#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوشصتوسه
شیوا جون تا حالا مونده بودم به خاطر اینکه مرهم دلتون باشم ولی دیگه دارم دردسر ساز میشم..من اینو نمی خوام .
گفت : ساکت شو ..حرف نزن ..اعصابم رو خرد کردی ترسیدم رفته باشی ..کمی بعد ما سوار ماشین بودیم و راه افتادیم در حالیکه امیر حسام وسط خیابون ایستاده بود و به دور شدن ما نگاه می کرد ..قلبم داشت آتیش می گرفت ..دلم براش سوخت ..از کارم پشیمون نبودم ..شاید به این شکل اون مجبور میشد از فکر من بیرون بیاد وشعله های این عشق که داشت هر دوی ما رو می سوزند خاموش بشه اما نشد ؛که نشد ..بله؛؛ تنها چیزی که اصلا ما نمی تونیم براش تصمیم بگیریم همین عشق هست و بس ...آقا همینطور که با سرعت میرفت دو دستی کوبید روی فرمون و گفت : خیلی بد شد ..این وسط آبروی فرح رفت ..هنوز توی خونه ی ما نشسته بودن ..منم برادر بزرگترم ول کردم اومدم ..شما ها زن ها از کاه کوه می سازین به هر چیز کوچکی ناراحت میشین ..زود بهتون بر می خوره ..شیوا داد زد بهش عذاب وجدان نده ..خیلی کار خوبی کرد ..من که هیچ وقت عرضه ی این کارا رو نداشتم اقلا بزار گلنار یکم دلمو خنک کنه ...فرح هم حقش بود اون بود که موضوع گلنار و امیر حسام رو سر زبون انداخت ..بین این دو نفر چیزی نبوده و نخواهد بود ..چرا باید همچین حرفی می زد ؟ حالا گریبان خودشو گرفت ..آقا گفت :چرا ازش دفاع می کنی کارش درست نبود ..گلنار باید یاد بگیره مشکلات رو با آرامش و حرف زدن حل کنه نه داد و قال و کارای بی ادبانه ..اون باید یاد بگیره کجا حرف بزنه و کجا صبور باشه ..زندگی شوخی بر دار نیست ..الان باید اینو بفهمه که جسارت خوبه ولی موقع داره و باید به حرف بزرگترش گوش کنه ...شیوا گفت : اصلا تو موقع شناس تر از گلنار کسی رو دیدی ؟ وقتی یک کاری رو می کنه حتم داشته باش براش دلیل داره ..و به نظر من اینجا همون جایی بود که باید جسارتشو نشون می داد ؛؛تو به جای اینکه ما رو سرزنش کنی برو عزیز رو مواخذه کن که چرا این بساط رو راه انداخته ...
چرا به من التماس کرد برم خونه اش در حالیکه می دونست اگر اون زن پاشو بزاره اونجا من از اون خونه میام بیرون ..بهم بگو چرا این کارو کرد؟ ..تو لازم نیست به گلنار درس بدی ...خودت می دونی که اگر پای من وسط باشه هر کاری می کنه ..منم همینطور برای اون می کنم .. دیگه نبینم باهاش بد حرف بزنی ..اون دختر منه عزت الله ..می فهمی ..دخترمه ..کسیه که بدون چون و چرا پای من ایستاده ..تنها کسیه که از مریضی من نترسید ..تنها کسیه که تونست بهم امید زندگی بده ..و توی بدترین شرایط باعث دلگرمی من شد ..حالا تو چطور دلت میاد باهاش اینطوری حرف بزنی ؟آقا گفت : من طوری حرف نزدم ..اگر دختر توست دختر منم هست ؛ نباید بهش تذکر بدم ؟ نباید راهنماییش کنم ؟شیوا بلند تر داد زد آخ ..آخ از دست تو به هیچوجه نمی خوای تقصیر عزیز رو قبول کنی ..برای هر کارش یک بهانه میاری ..یک وقت نشد بگی آره اشتباه کرده ...آقا گفت : این چه ربطی به کار گلنار داره ؟..خیلی خوب من بگم عزیز اشتباه کرده درست میشه ؟ آبرومون بر می گرده سر جاش ؟و این جر و بحث اونا تا خونه ادامه پیدا کرد ..ولی من صدام در نیومد ..هنوز خودمم درست نمی دونستم چیکار کردم ..وکارم درست بود یا غلط..ولی پشیمون نبودم و حتی دروغ نگم ته دلم خوشحال بودم قیافه ی عزیز رو موقعی که ظرف شیر برنج رو کوبیدم جلوش مجسم می کردم و دیگه به حرفای آقا اهمیت نمی دادم و برای اولین بار از دستش عصبانی بودم ..
اصلا حق رو بهش نمی دادم چون اگر شرایط شیوا عادی بود شاید میشد یک طوری با این موضوع کنار اومد ولی آزار دادن یک زن رنج دیده و مریض به نظرم عین ستمکاری بود ..شیوا بشدت به خاطر زخمِ روی صورتش احساس بیمار گونه ای داشت و حالا با گرفتن بیماری سل روحیه آسیب پذیرتری پیدا کرده بود و من از همه بهتر اونو میشناختم که چه بروز ش آمده ..اونشب وقتی رسیدیم خونه آقا قهر کرد و رفت بالا ..و با اینکه شام نخورده بودیم..منم رختخوابم رو کنار پنجره پهن کردم که بخوابم ..شیوا اومد و دیدم داره برای خودش نزدیک من جا پهن می کنه ..گفتم : شیوا جون تو رو قران به خاطر من قهر نکنین ..شما برو بالا ..گفت : نه حالم خوب نیست دوباره جر و بحث مون میشه ...دلم می خواد پیش تو باشم ..عزیز دلم امشب خیلی اذیت شدی ..ولی اینو هیچوقت یادت نره که منو خیلی خوشحال کردی ..از اینکه اینقدر به فکر منی ازت ممنونم ..کاری که شاید هرگز خودم جسارتشو نداشتم ...باور کن اگر تو این کارو نکرده بودی من الان داشتم دق می کردم ....بخواب عزیزم ..ببخش زندگی توام دستخوش ناملایمات زندگی من شده ...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوشصتوسه
اینو یک جا یادداشت کن ،با حالت التماس آمیزی گفت : به خدا می دونم ولی دلم رو چیکار کنم ؟
خب قبول نداری اونم مادر بزرگ بچه هاست خدا رو خوش نمیاد اینطوری توی این سرما از دم در ردش کنیم بره .
ظاهرا چاره ای نداشتم سری تکون دادم و بدون اینکه حرفی بزنم رفتم بیرون ماجون انگار سردش شده بود و دستهاشو ها ! می کرد ، همینطور که آخرین صف بچه ها رو از مدرسه بیرون می کردم ،از همون دور گفتم : ماجون بفرمایید توی دفتر فخرالزمان منتظرتونه ..
اومد توی حیاط و با تعجب به من نگاه کرد و گفت : تو چقدر عوض شدی ،راستی ،راستی شدی یک دختر شهری ،فکر می کردم بر می گردی به ایلت.
گفتم : الان مشکل شما همینه ؟ یادتون نیست که پسرتون دستور داد شوهرمو کشتن ؟ یادتون نیست باعث مرگ پدر و برادرم شد ؟
برگردم به ایلم که چی بشه ؟برگشتم شماها نذاشتین بمونم، جمشید خان به جز یک مشت خاطرات بد چی برای من گذاشته که برم و برای خودم یادآوری کنم ؟
ماجون ؛ من فخرالزمان نیستم و قدرت بخشش اونو ندارم ،هنوز داغی که روی دلم گذاشتین و خم به ابرو نیاوردین تازه اس ؛هنوز یادم نرفته که چطوری با ظلم پسرتون همکاری می کردین و هیچ اعتراضی نداشتین؛نه فراموش نمی کنم چطوری شما و دختراتون دست به دست هم داده بودین منو مثل گوشت قربونی بندازین جلوی جمشید اونم در مقابل چشم های گریون زنش نه رحمی داشتین و نه مروتی ..نه ؛ماجون اینا فراموش شدنی نیست و حتما هم فکر نمی کنین که ما باید با شما بهتر از این رفتار کنیم اون اتاق کناری دفتر مدرسه است برین اونجا ولی به خاطر خدا این بار اون زن رو آزار ندین .
نم اشکی توی چشمش جمع شد و همینطور که می رفت طرف دفتر گفت : تو مادر نیستی که بدونی وقتی بچه ات ازت یک چیزی می خواد زیر سنگ هم شده براش فراهم می کنی.
پشت سرش بلند گفتم : آهان پس شما فقط مادر جمشید بودین و خاور دختر شما نبود !
درحالیکه با دیدن ماجون دوباره تمام اون صحنه های وحشتناک جلوی چشمم مجسم شده بود و قلبم تند می زد رفتم به حوضخونه ،اسد پاهاشو دراز کرده بود و مشق می نوشت ،با ناراحتی گفتم : توام خوشت اومده ؟ ندیدی مدرسه تعطیل شد؟ پاشو برو به نزاکت خانم کمک کن ،اون که همچین رفتاری رو تا اون موقع از من ندیده بود مثل برق بلندشد و ایستاد و هراسون بهم خیره شد .
گفتم : چیه ؟ چرا وایسادی منو نگاه می کنی برو دیگه با سرعت از زیر زمین رفت بالا و من روی یک سکو نشستم و بغضم ترکید و اجازه دادم اونچه که بصورت فریاد در دلم بود با اشکهام پایین بیاد،یک مرتبه فخرالزمان رو دیدم که پشت سرش ماجون بود از پله ها پایین اومدن فوراً بلند شدم و اشکم رو پاک کردم و در حالیکه رو بر می گردندم خواستم از زیرزمین برم ..فخرالزمان گفت : ای سودا اومدیم پیش تو حرف بزنیم ، خواهش می کنم نرو .
گفتم : عزیز دلم قربونت برم تو هر کاری بکنی برای من عزیزی اجازه بده نباشم چون حالم اصلا خوب نیست و با سرعت رفتم بالا، اسد با دیدن من فورا فرار کرد بلند گفتم : وایستاوایستا ببینم ؛ تو داشتی چیکار می کردی ؟
برگشت و با اون چشمهای سیاه و براقش به من نگاه کرد ..
گفتم : بیا اینجا ..بیا دیگه ..
نزدیکم که شد گفتم : منو می بخشی ؟
گفت : واسه چی ؟
گفتم : خب سرت داد زدم ناراحت شدی ؟ گفت :ما رو باش که ترسیدیم بازم دعوامون کنی .. نه بابا ؛من (..) بخورم سر این چیزا از تو دلخور بشم ؛ تو اگر ما رو بزنی و استخوون ها مو بشکنی ککم نمی گزنه عین خیالمون نیست.اما خدایش نمی تونم گریه هاتون رو ببینم ..تو ناراحت نباش ما رو بی خیال شو ،
گفتم : برای همین نرفتی به نزاکت خانم کمک کنی ؟
گفت : دِ لامصب تو داشتی گریه می کردی با کدوم دل ؟ به مولا علی دست و دلمون له کار نمی رفت ؛گفتم : یعنی تو اینقدر منو دوست داری ؟
با شرم دستی به سرش کشید و زیرچشمی نگاه شیطنت آمیزی همراه با یک لبخند به من انداخت و گفت : بزرگ تر مایی ..کسی رو جز تو ندارم ..
گفتم : بیا اینجا بزار بغلت کنم .همینطور که سرشو با محبت توی بغلم گرفته بودم گفتم : من سر تو داد نزدم در واقع ناراحتی خودمو سر تو خالی کردم به دلت نگیری ها . گفت : دل ما وقتی می گیره که تو ناراحت باشی ، این یکی رو از ما نخواه.
گفتم : برو دیگه به کارت برس پر رو ..
منو ول کرد و بازم با خجالت گفت : تو ننه ی من میشی ؟ بهت بگم ننه ؟ قول میدم برای بمانی داداش خوبی باشم،گفتم : باشه معامله ی خوبیه ،ولی بهم بگو مامان ،ننه دوست ندارم .همینطور که میرفت طرف اتاقی که نزاکت خانم بود با شوخی گفت : بگم بی بی جان ؟
و خودش قاه قاه خندید و منم به خنده واداشت .
طوری که حال و هوام رو عوض کرد ،اون بچه دلش مادر می خواست تا یک حامی و من میل زیادی پیدا کردم که مادر اون باشم
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾