#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوشصتوشش
گفتم :پسر پادشاه تو اینجا چیکار می کنی ؟
گفت : چیکار دارم بکنم دختر شاه پریون ؟ اومدم تو رو ببینم ،، پادشاه دیروز منو ندیده بود دختر شاه پریون؟گفتم : نه شاهزاده ..گفت : حدس می زدم ؛؛ که پادشاه روز اولی تو رو تنها نمی زاره ..اون خیلی مهربونه دلش نمیاد تو رو تنهایی ول کن شب این را رو برگردی ..البته منم مهربونم چون تو فکرت بودم یک وقت موقع برگشت راه رو گم نکنی ..گفتم : ای بابا من که دیگه بچه نیستم ..نه به اون موقع که منو وقتی دوازده سالم بود با یک زن مریض توی کوهستان ول کردین و رفتین ..نه به حالا که دوتا ،دوتا میاین دنبالم ...گفت: تو اون موقع نامرئی بودی ..من نمی دیدمت ..در حالیکه که شونه به شونه هم راه میرفتیم ..و من هیجان خاصی داشتم و خوشحال بودم که اونو دیدم پرسیدم دانشگاه چطوره..
گفت : خوبه ..می دونی عروسی فرح نزدیکه ؟اگر اون بره سر خونه و زندگیش نوبت من میشه ؛؛ بادا بادا مبارک بادا ...پرسیدم : تو قرار بود بفهمی آقا واقعا اون زن رو طلاق داده یا نه ؟ گفت : فکر می کنم گلنار طلاق داده ..ولی باور کن درست نفهمیدم ظاهرا اینطوره ..اما محترم خانم از اون شب دیگه خونه ی ما نیومده ..عزیز هم حرفی از زن گرفتن برای من نمی زنه ...راستی تو توی اون کوهستان چطوری زندگی می کردی ؟و من از کوهستان گفتم از زیبایی هاش از گلهای بهاریش و از تابستون خنک با غروب های دل انگیز ...و از پاییز و زمستون اونجا ؛؛ و سکوتی که آدم رو به رویا می برد ..و از کوچیک سگ با هوش و مهربونی های یونس ؛؛ گفتم و گفتم ..و تا دم مدرسه همینطور حرف زدم و اون گوش داد ..و نگاه عاشقانه ای به من کرد و گفت : می دونی چرا تو رو این همه دوست دارم ..اینکه همیشه خوبی ها رو می ببینی تو الان یک کلمه از مشکلاتت نگفتی از سختی هایی که داشتی ..من همین چیزا رو در وجود تو می ببینم و هر روز علاقه ام به تو بیشتر میشه ..بزار عشقمون علنی بشه و عقد کنیم اونوقت درست مثل پسر پادشاه تو رو بر می دارم با هم میریم اونجا و یک مدت زندگی می کنیم ..اینطوری که تو گفتی منم دلم خواست اونجا رو ببینم ..امیرحسام تا دم مدرسه با من اومد و منتظر شد برم توی کلاس و بعد رفت ..مگه یک دختر می تونه در مقابل این همه احساس بی تفاوت بمونه ..تا مدتی منگ بودم و دلم می خواست کسی کاری به کارم نداشته باشه تا بتونم به امیر و حرفاش فکر کنم.حالا دو هفته ای بود که کلاس میرفتم و با ذوق و شوق درس می خوندم که یکشب وقتی آقا اومد دنبالم تا با هم بریم خونه به من گفت : گلنار دخترم یک خواهش ازت دارم ..
گفتم بفرمایید آقا ..همینطور که رانندگی می کرد با مهربونی به من نگاه کرد ..نگاهی که من هیچوقت نمی تونستم در مقابلش مقاومت کنم ..گفت : یکشب با من بیا بریم خونه ی عزیز و ازش معذرت بخواه ..نزار کینه و کدورت بین مون طولانی بشه اونم مادره دلش می خواد خونه ی پسرش رفت و آمد کنه ...گفتم : آقا؟عزیز به خاطر من خونه ی شما نمیاد ؟گفت : اینم هست ..ولی عزیز از چشم شیوا می ببینه ...گفتم : حالا من باید بگم چشم ؟ یا راستشو بگم ؟گفت : بگو چشم ؛ می دونم توی دلت چی میگذره اما شیوا به حرف تو گوش می کنه ..کمی سکوت کردم و گفتم : اصلا من چه حقی دارم در مقابل این همه محبت شما حرف بزنم اگر اینطوری صلاح می دونین باشه چشم ..اما خودتون فکر نمی کنین عزیز همیشه همه چیز رو از چشم شیوا جون می ببینه ؟گفت :نقل این حرفا نیست ..اولا این تو هستی که داری به ما محبت می کنی ..من نمی تونم این همه زحمت تو رو جبران کنم ...
اما مثل یک پدر ازت می خوام ؛ به خدا نمی خوام تو رو تحت فشار بزارم دخترم ولی عروسی فرح نزدیکه نمیشه که شما ها نباشین ..عزیز خیلی از دست تو ناراحته ....
سکوت کردم . آقا خنده ی زورکی کرد و در حالیکه وارد کوچه ی سر بالایی و خاکی پر از چاله ی خونه ی خودمون شده بود ..گفت : گلنار ؟ چی شد با شیوا حرف می زنی ؟گفتم : چشم آقا می زنم ...گفت : بهت قول میدم پشیمون نمیشی
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوشصتوشش
ده روزی از اومدنمون به آبادی میگذشت، تقریبا همه وضعیت منو میدونستن، از این بابت خوشحال بودم چون حداقل فردا حرف و حدیثی پشت سرم نبود...یه جوری هم دیار رو راضی میکردم که بیخیال بشه!
آخر شب بود و بالاخره خونه خلوت شده بود و جز خودی ها کسی تو خونه نبود...
شاهرخ کنار طلعت نشسته بود و بعد سینه صاف کردن گفت: این چند وقت بعد از مرگ آقام خیلی فکر کردم که چطوری باید حرفمو بزنم...
مِن و مِنی کرد و گفت: من سهممو میخوام!
همه امون طوری شوک زده شدیم که برای چند لحظه ای همه ساکت بهش نگاه میکردیم! هنوز کفن احمد خان با اون همه دبدبه و کبکبه خشک نشده بود و پسر بزرگش طلب ارث و میراث میکرد ؟ بی حرمتی از این بالا تر؟مهتاج خانوم بی صدا شروع کرد به گریه کردن، دیار که به خودش اومد گفت: حرفت رو جدی نمیگیرم!کسی قرار نیست حق و حقوق تورو بخوره که هیچی نشده طلبش میکنی!
تا وقتی مادرم زنده است همه چی مال اونه مال مادر هم میمونه!
شاهرخ: ولی من لازم دارم..حق خودمه اضافه تر که نخواستم؛ باید دستم رو جلو غریبه دراز کنم ؟
-چرا جلو غریبه؟ هر چقدر لازمته ما هستیم پس خانواده به چه دردی میخوره؟
شاهرخ نچی کرد و گفت: ندارم که پس بدم! ارث منو بدین، کارم راه میوفته
دیار با تاکید گفت: تا وقتی مادرمون زنده است حرف از ارث و میراث حق نداری بزنی، نا سلامتی پسر بزرگ خونه ای...
تو باید جانشین پدرمون باشی اونوقت کفنش هنوز خشک نشده حرف از ارثش میزنی؟ منتظر بودی بمیره ؟ کلا ده روز منتظر بود عزاداری واسه پدرت؟ ماشاالله به این غیرت و مردونگیت!
+عزا داری جای خود داره ؛ من دارم میگم لازم دارم حق خودمو خواستم اصلا تو کیی که بخوای تصمیم بگیری؟ اون پسر بزرگی که میگی منم! خودمم تصمیم میگیرم چیکار کنم به تو هم جواب پس نمیدم!
دیار از جاش بلند شد و گفت: خیلی خب، شب خوش! ایلماه جمع کن برمیگردیم تهران...
نگران از جام بلند شدم و از گوشه چشم نگاهی به مهتاج خانوم انداختم..
اشکاش رو با دستمال پاک کرد و گفت: لازم نیست بیوفتین به جون هم، هر چقدر که سهمت میشه جز این خونه رو بردار...
دیار اون وسط گفت: من راضی نیستم، چیزی برداره!
شاهرخ: مگه به رضایت توئه؟نکنه فکر کردی چهار دفعه آقام بهت محل گذاشته و چهار تا آدم بیخود جلوت خم و راست شدن خبریه؟ انگار تو خودتو جانشین آقام دیدی و میخوای همه چیو دست بگیری! فکر کنم تو بیشتر از من منتظر بودی آقام بمیره...
دیار که اینو شنید خیز برداشت سمتش و یه مشت زد زیر چشمش، وسط جیغ کشیدن من و طلعت و خواهراش داد زد میدونی، اگر همون چهار تا بیخود جلو من خم و راست میشن و بهم احترام میذارن از بی عرضگی توئه! وگرنه من سال تا سال تو این مملکت نبودم...الان آقام مرده شیر شدی و حرف گنده تر از دهنت میزنی...
شاهرخ هم عصبانی شد و حمله کرد به دیار و زد و خوردشون بالا گرفت، ترسیده بودم و از ترس دلم درد گرفته بود...بالاخره با میانجی گری چند نفری که اونجا بودن از هم جداشون کردن، دیار دست کشید گوشه لب خونبش رو پاک کرد و رو به من گفت: برو حاضر شو بجنب! خونه ای که این توش نفس بکشه جای من نیست...
به ناچار رفتم تو اتاق و وسایلمون رو جمع کردم و بچه ها رو هول هولکی آماده کردم و رفتم بیرون،مهتاج خانوم یه گوشه با دیار حرف میزد، دیار بهش گفت: چهلم آقام بگذره میام میبرمت پیش خودم...نمیذارم پیش این مرتیکه بی وجود بمونی...
مهتاج خانوم سری بالا انداخت و گفت: تو به زن و زندگیت برس، حواست رو بده به زنت من خوبم...این پسر هم حقش رو بگیره آروم میشه.
دیار کلافه گفت: کدوم حق؟ این که داره میگه حق نیست بی حرمتیه، میذاشت سال آقام بره بعد، اصلا سال پیشکشش میذاشت چهلم بشه بعد!
+شاید مشکلی داره روش نمیشه به ما بگه، سخت نگیر... من شاهرخ رو میشناسم همینطوریه!
-ولی من تا جایی که یادمه شاهرخ هر چی بود نمک نشناس و بی حرمت نبود!
مهتاج خانوم آهی کشید و گفت: خدا هیچ خونه ای رو بی بزرگ تر نکنه؛ این چیزا واسه من عجیب و غریب نیست، من یبار سر مردن بابام اینا رو گذروندم، داره باز تکرار میشه برام...سعی کردم بچه هامو خوب بار بیارم واسه شاهرخ نشد! ولی تو هستی شکر خدا...
دیار لبخندی به مادرش زد و گفت: شاهرخ رو بفرست خونه خودش...
بلند تر طوری که همه بشنون گفت: هر کس سهمش رو میخواد بخواد، اونچه که سهمشه هم برداره ولی بعدش پا تو این خونه نمیذاره... مطلقا!
اینو گفت و دست بچه ها رو گرفت و جلوتر از من راه افتاد بیرون، از خونه که بیرون رفت رو به مهتاج خانوم گفت: این پسرِت که رفت یه زنگ بهم بزن برمیگردم..
+توهم کار و زندگی داری، نمیشه که هر روز این راه رو بکوبی و بیای، با اوضاع بچه ها و زنت، خیلی نیای بهتره...
_میبرمت پیش خودم
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوشصتوشش
ولی دوتا خواهر که با هم قهر نمی کنن، بعدم مثل اینکه یادت رفته خواهر بزرگتر منم تو باید به حرف من گوش کنی ،خندیدم و گفتم : چشم به شرط اینکه برای خودت درد سر درست نکنی ، نمی دونم چرا چیزی که من می فهمم تو متوجه اش نیستی ، خدا کنه من اشتباه کرده باشم.
اشک توی چشمش حلقه زده و گفت : تو برای من عزیزی ، ولی این بار فکر می کنم داری اشتباه می کنی من ماجون رو می شناسم اون زن بدی نیست .
گفتم : از اینکه نمی زاری حتی لکه ای ناپاکی روی قلب و روحت بیفته خوشحالم ، بهت حسودیم میشه، ولی من بهش اعتماد ندارم ،
اون بارم بهت گفتم کسی که نادونه همیشه حق به جانب هم هست و بیشتر به آدم صدمه می زنه و خودشم نمی فهمه که داره بد می کنه ،
من با حرفای توام قانع نمیشم حالا تو بگو تکلیفم چیه ؟
گفت : آخه اون می خواد با بمانی چیکار کنه ؟ بابا آدم کش که نیست ، زن با خدایه .
گفتم : با خدا ؟ فخرالزمان زن با خدا تویی که هیچ وقت بد کسی رو نخواستی حتی دشمنت رو هم بخشیدی، برای کسی نقشه نمی کشی، ولی باشه بیا دیگه در این مورد بحث نکنیم، کاریه که شده .
فقط به من بگو من باید چیکار کنم؟
دلم رضا نیست اون زن بیاد خونه ی ما و بره ، اگر دوباره بیاد من از اون خونه میرم ،خودت می دونی و ماجون و جواب شازده .
با التماس گفت : تو رو خدا دیگه از این حرفا نزن ،خودتو از من جدا نکن این همه تلاش کردم التماست کردم که نزارم با آنا بری حالا اینطوری تو رو از دست بدم ؟اونم به خاطر ماجون ؟
باشه خودم یک طوری که دلش نشکنه میگم دیگه نیاد خونه ی ما ، ولی تو باهاش بد رفتاری نکن به خاطر من ، به خاطر اردشیر و جهانگیر ، اون پیر شده و باید احترامشو داشته باشیم ، حالا هر کاری کرده ، ما که نباید مثل اون رفتار کنیم،خندیدم و گفتم : باشه خواهر بزرگتر، دست انداخت دور کمر من و با هم رفتیم به زیر زمین که بمانی رو بردارم یک مرتبه دیدم اون داره راه میره و اسد هم دنبالشه از ذوق فریادی از شادی کشیدم ،بمانی دیر راه افتاده بود و ننجون می گفت بچه هایی که توی زمستون به یک سالگی می رسن همینطورن ، چون هوا سرده و بیشتر زیر کرسی زندگی می کنن ،فخرالزمان دوید و بغلش کرد.
اونقدر از راه افتادن بمانی خوشحال شده بودیم که همه چیز رو فراموش کردیم،
و اسد که خوشحالی ما رو می دید با ذوق و شوق می گفت : دیدم می خواد روی زمین چهار دست و پا بره بلندش کردم و راه رفتن بهش یاد دادم ،با خنده گفتم : قربونت برم فکر نکردی این بچه با پای بدون کفش روی این زمین سرد نباید راه بره ؟
گفت : چیزی نمیشه توخوشحال باش که آبجیم راه افتاده .
تا چند روز به عید دیگه از ماجون خبری نشد، زندگیمون داشت به حالت عادی بر می گشت ، شازده و صوفیا زودتر رفته بودن باغ طرشت و قرار بود، روز بعد برای ما ماشین بفرستن تا ایام عید رو با هم باشیم .
خوب یادمه ذوق و شوق عجیبی داشتیم ، هم به خاطر خودمون و هم به خاطر بچه ها که مدت ها بود به خاطر کار زیاد کمتر توی بهشون می رسیدیم و نمی تونستیم اونا رو جایی ببریم ،در واقع توی خونه حبس بودن و از صبح تا شب فقط با ننجون سر و کار داشتن که اونم خودش تازگی ها بی حوصله شده بود و بد خلق ، خوب حق هم داشت سر و کله زدن با دوتا پسر بچه و یک دختر تازه راه افتاده کار آسونی هم نبود.
آخرین روز مدرسه بود اسد و نزاکت خانم رو فرستادیم خونه و دوتایی رفتیم خرید عید ،از این مغازه به اون مغازه ، می گفتیم و می خندیدم و با لذت خرید می کردیم ،برای بچه ها لباس و کفش گرفتیم ، بساط سفره ی هفت سین تهیه کردیم ، شیرینی و آجیل و این بار من برای فخرالزمان یک پیرهن قشنگ خریدم، برای ننجون و نزاکت خانم و اسد هم یک چیزایی تهیه کردیم و کارمون خیلی طول کشید بعد یک درشکه گرفتیم و رفتیم به طرف خونه .
به محض اینکه درشکه وارد کوچه ی ما شد از دور یک کالسکه رو دم در دیدم ،دستم رو گذاشتم روی پای فخرالزمان و گفتم : یکی اومده خونه ی ما خدا به خیر کنه،نزدیک که شدیم دیدم در حیاط بازه،فوراً پریدم پایین و اول توی کالسکه رو نگاه کردم محترم و سرور نشسته بودن ،قلبم فرو ریخت ،با سرعت دویدم طرف حیاط و گفتم فخرالزمان زود باش بیا و وارد خونه شدم، ماجون دست جهانگیر رو گرفته بود داشت با ننجون جر و بحث می کرد انگار مدت زیادی منتظر ما مونده بودن .
گفتم : چی شده شما اینجا چی می خواین ؟ماجون با لحن آرومی گفت : هیچی مادر نترس اومدم یکی دو روزی بچه ها رو ببرم خیلی وقته معطل شما شدیم خوب شد اومدین کو فخرالزمان ؟
بهش خبر بدم و شب عیدی بچه ها رو ببرم تا چند روزی با من و عمه هاشون باشن ،همه دلمون براشون تنگ شده آخه بوی جمشید رو میدن .
روز عیدم ملاقاته می برمشون باباشون اونا رو ببینه ، خیلی دلتنگ پسراش شده .
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾