#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدونودوشش
عزیز گفت : خوب بگو مادر ...بگو چی گفت ؟ ..آقا برگشت طرف من که صدام توی گلو خفه شده بود و اونقدر بغض کرده بودم که گلوم درد می کرد گفت : به همه سلام رسوند و گفت : نگران نباشین من کاری نکردم حتما توی دادگاه تبرئه میشم ..همین ...فرح که داشت بلند بلند گریه می کرد ؛ شروع کرد به عق زدن ..محمد اونو برد دستشویی ..عزیز از حال رفت ..و آقا دستشو گذاشت روی صورتشو زار زار گریه کرد ...و من بازم سکوت کردم ..و روز بعد فهمیدیم که فرح هم حامله اس ..و عزیز با شنیدن این خبر هم حالش بهتر نشد و فقط یک لبخند تلخ زد و سری تکون داد ..حالا همه با هم توی یک خونه زندگی می کردیم و یک درد مشترک داشتیم .. و در انتظار روز دادگاه بودیم..و تنها دلخوشی من همون گردنبند بود که شب ها توی مشتم می گرفتم و با امیر راز و نیاز می کردم..یک هفته مونده بود به روز موعد عزیز از ما خواست که یک ختم قران توی خونه بر گزار کنیم..بازم دلش قرار نمی گرفت و گوسفند قربونی کرد ..به فقرا غذا داد ؛ و آخر از همه از شیوا حلالیت طلبید ...و این نشون می داد که اون طورم که وانمود می کرد نمی دونه داره شیوا رو اذیت می کنه نبوده..بالاخره روز دادگاه رسید و با اینکه گفته بودن علنی نیست و کسی رو راه نمیدن آقا و عزیز و فرح و محمد رفتن ..تا شاید امیر حسام رو از دورم شده ببینن و با وکیلش حرف بزنن و نتیجه ی حکم رو بدونن ..اون روز من چه حالی داشتم و چطور به خدا التماس می کردم بماند ..نمی تونستم کاری انجام بدم و بی رمق یک گوشه گز کرده بودم..گاهی احساس می کردم قلبم نمی زنه و گاهی اونقدر تند می زد که صدای دیگه ای رو نمی شنیدم ....با بی تابی که من داشتم تقریبا همه متوجه ی احساس من به امیر شده بودن..حالا این شیوا بود که همش مراقب من میشد چون اصلا اشتها به غذا نداشتم و مثل آقا توی همون مدت بشدت لاغر شده بودم ...و این انتظار آخر از همه سخت تر بود ..ساعت نزدیک سه بعد از ظهر بود که صدای ماشین رو از توی حیاط شنیدم..و مثل مجنون ها دویدم توی ایوون و منتظر شدم تا ماشین جلوی پله ها نگه داشت..اول فرح پیاده شد و دست عزیز رو گرفت که اونم بیاد پایین ..از حال و روزشون معلوم بود که خبر خوبی ندارن ..زیر لب زمزمه کردم ..وای خدا جونم ..امیر ؛؛آقا که دلی نازک داشت چشمهاش پر از اشک بود..به بقیه نگاه کردم همه گریون بودن..عزیز با زحمت اومد پایین و همینطور که دستشو محمد و فرح گرفته بودن از پله اومد بالا..و من مات زده و پریشون بهشون نگاه می کردم..و بازم مجبور بودم سکوت کنم که عزیز در حالیکه هق و هق گریه می کرد دستشو دراز کرد طرف من و گفت : بیا اینجا گلنار ..بیا ..تو امانت پسرمی .. امیر تو رو من سپرده ..بیا ..گلنار؛؛امیرحسام من تو رو خیلی دوست داشت گردنم بشکنه ؛؛ اگر تو رو براش گرفته بودم اینطوری نمیشد ..گلنار..امیرم رو زندونی کردن ..دوازده سال تو باید صبر کنی ...زانو هام خم شد و نتونستم از جام تکون بخورم ..فقط بغضی که نزدیک به یکماه توی گلوم نگه داشته بودم ترکید و همون جا روی زمین نشستم و خم شدم و بلند؛ بلند گریه کردم ...شیوا در حالیکه صداش بغض آلود بود بازوی منو گرفت و با التماس گفت : پاشو , پاشو قربونت برم .. کاری که شده ..اشکهامو پاک کردم و یک نفس عمیق کشیدم ..و خودمو رها کردم روی زمین انگار دیگه هیچی توی این دنیا برام مهم نبود ..فرح و آقا داشتن عزیز رو می بردن توی ساختمون ..گفتم : شیوا جون می خوام تنهاباشم ..چیکار کنم ؟کجا برم ؟اجازه میدین چند روز برم خونه ی مادرم ؟ خواهش می کنم ..من دلم نمی خواد با کسی روبرو بشم ..این وضع رو نمی تونم تحمل کنم ..دو زانو جلوم نشست ولی از کمر درد نتونست طاقت بیاره و دوباره با ناله بلند شد و گفت : چرا ؟حالا که عزیزم کوتاه اومده و کاری به کارت نداره چرا می خوای بری ؟پاشو کمرم درد می کنه نمی تونم بیشتر اینجا وایستم ...آروم از روی زمین بلند شدم و در همون حال گفتم :متوجه نشدین ؟هنوز با من مثل دستمال آشپزخونه رفتار می کنه .. شاید اون ارزش منو همینقدر می دونه ولی من نمی خوام ..تحملشو ندارم عزیز به من بگه چیکار باید بکنم؟..قولی به کسی ندادم ؛و کار بدی هم نکردم..من نمی خوام امانتی دست عزیز باشم ..آخه امیر با خودش چی فکر کرده که منو دست اون سپرده یعنی چی ؟..من چه احتیاجی به این کارا دارم ..مگه به فکر من بود که رفت و دست به این کار زد؟..شیوا جون امیر می دونست و مدام به من می گفت اگر نبودم ..اگر اتفاقی برام افتاد ,, پس می دونست..اون حق نداشت با من چنین کاری بکنه ؛؛ یکم رفت توی فکر و گفت :ولش کن ..حالا عزیز یک حرفی زده خودت که می دونی فردا فراموش می کنه ..الان از راه رسیده بود از روی ناراحتی برای امیر اینا رو گفت ..اما راست میگی ..باشه عزیزم ..باشه ..من درستش می کنم تو نگران نباش ..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدونودوشش
شازده هم مثل من هراسون شد و گفت : صبر کن به سرهنگ زنگ بزنم تحقیق کنه ببینم جمشید از زندان آزاد شده یا نه ،فکر می کنم خونه ات رو عوض کنی ولی می ببینم فایده ای نداره مدرسه رو می خوایم چیکار می کنیم ؟
می ترسم حالا که دستش به فخرالزمان نمی رسه تو رو اذیت کنه.گفتم : نگران نباشین من مثل اون بار اصلاً نمی ترسم ،اونم یک آدمه فکر نمی کنم خواسته باشه به من صدمه ای بزنه ،اون دنبال فخرالزمانه و ممکنه خبر نداشته باشه که رفته فرنگ.
گفت : معلومه که خبر نداره به هیچ کس نگفتم توام سفارش کن به ننجون و نزاکت مخصوصاً اون پسره اسمش چی بود اسد حرفی به کسی نزنن ،نیم ساعت بعد سرهنگ تلفن کرد و گفت : خودشه جمشید بوده ،یک هفته مرخصی گرفته تا با خانواده اش باشه فردا هم مرخصیش تموم میشه ،فقط می ترسم چون فخرالزمان رو پیدا نکرده برنگرده زندان .
شازده گفت : ای سودا باید مراقب باشی ،من یک ماشین میدم به فریدون تا جمشید برنگشته زندان حق نداری بدون اون جایی بری ، سرهنگ هم یک مامور می زاره نزدیک خونه تون که مشکلی پیش نیاد ولی من میگم یک چند روزی بیاین اینجا اینطوری خیال منم راحت تره .
گفتم : ممنون اگر مامور باشه جرات نمی کنه به خونه ی ما نزدیک بشه .
وقتی با فریدون راننده ی شازده رسیدم خونه دیگه شب شده بود، هنوز ناهار نخورده بودم به شدت احساس گرسنگی می کردم، به اطراف نگاهی انداختم کسی توی کوچه نبود،
فریدون گفت : خانم امشب جایی میرین ؟ بمونم ؟
گفتم : نه شما برو فردا صبح ساعت شش و نیم بیا دنبالم و در زدم و وارد شدم ماموری که سرهنگ گفته بود هنوز نیومده بود در رو که بستم و خواستم با عجله برم یک چیزی بخورم ،یکی زد به در به خیال اینکه فریدون کاری با من داره بدون اینکه فکر کنم دوباره در رو باز کردم ،جمشید مثل برق وارد خونه شد و در حالیکه نفس نفس می زد و هراسون بود گفت : فخرالزمان کجاست ؟
در حالیکه به لکنت افتاده بودم گفتم : اینجا زندگی نمی کنه .
گفت : فهمیدم کجا زندگی می کنه می خوام ببینمش ،به خدا نمی خوام تورو اذیت کنم نترس ، به اندازه کافی از دست من کشیدی من فقط فخرالزمان و بچه هام رو می خوام ،به تو کاری ندارم.
راستش دلم براش سوخت خیلی در مونده و بیچاره به نظر میومد ریشش بلند شده بود و پیرهن و پالتوی مشکی به تن داشت، انگار بیست سال پیر شده بود غم و درد از سر و روش می بارید ،اسد دوید طرفشو چماق رو برداشت و بهش حمله کرد داد زدم، نکن، اسد اون چوب رو بزار زمین و برو توی اتاقت. غریبه نیست بابای ادرشیر و جهانگیره زود برو توی اتاق ننجون و نزاکت درو باز کردن که بیان جلو، با صدای بلند و قاطع گفتم : ننجون چیزی نیست صحبت می کنیم ، من خودم با آقا جمشید حرف می زنم ،مشکلی نیست .
جمشید یکم احساس امنیت کرد و انگار آروم شد ،خودمم همینطور ، به آرومی گفت : ای سودا منو ببخش می دونم چیکار کردم و هر چی به سرم بیاد حقمه ،ولی تو رو به هر کس می پرستی بگو زن و بچه ی من کجان ؟ کجا زندگی می کنن؟ ببین ای سودا من بد کردم تو نکن ،فقط یک امشب وقت دارم اونا رو ببینم، چند روزه دارم دنبالشون می گردم .
گفتم : آدرس اینجا رو ماجون بهت داده ؟اه بلندی کشید و گفت : ماجون ؟ نه ،از محترم گرفتم ،ماجون عمرشو داد به شما برای مراسم اون بهم مرخصی دادن ،یک مرتبه مثل یخ وارفتم شنیدن مرگ یک نفر همیشه من منقلب می کرد ولی نمی دونستم برای ماجون هم این همه ناراحت میشم گفتم : ای وای ،متاسفم ، کی اینطوری شد ؟ چرا ؟ حالش که خوب بود.
گفت : چه خوبی ای داشت! زن بیچاره از دست من دق کرد ،یک روز صبح توی خونه ی خاله اقدسم هر چی صداش کردن بیدار نشد و فهمیدن توی خواب تموم کرده .
گفتم : واقعاً متاسفم تسلیت میگم، من نمی دونستم . گفت فردا، شب هفت ماجون هست می خوام فخرالزمان هم باشه .
گفتم : من نمی دونم کجاست ،یه روز شازده اومد و اونا رو با خودش برد هنوز فکر می کنه شما بهش صدمه می زنی لطفا دنبالش نگرد فایده ای نداره، اول زندگی تون رو درست کنین بعد دنبال فخرالزمان بگردین ،حالا همینقدر که به اشتباهات خودتون پی بردین خودش یک قدم خیلی بزرگه ..
با ناراحتی صورتشو مالید و گفت : باغ که نبود ،خونه ی شازده هم نبود، اینجام که نیست ،
مدرسه هم که نمیاد، پس کجاست ؟ ای سودا بهم بگو ! خواهش می کنم خیلی برام مهمه الان سه ماهه که به دیدنم نیومده آخه می خوام بدونم چی شد که یک مرتبه غبیش زد، شنیدم بچه داری تو رو جون اون قسمت میدم کمکم کن .
من بهت بد کردم تو نکن .
گفتم : اگر قسم بخورم جایی که زندگی می کنه تا حالا ندیدم باور می کنین ؟
در مونده شده بود گفتم: می خواین بیاین توی اتاق و گرم بشین یک چایی بخور یکم حالتون بهتر بشه ؟
گفت : نه، همین جا خوبه .
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾