eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
460 عکس
798 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
اینکه منو یا شیوا رو نخواد دست خودش بود و می تونست بگه ؛؛ولی اون به همه کلک می زد و اونشب هم منو و شیوا رو برای عذاب دادن به خونه اش دعوت کرده بود ...چون بالافاصله بعد از مهمون ها چند نفر دیگه اومدن ..که شوکت خانم رفت نگاه کرد و برگشت و گفت : وای خاک بر سرمون شد ..گلنار؟عزیز  محترم خانم و دختراشم دعوت کرده اونا هم اومدن ..می دونی دختر دوم محترم خانم رو هم برای امیر حسام در نظر گرفته ؟..میگه دوتا خواهر جاری بشن خوبه ...گفتم : چی گفتی ؟ منظورت چیه ؟ مگه آقا اون زن رو طلاق نداده ؟گفت : نمی دونم به والله؛؛ اینطوری میگن ؛ولی  از کار خانم هیچکس سر در نمیاره  ؛میگه طلاق دادیم ؟ پس چرا هر روز اینجان ؟ چرا میگه دوتا خواهر جاری بشن ؟الان چرا توی این مراسم دعوتشون کرده .. چنان غیظی توی وجودم شعله کشید که یک مرتبه قاشق رو کوبیدم روی میز و گفتم : کوفت بخوری الهی ؛ به من چه برای تو چیزی درست کنم ؛؛می خوام هفتاد سال سیاه شیر برنج نخوری..وای شیوا جون؛ الان چه حالی میشه ؟  ...خدایا چیکار کنم ؟یک نفس عمیق کشیدم ..حالا باید یک کاری می کردم ...در حالیکه دیگه طاقتم تموم شده بود و سرمو با بیقراری به اطراف تکون می دادم که یک چاره ای بکنم تا شیوا صدمه نبینه شوکت گفت : حالا تو چراناراحت شدی ؟تا اومدم جوابشو بدم ..شیوا بغض کرده و برافروخته اومد توی آشپز خونه و گفت : گلنار می دونی چی شده ؟ عزیز محترم خانم و دختراشو دعوت کرده ..اومدن روبروی من نشستن ..دختر کوچکه رو عروسش معرفی کرد..دارم سکته می کنم ...گفتم : ولش کنین بهش محل نزارین ..تو رو قران اینطوری نلرزین ..مهم اینه که آقا با شماست..دوستتون داره ..طلاقش داده  ..سرشو تکون داد و گفت : نه ..نه نمی تونم این کار عزیز رو فراموش کنم ..ای دادِ بیداد من چقدر احمقم ؛ باورش کردم دیدی چطور با التماس ما رو کشونده اینجا فقط میخواست اذیتم کنه  ...بیا از اون در یواشکی از این خونه ی لعنتی بریم ؛؛ دیگه نمی تونم اینجا بمونم دارم خفه میشم ..شوکت برو بچه ها رو بیار می خوام ببرمشون ...گفتم : واقعا ؟ یعنی شما میدون رو خالی می کنین  ؟ پس حساب عزیز چی؟ کی برسه ؟شیوا جون صبر کنین باید امشب جواب پس بده ..من این چیزا حالیم نیست ؛ دیگه به حرف کسی هم گوش نمی کنم  ...یکم به من نگاه کرد و گفت : می خوای چیکار کنی ؟من که  نمی تونم ..توانشو ندارم با عزیز در بیفتم ..آروم گفتم : می دونم ..صبر کنین من یکم فکر کنم باید چیکار کنیم ....شما نباید میدون رو برای اونا خالی کنین ... گفت : نه ,, تو کار نداشته باش .. خودتو توی درد سر میندازی ...گفتم : اگر شما پشتم باشین از هیچ کس نمی ترسم ..به خدا اگر آقا این بار پشت عزیز در بیاد جلوی اونم می ایستم ...شوکت گفت : گلنار تو از پس عزیز بر نمیای بیخودی مداخله نکن ...آقا اومد دنبال شیوا..اونم پریشون شده بود و گفت : شیوا ؟ خودتو ناراحت نکن ؛ عزیزبه حساب خودش برای حسام صحبت کرده با خودش گفته  خوب یک روزی اونم عروسش میشه ..دعوتشون کرده ..منظور خاصی نداشته ..تازه محترم خانم دوست صمیمی عزیز هست به خدا نمی خواسته تو رو ناراحت کنه ..در حالیکه داشتم از عصبانیت می ترکیدم با غیظ مشت هامو بهم گره کرده بود م .. ولی آروم گفتم :آقا ؟ شما خبر داشتین ؟ آقا دستپاچه شد و گفت : نه به جون پریناز به جون شیوا خبر نداشتم ..وگرنه اجازه نمی دادم دعوتشون کنه ..حالا جلوی مردم بده ..اینا تازه به من رسیدن ..شیوا با من بیا وقتی رفتن حرف می زنیم .شیوا گفت : عزت الله بَسَم نیست ؟ دیگه نمی تونم تحمل کنم ..ببین دستهامو؛؛ دارم مثل بید می لرزم ...آخه خدا رو خوش میاد ؟ عزیز منو به زور کشوند اینجا با زبون بازی که فقط همین کارو بکنه؟ من چند تا مسکن خوردم تا درد نداشته باشم باورش کردم  ...امیر حسام هم به جمع ما پیوست و درو بست ,, حرف شیوا رو شنید و گفت : داداش به خاطر خدا دیگه روی کثافت کاری های عزیز سر پوش نزار ..زن داداش راست میگه بسه دیگه ..این زن مریضه به خاطر خدا یکم رعایت کنین مادره که مادر باشه شاید بگه خودتون رو بندازین توی چاه ؟کی بهش اجازه داده دختر برای من خواستگاری کنه؟ بدون اینکه من بخوام ؟ صبح به من گفت امشب دعوت کرده و به مهمون ها معرفی می کنه که می خواد عروس من بشه ؛خوب تو بیجا می کنی با من مثل حیوون رفتار می کنی ...واقعا که این زن شاهکاره ....ای بابا دیگه اینطورشو ندیده بودیم .. یادتون نیست سر خواستگاری برای شما چیکار کرد ؟ فکر کرده می تونه منم مثل شما  در مقابل کار انجام شده قرار بده ..اگر شما اونجا حرفتون رو زده بودین الان با من این کارو نمی کرد ...تازه بهش گفتم  من اصلا یکی دیگه رو دوست دارم الانم نمی خوام زن بگیرم .. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
قلبم تند می زد و دلم می خواست فریاد بزنم و بهش حقیقت رو بگم ، ولی عقلم نمی ذاشت . جلوی در خونه نگه داشت و همینطور  با دو دست فرمون ماشین رو گرفته بود به جلو نگاه می کرد ،می دونستم چه حالی داره ،یکم  بی حرکت نشستم ، می خواستم یک چیزی بگم ولی کلامی پیدا نکردم که مرهمی برای عذابش باشه. آروم در ماشین رو باز کردم و آروم پیاده شدم ،هنوز در رو نبسته بودم که گاز داد و رفت ،به یک باره بغضم ترکید و های های پشت در گریه کردم و زیر لب گفتم : می دونستم ، می دونستم . اما اونشب فخرالزمان خبر خوبی داشت و منتظر من بود که بهم بگه،شازده یک ساختمون برای مدرسه  پیدا کرده و قراره روز بعد بریم ببینیم. با اینکه سعی داشتم کسی متوجه ی ناراحتی من نشه اما چشمان ورم کرده و قرمز من نشون می داد که اصلاً حالم خوب نیست ،فخرالزمان حدس می زد و با اصرار ازم خواست که بهش بگم چی شده ، براش تعریف کردم ولی بهش نگفتم که چقدر دلم شکسته و شاید خودمم نمی دونستم که اون همه علیرضا رو دوست دارم ،من و فخرالزمان رابطه ی عجیبی با هم داشتیم ، یک رودروایسی غیر منطقی که مانع می شد اونچه که توی دلمون میگذره راحت بهم نگیم ، من از اون احساسم رو پنهون می کردم ، که اونچه که باعث ناراحتی من میشد غرور شکسته ام بود و در عین حال دلم برای علیرضا و اون همه خوبی که در حقم کرده بود می سوخت و دوست نداشتم آزار ببینه، چون من هنوزم ایلخان رو دوست داشتم و نتونسته بودم فراموشش کنم شاید اصلاً آمادگی این که زن کس دیگه ای بشم نداشتم و یک دلیلم برای برنگشتن به ایلم همین بود که ایلخان رو فراموش کنم. فخرالزمان هم  دلتنگی هاشو برای جمشید از من قایم می کرد ، در حالیکه هر دو از دل هم خبر داشتیم ،چشمهای پر از غمش و خیره موندن به یک نقطه  و اینکه هر وقت به دو پسرش نگاه می کرد آه عمیقی می کشید و با حسرت به زن هایی که با شوهراشون بودن نگاه می کرد، من می فهمیدم که چقدر برای زندگی از دست رفته اش عذاب می کشه. اما فخرالزمان  نظرش این بود که علیرضا به درد من نمی خوره و سخت می تونم با ملک خانم کنار بیام و یک عذاب دائمی برای خودم می خریدم،ننجون که به دقت به حرفای من گوش می داد عصبانی شد و گفت:  این بار اگر ملک گیر من بیفته کاری می کنم کارستون ،همه ی پته مته شو به آب میدم ، کی گفته علیرضا به درد ای سودا نمی خوره؟ پسر به اون خوبی ، آقا، درست شده حکایت تو و احمد ، اون بارم اگر فتنه های همین زن نبود الان زندگی تو یک طور دیگه ای می شد ، نباید اجازه بدیم ملک دوباره کار خودشو بکنه . گفتم : ننجون تو رو خدا یک وقت حرفی نزنی ! ولشون کن برن خودشون با خودشون کنار بیان ،با این زن نمیشه در افتاد ، چون کاراش قابل پیش بینی نیست ،به خاطر من حرفی نزنین ،یک وقت به گوش شازده میرسه و من دیگه نمی تونم سرمو جلوش بلند کنم. روز بعد من و فخرالزمان شال و کلاه کردیم و رفتیم به آدرسی که شازده داده بود،یک ساختمون قدیمی توی ناصرخسرو، و من برای اولین بار پا گذاشتم توی اون خونه، جایکه قرار بود ما ازش مدرسه بسازیم و در همون لحظه ی اول صدای همهمه ی بچه ها رو شنیدم و قلبم پر از هیجان شد. خدای من ،یک حیاط کوچک و آجری که سه طرفش ساختمون بود، پر از گل و درخت هایی تنومند با پیچک های روی دیوار ، یک حوض دو طبقه با فواره ،انگار هر چی پرنده خوش آواز توی تهران بود اونجا جمع شده بودن تا به ما خوش اومد بگن ،چرخی دور خودم زدم و گفتم : فخرالزمان چقدر اینجا خوبه ،گفت : بیاعزیزم  اتاق ها رو ببینیم ، من قبلاً اینجا زیاد اومدم. اتاق های جدا از همه و اتاق های تو در تو و زیر زمینی بزرگ  و سرتاسری ، جایی که قدیمی ها بهش حوضخونه می گفتن . اون ساختمون مال شازده کاووس  میرزا بود که قبلاً خودش اونجا می نشست ، نمی دونم یادت هست یا نه ... همون شازده ای که یک همسر آلمانی داشت و اونسال با شازده و فخرالزمان اومده بودن به ایل ما، اون زمان که من سرمست از عشق ایلخان بودم و زیاد توجهی به کسی نداشتم و حتی قیافه ی اونو یادم رفته بود. خونه ی خیلی خوبی بود، یک حالتی خودمونی و گرم داشت،نمی دونم متوجه میشین چی میگم؟ احساس خوبی داشتم ،اون حوض خونه پر از کاشی کاری های زیبا و نقاشی روی دیوار های چهار سکو که دور تا دور یک حوض زیبا قرار داشت و مطبخ انتهای حوضخونه بود که با یک طاقه ی هلالی شکل و یک در چوبی کوتاه جدا می شد و اون مطبخ با سه پله به طبقه ی بالا راه داشت،نگاهی به فخرالزمان کردم،لبخندی روی لبش نقش بست . گفتم :چی میگی ؟ نظرت چیه ؟ با ذوق دستهاشو برد بالا با صدایی مثل فریاد گفت : عالیه ! عالیه ! و پریدیم و همدیگر رو بغل کردیم و با هم فریاد شادی کشیدیم،صدا ی قهقهه های ما در حالیکه دستهای همدیگر رو گرفته بودیم و دور خودمون می چرخیدیم توی زیرزمین می پیچید و شادی ما رو بیشتر می کرد. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اما تو نمون،میدونی که چقدر دوستت دارم واولاد خودمی، اما میخوام زندگی زناشوییت پر از خوشی باشه وحال خوب،پس دیگه شبا اینجا نمون حتی اگه من ازت بخوام... گهواره رو پایین گذاشتم وزنعمو رو بوسیدم:اینجوری نگو،گاهی نیاز دارم شبا کنار شما وخانجون بخوابم.... دستی به صورتم کشید:دخترمی اما دیگه شوهر داری،باید شوهرداری کنی،حالا سالی یه بارش چون تویی ایرادی نداره... سرمو توی سینه اش فشردم:خیلی خوشحالم،از دیشب خیلی حالم خوبه،حس میکنم برگشتم به اون روزایی که همه چی عالی بود همه ما خوشحال بودیم وغم نبود... زنعمو با دستاش کمرمو نوازش میکرد:میدونم،از چشمات همه چی رو میشه فهمید.... از همه خداحافظی کردم وهمراه بهرود به ایل بالا رفتیم... بهرود نموند و وقتی ما رو رسوند فوری برگشت... به چادر که رفتم دانیار نبود...دستی به وسایلمون کشیدم وهمه جا رو برق انداختم.... زنعمو زیور گوشه چادر رو بالا داد:زود برگشتی؟؟ میدونستم دلش نمیخواست شبا دور ازشون باشم وتموم مدت کنارم باشه، اما به روی خودش نمیاورد وگفتم:بچه ها طاقت دوری ندارن،تا همین الانش هم خوب سکوت کرده بودن... شهریار رو بلند کرد:چرا گذاشتیشون روی قالی؟؟ دیگ رو روی منقل گذاشتم:دیگه گهواره رو نمیخوان،یکی دوساعت که بسته باشن شروع میکنن نق زدن،یه مدته سینه خیز میرن،برا همین مدام باید زمین بذارمشون وحواسم بهشون باشه... زنعموخوشحال شد:چقدر خوبه... مظلوم گفتم:اصلا خوب نیست،هر چی دیدن فوری میخوان مزه اش کنن... زنعمو میخندید وقربون صدقشون میرفت... زنعمو سرشو بالا گرفت:دختر کربلایی حسن دختر خیلی خوبیه،همین یه دختره،فامیل هم هست.... آجیل گذاشتم وکنارش نشستم که ادامه داد:میخوام با ساواش حرف بزنی،میدونم کسی توی زندگیش نیست و فاطمه میتونه زندگیشو جمع کنه،لیلی دیروز گلایه میکرد از ساواش و میگفت باید دل بده به زندگی، اما دلش رفته پی کار و شرکت،تو و دانیار میدونید رگ خوابش چیه پس شما باید متقاعدش کنید... چشمی گفتم وبا دانیار درمیون گذاشتم...قبل رفتن سور وسات عروسی ساواش هم برگزار شد وهمه ایل خوش بودن چون کربلایی حسن به گردن همه حق داشت....با خیال راحت ودل خوش به شهر برگشتیم وسرم به بچه ها گرم بود ،خاله شده بودم مادرم وعمو پدرم...بچه ها قد کشیدن جلوی چشمام،هشت ساله بودن که فرزند سومم رو دنیا آوردم ،یه دختر که همه میگفتن به من کشیده اما از نظر خودم شبیه دانیار بود ،ساواش اسمشو انتخاب کرد وبا نگاه اول گفت همراز بهترین اسمه برای وروجک... ساواش علاقه خاصی به همراز داشت وهرشب با فاطمه و بچه هاش میمومد دیدنش،دو دختر داشت ویه پسر.... آراز و باران کنار هم خوشبخت بودن واز خوشی حالشون حال من هم خوش میشد حاصل عشقشون شد سه پسر ویه دختر... از بدو تولد شادی،متوجه توجه خاص شهریار بهش شده بودم،شادی منو یاد بچگی های خودم مینداخت وجلوی چشمای همه کنار شهریار مینشست وفقط گوشش به دهن شهریار بود... بچه ها بزرگ شده بودن وتا فرصتی پیش میمومد راهی ایل میشدیم...شادی دانشگاه قبول شد وشهریار همه کارهاشو انجام میداد، اما این مدت گره از ابروهاش باز نمیشد... یه شب کنارش نشستم که گفت:چیزی شده؟؟همیشه این موقع خواب بودین... دستامو روی هم گذاشتم:پسرم بیخواب شده،اومدم ببینم میتونم مسکن روحش بشم یا مادر لایقی نیستم... لبخندی زد:چطور با بابا آشنا شدین؟؟ به ستاره ها نگاه کردم،آساره بودم یهو شدم ستاره،اونموقع دل باباتو بردم بدون اینکه بدونم ،اما وقتی دل به بابات دادم که بعدها ستاره شدم وپا گذاشتم روی خیلی چیزها ،به خیالم میخوام که دنیا رو تغییر بدم اما دنیا تغییرم داد، به خودم که اومدم دلمو باخته بودم وطاقت دوریش رو نداشتم ،اما حکایت ما با تو فرق داره،تو الان عاقل وبالغی،قدم جلو بذار وخودت با داییت صحبت کن،بهتره اول خودتو به داییت ثابت کنی و بقیه با من،همیشه پشتت هستم، راستی خیالت از بابت شادی راحت،من از دلش خبر دارم،دختر قشنگم فقط یه مرد توی قلبش داره اون هم شهریار منه... شوکه نگاهم کرد که بلند شدم:شما همه زندگی منید،پای احساست هستم، دلم میخواد خودت داییت رو راضی کنی اما اگه نتونی خودم پا پیش میذارم... شهریار بلند شد اما دستاشو محکم فشردم:من یه مادرم،لازم نیست حتما کلمات به زبونت بیاد... خم شد که دستمو ببوسه اما به آغوشش کشیدم:خوشبختش کن،شادی جون آرازه،جوری باهاش رفتار کن که صدای خوشبختیش به گوش آراز وباران برسه، اونوقت من هم رو سفید میشم پیششون.... اون شب شهریار نذاشت از کنارش تکون بخورم وتا دم‌دمهای صبح مادر پسری حرف زدیم... صبح زود به ایل رفت،تنها رفته بود دیدن داییش ومن تموم مدت دعا میکردم بتونه جواب بگیره، هر چند آراز بچه ها رو خیلی دوست داشت و میدونستم به شهریار نه نمیگه.. شادی مدام چشمش به در بود که گفتم:برای کار مهمی رفته ایل،نگران نباش.. ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾