#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدونودوسه
و با اینکه باور نداشتم ؛؛دلم خیلی گرفت .
و می دونستم حرفای عزیز هم روی دل شیوا میمونه و باز مدتی طول می کشه تا فراموش کنه ...همین هم شد شیوا تمام روز رو کنار شوفاژ دراز کشیده بود و طوری بغض داشت که نه گریه می کرد و نه آروم بود ..احساس می کردم باید یک کاری بکنم ..و واقعا نمی دونستم چه کاری از دستم بر میاد ...بعد از ظهر آقا بچه ها بر داشت و با ماشین رفتن خرید ..من فرصت رو غنیمت شمردم تا بهش بگم که امیر به من گردنبد داده ..چون به هر حال به زودی خودش می دید ...یکم میوه گذاشتم توی ظرف و رفتم کنارش نشستم ...و خودم شروع کردم به پوست کندن و گفتم : یک چیزی می خوام بهتون بگم قول بدین ناراحت نشین ..با زحمت بطرف من برگشت و در حالیکه اخمش از درد تو هم بود گفت : بگو ..چی شده از اینی که الان هستم بیشتر نمی تونم ناراحت بشم ...نمی دونم چی شد که از اون حالت بی عرضگی اون ناراحت شدم وحرصم گرفت حرفی رو که می خواستم بزنم عوض کردم گفتم : می خوام برم خونه ی خودمون ..دیگه دوست ندارم پیش شما باشم .مثل اینکه شوکه شده بود سرشو از روی بالش بلند کرد و با تعجب پرسید ..چی شده کسی اذیتت کرده ؟ عزیز بهت حرفی زده ؟ از دست کی ناراحتی ؟گفتم : دیگه نمی تونم این وضع رو تحمل کنم ..از دست شما ..فقط شما که از زمین و زمان شاکی هستین ..ای بابا ..من همش دلم کف دستمه که کسی شما رو نرنجونه ..حرفایی که عزیز به من زد اگر تو روی سنگ می گفت , سنگ می ترکید ..ولی من حساب می کنم چقدر برای اون شخص ارزش قائلم ؟ که خودمو ناراحت کنم ..به خدا صبح هر چی از دهنش در اومدبه من گفت ..الان اصلا یادم نیست ..ولی شما یکسر داری برای یک چیزی غصه می خوری ..زندگی همینه دیگه نمیشه که هیچکس به شما حرفی نزنه,, شما ؛؛شیوا جون داری من و آقا رو می کشی از بس که مدام برای یک موضوع خودتون رو ناراحت می کنین ..من فکر کردم اگر برم مجبور میشین خودتون به کار بچه ها برسین و دیگه اینطور بی خودی غصه نمی خورین .. گفت : عزیز دلم این حرفا رو نزن دست خودم که نیست ...حرفی که عزیز به من زد با حرفی که به تو زد زمین تا آسمون فرق داره ..با حالتی عصبی گفتم : خوب فرق داشته باشه ..اما شما یکی مثل آقا رو دارین که اونطور ازتون حمایت می کنه اگر واقعا به حرف عزیز گوش می داد ..چی میشد ؟چیکار می خواستین بکنین ؟ شیوا جون تو رو قران بسه دیگه ؛ یا بزارین من برم :یا دست از غصه خوردن بر دارین ..من که اهل غصه خوردن نبودم ..شما دارین منم مثل خودتون می کنین ...دستشو دراز کرد و با گریه گفت : بیا اینجا ..بیا بغلم ..راست میگی چشم ..قول میدم ..تا اونجایی که بتونم سعی می کنم ..ولی جنس منم اینه دیگه ..و همینطور که منو بغل می کرد چشمش افتاد به گردنبد و..تغییر حالت داد و بازوهای منو گرفت و اشکهاشو پاک کرد و گفت : این چیه ؟با خجالت سرمو انداختم پایین و گفتم : اومده بودم همینو بهتون بگم ...گفت : ازش قبول کردی ؟گلنار این برات تعهد میاره ..به نظرم پسش بده ..هنوز تو تصمیم جدی در مورد امیر حسام نگرفتی ..درسته ؟
قرار بود صبر کنیم شاید بخت تو جای دیگه ای باشه ...عجله نکن ..مگه نمی خوای بری دانشگاه ..اینو بندازی گردنت فردا میاد و ازت یک چیزی می خواد که تو نباید بر آورده کنی ..با وجود عزیز من نمی زارم ...پسش بده خودم برات یکی می خرم ..گفتم : وا؟ شیوا جون مگه من دلم گردنبند می خواست ؟ باشه بهش میدم ...اما من فقط اونو از گردنم در آوردم و دلم نیومد به امیر حسام پس بدم من این رشته ای که ممکن بود ما رو بهم وصل کنه دوست داشتم ..عید تموم شد و روز ها از پس هم گذشتن ..من درس می خوندم و هر روز میرفتم کلاس و بر می گشتم ..و هر روز چشمم دنبال امیر حسام بود که یک روز بیاد دنبالم ..البته حالا هم هوا بهتر بود و هم راهم نزدیک ..اما دلم براش تنگ بود ..گاهی خودش تنهایی و گاهی با عزیز میومدن خونه ی ما ؛و همینطور دورا دور می دیدمش ..شیوا به جز درد کمرش که خیلی اذیتش می کرد با گرم شدن هوا حالش بهتر بود ..این شد که به محض اینکه امتحانات من تموم شد؛ تصمیم گرفت یکشب فرح و شوهرشو پاگشا کنه ..وشاید برای اینکه جلوی دهن عزیز رو ببنده ,,خوب عزیز و امیرحسام و محمد و پدر و مادرو خواهراش هم دعوت داشتن ..شوکت از صبح اومد به کمک ما و حسابی براشون تدارک دیدیم ..اما باز این دل من شور می زد ...و با هزار بهانه خودمو آروم می کردم ......اونشب عزیز با فرح و محمد اومد در حالیکه بشدت نگران امیر حسام بود و می گفت : صبح که رفت بهش گفتم شب دعوت داریم ..قرار بود بیاد منو بیاره اینجا ولی هیچ خبری نداده ..آقا گفت : عزیز شلوغش نکن جوونه دیگه میاد حالا ..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدونودوسه
به نظرم علیرضا بهترین انتخاب رو توی زندگیش کرد و خیلی شانس آورده که تو قبول کردی زنش بشی ، مبارکت باشه بابا جان از این به بعد منو پدر خودت بدون و هر کاری داشتی بیا پیش من .
علیرضا گفت : بابا اسد هم هست یادتون که نرفته ؟
سرهنگ خندید و گفت : نه یادم نرفته آره چه بهتر هر چی بیشتر باشیم من خوشحال ترم، پس بیست و یک نفر شدیم ، جای اعظم منم خالی.
ملک خانم فوراً خودشو رسوند به ما، و در حالیکه بلند می خندید منو بوسید و گفت : ماشاالله عروسی آوردیم که چهار تا دنباله داره ،سرهنگ ننجون و نزاکت خانم هم هستن ، در حالیکه می دونستم منظور اون چیه، بازم نگاهش کردم ، اما اینو فهمیدم که از این به بعد برای زندگی کردن با علیرضا باید صبر و تحمل زیادی داشته باشم.
آخر شب علیرضا ما رو رسوند خونه،پیاده شد و بمانی رو که توی بغل من خواب بود ازم گرفت و برد توی خونه و گذاشت روی تشک کرسی و خداحافظی کرد و رفت ،روز پر اضطرابی رو گذرونده بودیم همه خسته بودیم و می خواستیم بخوابیم، اما علیرضا در رو بست و دوباره برگشت و صدا کرد راستی ای سودا میشه چند دقیقه بیای کارت دارم، ننجون گفت : ای بابا، توی این سرما چیکارت داره دیگه ؟
زمین و زمون بهم چسبیده نرو سرما می خوری .
گفتم : زود میام ننجون نگران نباش،بازوی منو گرفت و آروم در گوشم گفت نزاری دست بهت بزنه ننه اون خطبه برای محرمیته مبادا بهش رو بدی ؟
راستش به حرف ننجون گوش نکردم و رفتم و بهش رو دادم، توی دل شب و کوچه ی تاریک میون برف های یخ زده ی ....
با صدای ننجون که ازدور به گوش می رسید و منو صدا می زد به خودمون اومدیم...
علیرضا فوراً سوار ماشین شد و منم در حالیکه نفسم داشت بند میومد وارد خونه شدم...
سرننجون از در اتاق بیرون بود و سر اسد از اتاق خودش و نزاکت خانم جلوی در مطبخ ایستاده بود، به روی خودم نیاوردم و بلند گفتم : اسد برو بخواب سرما می خوری چرا همه ی شما دارین زاغ سیاه منو چوب می زنین ؟
و یکراست رفتم زیر کرسی تا با همون هیجان شیرین بخوابم.
تا ده روز بعد از عقدمون علیرضا پیش من بود ،صبح میومد دنبالم و ظهر دم مدرسه ایستاده بود و با هم می رفتیم خونه و بعد از ناهار تا شب اشکال های منو می گرفت چیزایی که خودم نمی تونستم به تنهایی یاد بگیرم و هر شب دیر وقت برای بدرقه ی اون میرفتم...
و تنها همون موقع بود که می تونستیم با هم تنها باشیم و ننجون حتی اجازه نمی داد یک روز با هم بریم بیرون و من دلم نمی خواست ناراحتش کنم از طرفی بمانی هم سر ظهر چشم به راه من می شد و در صورتیکه دیر میرفتم خونه با صدای بلند گریه می کرد که از تحمل ننجون خارج میشد.
علیرضا مهربون بود و در مقابل من احساس مسئولیت می کرد ، حتی به بعضی از تعمیرات مدرسه هم می رسید و برای خونه خرید می کرد و خلاصه اینطوری می خواست عشقش رو به من نشون بده و منم هر روز بیشتر از قبل بهش وابسته می شدم ولی اون دوباره باید می رفت و نزدیک عید بر می گشت و این بار جدایی از اون برام خیلی سخت بود.
تا شب آخر که قرار بود صبح زود با قطار بره محل کارش اونشب با هم نشسته بودیم و به ظاهر درس می خوندیم و ننجون هم یک گوشه ی اتاق چرت می زد طفلک خوابش میومد ولی جرات نمی کرد ما رو تنها بزاره و ما هر دو اینو می دونستیم و خیلی خودخواهانه به روی خودمون نمیاوردیم...
گاهی بهم نگاه می کردیم و می خندیدم و زمانی که احساس می کردیم خوابش سنگین شده دست همدیگر رو گرفتیم...
خب فکر می کنم جوونی یعنی یک همچین چیزی و من مدت ها بود که همه ی احساسم رو در زندگی فراموش کرده بودم .
بالاخره گفتم : پاشو برو دیگه به خدا ننجون گناه داره کمرش درد می گیره .
گفت : چیکار کنم آخه تا مدتی نمی تونم تو رو ببینم...
گفتم : خب پس دیگه نرو سر این کار ،حالا که مجبور نیستی .
گفت : چرا مجبورم ،این پروژه ی راه آهن برای من خیلی مهمه ،حالا که تحصیلات منم همینه چرا به مملکتم خدمت نکنم ؟
الان کلی مهندس دانمارکی و آلمانی دارن با دل و جون برای ما کار می کنن ،البته اگر رسیدگی شاه نبود فکر نمی کنم این کار به این زودی ها تموم می شد ولی خودش سخت پیگیره و اغلب سر زده میاد.
کار پیشرفت نکرده باشه بزرگ و کوچک نمی شناسه ،ایرانی و غیر ایرانی مهندس و کارگر براش فرق نمی کنن، هیچکس از خشمش در امان نمی مونه،برای همین کار داره با سرعت پیش میره ،الان بندرشاهِ دریای خزر به خلیج فارس با قطار وصل شده، می دونی این یعنی چی ؟
دلم می خواد توی این افتخار سهم داشته باشم .
پرسیدم : یعنی چطوری وصل شده ؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾