببینیم چطور میشه! گفتم:این خونه رو از چه کسی خریدید؟ _از یه آقای مسنی خریدم؛همسایه دیوار به دیوار اینجا زنش طلعت خانومه،خیلی زن خوبیه قول میدم یه بار که ببینیش عاشقش میشی انقدر که خون گرم و خوش قلبه،خیالم راحته که بعد ها باهاش رفت و آمد می‌کنی و اینجا تنها نیستی یه پسر هم به اسم عنایت داره...سری تکون دادم.. گفتم :اما نمیدونم‌چرا دلهره دارم ،هنوز هیچی نشده به آخرش فکر میکردم ،دلم گواه بد میداد؟ از کجا میدونستم که قراره این ارامش شروع نشده تموم بشه.بدون اینکه چیزی بگه سکوت کرد ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مادرجون خوش امد گفت و دستمو از بین دستش ول نمیکرد و گفت : خوش اومدی ...ما که رویی نداشتیم بیایم ... خدا باعث و بانیشو لعنت کنه ...چه مصیبتی انداخت وسط زندگی ما ... عمو حسن با ناراحتی گفت : ما شرمنده ایم ما مقصریم ما تو استین خودمون مار پرورش داده بودیم ... _ ما انقدر بی معرفت بودیم که به اولاد خودمون پشت کردیم‌... دست من و عروسم بسته بود ...اقا بالاسر دوتا داشتیم ...خدا تو همین دنیا زور بازوشون رو گرفت ...یکیشون تو بستر بیماری و یکیشون تو بستر کم عقلی و نادونی گرفتار شد ... دنباله حرفشو گرفتم و گفتم : چی شده مگه مادرجون ..‌علی گفت بیام ...بقیه کجان ؟ مادرجون با دست دربی که اتاق رو به اتاق بغل باز میکرد هول داد و گفت : یکیشون اینجاست ... مادرجون درب وسط اتاق رو که به اتاق کناری باز میشد رو هول داد باز شد و گفت : اینجاست بزرگشون اینجاست ... سرمو داخل اتاق بردم و نگاه کردم ... اقاجون بود که روی تخت خوابیده بود ... ازش میترسیدم و صدامو پایین اوردم و گفتم : نفهمیده من اومدم ؟‌ _ چه فرقی میکنه گندمم ...چند ماهی هست سکته کرده ...آه تو رو در اورد خدا ناله شو در اورد ...سکته کرده زمین گیر شده ...نه زبونی داره نه زور بازویی ...اگه اب نریزیم تو دهنش تشنه میمونه ... نتونستم تحمل کنم و دوباره بغضم ترکید ... مامان لبخندی زد و هدیه رو نوازش کرد و گفت : روم نمیشه بگم من مادربزرگتونم ... چه مادر بزرگی وقتی هیچ وقت بهشون محبت نکردم ... مادرجون رو به خاله و عمو گفت : ارمان خان کجاست ؟‌ من تا به اون روز نمیدونستم و عمو حسن گفت : اعتیاد پیدا کرده ...زنش داره طلاق میگیره ... من متعجب تر از مادرجون گفتم : اعتیاد ؟ _ خیلی اوضاع بدی داره ..‌اگه زری کمکش نکنه کارتون خواب میشه و گدایی میکنه ... یه نادون یه سنگ میندازه تو چاه و صدتا از اون نادون تر مثل ما گول حرفهاشو میخورن ... مادرجون نگاهم کرد و گفت : هرکسی دل این دختر رو شکست یجور زمین خورد ... _ مهناز چطوره ؟‌ _ خبر نداریم ...حتی نمیاد بهمون سر بزنه .‌مال پدریشو گرفت و رفت پی زندگیش ... یادته گندم چه روزهایی که همه دور یه سفره بودیم ...چقدر خوش بودیم ... محمد یه اولاد عقب مونده خدا بهش داد ... محمد هزاربار خواسته بیاد به دست و پاهات بیوفته ...ازت حلالیت بگیره ...جلو چشم هاش پسرش مریضه و دوایی براش نیست ... من که اصلا باورم نمیشد ... پس اینا این همه مشکلات داشتن و علی میگفت من بیام ... مامان مثل ابر بهاری گریه میکرد و گفت: گندم بدبختی رو دیگه چطور باید به دوش بکشیم ... خوشبختمون فقط علی که از ما جدا زندگی میکنه ... محمد هر چی بود و نبود رو برداشت پسرشو برد خارج کشور ولی درمان نشد ... به زیر زمین اشاره کرد و گفت : همینجان تو زیرزمین زندگی میکنن ... حقوق بابات و اقاجون خرج همون دوا و دکتر خودش و بچه محمد رو بده کفایت میکنه ... انگار اونا مدتها بوده تقاص کارهاشون رو داده بودن و ما تو بی خبری بودیم... مامان به بچه ها خیره بود و گفت: یکساله شدن؟ خاله زری جای من جواب داد... فردا تولدشون و بچه هام یکسالگیشون تموم میشه... _ ما چه خانواده ای هستیم که امروز فهمیدیم مادر بزرگ شدیم...خاله شدیم... دایی شدیم... با صدای بسته شدن درب حیاط همه به بیرون خیره موندیم...محمد بود... شیر اب رو باز کرد و مشتی اب به صورتش زد...انگار سرمای هوا رو حس میکرد که وقتی اب یخ رو به صورتش کوبید حس خنکی کرد...با دیدن کفش ها تعجب کرد منتظر کسی نبودن و مهمونی هم نداشتن...رو پله هابود که در رو باز کرد و با دیدن ما همونجا ایستاد... اون به ما و ما به اون خیره بودیم... موهای سفید روی سرش پر شده بود... مگه چند سالش بود که اونطور پیر دیده میشد...نادیا و بچشون نبودن ... مامان به ما اشاره کرد و گفت : گندم اومده دیدنمون ...بیا بالا ببین بچه هاشو ... محمد سرشو پایین انداخت و گفت : سلام ... فقط اروم سلامشو جواب دادم ... خاله زری با لبخندی گفت : نادیا خانم کجاست؟ _ خونه مادرش مونده ...یکم بچه اذیت میکرد اونجا راحت تر بود ... صورتش پر بود از شرمندگی ...بلند شدم، اونجا داشت خفه ام میکرد، انقدر ازشون گله داشتم که حتی دلمم براشون نسوخت ... از دور به چشم های اقاجون خیره شدم... نگاهم میکرد ...پس اون زبون تلخش کجا رفته بود ...اون اقتدار و اون همه سختگیری هاش کجا رفته بود ...بوی بدی اتاق رو برداشته بود و تو چشم هاش من چیزی جز طلب ببخشش ندیدم ... رو به ارش گفتم: بریم ... نمیتونستم تحمل کنم‌...اقاجون رو که روی تخت میدیدم‌ اعضای بدنم سست میشد و حالم بد میشد ...من هیچ وقت نفرینشون نکرده بودم‌... مادرجون کنارم ایستاد و گفت : حلالش کن گندم ...دستمو بین دستش گرفت و منو با خودش برد داخل ... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
چی بهتر از اینکه خودمون تعیین کنیم، که چی به کی میرسه.... دلم از حرف محمود لرزید، گفتم خدا نکنه که تو اتفاقی برات بیفته ... گفت خانم من ! ایران من ! دنیای من....این زندگیها به هیچکس وفا نکرده ... ای بسا که صمیمیت های چه خانواده هایی که بخاطر مال دنیا بهم خورده... درسته بچه های ما هم نیازی به این اموال ندارن، اما نکنه خدای نکرده دست آخر روشون به هم باز بشه.... عمیقا به حرفهای محمود فکر کردم، به تهش که میرسیدم میگفتم راست میگه، باید از الان خودمون تکلیف همه چیز رو روشن کنیم ...محمود وکیل داشت،با مشورت با وکیلش کلیه اموالش رو خدا پسندانه بنام هر چهار تامون زد ،گفت ممکنه یک وقت من زودتر از تو از دنیا برم، نمیخوام دچار مشکل بشی.... با کمک وکیل همه اموال محمود بنام بچه ها شد اما !!! زیر تمام سندها قید کرد که هر زمان من مُردم با رضایت همسرم باشه که اگر ایشون راضی بودند، بهشون تعلق بگیره... گفتم محمود این دیگه چه کاریه ؟ گفت ایرانتاج جان میخوام همیشه احترام داشته باشی ،هرچند که ما بچه های خوبی تربیت کردیم اما همه چی زیر نظر تو باشه بهتره و اینهم ایده محمود بود.... روزهای زندگی ما در گذر زمان جلو میرفت... مهلقا یکروز سراسیمه به خونمون اومد و گفت ایرانتاج شمسی امروز از دنیا رفت ،حالا چطوری بخاطر محسن به خونشون برم ؟گفتم نیازی نیست خونشون بری، چون ممکنه با رفتنت بهت توهین کنن، بهتره به بهشت زهرا بری و همونجا یک ساعتی باشی و برگردی .اما دیدم خیلی نگرانه ... گفتم بزار منو محمود هم به احترام محسن باهات میایم ...ما به همراه مهلقا ودختر و‌‌پسرش به بهشت زهرا رفتیم ،خواهر شوهراش تا مهلقا رو‌دیدم گفتن به چه حقی برای مادر اومدی؟ تو سالها نگذاشتی مادر ما به خونتون بیاد، حالا تو اومدی ؟ همون موقع پدر محسن جلو اومد و گفت خجالت بکشید مهلقا زن برادرتونه ،سالها صبوری کرد،ولی مادر شما باهاش کنار نیومد...بعد رو کرد به محمود گفت من معذرت میخوام بلاخره اینا هم دختر هستن و مادر دوست !شماها به بزرگی خودتون ببخشید ... ما اصلا حرفی نزدیم، فقط من به پدرشوهرش گفتم ما به احترام شما و محسن اومدیم ،وگرنه مزاحم دختر خانومهاتون هم نمیشدیم، بعد هم مهلقا که خونتون نیومده ! اومده سر خاک... اونم با سرشکستگی گفت بخدا من میدونم تو این سالها حق با مهلقا بود ،اما چه کنم ! جنازه شمسی که بیشتر از یک کفن با خودش نبرد در گورستان آرام گرفت ...گاهی میگفتم خدایا ما از ثروتمون چی با خودمون میبریم ؟ این ثروت در اون دنیا کجا به داد ما خواهد رسید ؟ چرا حالا که خدا بما اینهمه نعمت داده ازش استفاده نمی کنیم؟؟ محسن آرام یک گوشه ایستاده بود ،انگار ماتزده شده بود ،جلو رفتم بهش تسلیت گفتم... بعد آروم گفت ایرانتاج خانم یعنی مادرم منو میبخشه ؟چون مهلقا رو‌خیلی اذیت کرد و منهم اجازه ندادم به خونمون بیاد، اما خودم بهش سر میزدم... گفتم بخشش از خداونده ،امیدوارم همه ما از طرف خدا بخشیده بشیم... گفت شما بودی می بخشیدی ؟ گفتم من جای شمسی خانم نیستم...به محسن گفتم در هرحال زندگی بالا و پایین زیاد داره، حالا یا ما مقصریم یا طرف مقابلمون ! اما در هرحال میگذره و قضاوت با خداست... روزها پیش میرفتن ..یکروز مهلقا به خونمون اومد و‌گفت که مهرداد پسرش میخواد از ایران بره... بهش گفتم مهلقا حالا که تصمیم به رفتنش داری، بزار بره پیش بچه های من ،نه اونها تنها هستن، نه مهرداد ...اونم حرفمو پذیرفت ومهرداد از طریق ترکیه فرستاد رفت،مهلقا هم موند با یدونه دخترش که اونهم از شیرین یکسال کوچیکتر بود ...دخترش خیلی مظلوم وآروم بود و زیباییش هم مثل مادرش بود... دلم میخواست مهگل رو برای بهروزم بگیرم، هم دختر خواهرم بود، هم میدونستم که ریشه و اصالتش کجاست... محمود بهم میگفت ایرانتاج ! عزیزم تو خیلی خسته شدی ،خیلی کارکردی بیا یک سفر به اروپا بریم و تو خستگیت رو از تنت بدرکن و وقتی برگشتیم باز بیا و دوباره شروع به کار کن .من به سکینه و فاطمه همون شاگردهای روزهای اول ،خیلی اعتماد داشتم... کارگرهایی بودن که از نوجوانی برام کار میکردن...مغازه ام رو به اونها سپردم و با محمود به چند کشور اروپایی رفتیم ،وقتی فرانسه بودم با بچه هام هماهنگ کردم و اونها هم با سمانه به دیدنمون اومدن و شادی مارو دو چندان کردن، اونجا با بهروز درباره مهگل صحبت کردم... بهروز یک کم فکر کرد و گفت: مامان برای ازدواج یک کم زود نیست ؟؟ گفتم نه مادر، هرچه زودتر در شهر غریب سرو سامون بگیرید بهتره.... بهروز مهگل رو از بچگی دیده بود هم همبازی بودن ودهم اینکه خوب همدیگرو‌ میشناختن، ضمن اینکه در عروسی بهزاد منو بهروز پیش هم بودیم، وقتی مهگل از جلوی ما رد شد، بهروز گفت مامان مهگل چقدر بزرگ و‌ قشنگ شده ... ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
علی گفت پدرجان بخدا من روحمم از این ماجرا خبر نداشته،خودم به خدمتش میرسم.... محمود با حرص بیشتری گفت ممنونم از شما،قانون خودش همه چیز رو‌حل میکنه ،من وکیل دارم ،خودش به خدمت خواهر جونت میرسه .من به اون نام و نشون سه روز بیمارستان بودم و بلاخره شیرین رو مرخص کردن و من بخونه خودم بردمش... اما محمود از طاهره شکایت کرد و شیرین رو به پزشک قانونی بردن و شکستن دنده ها به تایید رسید و‌ محمود کاری کرد که طاهره رو به میز محاکمه کشوند.طاهره اول میخواست همه چیز رو انکار کنه... قاضی گفت تو خجالت نمیکشی زن باردار و‌ به قصد کشت زدی ؟ گفت من نمیخواستم اینجوربشه . اما وکیل محمود حکم بازداشتش رو گرفت... محمود میگفت باید ادب بشه... علی روی اومدن به خونمون رو نداشت ،اصغر آقا پادر میونی کرد میگفت بخاطر من ببخشش ،بزار علی بیاد شیرین رو ببینه... محمود کمی کوتاه اومد ،علی با خجالت می اومد یکی دو ساعت می نشست میرفت.... کمی پسر کوچولو جون گرفت ،شیرین اسم پسرش رو مهدی گذاشت و خودش رو با پسرش سرگرم میکرد ...همه منتظر جواب دادگاه طاهره بودیم. محمود معتقد بود باید طاهره به سزای عملش برسه... چهل روز گذشت ،طاهره هم بازداشت شد و هم اینکه باید دیه میداد...برای اولین بار بود که در عمرم میدیدم یک زن زندانی بشه .شوهرش التماس میکرد ا...ما محمود کوتاه نمی اومد، میگفت باید ادب بشه . کم کم پای محترم دم در خونمون باز شد، محکم در میزد فریاد میزد، آی یا ایهاالناس دخترمو اینا زندانی کردن ،همش بی آبرویی میکرد ..حال شیرین تازه داشت بهتر میشد... محمود تلفن زد به علی که بیا مادرت رو از دم خونه ما ببر ! علی شرمسار از رفتار خانواده اش بود... میگفت خدایا من از دست اینا چکار کنم؟ یکروز نشسته بودیم که دیدیم زنگ در خونمون رو زدن، مظفر در رو باز کرد، معصومه خواهر کوچک علی بود، با چرب زبونی وارد خونمون شده بود... گلنسا نتونسته بود جلوش رو بگیره ،وارد خونه که شد گفت شیرین جان دردت به سرم، قربونت برم ،بخدا طاهره منظوری نداشته، ما هم آبرو داریم، اجازه بده طاهره بیاد بیرون ،خودش به پاهات می افته.. شیرین اونروز مثل بید میلرزید ،با التماس گفت معصومه از اینجا برو‌، تورو بخدا دست از سرم بردارید، کاری به من نداشته باشید.... اما معصومه خودش رو‌مهربون نشون داد و گفت شیرین جان من تا بحال با تو کاری داشتم؟ مزاحمتی داشتم ؟اما امروز التماست میکنم .قربونت برم بگو پدرت رضایت بده ... شیرین گفت باشه به بابام میگم رضایت بده، اما دیگه طوری بشه که من هیچکدومتون رو نبینم .. معصومه پرید تو بغل شیرین، بوسش کرد گفت الهی خیر ببینی، ما کی به تو کار داشتیم؟من میرم اما گاهی میام مهدی رو میبینم، اما مامان اینا نمیان ! گفتم شیرین به این دختر شک کن،پای این دختر رو تو خونه ات باز نکن .. شیرین گفت مامان اگر هم بخواد بیاد ،میگم موقعی بیاد که علی باشه ،دیگه در رو بی جهت باز نمیکنم.... اونشب با اصرار شیرین طاهره آزاد شد... محمود رضایت داد، اما خونه شیرین رو عوض کردیم ..دوباره خونه ایی دیگه خریدیم و شیرین جابجا شد و سر زندگیش رفت... زندگی شیرین عادی میگذشت ،برای بچه پرستار گرفت چون زن و شوهر شاغل بودن و منهم می ترسیدم طوری نگهداریش کنم که شیرین نپسنده ،یکسال گذشت دیدم شیرین با ناراحتی بهم تلفن زد و گفت مامان من باردارم... گفتم مبارک باشه چرا ناراحتی ؟خدارو شکر کن... گفت مادرخداروشکر،ولی آخه مهدی خیلی کوچیکه ... ماههای بارداری شیرین بسرعت گذشتن، حالا شیرین خودش کمی جون گرفته بود، انگار چاق شده بود و من خوشحال بودم... مهدی نزدیک به دو سالش شده بود که شیرین نُه ماهه شده بود،نزدیک زایمانش بود ...یکشب دیدم علی تلفن زد و گفت مادر جان شیرین درد داره ،اگه میشه بیایید خونمون ،من با محمود سریع به خونه شیرین رفتیم و‌ با هم رفتیم بیمارستان ودوباره قصه جدید... بیمارستان که رسیدیم شیرین بی تاب بود، مهدی بغل محمود بود و منو شیرین به بخش زایمان رفتیم ..دکتر گفت هرچه سریعتر باید سزارین بشه و سریع کارهاشو انجام دادن... یکساعت گذشت پرستار با صدای بلندگفت همراه خانم توتونچی! مبارکه بچه بدنیا اومد دختره !!! مادر و بچه هردو سالمن.. ما همگی خوشحال بودیم ،سر از پا نمیشناختیم آخه شیرین خواهر نداشت، یه دختر میخواست که مونسش باشه.... علی هم خوشحال بود، دخترش رو آوردن تو اتاق درست مثل سیبی که از وسط دوتا شده باشه شبیه شیرین بود... هممون لبهامون خندون بود ... تا شب که یکباره شیرین حالش بد شد... نمیدونم چرا ترسیده بود...اینو بگم موقع زایمانش شیرین هفتاد کیلو بود، بعد همش میگفت مامان یه جوری ام گفتم چه جور هستی مادررر؟ گفت نمیدونم چطور بگم، می ترسم انگار تو‌وجودم ترسه ! ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اروم گفت نگران نباش ،ولی فردای همون روزی که خونتون بودم ؛یه اقای قد بلند و خوش چهره ایی اومده بود اینجا ،سراغ تورو میگرفت .. ریز نگاش کردم،توی دلم گفتم لابد محمود بوده ...دوباره گفتم کی بود چه شکلی بود ؟ گفت والله "قد بلند هیلکی چهار شونه ،پر جذبه ،با سیبیلهای تا خورده ... یه لحظه انگار قلبم توی دهانم اومد ،همه نشونه های فرهاد بود ،دست و پام به رعشه افتاد و بی اختیار اسم فرهاد رو تکرار کردم ... زینت گفت نه بابا اگه فرهاد بود که باید خیاط خونه روی سرمون خراب میکرد!! با دلشوره نالیدم "نه تو نمیشناسیش زینت ،میدونم خودش بوده همه نشونه های فرهاده ،الانم ،اشتباه کردم اومدم اینجا، حتما برام به پا گذاشته محاله بی خیالم بشه ... زینت گفت والله یه چیزی بگم نمی ترسی ؟ با نگرانی بهش خیره شدم.... سعی میکرد بهم امیدواری بده ،گفت نگران نباش ولی چند روزه یه مرده بیرون خیاط خونس ، هر روز می بینمش ! دست و پاهام شل شد، عصبی بودم،نمیدونستم چیکار کنم پرده رو کنار زدم و خیابون رو پاییدم ، گفتم که اینجا کسی نیست ؟ زینت گفت :نگران نباش ،حتما من اشتباه کردم ،والله یه پسره سفید مو قرمز بود ... هی به ذهنم فشار اوردم فقط قیافه ای مملی بود که توی سرم میچرخید ... گفتم مملی.!! خودشه زینت ... میشناسمش از نوکرهای عمارته ...حالا چیکار کنم !؟ زینت دوباره به بیرون نگاه کرد و گفت ،:خب الان که نیس پاشو برو الان بر میگرده میبینتت ... سریع بدون اینکه فکر کنم بلند شدم از خیاط خونه بیرون زدم ؛هی مسیر عوض میکردم، از کوچه هایی که تا حالا نگذشته بودم رد میشدم، اگه یه موقع دنبالم بودن گمم کنه ... به خونه که رسیدم در حیاط کوبیده شد ،با ترس و لرزه پشت در ایستاده بودم و جرات نمیکردم درو باز کنم تا اینکه صدای محمود توی گوشم پبچید "سالار ،گوهر خانوم ... خیالم راحت شد و نفسم رو کشدار بیرون دادم و درو باز کردم ... تا محمود خواست حرف بزنه گفتم لطفا بیاین داخل ... محمود با تعجب نگام کرد و داخل حیاط شد ، گفت والا مادرم گفتن بهتون بگم فردا آش نذری داره بیاید کمکشون ... زیر لب گفتم قبول باشه‌.. ریز نگام کرد و گفت چیشده گوهر چرا مضطربی ؟ با نگرانی گفتم محمود خان یه زحمتی براتون داشتم.. محمود توی حیاط اومد انگار اونم از رفتارم تعجب کرده بود... تیز نگام کرد منتظر بود ادامه حرفهام رو بشنوه ،با تعلل گفتم"میخواستم ازتون خواهش کنم یه مغازه خوب برام پیدا کنید ... محمود با تعجب نگام کرد و گفت "مغازه واسه چی میخواین ؟با صاحب مغازه به مشکل بر خوردین ؟ دستپاچه سرم رو تکون دادم و زیر لب نالیدم "نه هیچ مشکلی باهاش ندارم ؛لطفا سوال نکنید ،چون دلیلش رو نمی تونم بگم ... لحظه ای مات نگام کرد و بعد نگاهی به ساعت به مچی اش کرد و گفت "باید برم عجله دارم ، برای فردا کلی خرید کنم ... خداحافظی کرد و سمت در رفت ،بعد انگار چیزی به ذهنش رسید بدون تامل سرش رو به عقب چرخوند و گفت "فردا حتما میاین دیگه ؟ گفتم بله ،به حاج خاونم بگید صبح زود اونجام.... گفت میخواین بیام دنبالتون؟ اخه با دو تا بچه سختتونه ...!! گفتم نه شما زحمت نکشید ... فردا صبح زود از خواب بیدار شدم و صبحونه بچه هارو دادم، حاضرشون کردم به خونه ای حاج خانوم رفتیم ....در حیاط باز بود ،وارد که شدم همه همسایه ها روی حصیر نشسته بودن و هر کسی مشغول کاری بود و حاج خانومم چادر پشت کمرش بسته بود و آش رو هم می زد ،هر از گاه هم صلوات میفرستادن ... وقتی حاج خانوم نگاهش بهم خورد با رویی گشاده سمتم اومد ،گفت دخترم کمک بهونه بود ؛بشین بچه هات رو کنار خودت نگه دار، لازم نیس کمک کنی ... گفتم نه حاج خانوم مگه میشه بیکار بشینم، نگاه کنم خودم دلم میخواد کمکتون کنم ... یکی از خانومها صداش کرد و با عجله رفت .... بچه هارو فرستادم توی حیاط با بچه های دیگه بازی کنند و خودمم یه گوشه از کارو گرفتم ... یهوی صدای جیغو گریه گلبرگ به گوش رسید، دستپاچه بلند شدم و یکی از بچه ها داد زد خاله سالار توی چاه افتاد ، دو دستی روی سرم کوبیدم... حاج خانوم داد زد یا امام حسین چیشده؟؟ پسر بچه دوباره بریده بریده گفت داشتیم بازی میکردیم سالار در چاه رو کنار زد و بهو پاش لیز خورد توی چاه افتاد.. جیغ می زدم و مثل مرغ سرکنده این طرف و اون طرف میدوییدم و کمک میخواستم ... هر چقدر اسم سالار صدا میزدم هیچ جوابی نمیشنیدم ،زانوهام خم شد و بی حال روی زمین افتادم .... محمود سریع با یه طناب خودش رو رسوند ..حاج خانوم دستم رو گرفته بود و سعی میکرد ارومم کنه .... چند تا از مردای همسایه جمع شدن، محمود با طناب توی چاه قنات رفت ... تو حال خودم نبودم و فقط اسم خدارو فریاد میزدم و گلبرگ کنارم ایستاده بود و گریه میکرد ... ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
من چطور سال های زیادی رو با مادرم سر کنم،همون چندروزی که پیششون مونده بودم برای هفت پشتم بس بود.... اونجا فقط باید کلفتی میکردم و هر تحقیر و توهینی رو به جون بخرم......هوا تاریک شده بود و دیگه کاملا ناامید شده بودم،انگار راهی بجز رفتن برام نمونده بود.....سر سفره ی شام نشسته بودیم و من با غصه و ماتم لقمه ای توی دهنم گذاشتم که در خونه به صدا دراومد......انقد هیجان زده شده بودم که غذا توی گلوم پرید و شروع کردم به سرفه کردن..... طوبی سریع لیوان آب رو دستم داد و لاجرعه سر کشیدم‌..... سالار نگاه موشکافانه ای بهم کرد و گفت کیه این وقت شب ها؟ اب دهنمو قورت دادم و گفتم پروینه دیگه ،منکه بجز اون کسی رو ندارم...... تا خواستم بلند شدم و برای باز کردن در توی حیاط برم ،سالار بلند شد و گفت خودم میرم بشین سر جات....... دست و پام به لرزه در اومده بود، ای کاش همون کسی پشت در باشه که منتظرش بودم...... سالار دمپاییاشو پوشید و لخ لخ کنان به سمت در رفت.....منهم دستمو به چهارچوب در تکیه داده بودم و با تمام وجود به در حیاط چشم دوخته بودم.....سالار آروم در رو باز کرد و من با دیدن قامت قباد نفس راحتی کشیدم..⁩...خدایا شکرت، دیگه داشتم از اومدنش ناامید میشدم......خدا سایه ی پروین رو از سرم کم نکنه ،اگر اون نبود هیچ جوری نمیتونستم این اتفاقات رو به گوش قباد برسونم‌‌...... سالار که تاحالا قباد رو ندیده بود و نمی‌شناخت.....با خشم به عقب برگشت و گفت که پروینه اره؟ قباد داخل حیاط اومد و بعد از سلام کردن گفت این کیه تو خونه ی من بیگم؟سالار دستشو توی هوا برد و گفت خودت کی هستی ؟ زود وسط پریدم و گفتم سالاره داداشم..... قباد اخمی کرد و گفت این اینجا چکار می‌کنه؟ مگه من نگفته بودم حق نداری با خانوادت رفت و آمد داشته باشی؟ تو دلم گفتم اره والا ،من اگه هزار بار هم بگم از دیدن خانوادم پشیمونم باز هم کمه..... سالار شونه هاشو بالا انداخت و گفت به تو چه مربوطه که بیاد پیش خانوادش یا نه؟ قباد که فهمیده بود سالار لاته،با عصبانیت یقه ی سالار رو گرفت و گفت تو بیخود کردی اومدی تو خونه ی من که حالام واسم زبون درازی کنی؟ سالار سعی میکرد دست قباد رو از دور گردنش کنار بزنه، اما فایده ای نداشت،قباد زورش بیشتر از این حرفا بود...... توی چشم به هم زدنی دعوا بالا گرفت و تا اومدم بجنبم، قباد و سالار وسط حیاط دست به یقه شده بودن.....هرچه سرو صدا کردم و التماس کردم فایده ای نداشت و از هم جدا نمی‌شدن......انقد سرو صدا کردم تا بلاخره پروین و شوهرش سر رسیدن و هرجوری که بود از هم جداشون کردن..... تمام سرو صورت سالار خونی شده بود و ترس رو میشد توی نگاهش خوند..... قباد دوباره بلند شد و گفت ببین جغله ی لات، اگر یک بار دیگه این دورو بر ببینمت به خداوندی خدا همینجا هرچی دیدیازچشم خودت دیدی،بیگم زود باش اگه وسیله ای داره بده دستش همین الان باید جمع کنه بره..... با التماس گفتم الان که شبه ،بذار فردا صبح زود می‌ره.... قباد غرید گفتم همین الان باید از اینجا بره...... سالار که هوا رو پس دیده بود سریع کفشاشو پوشید و همون وقت شب از خونه بیرون رفت..... قباد لطف بزرگی در حقم کرده بود..... بعد از رفتن پروین و شوهرش قباد داخل خونه اومد و با اخم گفت چرا پای اینارو به اینجا باز کردی ها؟ من یه چیزی میدونستم که نمیذاشتم بیان و برن.....اصلا من این خونه رو بخاطر دخترها به اسمت زدم،یعنی اگر من امشب نمیومدم میخواستی دو دستی تقدیم خانوادت کنی؟ببین ماه بیگم ،حواست رو خوب جمع کن، سرت رو بنداز پایین و زندگیتو بکن،اگر یکبار دیگه ازت خطا ببینم ،دخترا رو میبرم پیش خودم و خونه رو هم ازت پس میگیرم،توروهم میفرستم بری ور دل خانوادت فهمیدی؟ زود باشه ای گفتم و توی مطبخ رفتم.......قباد راست می‌گفت اگر امشب اینجا نمیومد من این خونه رو بهشون میدادم و خودمو بچه هام رو تا آخر عمر آواره میکردم......همونشب تصمیم گرفتم دیگه ساده نباشم و عاقلانه رفتار کنم......اونشب قباد همونجا موند و توی یکی از اتاق ها براش رختخواب پهن کردم،خودم هم کنار دخترها رفتم و با خیال راحت به خواب رفتم...... روزها از پی هم در گذر بودن.....از اون شبی که قباد با سالار گلاویز شده بود دیگه هیچ خبری از خانوادم نداشتم و خدارو شکر میکردم که از دستشون راحت شدم......با رفتن زمستون و گرم شدن هوا دوباره کارمون شروع شد و برگشتیم سر زمین...... دیگه دخترها بزرگ شده بودن و خیالم از بابتشون راحت بود.....عصرها که کارم تموم میشد و خسته و کوفته برمیگشتم خونه ،دخترها جوری به استقبالم میومدن که اشک توی چشم هام جمع میشد..... یکی برام چای می‌آورد و یکی دیگه دست و پامو ماساژ میداد،برام لباس تمیز میاردن و لباس های کارمو میشستن، ⁩ ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
انوش بعد از چند ثانيه به خودش اومد و سرش رو انداخت پايين و زير لب استغفر الهي گفت و اومد سمتم و گفت ناري چرا زندگي رو زهر ميكني .. هولش دادم و گفتم برو بيرون ..تو دستت و بلندي كردي رو من ... انوش با خشم داد زد همه اينا زير سر اون فاطمه هست،اون ميخواد بين ما رو سرد كنه، اون بهت گفته من پسر امان اله خان رو از بین بردم... اين راز قرار بود بين من و اون بمونه ..حالا بهش نشون ميدم و با عصبانيت كمربندش رو در آورد و به سمت اتاق فاطمه رفت .. رفتم دنبالش تا فاطمه كاري نداشته باشه ،اما پرتم كرد رو زمين ..صداي فرياد هاي فاطمه رو ميشنيدم كه حتي نميدونست براي چي كتك ميخوره ..خدمه تو حياط جمع شده بودن و اونا هم سردرگم بودن ..ماجان رفته بود و انوش رو به زور داشت از فاطمه جدا ميكرد و من هم مثل عروسك ها زل زده بودم به رفتار انوش ..باورم نميشد اين همون انوش بود ..هموني كه لطيف بود، انگار يه آدم ديگه اي شده بود و ديگه از اون انوش مهربون خبري نبود ..مگه من خواستم چي بود كه انقد انوش عصباني ميشد، من بعد از اين همه سال هيچ حقي نداشتم كه مادرم حتي يكبار ببينم ..انوش بعد از كتك زدن فاطمه سوار ماشينش شد و از عمارت بيرون رفت ..رفتم سمت فاطمه، اما در كمال تعجب ديدم كه فاطمه داره ميخنده.. فاطمه با اينكه كتك بدي خورده بود اما بهم نيشخند ميزد و ميخنديد..‌ رفتم جلو و گفتم اين همه كتك خوردي و نشستي اينجا ميخندى ديوونه شدي..؟؟فاطمه با همون پوزخند مسخرش نگام كرد و گفت :كتك خوردن من مهم نيست، من دوست دارم انوش منو كتك بزنه اين خودش يه نوع توجهه .. . از حرفش جا خوردم كه گفت :صداتون ميومد ..شنيدم كه دعواتون شد ،انوش كتك زد آره ..؟منتظر همين روز بودم ..حق تو همسري براي انوش نيست ،از اولم اين انتخاب اشتباه بود .. با خشم بهش نگاه كردم و گفتم حرفاي گنده تر از دهنت ميزني ..تو هيچوقت خوب نميشي ،همون كه بودي هستي و ميموني ..اگه من ناريم تو رو از اين عمارت پرت ميكنم بيرون ،وايسا تماشا كن .. فاطمه خنده اي كرد و گفت هي خانزاده تند نرو ،به همين خيال باش ..فعلا پسر من وارث اين عمارته و تو پسري نداري كه زبونت دراز باشه و من مطمئنم هيچوقت صاحب پسر نميشي ..پس كسي كه بايد بره تويي نه من ..به زودي انوش سرت هوو مياره، بيصبرانه منتظر اون روزم.. دستام رو مشت كردم و با خشم به اتاق رفتم ..اونشب انوش تا صبح خونه نيومد و من باهزار فكر و خيال خوابيدم ..صبح هم كه اومد انگار نه انگار كه ديشب اتفاقي افتاده و خيلي عادي برخورد كرد .. رابطم با انوش يه مقدار سردشده بود .چند هفته بعد از اين ماجرا انوش از سر زمين اومد خونه بهم گفت مهوش خالش خوب نيست، آماده شو بريم ببينيم چي شده .. از وقتي كه جهان خانم مرده بود مادرم خيلي شكسته و مريض شده بود و من فكر كردم انوش از حال بدي مادرم منظورش مريضيشه .. همونطور كه در حال آماده كردن خورشيد بودم ..ماجان با ناراحتي و چشم هاي گريون اومد داخل ..بند دلم پاره شد رفتم سمتش و گفتم چي شده ماجان ..؟ با ناراحتي بهم نگاه كرد و گفت :چي ميخواستي بشه آقاجانت كاري كرده كارستون ..انقد به مهوش گفتم كه دوسال از مرگ جهان گذشت، يكم به زندگي برگرد و به مردت توجه كن .. انقد گوش نكرد كه اصلان خان رفت سرش هوو آورد و وقتي هم مهوش اعتراض كرده حسابي كتك خورده .. با تعجب گفتم هوو؟كي رو گرفته ؟ماجان داد زد اره هوو ..از تو هم اون دختر كوچكتره .. از حرفاي ماجان زانوهام سست شدن و نشستم يه گوشه بعد از اين همه مصيبت اين رو كجاي دلمون بايد ميذاشتيم ؟؟ ماجان يه سره ميزد تو پاش و ميگفت از اولم با ازدواج مهوش و اين مرد راضي نبودم، چقدر به حاجي گفتم نكن اينكارو ..اين دختر رو بدبخت نكن ..ميديدم اين روز ها رو ..دختر بي زبونم رو دادم به این ایل ..حالا حاجي دستت از دنيا كوتاهه تا ببيني چه به روز مهوشت اومده .. با گريه گفتم ماجان تو مطمئني ،،تو رو خداحرف بزن ؟ ماجان گفت انقد مهوش رو كتك زده و اخر سر مجبورش كرده بره دختر يدالله چوپون رو براش خواستگاري كنه .. اونا هم كه از نظر مالي ضعيف هستن ..ديدن اصلان ،خانه ..براي خودش بروبيايي داره ...دختر بيچاره رو به عقد اصلان در آوردن .. از آقاجانم بعد از قضيه جهان متنفر شده بودم كم به ما ظلم نكرده بود ..حالا با اين حرفا بيشتر ازش بدم اومده بود ..رفتم جلو و گفتم ماجان چه می شه کرد اخه ؟ فكر ميكني من دل خوشي ازش دارم..آقاجان من رو تمام این آبادی ها می شناسن .منم خوب می دونم چه جور آدمی هست ..چرا راه دور بريم .. منو به زور ميخواست شوهر بده ..خون من رو توشیشه کرده بود ..كاري كرد آواره ي خونه مردم شدم.. درست مثل چی منو شکنجه داد . پاهام رو بازنجیر داغ سوزوند جوري كه تا یه دوهفته ازش چرک خون می رفت .. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفتم فردا بیا یه سر بریم دکتر؛چرا باید نصف شب اینجا باشی، ادم عاقل که همچین کاری نمیکنه ... نمیدونم چرا حرفاش رو باور نمیکردم؛ انگار یه چیزی رو ازم پنهون میکرد ؛گفتم میخواستی هوا بخوری تو حیاط مینشستی ؛داشتی از ته باغ میومدی !! گفت وا تو به من شک داری صبور؟ الان این حرفها یعنی چی ؟ گفتم والله رفتارات مشکوکه هر کی باشه شک میکنه.... گفتم فردا بیا یه سر بریم دکتر؛چرا باید نصف شب اینجا باشی، ادم عاقل که همچین کاری نمیکنه ... سفره ای صبحونه جلوم پهن بود ؛چایی تلخ رو سر کشیدم ؛ بلند شدم و کتم را پوشیدم ؛کبری سریع کره لای نون مالید و سمتم گرفت ؛لقمه رو توی دهانم گذاشتم، حینی که از در بیرون میرفتم صدام رو تو هوا ول دادم ؛کبری بعد ظهر حاضر باش میخوام ببرمت جایی... از خونه بیرون زدم و نگاهی به ساعت مچیم انداختم واقعا دیرم شده بود ؛ مامانم قالیچه وسط حیاط پهن کرده بود و میشت؛ زیر لب سلام دادم و رد شدم صدای مامانم تو گوشم زنگ خورد ؛صبور وایسا کارت دارم .. سر به عقب جنباندم و گفتم مامان دیر شده بعدا حرف میزنیم ؛مجال حرف زدن به مامانم ندادم با قدمهای تند دور شوم ... وقتی به شرکت رسیدم صدای داد و بیداد اقای سالاری توی شرکت پیچیده بود انگار پشت تلفن با یکی دعواش شده بود توی اتاقم رفتم ؛اقا جلیل سرایدار چایی رو روی میزم گذاشت و گفت :اقا با عجله بیرون رفت ؛ازم خواست بهت بگم حواست به شرکت باشه ... جلیل سرش رو جلو اورد و گفت :مثل اینکه دختر اقای سالاری فارغ شدن ؛از طرفی با دومادشم اختلاف داره ...الانم پشت خط دومادشون بود ‌.. مات تو چشماش خیره شدم ؛احساس میکردم قلبمم از جاش کنده شده .. دیگه ادامه حرفهاش رو نمی شنیدم ؛ افسون مادر شده بود ؛نمیدونستم براش خوشحال باشم یا نه ...تا شب فکرم درگیر بود و ظهر هم خونه نرفتم ؛در حیاط رو باز کردم ؛سمت خونه ای خودم راه افتادم ...یه لحظه یاد مامانم افتادم گفتم برم خونشون ببینم چیکارم داشته ،چند تقه به در زدم و وارد شدم ؛مامانم کنج خونه کز کرده بود و بابام خونه نبود ؛روبروش نشستم و گفتم :چیشده مامان چرا قیافت درهمه ؟ گفت چیزی نیست مادر یکم ناخوش احوالم ‌.. گفتم صبح انگار کارم داشتین ،چون عجله داشتم نتونستم حرفهاتون رو بشنوم ... گفتم والله چی بگم مادر راجب زنته ... متعجب پرسیدم :راجب کبراس!!؟ سرش رو تکون داد اره مادر ؛دیروز ظهر تو حیاط بودم ؛یه لحظه کبری رو دیدم از خونه بیرون رفت ؛ بعدش که برگشت دیدم یه سر رفت ته باغو زود برگشت خونتون ؛آش رشته درست کرده بودم، یه کاسه ریختم و براش بردم گفتم بیرون بوده حتما ناهار نداره ، چند بار در زدم باز نکرد ؛از پنجره نگاه کردم ؛والله چی بگم ؛زنه نشسته بود ؛انگار با یکی حرف میزد؛ هر چقدر نگاه کردم جز خودش کسی خونه نبود ؛آش و گذاشتم پشت درو اومدم ... تو خونه بودم که در زدن ؛دیدم کبراس ؛کاسه ای آش هم دستش بود ؛آش و ریخت رو وسط خونه رو قالیچه و گفت :تو میخوای منو چیز خور کنی ؛اینارو برام میاری ...درو کوبیدو و رفت ... مامانم با بغض گفت:اخه جرا من باید چیز خورش کنم ؟؟ کنار مامانم نشستم و دستاش رو فشردم ؛گفتم :مامان جان از دستش ناراحت نشو ؛کبری مریضه ؛رفتارهاش دست خودش نیست ... با گوشه ای چارقدش اشکاش رو پاک کرد و با نگرانی نگام کرد :یعنی چی مریضه خدا بد نده چیزی شده ؟ گفتم نه مریض جسمی نیست، مریضی روانی داره .. به صورتش خنج کشید و گفت کبری روانیه ؟ گفتم والله کاراش دست خودش نیست ؛توی فکر فرو رفت چشماش رو ریز کرد :صبور جان من نمیخواستم بهت بگم ولی بابات که داشته زمین رو اب میداده کبری رو ؛نصف شب ته باغ دیده .. گفتم دیشب؟ گفت نه مادر چند شب پیش... والله برا ماهم عجیب بود ،من زن گنده میترسم شب تو حیاط برم، اون وقت این تا باغ میره ؛دلسوزانه نگام کرد و نمیدونستم طفلک مشکل داره... واقعا خودم مونده بودم ؛مامانم گفت :به شوکت بگبم ببینم اون چی میگه ؟ بلند شدم و گفتم نه نمیخواد ؛قرار بود امروز ببرمش دکتر ؛که نشد اگه شد فردا میبرمش ... خداحافظی کردم بیرون اومدم ؛خونه که رسیدم کبری خونه نبود و چراغای خونه خاموش بود ؛ متکا روی هم انداختم و دراز کشیدم ؛کبری درو باز کرد و چادرش رو از سرش کند ؛گفتم کجا بودی چرا دیر کردی ؟ کتری رو روی گاز گذاشت و گفت خونه ی ننه بودم ؛یه وقت نگاه بیرون کردم دیدم هوا تاریکه ... نگاهی به چادرش کردم و گفتم:از کی تا حالا دو قدم راهو چادر سر میکنی ؟ دستپاچه گفت:چیه داری تجسس میکنی معلومه چت شده ؟ حرفاش باورم نمیشد،دروغگوی ماهری هم نبود؛بعد شام میل بافتنی رو دستش گرفت و گفت:قرار بود بیای دنبالم بریم بیرون؛ هر چقدر منتظر موندم نیومدی ؛حینی که رادیو رو به گوشم چسبونده بودم و موجش رو تنظیم میکردم گفتم :شرکت کارم زیاد بود نشد بیام... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
روز چهارم طرفهاي عصر سيد علي اومد دفتر و بهم گفت که ويکتوريا و آلن شب مهمون سفارت هستن .اين براي من فرصت خوبي بود که برم خونه و سر از کار اين صندوقهايي که درست از روزي که از خونه زده بودم بيرون ، وارد خونم مي شد ، دربيارم . به سيد علی گفتم بعد از شام وقتی همه خوابیدن به خونه میام و راهیش کردم رفت . اونشب تو تاريکي شب وارد خونه شدم و براي اينکه وقت تلف نشه ،يکراست رفتم سراغ اتاق ويکتوريا . اتاقش قفل بود ،از اين کارش بدم اومد . من همه زندگيم رو دودستي در اختيارشون گذاشته بودم . حالا اينا تو خونه ي خود من قفل ميزدن به در .من از همه کلیدای خونه یکی تو اتاقم داشتم ،.بي هوا وارد اتاقم شدم... کليد رو انداختم تو قفل و در رو باز کردم . رفتم سراغ صندوق ها .آروم در يکيشون رو باز کردم و پوشال ها رو کنار زدم ..اتاق تاریک بود و خوب دیده نمیشد ..دستم خورد به یه جسم سخت ،درش آوردم . شبيه يه ظرف سفالي بود . سريع مغزم فعال شد . يادم اومد، آلن مي گفت ؛ به آثار باستاني ايران خيلي علاقه داره . يعني اينا رو خريده بود ؟ مي خواست ببره فرانسه ؟ خوب ! ديدني ها رو ديده بودم . بهتر بود قبل از اومدنشون از اتاق برم بيرون . داشتم در اتاق رو قفل مي کردم که صداي حرف زدنشون رو از پايين شنيدم . ظاهراً آلن بود.... تا بخوان بيان بالا سريع پريدم تو یه اتاق نقره. از پشت در صداشون رو مي شنيدم . ويکتوريا مي گفت : نه اينکار رو نکن آلن دختره مي ره ميذاره کف دست تايماز ،برامون بد مي شه . اما آلن مي گفت :حالا که شوهرش نيست و تا برگشتن شوهرش هم ما از اينجا رفتيم ... ويکتوريا گفت: از من گفتن . آلن خنديد ... ديگه صداي ويکتوريا نيومد ،از قرار رفت تو اتاق. دود از کلم بلند شده بود. اين تو خونه ي من مي خواست چه بکنه ؟ از خودم بدم اومد که اينطور ساده لوحانه همه ي زندگيم رو گذاشتم و فرار کردم . اما خدا باهام يار بود که امشب اينجا‌ بودم.از اناق نقره بیرون اومدم .هیچکس تو راهرو نبود .به سرعت از پله ها پایین رفتم و چماقي رو که هميشه اونجا مي ذاشتيمش برداشتم و به سرعت برق خودم رو رسوندم بالا و محکم در اتاقم رو باز کردم . آلن وسط اتاق بهت زده و ترسيده داشت من رو نگاه مي کرد . اصلاً نفهميدم چيکار مي کنم و با چماق محکم کوبيدم وسط فرق سرش. صداي فریاد آلن با جیغ نقره یکی شد ،سريع رفتم طرفش .. بدجور می لرزيد ،گفتم : منم تايماز ! نترس . من اينجام نمي ذارم کسي اذيتت بکنه . با صداي فريادي که آلن کشيد ، ويکتوريا و سيد علي و خونوادش ريختن تو اتاق. ويکتوريا با ديدن آلن که بي هوش رو زمين بود جيغي زد و رفت طرفش . سيد علي دويد سمتم و گفت : خوبين آقا؟چيشده؟اينا اينجا چيکار ميکنه؟ باخشم غريدم که ازمن ميپرسي؟اگه من اتفاقي امشب اينجا نبودم ، مي دوني چي مي شد ؟من اينجا رو مثلاً به تو سپرده بودم . مرد حسابي اينطوري از امانتي من مواظبت مي کني ؟ سيد علي نادم گفتم : ببخشيد آقا فکرش رو نمي کردم . ويکتوريا شروع کرد به گريه که چرا با آلن اينکار رو کار رو کردم؟ محکم سر ويکتوريا داد زدم : زود از خونم برید .حتي يه لحظه هم نمي خوام اينجا باشين، در ضمن حق ندارين اون صندوق ها رو ببرين ،من خوب مي دونم اونا چين و شما دو تا دزد واسه چي اومدين اينجا . زود وسايلت رو جمع کن ، به مستخدمم مي گم ببرتتون هتل . با اين کاري که پسر عموت کرده ، اگه گذاشتم سالم از اين در برين بيرون بايد برين خداتون رو شکر کنيد. ويکتوريا سرش رو انداخت پايين و به صورت آلن ضربه مي زد که بهوش بياد . با ضربه اي که بهش زده بودم ، زنده بود خيلي بود. سید علی آلن رو برد تو حیاط و آب ریخت روش که بهوش بیاد ... نقره مثل بید میلرزید،گفتم:خيلي ترسيدي؟ سرش رو به نشونه ي آره تکون داد. گفتم : من اينجام نترس. از هيچ چي نترس! گفت : شما کي برگشتين ؟ گفتم : نرفته بودم که برگردم. من تو همين شهر بودم ، نتونستم برم . سيد علي هر روز احوالت رو برام مي آورد ،اومدم بفهمم اين صندوقهايي که اينا آوردم چيه که اتفاقي شاهد اومدن اون به اتاقت شدم . بقيه رو هم خودت ديدي. سر به زير پرسيد:ديگه نميرين؟ با خوشحالی گفتم نه.... صداي بسته شدن اتاق ويکتوريا اومد و پشت بندش تو آستانه ي اتاقم ظاهر شد و گفت : اين جواب محبتهاي من نبود ،در ضمن اين صندوق ها رو با پول خودمون خريديم ،مال ماست ، سوغاتيه! پوزخندي زدم که نمي دونم ديد يا نه و گفتم : جواب محبتهاي من هم اين نبود که پسر عموت بخواد تو خونه ي من نمکدون بشکنه. اون صندوق ها هم هيچ جا نمي ره. خيلي به مالکيتشون مطمئني از طريق سفارتتون شکايت کن .در ضمن يادت نره اینجا کشور منه و منم وکیلم، پس بیخود وقت و پولت رو‌ هدر نده .نمي ذارم هيچ کدوم از اون اشياي قيمتي رو که مال اين کشوره ، از اينجا خارج کنيد. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خيلی اصرار كرد ولی قبول نكردم و اونم ناچار گفت : پس باشه پيش خودم نگهش ميدارم تا وقتی كه ازم مطمئن شدی ... اكثر شبا بعد از تايم كاريم آراس جلو در رستوران منتظرم بود و تا نزديكای ١٢ بيرون بوديم . ... رها از نامزدیه من و آراس خوشحال نبود... يه روز كه رها اومد رستوران، با دليفان اشنا شد،هر چند قبلا چند باری همدیگه رو ديده بودن؛ ولي اون روز با هم نشستن و گرم حرف زدن شدن، اصلا دوست نداشتم كه رها با دليفان اشنا بشه و بهش اخطار دادم که دلیفان آدم درستی نیست، ولی رها به حرفم توجهی نكرد.... من دليفان رو خوب ميشناختم و میدونستم آبی ازش گرم نميشه ...منم دیگه توجهی بهشون نميكردم .. وقتی نور متوجه شد ، رابطش با من خیلی بدتر از قبل شد و نور هر کاری از دستش بر میومد انجام میداد تا دلیفان منو از کار بیکار کنه ... اما چون رها پيش دلیفان كار ميكرد، ضمانت خونه رو لغو نكرد ... هرچی دنبال كار مناسب ميگشتم،کار نبود ،وضعيت اينجا خيلی بد بود حتی شركتی كه اراس توش كار ميكرد هم با تموم شدن پروژه ای كه داشتن ديگه اينجا نموندن و برگشتن تركيه و اراس مجبور شد بره اربيل و اونجا كار بكنه و هر دو هفته يک بار ميومد سليمانيه و به خانوادش و من سر میزد . از تو خونه موندن خيلی بيزار بودم ؛ ولی هرجا ميرفتم حقوقش خيلی كم بود.. اراس هم ميگفت لازم نيس كار بكنی، من هستم تو نگران نباش؛ ولی من نميتونستم دست رو دست بذارم و زندگيمو با ترحم بقيه بگذرونم... چند تا از دوستام پیشنهاد دادن بریم اربيل کار کنیم، چون وضعیت اونجا خیلی بهتر بود منم به اراس گفتم ؛ ولي اون مخالف بود و ميگفت من که نميذارم کمبود چیزی رو داشته باشی، چرا ميخوای خودتو دوباره اواره بكنی،من اينجا خونه عموم هستم... کلافه گفتم آراس نميتونم بمونم، من باید پول جمع بكنم، از اولم بهت گفتم ميخوام برم ... اراس خيلی ناراحت شد و گفت من تو رو دوست دارم ! تو هم ميخوای بری ؟ من بهت گفتم قراره ازدواج کنیم؛ولی تو هر بار حرف خودتو ميزنی...حرف از رفتن میزنی .. من ٧ ماهی ميشد که اراس و مشناختم، ولي از ازدواجم چيزی نميدونست .. گفتم اراس جان من خيلی چيزا هست تو زندگيم كه تو خبر نداری ،ولی ديگه وقتشه بدوني كه بيشتر از اين وابسته ی هم نشيم و جريان ازدواجم رو گفتم ... اراس که حسابی شوکه شده بود ، و مشخص بود كه به زور خودشو کنترل کرده با عصبانیت گفت : چرا همون روز اول نگفتی ؟ گفتم من قبلا اعتماد كردم و بدجور تاوانش رو دادم ،من ميدونستم تو ادم خوبی هستی ؛ ولی من نميخواستم این موضوع رو كسی بدونه، بعدشم فکر نميكردم تو قصدت اینقدر جدی باشه .. تو نه منو درست ميشناسی، نه از زندگیم خبر داری ... وقتی دیدم آراس به هیچ عنوان راضی به رفتنم نمیشه، بهش گفتم من فکرامو کردم و میخوام برم ايران و گوشیمو خاموش كردم و بعد از دو سه روز با دوستام راهی اربيل شدم... اونجا تو خونه يكی از دوستاشون كه يه واحد اجاره كرده بودن ساكن شدم و تو يه فست فود و كافه شروع به كار كردم ، من تو قسمت اشپزخونه بودم و كارم و حقوقم خوب بود ،چون خودم قبلا تو رستوران فوت و فن پيتزا درست کردن رو ياد گرفته بودم ، خدا رو شکر خوب پول جمع ميكردم و اولين كاری كه با پس اندازم کردم رفتم ایران و با کمک اهون يه تيكه زمين تو سقز خریدم و دوباره برگشتم سلیمانیه ... تو خونه ای که دوستام زندگی میکردن اصلا راحت نبودم، چون بقيه دخترا خيلی شلخته بودن و بلعکس من وسواس داشتم و زندگی کردن کنارشون خيلی برام سخت بود... بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصميم گرفتم تو يه مجموعه که يكم از شهر خارجه و خونه هاش تازه ساخته خونه اجاره کنم،خداروشکر اجاره های اون منطقه مناسب بود...كم كم واسه خودم وسايل هم گرفتم . بيشترِ دليل خارج شدنم از سليمانيه دليفان بود، چون مدام با رها درگير بودن و حتی روش دست بلند ميكرد هر چقدرم به رها ميگفتم با اين آدم هیچ آینده ای نداری و ولش كن حرف گوش نميكرد و مدام دعوا داشتن و من از اون وضعيت واقعاً خسته شده بودم... مدتی که تو سلیمانیه بودم افسوس میخوردم که ای كاش زودتر ميومدم اربيل.. تو اين دو سال و خورده ای كه اومده بودم، اگه از همون اول ميومدم زندگيم خيلی با الان فرق داشت ، انگار دو تا كشور جدا بودن اين دوتا شهر... مردمش خیلی ساده و مهربون بودن از وقتی اومدم اربيل زندگيم کلاً عوض شد ، تونستم دماغمو عمل کنم، آخه يه بار مادرم با دسته كليد زده بود تو دماغم و جاش مونده بود.... پول خوبی تو حسابم بود ،ولی مشکلی كه داشتم همش كسايی كه سر راهم ميومدن با رامان مقايسه ميكردم و اين يه عقده بود برام . تو سلیمانیه خیلی اتفاقی با يه دختر سقزی دوست شدم كه پدرش تو بناب زندگی ميكرد و بهم گفت : وقتی ایران بوده تو كارخونه ی بابای رامان کار میکردن و رامان هم بازیه دوران بچگیش بوده، ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
یگانه نشستن و با یاد اون روزها ، زندگی رو از سر باز کردن ،دردی رو دوا نمی کنه ، می دونم ته دلت ممکنه هنوز منتظرش باشی، اما بذار یه چیزی رو صادقانه بهت یگم ، منصور برگشتنی نیست ، اون و کتی زندگی خوبی دارند، فکر می کنم اونا یا حداقل کتی پاداش دوست داشتن پاک و بی آلایشش رو گرفته ، پاداشی که به حتم تو هم به خاطر صبوری و مقاومتت می گیری ... به هر حال خداوند هیچ وقت بنده هاش رو فراموش نمی کنه . آمده بود برای دلجویی، اما دلم را آتش زد و رفت . به سالی گفتم از اون ناراحتی ندارم ، حتی اگر داشتم دیگر ندارم . گفتم بخشیدمش ، اما می دانستم او همان جایگاهی را در قلبم دارد که منصور . پس او به عافیت رسیده بود . همه ی سعی ام را کردم تا بگریزم . از خودم ، از ندای قلبم و از هزاران سوال بی جواب ذهنم ... چه اهمیتی داشت ! زندگی ام جریان خودش را داشت . منصور چه خوشبخت و چه بدبخت دیگر مرهم زخم هایم نبود و تیره روزی اش دل آشفته ام را آرام نمی کرد . مرجان پریشان حال به بیمارستان امد . از دیدنش تعجب کردم :مرجان تو اینجا چه کار می کنی ؟ _می خوام هومن رو ببینم . _اتفاقی افتاده ؟ با بغض گفت :یعنی تو خبر نداری ؟ _پیمان قراره بره جبهه... به آرامش دعوتش کردم، اما او در اتاق هومن هم همانطور آشفته حرفهایش را تکرار کرد و با گریه گفت :چیکار کنم؟ هومن کنارش نشست :عموزاده ی کوچولوی من اینقدر کم صبر و تحمل نبود ! _نمی خوام اتفاقی براش بیفته . _ولی عزیزم ، این فقط تو نیستی که نگرانی ، همه ی اونهایی که رفتند حتما برای کسانی عزیزند ، گذشته از این مرگ و زندگی دست خداست و هر کسی تو وقت تعیین شده راهی می شه ، یکی اینجا تو خونه ی خودش و تو جمع خونواده اش و یکی اونجا، فکرهای بد رو از خودت دور کن ، پیمان یه پزشکه و تعهددات خاص خودش رو داره ، اونم می خواد به نحوی ادای دین کنه . با همه ی آن حرفها نگاه مرجان پر بود از غم و پریشانی . نگرانش شدم و به اشاره ی هومن همراهی اش کردم . اما او به خانه نرفت . گفت می رود به خانه لاله جان . مرجان نزد لاله جان ماند ، در راه بازگشت به بیمارستان با خودم در جدال بودم ،این مسئله مربوط به زندگی خصوصی پیمان و مرجان می شد ، اما ... من که خوب می توانستم آن دختر بیچاره را درک کنم . مگر نه اینکه او هم مثل خودم بود ؟ پیمان را در اتاق هومن یافتم هر دو متفکر به نظر می رسیدند . حال مرجان را که پرسیدند با پوزخند تلخی گفتم :چه اهمیتی داره ؟ هومن گفت :یگانه ، تو و مرجان دارید کاملا احساسی با این قضیه برخورد می کنید . _احساسی ؟ شاید ! اما چرا فکر می کنید همیشه این احساسه که باعث اشتباهات می شه ؟ به خدا اینطور نیست ، یه وقتایی هم منطق غلط آ چرا نمی خواید حال مرجان رو درک کنید ؟ سکوت سنگینی میانمان حکمفرما شد . بغض به سختی گلویم را می فشرد... با غیظ گفتم :نصیحتم نکنید هومن خان چون من مرجان نیستم . با لبخندی گفت :مطمئنا همین طوره ، تو فقط یگانه ای ، اما من یادم نمی یاد که مرجان رو هم نصیحت کرده باشم ... شما از چی نگرانید ؟ با صدای دو رگه ای گفتم :ترس ؟! یه زمانی این واژه با بند بند وجودم قرین شده بود . اون وقتها که از یک لحظه نداشتن منصور وحشت داشتم اخه اون یه دویت داشتم واقعی نبود . پدرم ، مادرم ، خواهر و برادر نداشته ام بود . مطمئن بودم اگه یه روزی بره ، یا می میرم یا اگه خیلی صبوری نشون بدم، کارم به جنون می کشه ، اما اون رفت . پیمان خان یادتونه بهم گفتید با همه چی کنار بیام ، گفتید برگردم و نزارم کارم به جنون و تباهی بکشه ، منم برگشتم . به زندگی برگشتم اما حالا فقط زنده ام ... با همه ی حرفهایی که شماها زدید ، یا همه ی تلاشی که خودم کردم حالا فقط زنده ام اما زندگی نمی کنم چون اصلا مفهوم این واژه رو از یاد بردم . حالا شما دارید از مرجان بی نوا یه یگانه ی دیگه می سازید . هر دو ساکت بودند و به نظر می آمد حرفی برای گفتن ندارند . به تلخی از ذهنم گذشت : هیچ کدومتون اهل موندن نیستید ، هر کدوم به یه بهونه ... بالاخره می رید ، نه ! موندنی در کار نیست ... پیمان هم رفت و با رفتن او مرجان ، با روحیه ای خراب به عمارت آمد . یکی دو هفته ی اول بی حوصله بود . می فهمیدم اگر کمکش نکنم هر روز مغمو تر و افسرده تر می شود،برای همین تصمیم گرفتم هر طور شده از آن حال و هوا بیرونش بیاورم . پیشنهاد دادم مواقع بی کاری به بیمارستان بیاید . مرجان با سوزان رابطه ی خوبی داشت در مواقعی که فرصتی دست می داد با هم و به همراهی یکی دو تن از پرشکان بیمارستان از جنگ زده ها دیدار می کردیم و تا جایی که از دستمان ساخته بود مشکلاتشان را برطرف می کردیم... گاهی که میانشان می نشستیم آنها ساعتها حرف برای گفتن داشتند ،و یاد خاطرات حلب اباد می افتادم، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فقط خواستم بگم به غریبه نفروش ،این خانه جای دو کوچ نیست...خودم خریدارم،خواستی بفروشی خبرم کن. این را گفتم و به داخل برگشتم.... مارجان که با نگرانی توی حیاط به حرف های من و شهرناز گوش میداد، بعد از رفتنش گفت الان دندان تیز می کنه و فکر می کنه سر گنج نشستیم،تو که از پس اجاره ی اتاقمان توی تهران هم به زور برمیای ،با کدام پول می خوای سهمش را بخری؟ دستی توی موهای پرپشتم بردم و گفتم خدا بزرگه نگران نباش...هیچ کس نمیاد این نصفه خانه رو بخره، بالا بره پایین بیاد ،باید بفروشه به من،تا اون موقع یه فکری می کنم.بیشتر کار می کنم ،کمتر می خوریم ،چه می دانم، ولی باید خودمان بخریم...با مقدار پس اندازی که دارم ،یه کار و کاسبی راه میندازم. مارجان گفت با اون چندرغاز چه کار و کاسبی می تونی راه بندازی؟مگه تو وقت کار و کاسبی داری اصلا،روز ها سر کاری، شب ها روی کتاب،جانی برات نمانده،هجده سالت شد هنوز درست را تمام نکردی. به داخل خونه رفتم و گفتم نگران نباش مارجان، یک سال پس و پیش بالاخره دیپلممو میگیرم و معلم میشم،شایدم برگشتیم همینجا و به بچه های روستا درس دادم.کار و کاسبی هم حتما که لازم نیست خودم بالا سرش بمانم،سرمایه از من، کار از کسی دیگه.توی فکرمه توی روستا یه دکان بزنم،اصغر رو هم می زارم در دکان،پسر قابل اعتمادیه.الان که بزرگ شده، با بچگیاش و شیطنتاش سر مکتب ملا احمد زمین تا آسمان فرق کرده. مارجان در حین پهن کردن سفره ی صبحانه گفت دکان؟دکان از کجا می خواهی بیاری؟ توی فکر بودم و گفتم یه کاریش می کنم. مارجان دوباره گفت با دائی جان صحبت کردی که باهم برید امنیه و کفیل من بشی تا نظام وظیفه نبرنت؟ بشقاب پنیر رو ازش گرفتم و گفتم اره مارجان، وقتی برگشتیم با دائی میرم امنیه و معافیت از خدمتمو میگیرم. بعد از صبحانه به طرف قهوه خانه راه افتادم.مش مراد قهوه چی بلند بلند گفت به به نوه ی کدخدا...راه گم کردی، بیا بشین یه چای قند پهلو برات بریزم کیف کنی. مش بهادر پای ثابت قهوه خانه به سختی شکمش که بزرگتر از قبل هم شده بود رو تکانی داد و گفت بیا اینجا بشین جوان،ماشالله...بخوان،درست را بخوان تا یک کسی برای خودت بشی.شنیدم در تکاپویی زمینت را از چنگ رمضان دربیاری؟ استکان کمرباریک چای رو از دست مش مراد گرفتم و گفتم چه زود خبرا میپیچه مشتی؟ مشتی دستش رو روی پام گذاشت و گفت اینجا انگشتت رو توی دماغت کنی همه خبردار میشن...آنوقت می خوای رفتنت به خانه ی رمضان به گوش بقیه نرسه و از چشمشان پنهان بمانه؟ قند کنار استکان را گوشه ی لپم گذاشتم و گفتم دبه کرد مش بهادر، زمین را نمیده. مش مراد روبرومان روی نیمکت چوبی نشست و گفت از من می پرسی خوب پیشنهادی داده، نوه اش را بگیر... خر مش مراد رو امانت گرفتم و به طرف شهر راهی شدم.چه روزهای سختی رو پشت سر گذاشته بودم،از کار کردن توی عمارت شمس الله خان،تا قوری فروشی توی ابادی،از حجره ی حاجی بهرامی تا وردست حلاجی،از کارگاه نخ ریسی تا کارگری توی تهران... حالا جوان هجده ساله ای بودم که هیچ کاسبی نمیتونست بگه این پول ها رو از کجا اوردی و بهم اتهام دزدی بزنه.لباس های شیک به تن داشتم و همه شون برام دولا راست میشدن. با مقدار پولی که داشتم چند کارتن چینی خریدم و بار خر کردم.به روستا برگشتم و یک راست به طرف خونه ی اصغر رفتم.دکان که چه عرض کنم،انباری بود که تهش هنوز کاه و علف بود و جلویش را اب و جارو کرده بودیم.چینی ها را روی زمین گذاشتیم و قرار شد اصغر ازین به بعد به جای ول گشتن تو کوچه ها، در دکان بمونه و فروشندگی کنه. خر مش مراد رو که تحویلش دادم به خونه برگشتم.کمپیش های(کفش های)عمه جان جلوی در بود و صدای گپ زدنشان توی حیاط شنیده میشد.یالله گویان به داخل خونه رفتم.عمه جان با خوشرویی گفت بفرما خودش هم آمد،خدا قوت رضاجان...عمه چرا دیر کردی می دانی از کی اینجا نشستم؟ سلام کردم و نشستم. مارجان برای آوردن چای و غذا بلند شد که عمه گفت تا الان با مهلا حرف زدم، حالا که خودت امدی چه بهتر که به خودت بگم.از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان ،من خودم دل خوشی از رمضون ندارم...هیچ وقت برای حرف من تره هم خورد نکرد... خدا می دانه همون روز که قباله ی زمینو با دوز و کلک از چنگ مهلا دراورد، چقدر نصیحتش کردم ،ولی گوشش بده کار نبود...اما ایندفعه پیشنهاد بدی نداد...ببین پسرم، فرخنده همین یه دختر رو داره،همین هم هزار منبر و مسجد چراغ گذاشت تا خدا براش نگه داشت...هرچی میزایید آل میزد.اگه دخترشو بگیری تمام مال و اموال شوهر فرخنده به تو میرسه،به تو که از گوشت و پوست خودمی.هر چه از کمالات مروارید بگم والله کم گفتم ،به خدای احد و واحد که اگه یک کلمه دروغ بگم...حالا نظرت چیه؟ ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾