eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
462 عکس
802 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
آقا داد زد بسه دیگه گلنار زیاد روی نکن ..گفتم : شما هم آقا همینطور از کارای عزیز دفاع کنین..بزارین زن تون رو آزار بده چون مادر شماست...می دونم از کارم خوشتون نیومد.ولی دیگه نمی تونستم تحمل کنم...و دیگه هم برای شما کلفتی نمی کنم...و کیفم رو بر داشتم و با گریه ای که آخرای جمله نتونسته بودم جلوشو بگیرم از در زدم بیرون..صدای فریاد عزیز رو شنیدم که امیر حسام رو صدا می زد و می گفت : ولش کن گمشه بره دختره ی نمک نشناس ...قدم هامو تند تر کردم و به حالت دو رفتم به طرف در ورودی ..صدای شیوا و امیر حسام رو شنیدم که صدام می زدن..اما زود تر خودمو رسوندم به در کوچه و با تمام توانم می دویدم ..نمی خواستم اونا بهم برسن...امیر حسام همینطور صدام می کرد...و یک مرتبه از پشت منو گرفت ..داد زدم همش زیر سر تو بود ...تو باعث شدی همه به من شک کنن در حالیکه خودت بهتر از همه می دونی که من کار بدی نکردم ..ولم کن ..امیر ولم کن می خوام برم خونه ی خودمون پیش مادرم ..پیش کسی که هیچوقت ازم انتظاری نداره ..بهت میگم ولم کن ..امیر حسام بازوهای منو گرفته بود و در حالیکه از شدت گریه ای که من می کردم و هق و هق می زدم اونم به گریه افتاده بود گفت : خواهش می کنم ..آروم باش ..گلنار ..تو خیلی عصبی شدی ..حق داری ..بهت حق میدم ...آروم ..آروم یک نفس عمیق بکش ...گفتم : نمی خوام گمشو ..ولم کن ....آقا نفسزنون به ما رسید و گفت : گلنار ..بسه دیگه ..برگرد بریم ..گفتم :  نمیام آقا ..جای من دیگه پیش شما نیست ..من تحمل خاری و خفت رو ندارم و عزیز داره همین کارو با من می کنه ..بار اولش نیست ..مگه من باهاش چیکار کردم ؟گفت : می خوای بدونی ؟ این شازده پسر رفته بهش گفته که می خواد تو رو بگیره ..حالا فهمیدی ...در حالیکه شدت گریه ام بیشتر شده بود گفتم : آقا ؟ آقا این حرف رو نزنین ..آدم ها عقل دارن ..گوش و فهم دارن عزیز منو می کشید کنار باهام مثل یک مادر حرف می زد اگر گوش نمی دادم منو می زد ولی این کارو با من و شیوا نمی کرد .خودتون بگین این چند سال از دستور های شما سر پیچی کردم ؟ روی حرفتون حرف زدم ؟بهم بگین چه کاری بدی ازم سر زده که باعث ناراحتی شما شده باشم ..معلومه که  ناراحتم ..آقا خیلی بهم بر خورده شما چطور تحمل می کنین به زنتون اینطور توهین بشه ؟و در حالیکه  راه افتادم تا ازشون دور بشم ادامه دادم ..من دیگه پیش شما بر نمی گردم ... این بار آقا دستم رو گرفت و گفت : همین امشب کار اشتباهی کردی ..این کارتم بدتر ...مگه من نگفتم صبر کنین تا خودم با عزیز حرف بزنم ..گفتم : آقا شما زیاد از این حرفا با عزیز زدین فایده ای نداشته؛؛ اون باید همین امشب می فهمید که نباید با احساس آدم ها بازی کنه ..گفت : باشه ..بعدا حرف می زنیم ..الان صبر کن  ..برم خونه  ماشین روبردارم و شیوا و بچه ها رو سوار کنم بیام همین جا وایسا ..امیر نزار  جایی بره  ..گلنار سر سختی نکن ..شیوا حالش بد شده اگر تو بری بدترم میشه ..خواهش می کنم آروم باش ...با شنیدن این حرف دست و پام سست شد نگرانش شدم امیر حسام گفت :  شما برو داداش من نمی زارم از جاش تکون بخوره  ..آقا با سرعت رفت امیر گفت : من که دلم خنک شد خوب کاری کردی  ..فکر کنم محترم خانم و دختراش دیگه اونطرفا پیداشون نشه ..گفتم : ای به درک برن بمیرن آدم های بی لیاقت خودشون رو دادن دست عزیز ..اصلا حالا چه اصراری دارن با شما ها وصلت کنن ؟ گفت : چه می دونم از بدبختی ماست ..گفتم :آدم باورش نمیشه اصلا غرور ندارن ؟ ولی  همش تقصیر توست چرا با عزیز در مورد من حرف زدی ؟..گفت : من در مورد تو حرف نزدم ..عزیز گفت می خوام برات زن بگیرم گفتم پس اونی که می خوام بگیر ..اصلا اسم تو رو نیاوردم به جون خودت قسم ...به  من گفت با محترم خانم حرف زدم ..عصبانی شدم و دعوامو شد ..باور کن همین ..عزیز حدس زده و به داداش گفته من این حرف رو زدم ...ولی من چیزی به عزیز نگفتم باور کن احمق که نیستم ....گفتم : آقا امیر حسام دور منو قلم بگیر ..من به درد تو نمی خورم ..اگر قبول نداری بیا بریم بابام رو بهت نشون بدم ببین عزیز راست میگه یا نه ؟ روشش درست نیست ولی دلش برای تو می سوزه ..ولم کن..دوباره نبینم بیای سراغ من یا حرفی در این مورد بزنی ؛؛ نور ماشین نشون می داد که آقا داره نزدیک میشه..چند قدمی ما نگه داشت و شیوا هراسون پیاده شد و دوید طرف من ولی انگار یکی زد به قلم پاش و دو زانو روی زمین نشست ..با سرعت خودمو بهش رسوندم ..دستهاشو در حالیکه گریه می کرد  بالا آورد و گفت : می خواستی منو تنها بزاری ؟ قرارمون این بود ؟ تو مگه دختر من نبودی ؟آقا خودشو رسونده بود با هم بلندش کردیم وگفتم : الهی بمیرم به خدا فکر کردم به خاطر گستاخی که کردم منو نمی بخشین .. ادامه ساعت ۹ شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
این پسره و نامحرم، نمیشه اینجا بمونه ،شاید دزد باشه . ولی یکی دو روزی که گذشت همه متوجه شدیم که اون بچه ده ساله علاوه بر اینکه خیلی باهوشه یک گلوله  نمک هم هست،با تمام زجر هایی که توی زندگی کوتاهش کشیده بود خنده رو و بذله گو بود و قلبی پر از محبت داشت با اردشیر و جهانگیر ارتباط خوبی بر قرار کرده بود بهشون می گفت داداش  و  اغلب اونا رو توی اتاق با بازی هایی که خودش بلد بود سرگرم می کرد. ننجون و نزاکت خانم  خیلی دوستش داشتن ؛وبه حرفای بامزه ای که می زد می خندیدن و با وجود اینکه توی هوای گرم به خاطر اون چارقد سرشون می کردن شکایتی نداشتن و بهش علاقمند شده بودن  ،طوری که اسد شده بود گرمی و شادی خونه ی ما. و حالا چند روزی بود که گچ پاشو باز کرده بودیم و اسد تنها مرد اون مدرسه بود و اجازه نداشت از حوضخونه بیرون بیاد قرار بود همون جا بمونه  و برای معلم ها چای درست کنه و بعد از تعطیلی مدرسه به نزاکت خانم توی تمیز کردن کمک کنه ، و ما هم براش حقوق تعین کرده بودیم،اما اسد بشدت به درس خوندن علاقه نشون می داد و من و فخرالزمان هم ازش دریغ نمی کردیم و پا به پای کلاس اولی ها درس می خوند و روزها توی حوضخونه مشق می نوشت. در واقع یک مرتبه دنیای ما عوض شد و من اونقدر تغییر کرده بودم ،که گاهی خودمم از رفتار های خودم تعجب می کردم ،واقعا کار ملک خانم برای من شده بود مصداق عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد  ،اگر اون با ازدواج منو و علیرضا اون زمان موافق بود دنیایی برام ساخته می شد که اصلاً نمی پسندیدم و داشتم کم کم اون ماجرا رو فراموش می کردم تا اینکه :اون زمان وقتی مدرسه تعطیل می شد ، بچه ها  رو توی چهار تا صف می کردیم و همراه معلم هاشون از مدرسه می رفتن بیرون.. هر صف مسیر خودش می رفت و یکی یکی بچه ها دم خونه شون یا نزدیک به اون از صف جدا می شدن بغضی ها هم که از اعیان بودن  با خدم و حشم هر روز میومدن دنبالشون . یک روز سرد  اسفند ماه  داشتم صف ها رو می فرستادم توی کوچه و مراقب بودم دخترا زمین نخورن یک مرتبه چشمم افتاد به ماجون که جلوی در ایستاده بود ،یکم جا خوردم و زیر لب گفتم : وای اینجا رو پیدا کردن ،خدا به دادمون برسه ،سرمو به علامت سلام تکون دادم ولی به کارم ادامه دادم ، دخترا ؛ آروم پشت سر هم، یادتون باشه به حرف معلموتون گوش می کنین از توی صف بیرون نمیاین ، تو راه هم حرف نمی زنین ،باید مادب باشین . ماجون دو قدم اومد جلوتر و با انگشت اشاره کرد بیام تو ؟ ترجیح می دادم ماجون فخرالزمان رو نببینه و دوباره دنیای اونو خراب نکنه ،از مدرسه رفتم بیرون و گفتم : برای چی اومدین اینجا ؟ گفت : علیک سلام ،می خوام فخرالزمان رو ببینم کارش دارم. گفتم : میشه به من بگین چیکارش دارین ؟ سرش شلوغه و مدرسه جای این حرفا نیست، شما که نمی خواین آبروش اینجا هم بره! گفت : وای نه , به حضرت زهرا اگر من هیچ وقت بد فخرالزمان رو خواسته باشم ، اصلاً اون عروس خوبی برای من بود دوستش داشتم و هنوزم دارم. گفتم : اگر دوستش دارین از اینجا برین، اون تازه داره فراموش می کنه ، ولش کنین ، به خاطر خدا , تو رو اون نمازی که می خونین ولش کنین . گفت : همینطوری برای خودت حرف می زنی ،اون هنوز زن جمشید هست و نوه های من دست اون هستن، اگر بخوام می تونم ازش بگیرم ، ولی این کارو نکردم. الانم کاریش ندارم دو کلمه می خوام باهاش حرف بزنم. گفتم : اینجا باشین تا برگردم ببینم خودش می خواد شما رو ببینه ! فخرالزمان داشت دفتر رو جمع و جور می کرد... تا چشمش به من افتاد گفت : همه رفتن ؟ پس اسد رو صدا کن بیاد کارش دارم . گفتم : ماجون اومده دم در ایستاده ،بی حرکت شد و به من نگاه کرد ؛ گفت : راست میگی ؟ کجاست ؟ چرا نگفتی بیاد تو ؟ گفتم : ببخشید ؟ تو چی داری میگی ؟ بیاد تو که از فردا اینجا آبرومون رو ببرن ؟ ببینم نکنه تو خوشحالی که ماجون پیدامون کرده ؟ گفت : ای بابا ای سودا بزرگش نکن ، می خوام ببینمش ببینم ؛ باید بدونم حال و روز جمشید چطوره ..همین .. گفتم : وای ..وای از دست تو ...برو ؛ اگر برای دردسر دلت تنگ شده خب برو ببینش ، دم در وایستاده، اصلاً به من چه،  گفت : اینطوری نکن دیگه ، قربونت برم بهت قول میدم چیزی نمیشه ،تو برو بیارش اینجا می برمش توی حوضخونه با هم حرف می زنیم . گفتم : چرا متوجه نیستی ؟ من و تو با هم چه قراری گذاشتیم ؟ قرار نبود از آدم های بد و نادون دوری کنیم؟ من می دونم ماجون بد نیست نادونه ولی بد رو میشه یک رو خوب کرد ؛ فخرالزمان، نادون همیشه نادون می مونه... یکی از کارایی که یک آدم می تونه برای زندگیش بکنه اینه که از آدم های نادون دوری کنه ، دارم بهت میگم اگر الان ماجون رو دیدی و باهاش حرف زدی دوباره میفتی توی مسیری که آرامشت رو بهم می زنه ،حالا خودت می دونی از من گفتن بود. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾