eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.3هزار دنبال‌کننده
309 عکس
630 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
همینطور که توی رختخوابم نشسته بودم موهامو باز کردم و گفتم : به نظرتون من زیاده روی کردم ؟یک لبخند زد و گفت : نه ؛ به نظرم تو بهترین کارو کردی دیگه بهش فکر نکن ..گفتم نمی تونم همش دلم می خواد قیافه ی عزیز و محترم خانم رو بیارم جلوی چشمم مجسم کنم و دلم خنک بشه..یک مرتبه هر دو با هم خندیدیم..سرشو آورد جلوتر و آهسته گفت : منم همینطور  ..یک چیزی بهت بگم ؟ اگر تنها بودیم و مهمون نداشتن شاید باهات همراهی می کردم ..چون برای فرح و عزت الله خان بدمیشد...گفتم :من که خوشحالم ؛  فقط از این ناراحتم که آقا از دستم عصبانیه ..گفت :نباش ..ولش کن یک عمره دارم به خاطر این اخلاقش حرص می خورم ..از اولم همین بود هنوزم همینه ..یکبار ندیدم درست و حسابی مثل امیر حسام جلوش در بیاد ..هر کاری کرد یک بهانه تراشیده و دهن منو بست ...ببین اگر عزت الله ازت در مورد امیر حسام پرسید بگو من از هیچی خبر ندارم..یادت نره ..و من با فکری آشفته و خسته خوابیدم اما طوری وانمود کردم که عین خیالم نیست تا شیوا بیشتر از این ناراحت نباشه..اونقدر استرس بهم وارد شده بود که حتی نمی تونستم تصور کنم بعد از رفتن ما توی اون خونه چی گذشت اما بعدها شنیدم که عزیز با یک سخنرانی از اینکه چقدر به من لطف کرده و خانواده ی منو از بدبختی نجات داده و از پدرم محض رضای خدا کرایه نمی گیره ؛؛ و حالا چون  از طبقه ی پایین بودم قدر نشناس و بی ادب از آب در اومدم و دوباره اوضاع رو به دست گرفته بود ولی بقیه شب رو حسابی دمق و پریشون بوده ..اما امیر حسام اونشب اصلا به خونه برنگشته بود ..و ما اینو روز بعد نزدیک ظهر که آقا زنگ زد خونه ی عزیز متوجه شدیم ..در حالیکه عزیز فکر می کرده امیر حسام با ما اومده ؛؛ هیچکس تا اون زمان نگرانش نشده بود ..آقا که گوشی رو قطع کرد ..با اینکه هنوز با شیوا قهر بود گفت : بفرما اینم نتیجه ی کارای شما ها ..امیر خونه نرفته ..هنوزم معلوم نیست کجا ست ؛؛ خدا می دونه کجا خوابیده و الان روز جمعه ای کجا رفته ...من رفتم توی آشپزخونه و دلهره داشتم امیر از همون اول خراب کاری کرد ..نباید  می گفت مگه عاشقم ..خنده ام گرفت که چقدر اون ساده اس ...منو و شیوا داشتیم سفره ی شام رو پهن می کردیم و آقا زنگ زد به عزیز وبهش خبر داد ..امیر حسام ناراحت شده بود  و گفت : نمی خواستم به عزیز بگی ..ندیدین با من چیکار کرد ؟داداش از دست شما هم دلخورم که حرف عزیز رو باور کردین ..این چرند ها رو فرح تو گوش عزیز خونده اونم واقعا فکر کرده راه نجات؛؛ زن دادنِ منه ..این وسط گلنارم قربونی کردن ..من می خوام درس بخونم میشه با این حرفا زندگی منو تباه نکنین..اصلا عزیز داره با زندگی همه ی ما بازی می کنه ..بسه دیگه به خدا خسته شدم ..مثلا فکر کنین به من گفت میخوام برات دختر محترم خانم رو  بگیرم..برای اینکه ولم کنه و بی خیال دختر محترم خانم بشه ؛؛  گفتم من یکی دیگه رو می خوام ..بی خود بی جهت به شما گفته من اسم گلنارو آوردم ..مگه میشه داداش ؟ این حرفا چیه ؟ من همچین حرفی نزدم به جون داداش قسم نگفتم از خودش در آورده..من توی اتاق جلویی به حرفاشون گوش می دادم ..اما خدا می دونه چقدر دلم گرفته بود بغض کردم و نمی تونستم جلوی اشکهامو بگیرم ..دیگه وارد شدن به شهر قصه ها برام آسون نبود واقعیت های زندگی به من و احساسم غلبه می کرد ..هر چند خودم به امیر گفته بودم که اون حرفا روبزنه ولی دلم نمی خواست بشنوم ..من اونو دوست داشتم و حس می کردم دارم ازش دور میشم...دیگه خودمم نمی دونستم دارم به کجا میرم و چی در انتظارمه..اما دیگه توی توهم نبودم ..و فهمیدم جایگاه من کجاست ..احساس تنهایی کردم ..اینکه یک دختر در سن من همش مراقب بقیه باشه..کار آسونی نبود ..اما من هرگز نمی خواستم به زندگی ببازم ..عزیز تا مدتی با شیوا هم قهر بود و دیگه به خونه ی ما زنگ نمی زد ..ولی اینطور که فهمیدم آقا متقاعدش کرده بود که چنین چیزی بین من و امیر نیست ..دیگه خبر نداشتیم که باور کرده یا نه.. و برام مهم نبود چون شیوا خوشحال بود..اونشب امیر حسام خونه ی ما موند و روز بعد با آقا رفت..اون رفت در حالیکه از دلم خبر نداشت که چقدر دلهره دارم که نمی دونم دوباره کی اونو می ببینم...ماه مهر اومد..و مشکل مدرسه ی پریناز رو هم آقا  حل کرد ؛خودش صبح ها اونو می برد و راننده ی عزیز ظهر برش می گردوند...اون چیزی که در شخصیت و ذات آقا من سراغ داشتم نیک نفسیوسادگی بود که آدم با دیدن هیبت مردونه و قد بلند و چهار شونه و صورتی به ظاهر خشن؛؛اون معصومیت رو  باور نمی کرد..اصلا زورگو نبود..و مهربونی خاصی داشت که همه رو بطرفش جلب می کرد ..آقا به راحتی می تونست به شیوا حکم کنه که از اون خونه برن ولی چون از علاقه ی شیوا به اون خونه خبر داشت مشکلاتش رو بدون منت و با رویی خوش حل می کرد .. ادامه ساعت۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از هفت هشت طایفه اونطرف تر هم واسه مراسمش اومده بودن... از همون جلوی در دیار گرفتار شد و همه شروع کردن تسلیت گفتن... از بین جمعیت خودم رو رسوندم به در خونه، بچه هایی که از سر و صدا ها و شلوغی ترسیده بودن رو به آهو سپردم و خودم رفتم تو... قسمت زنونه قیامتی بر پا بود... مهتاج خانوم و دختراش صورتشون رو خراشیده بودن و موهاشون دور مچ دستاشون بود،پیراهناشون خاکی و چشماشون سرخ از گریه... منم درست مثل رسم جفت دستام رو بالا بردم و با سر انگشتام کشیدم روی صورتم و با نوای وای وای از جلوی صف تسلیت خانوم ها رد شدم... صف که تموم شد به عنوان عروس بزرگتر همونجا کنارشون نشستم و از شانس بدم کنار خدیجه خانوم نشستم، نه گذاشت نه برداشت بهم گفت: با این رخت و لباست اومدی مراسم ختم؟ عروسیه یا عزا؟ نفسم رو بیرون دادم و گفتم: شوهرم دید و راضی بود! -اونو که خدا زده تو جادوش کردی که هر چی ما باهاش حرف می‌زنیم به خوردش نمیره. نفسی کشیدم و کمی بعد به بهانه دیدن نقره از جام بلند شدم و وقتی برگشتم جای دیگه ای رو برای نشستن، انتخاب کردم... همونطوری تا دم صبح مهمان میومد... انقد نشسته بودم و بلند شده بودم پاهام درد میکرد، انقد با مویه های سوزناک زن ها گریه کرده بودم که چشمام می‌سوخت. مراسم خاک سپاری بخاطر رسیدن ما عقب افتاده بود و قرار بود فردا صبح انجام بشه... دم دم صبح بود که بالاخره خونه کمی خلوت شد و دیار تونست بیاد تو، خواهراش و مادرش به محض دیدنش زدن زیر گریه و خودشون رو انداختن تو بغلش، یکی می‌گفت داداش بی کس شدیم یکی می‌گفت همه کسمون رفت، آقام رفت تکیه گاهم رفت... چنان لحظه غمگینی بود که هیچ کس نتونست جلوی اشکاش رو بگیره... فقط دیار بود که سفت و محکم خودش رو نگه داشته بود و خواهراشو مادرش رو آروم میکرد... یکی یکی باهاشون حرف میزد تا آروم بگیرن، بالاخره سکوت همه جا رو گرفت، دیار با صدای گرفته اش گفت: واسه فردا سپردم آشپز بیاد، به اندازه کافی هم سپردم وسایل بیارن که فردا کم و کاستی نباشه... حالا هم برین استراحت کنین واسه فردا که خیلی کار داریم باید بتونین سرپا بمونین. اینو گفت و از جاش بلند شد و رفت تو اتاق، پشت بندش منم رفتم، بچه ها رو تخت خوابیده بودن، سریع واسه جفتمون تشک پهن کردم و یه دست لباس راحت به دیار دادم و گفتم: دیار، میخوای حرف بزنی؟ حالت خوبه؟ پلکاش رو روی هم گذاشت و گفت خوبم! لباساش رو عوض کرد و رو تشک دراز کشید و گفت: تصویرش از جلو چشمم نمیره... برای دلداری دادنش کنارش دراز کشیدم و گفتم: خدا رحمت کنه، مرد خیلی خوبی بود من خاطره بدی ازش ندارم... در حین حرف زدن حس کردم حالم داره بهم میخوره از بوی تن دیار... آب دهنم رو قورت داد و سرفه کوتاهی کردم، چند وقتی میشد که بی خبر و اجازه دیار رفته بودم دکتر... پنج سال از به دنیا اومده نقره و اون روزای سخت گذشته بود و ایندفعه با میل و خواست خودم اقدام کرده بودم، هم درسم تموم شده بود هم بچه ها از آب و گل درومده بودن و مثل اون زمان نیاز به مراقبت نداشتن. قبل از اومدن به اینجا یه چیزایی فهمیده بودم اما میت‍رسیدم به دیار چیزی بگم، چون هر وقت ازش درمورد بچه سوم می‌پرسیدم به شدت مخالفت می‌کرد... اما با این شرایط و مرگ احمد خان نمیشد پنهون کنم و سر فرصت مناسب بگم، همینم مونده که خدیجه خانوم از فردا دهن مردم رو پر کنه که عروس احمد خان خوشی زده زیر دلش و به سالش نکشیده زاییده! از چشم های دیار خستگی می‌بارید اما نمی‌خوابید، شاید هم نمیتونست بخوابه... نمی‌دونستم کِی باید جریان بچه رو بهش بگم، گیج شده بودم... فقط میدونستم هر چه زودتر باید بفهمه! بخاطر همین رو جام نشستم و رو به دیاری که مردمک هاش سمت من چرخیده بود گفتم: باید یه چیزی بهت بگم... دستش رو کشید رو چشماش و گفت: اگر خیلی مهم نیست بذارش برای فردا، خیلی خسته ام...ذهنم کشش نداره. نفسم رو بیرون دادم و گفتم: باشه، فکر نکنم فردا هم وقت کنی حرف بزنیم... +اول صبح حرف می‌زنیم قبل اینکه کسی بیاد! الان سرم داره میترکه،انگار تو چشمام خاک ریختن... سرم رو تکون دادم و گفتم:باشه، یکم بخواب... تا اینو گفتم تو جاش چرخید و چشماش رو بست و کمی بعد نفس های آرومش نشون میداد خوابیده...همون طوری تو جام نشستم! از واکنشش میترسیدم؛ میدونستم که از سر زایمان دومم اصلا و ابدا راضی نیست که بازم بچه بیاریم ... ولی من میخواستم بازم بچه داشته باشیم! میخواستم فردای پیریم وقتی مردم یکی باشه برام عزا داری کنه...دلم نمی‌خواست تو تنهایی باشم! دلمم نمی‌خواست بچه هام تنها باشن! مثل خودم... نفسم رو بیرون دادم و درست تا درومدن آفتاب نخوابیدم، همون موقع دیار رو هم بیدار کردم، تند تو جاش نشست و لباساش رو عوض کرد و گفت: دیشب چی میخواستی بگی ماهی؟ ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و با همین چشم بهش نگاه کنم نه پسری که از توی خیابون آورده بودم . زندگی همیشه با ما در حال داد و ستد هست، فرصت فکر کردن نداریم و برای هر لحظه ای که برامون پیش میاد بطور اجبار باید زود تصمیم بگیریم  درست و غلط بودنش رو زمان مشخص می کنه که اونم واقعا معلوم نیست شاید یک غلط برامون نیک بختی بیاره و یک درست شور بختی... به نظرم فخرالزمان کار اشتباهی نکرده بود انسانیت چیزی بود که در وجود اون نشونه ی یک کار درست بود و گاهی متاسفانه  این انسانیت ها به ضرر آدم تموم میشه،اون روز ماجون رفت و فخرالزمان می خواست برام توضیح بده که چی بین شون گذشته، گفتم : عزیز دلم این تصمیمی هست تو گرفتی و من بهش احترام می زارم ،اگر مخالفت کردم برای این بود که نگرانتم ،همین .حالا خودت می دونی ،گفت : ای سودا تو رو خدا با من لفظ قلم حرف نزن ،گناه داره مادر بزرگه می خواد نوه هاشو ببینه . گفتم : به خدا اگر شازده بفهمه روزگار هر دوی ما رو سیاه می کنه خودتم می دونی ،تازه داره با ما خوب رفتار می کنه ؛گفت : اگر تو نگی کسی نمی فهمه .. گفتم : چی ؟من برم به شازده بگم ؟ با دستپاچگی گفت : نه !نه ! منظورم این بود که اگر من و تو نگیم از کجا بدونه . گفتم : تو خجالت نمی کشی همچین حرفی به من می زنی ؟ اگر اردشیر و جهانگیر گفتن چی ؟ اگر یک طوری خودش فهمید ، چی جوابش رو میدی ؟  با ناراحتی رفت لبه ی ایوون نشست ،گفت : حالا چیکار کنم بهش قول دادم ،دلم براش سوخت ،،، نمی دونی چقدر  بد گریه می کرد ،می گفت سیمیندخت باهاش قطع رابطه کرده و گفته جلوی خانواده ی شوهرم سر شکسته شدم،از خاور خبر ندارم ، سرور پیش محترم زندگی می کنه و اونم رفته خونه ی خواهرش موقتی تا یک فکری براش بکنن..اما کسی نیست که یک  فکری به حال و روزش  بکنه ،خیلی حالش بد بود و داره بدبختی می کشه ازم حلالیت خواست منم حلالش کردم ؛ فقط یک خواهش داشت که بیاد بچه ها رو ببینه. گفتم : خوب کردی !نمی دونم به خدا خودت می دونی ،ببینم نکنه آدرس خونه رو دادی با ترس گفت: دادم . گفتم : به خدا که نمی دونم بهت چی بگم ،حالا که اینجا رو پیدا کرده بچه ها رو میاوردیم همین جا می دید ،آخ فخرالزمان  از دست تو... شازده نگفت این کار نکن ؟ بی خود نیست که این همه شازده از دست تو حرص می خوره خواهش می کنم فخرالزمان قبل از اینکه کاری رو روی احساس انجام بدی یکم فکر کن .. می دونم مهربونی، و چه دل پاکی داری ولی خودت نمی فهمی همه ی این ضربه ها رو از همین دل خوردی ؟ بسه دیگه برای خودت دردسر درست کردی . گفت : خودمم پشیمون شدم ؛ حالا تو میگی چیکار کنم ؟ گفتم : دعا کن ماجون نقشه ای نداشته باشه همین ،کارمون که تموم شد درا رو قفل کردیم و رفتیم خونه ،توی راه بهش گفتم  چیزی که نگرانم می کرد این بود که نکنه کارای ماجون فیلم باشه و قصدش گرفتن  بچه ها باشه ، گفت : نه بابا خودش جا نداره زندگی کنه میگه همه ی زندگیشو جمع کرده گذاشته گوشه ی خونه ی محترم خودشم آواره شده ،می خواد بچه ها رو کجا ببره ؟ گفتم : تو باور می کنی ؟ آخه ماجون اونطور زن بی لیاقتی نبود که یک جایی پول پس انداز نداشته باشه . گفت :  نمی دونم ولی به نظر میومد پولم نداره ؛همون روز بعد از ظهر ماجون در حالیکه اصلا انتظارشو نداشتیم  اومد در خونه ی ما رو زد ، ننجون از شدت عصبانیت حالش بهم خورد نزاکت خانم اعتراض داشت و از توی مطبخ بیرون نیومد ولی همه ی ما به خاطر فخرالزمان ساکت موندیم و حرفی نزدیم ، اون روز بچه ها بوسید و بوئید و گریه کرد و رفت ؛ولی دو روز بعد وقتی  من داشتیم میرفتم کلاس دوباره سر و کله اش پشت در پیدا شد ,  آخه بعد از ظهر ها شبونه درس می خونم ؛سلام کردم و گفتم : ماجون خواهش می کنم دست از سر ما بر دارین ؛ دلتون تنگ شده بود خب بچه ها رو دیدین لطفا بگین منظورتون چیه دوباره اومدین خودتون می دونین که چقدر ما رو رنجوندین ،فخرالزمان هم به احترام  شما و اینکه مادر بزرگ بچه هاش هستین حرفی نمی زنه ، ولی آخه روتون میشه دوباره بیان اینجا ؟ندیدین چقدر من و ننجون ناراحتیم ؟ گفت : امان از دست زبون تو ای سودا ؛ به خدا هیچ کس از پس تو بر نمیاد ، شیخ بخشیده شیخ علیخان نمی بخشه ؟ چی میشه من یکساعتی پیش نوه هام باشم و برم ؟ ازتون کم میاد ؟ هر کس خورد زمین باید یک لگد هم  بهش بزنین ؟ غلط کردیم بابا ،اصلاً (..) خوردیم ، دست بردار دیگه کینه ی شتری نداشته باشه ،اگر فخرالزمان بهم بگه نیا دیگه پامم اینجا نمی زارم ،حالا برو کنار می خوام برم بچه ها رو ببینم،دیگه چاره ای نبود و منم دیرم می شد رفتم کلاس اما شب وقتی برگشتم دیدم بمانی رو توی بغلش گرفته و اون بالای اتاق نشسته ،هراسون و با حرص بچه رو ازش گرفتم و بردم اتاق بغلی و در رو بستم ،فخرالزمان از حالت من فهمید که چقدر عصبانی هستم ، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾