#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدسیوچهار
صداها قطع نمیشدن وجیغای من کم میشد توی این بلبشو...چشمامو بستم،خیس عرق شده بودم، یاد خانجون افتادم وقتی موقع کوچ بچه ها رو بدنیا میاورد...
با مشت به دیوار کوبیدم ..چشمم به در بسته افتاد...گوشه دیوار چندتا صندوقچه بود روی هم...
لبمو به دندون گرفتم اشکهام تمومی نداشت از درد شکم و کمرم،به در نگاه کردم کاش دانیار بیاد،کاش خانجونم بیاد...
با صدای بلند زدم زیر گریه ،خانجونم رو صدا زدم زنعموم رو میخواستم...
یه تیکه از پارچه رو لای دندونام گذاشتم،خانجون میگفت بچه بمونه به شکم خفه میشه،من بچمو دوست دارم ،خودم خفه بشم اما بچه ام سالم بمونه...
جیغ های خفه میکشیدم تا بالاخره بچه بدنیا اومد،درد بدی به کمرم بود،درد امونم نمیداد....
با دست آروم به پشتش زدم،دستمو توی حلقش بردم که صدای گریه ش بلند شد....
پارچه رو دورش پیچیدم که جیغم به آسمون رفت....تازه یادم افتاد خانجون چیزی از جفت بچه میگفت که همراه بچه باید به دنیا میمومد....گریم گرفت،بچه ام گریه میکرد اما تنم قفل کرده بود هیچ کاری از دستم برنمیومد با صدای بلند شروع کردم خدارو صدا زدن،به هق هق افتادم اما برای اینکه این درد از جونم بره و بچمو بغل بگیرم ،چشمامو بستم نفسمو حبس کردم ،تمام تلاشمو کردم، تموم رمق جونمو بیرون ریختم...با دیدن بچه بیجونی شوکه شدم...دردمو کنار زدم توی آغوش گرفتمش،نفس نمیکشید،گریه نمیکرد بچه معصومم بی حرکت وچشم بسته با دهان باز....لبام میلرزید شروع کردم مثل آراز فوت کردن به صورتش،روی دستم خوابوندمش وبا دست دیگه توی دهنش کردم،بچه ام بخاطر من جونش و از دست داده بود....هق هق میزدم اما نباید دست وپاهامو گم میکردم، دهن بچمو از آبی که خورده بود پاک کردم،یکیش گریه حنجرشو پاره کرده بود، اونیکی بی جون بین دستای من،به شونه و کتفش دو ضربه زدم،تند تند بهش فوت کردم ولبمو روی لب کوچیکش گذاشتم وبهش نفس دادم....
اونقدر این کارو کردم و جواب نگرفتم که بین دستام فشردمش و آراز رو صدا زدم ،همیشه اینجور مواقع بره های تازه متولد شده رو نجات میداد ،اما من هیچ وقت نبودم پیشش که درست یاد بگیرم باید چیکار کنم....بچمو تو بغلم گرفتم که توی دستام لرزید....مثل دیونه ها نگاهش کردم سرخ شده بود که فوری به پشت کردمش که چیزی نرم آبکی از گلوش پرید وشروع کرد گریه کردن....صدای گریشون خنده روی لبم آورد....
دیگه درد نداشتم،شکمم،کمرم خوب شده بودم....بچه هامو بقچه پیچ توی بغل گرفتم هر دو رو باهم شیرمیدادم...شیرخوردنشون درمون دردهام شده بود ،میترسیدم از دستم بیفتن ،اونقدر ریز بودن ولیز،که شش دونگ حواسمو دادم بهشون....
وقتی دست از شیرخوردن برداشتن آروم زمین گذاشتمشون،با پارچه صورتشون رو تمیز کردم ،هر چند لک خون به صورت وبدنشون بود....دستامو روی دهنم گذاشتم بیصدا گریه میمردم،مادرم چه دردی رو تحمل کرده بود برای من، ومن هیچ وقت یادش نکرده بودم....بدنم میلرزید از دیدن این طفل معصومهایی که حتی نمیدونستم حالشون چطوره....
طرف در رفتم اما چون زیرزمین بودم فقط همهمه ضعیفی به گوشم میخورد درست نمیشنیدم...
دستمو مشت کردم اما به در نکوبیدم،لبمو به در چسبوندم چندبار در رو بوسیدم:یا امامزاده خودت مراقب دانیار و میرآقا باش،حالا که من مادر رو روسیاه نکردی،دانیار رو بهم برگردون،میرآقا رو ببخش بهمون،یا امامزداده اونقدر پاکی که مردم از راه دور میان تا واسطه بشی بین خودشون وخدای خودشون،بزرگی کن در حقم،داغ به دلم نذار به خدا دیگه نمیتونم....
سرخوردم کنار در نشستم...به بچه هام نگاه کردم سرخ بودن و ریزه میزه،با تکون یکی از بچه ها فوری پرواز کردم سمتشون،توی خواب نقی زد وچشم باز کرد...تند پارچه رو باز کردم خیس بود وفوری با پارچه دیگه پوشوندم بچمو،قبل اینکه گره بزنم با دیدن بدنش تازه فهمیدم بچه ام پسره...خم شدم با احتیاط بوسیدمش:فدات بشم که حاضر نشدی بخاطر من چشماتو به روم ببندی....دوباره وسه باره بوسیدمش که دستاش تکون خورد...با چشمای باز اتاق رو نگاه میکرد...پسرک رها شده از چنگ عزرائیل حالا چشم شده بود برای دیدن دنیا....دستی به پارچه بچه دیگه ام کشیدم نم داشت...راحت خوابیده بود با سیر شدن شکمش....بیصدا پارچشو عوض کردم که صدای پیرزن توی گوشم پیچید:بچه ات پسره،به دنیا که بیاد رخت میبنده تموم دلنگرونی ها و غم چشمات....بچه اولم هم پسر بود....خم شدم و این پسرم رو هم بوسیدم،بوسه هامو تقسیم کردم بینشون...
خم شدم گره رو شل بستم که در به صدا در اومد...تند دستی به سرم کشیدم، می نار سرم بود....روی بچه هام خم شدم:یا ضامن آهو،ضامن بچه هام باش،نذار طفلهای معصومم به دست نااهل بیفتن...بچه هامو بو کشیدم و دویدم سمت در....قفل رو باز کرده بود که از داخل هل دادم، نتونه بیاد داخل....
ادامه دارد ....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾