#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدونودویک
و خوب معلوم بود برای یک زنِ با احساسی مثل شیوا چقدر می تونست سخت باشه شنیدن اون حرفا از زبون مادر شوهرش ...و من بشدت نگران بودم ..اونا داشتن هنوز حرف میزدن که صدای زنگ در رو شنیدم ..رفتم در و باز کردم و امیر رو پشت در دیدم با یک دسته گل و یک جعبه شیرینی ..
در یک لحظه نگاهمون در هم تلاقی کرد و وجودم از عشق اون گرم شد ..بی اختیار اشک توی چشمم حلقه زد ..گفت : اومدم معذرت خواهی ..منومی بخشی ؟گفتم : امیر؟از زیر گلها یک جعبه کوچک در آورد و گفت : اقلا اینو بنداز گردنت که من بدونم منو دوست داری و منتظرم میمونی ..بهم قول بده ..گفتم :هیس ..تو رو خدا یواش عزیز اینجاست ..تو به بهش حرفی در مورد خودمون زدی ؟گفت : نه ..مگه خُلم ..من هر کاری بخوام بکنم اول با تو مشورت می کنم ..مگه چیزی شده ..گفتم : خیلی خوب بیا تو ..
و همینطور که من جلو و اونم پشت سرم میومد جعبه رو کردم توی جیب لباسم و گفتم :آخه عزیز تا از راه رسید بهم گفت می خواد با من حرف بزنه ولی دیگه چیزی نگفته ..
امیر آهسته گفت : این گلا رو هم برای تو آوردم میدم به زن داداش ولی تو بدون به خاطر تو خریدم ...گفتم : فکر می کردم دیگه این چیزا به نظرت مسخره میاد ...راستی نفهمیدم توی این جعبه چیه ؟گفت : برو ببین فکر کنم خوشت میاد ..ولی از گردنت باز نکن .. نشونه ی عشق ما باشه ...بچه ها از دیدن امیر خوشحال شده بودن و بالا و پایین می پریدن همینطور که با اونا شوخی می کرد رفت توی اتاقی که شیوا و بقیه نشسته بودن ...از همون جلوی در نگاهی به شیوا که همیشه نگرانش بودم انداختم ؛؛ با اینکه دستش توی دست آقا بود ..هنوز حال خوبی نداشت ..امیر حسام گلها رو داد به من وگفت : ببخشید گلنار میشه زحمت بکشی بزاری توی گلدون ؟زن داداش قابل شما رو نداره ...گلا رو گرفتم و فورا رفتم تو آشپز خونه تا این کارو انجام بدم ؛؛ بعد خودمو رسوندم به اتاقم تا ببینم امیر برام چی آورده ...تا اون زمان من هرگز طلایی نداشتم و این اولین بار بود ....و چشمم رو خیره کرد ..همینطور توی دستم مونده بود بهش نگاه می کردم و نمی دونستم چیکارش کنم ..
حالا برای اینکه امیر برام خریده بود یا از داشتن گردنبند طلا ذوق زده شده بودم نمی دونستم ..به هر حال به نظرم زیباترین چیزی بود که در عمرم دیده بودم .یک گردنبند بشکل دو تا قلب تو در تو ؛؛ یکی سفید و یکی زرد ..با یک زنجیر بلند که تا روی سینه ام میومد ...یک مرتبه مثل این بود که از این دنیای خاکی دور شدم ..پاهام روی زمین نبود و قلبم لبریز از عشق شده بود ..باز حس کردم دختر شاه پریون شدم ...فورا اونو بستم به گردنم ...ولی زیر لباسم پنهونش کردم ...دستم رو گذاشتم روش تا مطمئن بشم هست و رویا نیست ...که پریناز در اتاق رو باز کرد و گفت : گلنار جونم مامانم کارت داره ...به خودم اومدم دوباره وارد این دنیا که پر از بند های اسارت بود شدم ...و یاد عزیز افتادم که هنوز نمی دونستم برای من چه نقشه ای کشیده ..وقتی فهمیدم که قصد داره با شیرین کاری که در حق شیوا کرده بود با پر رویی شب رو هم خونه ی ما بمونه فهمیدم دنبال یک فرصت می گرده تا منو هم گوش مالی بده ..و اونشب تا می تونستم ازشون دوری کردم و به هوای درس خوندن بیشتر توی اتاقم موندم و به گردنبندم نگاه کردم ....و آخر شب هم در حالیکه اون دوتا قلب رو توی مشتم گرفته بودم خوابیدم ..صبح زود خواب آلود رفتم توی آشپزخونه تا سمار رو روشن کنم .. یک مرتبه یکی جلوم ظاهر شد از ترس دو قدم رفتم عقب و عزیز رو دیدم با لباس خواب و موهای آشفته خیلی قاطع گفت : من روشن کردم ..بریم می خوام باهات حرف بزنم ...گفتم : عزیز ؟ سر صبح ؟واقعا که ؛؛ من هنوز چشمم باز نشده ..می خوام نماز بخونم ...گفت: من توی اتاقت میشینم تا نمازت تموم بشه ...امروز مهمون دارم باید زود برم خونه خودم ...از شدت استرس زبونم خشک شده بود طوری که برای خوندن نمازی که اصلا حواسم بهش نبود زبونم نمی چرخید ..عزیز روی تخت من نشسته بود ..و من به این فکر می کردم که دوباره چی جواب این زن رو بدم که دست از سرم بر داره ..ولی این بار دلم می خواست پل ها رو پشت سرم خراب نکنم ..چون نمی خواستم امیر رو از دست بدم و ناراحتش کنم ...خیلی آهسته جانمازم رو جمع کردم و همینطور که هنوز چادر سرم بود برگشتم طرف عزیز و گفتم بفرمایید ؛راستشو بگم ؟ عزیز من فکر می کنم شما خوشتون میاد به دیگران استرس وارد کنین ..با تعجب پرسید : برای چی ؟
گفتم : آخه اگر یادتون باشه شما چند بار این کارو با من کردین ..از دیشب تا حالا همش دارم فکر می کنم باز من چیکار کردم که شما از دستم عصبانی هستین ..گفت : کی گفته از دست تو عصبانیم ؟ تو کارگر ما هستی و گاهی باید یک چیزایی رو بهت یادآوردی کنم ..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدونودویک
و همچین قانونی گذاشته ؟ این حرف تو یعنی اعتقاد نداشتن به خدا، خدا ازم می گیره یعنی چی ؟ خدا مگه اینقدر کوچیکه که بشینه هر کس رو که تو دوست داری ازت بگیره ؟ فکرشو بکن اصلاً این صفت رو به خدا دادن معنی اش چیه ؟
خیلی خب قبول دارم برای تو اتفاقات بدی افتاده و چند نفر رو که دوست داشتی از دست دادی اصلاً این دلیل نمیشه که منم بمیرم،اصلاً از کجا معلوم همه ی این حوادث برای این نبوده که من و تو با هم باشیم ؟ وای باورم نمیشه تو ؟ ای سودا داره این حرف رو می زنه ؟ واقعاً مشکل تو اینه ؟ منو بگو که از دیشب تا حالا هزار تا فکر و خیال به سرم زد ، اینطوری که تو فکر می کنی پس همه ی آدم های دنیا باید همینو بگن چون مرگ و جدایی قسمتی از زندگی ما آدم هاست ، اصلاً کی از آینده خبر داره ؟
اگر به این فکرا ادامه بدی زندگی خودت رو نابود می کنی ، یادت هست می گفتی من غصه هامو از روی سرم می زارم زمین و شادی می کنم ،هر چی در گذشته بود بزار زمین ،بیا دستت رو بده به من و با هم زندگی کنیم ، بهت قول میدم به این زودی ها قصد مردن ندارم ، ولی اگر وقتش رسید ترجیح میدم توی پیش تو باشم،دیگه نمی خوام هیچ حرفی بزنی، شازده امشب مهمون داره، فردا شب میایم خواستگاری تو ، نه دیگه به حرفت گوش می کنم و نه دیگه صبر دارم ، تموم شد، هر چی این موضوع رو کش بدیم بدتر میشه.
گفتم :مگه شازده خبر داره ؟ اون خودش به من گفت که حق ندارم این کارو بکنم ، حالا چی شده می خواد با شماها بیاد خواستگاری ؟
خندید و نگاهی به من کرد و گفت : اون نمی خواد بیاد خواستگاری ما می خوایم تو رو از شازده خواستگاری کنیم اونم موافقه من و بابا رفتیم و باهاشون حرف زدیم .
گفتم : خب چرا اون روز که اومدی مدرسه همینو به من نگفتی ؟ یکی از اون مشکل های من شازده بود و فکر می کردم مخالفه.
گفت : اصلاً تو گذاشتی من حرف بزنم ؟ اومده بودم برات بگم که همه رو راضی کردم و ازت وقت بگیرم ، مگه تو فرصت دادی ؟
آره شازده اولش که فهمیده بود مخالفت می کرد ولی دیگه نیست و اونم مثل عزیزم راضی شده .
گفتم : سرهنگ چی میگه ؟
گفت : بابا ؟ اون که از اولم مخالفتی نداشت و چند بار به شوخی به من گفته بود از این خوشگل تر گیرت نمیاد.
گفتم : من اول باید با شازده حرف بزنم اینطوری نمیشه بعدم بدون اجازه آنا و پدر و مادر ایلخان نمی تونم زن تو بشم .
گفت : آخه تو کجای کاری ؟ من اول از آنا اجازه گرفتم وقتی بر می گشتم تو رو دست من سپرد بهت قول میدم به محض اینکه عقد کردیم بریم دست بوس خوبه ؟ قربونت برم ، چرا این همه دنیا رو سخت گرفتی تو که اینطوری نبودی ؟
گفتم : فقط چند دقیقه خودتو بزار جای من، اون وقت متوجه میشی که من خیلی خوب دوام آوردم.
نمی دونم دیگه زبونم بسته شد انگار از ته دلم همینو می خواستم آروم شدم و تسلیم و علیرضا با خوشحالی منو پیاده کرد و رفت.
به محض اینکه وارد مدرسه شدم رفتم سراغ تلفن و صفر رو گرفتم و گفتم بیست و دو بیست و چهار و منتظر شدم تا شازده گوشی رو بر داره آخه اون زمان همه ی مردم صبح زود بیدار می شدن و موقع طلوع آفتاب هیچکس توی رختخواب نبود ، و شازده این موقع روز همیشه ورزش کرده بود و داشت ناشتایی می خورد ،همینطور که دهنش می جنبید گفت : الو .گفتم : سلام شازده منم ای سودا .
گفت : سلام دخترم چرا دیروز نیومدی ؟ گفتم مریض بودم وگرنه خیلی دلم می خواست شما رو ببینم ، دلم براتون تنگ شده ، فخرالزمان خوب بود ؟
گفت : منم دلم برات تنگ شده منتها مهمون دارم و نتونستم خودم بیام دیدنت ، برای اون آتیش پاره ی تو بیشتر دل تنگم .
راستی می خواستم ببینمت و در مورد علیرضا باهات حرف بزنم ، سرهنگ اصرار داره تو رو برای علیرضا بگیره می خواستم نظر خودت رو بدونم ،بعداً نگی شازده به زور منو وادار کرد.
گفتم : اختیار دارین شازده شما جای پدر من هستین ، دیشب ملک خانم اومده بود خونه ی ما ، الانم با علیرضا حرف زدم ، شازده شما هر چی صلاح بدونین من همون کارو می کنم .
گفت : علیرضا که پسر خوبیه ، ولی من دلم می خواست با یک آدم مناسب تر ازدواج کنی ، حالام طوری نیست اگر دلت با اونه منم حرفی ندارم ، فردا شب با ننجون و بمانی بیا خونه ی ما همین جا خواستگاری و قول و قرار انجام بشه .
گفتم : چشم ولی مزاحم مهمون های شما نیستیم ؟
گفت : نه اما من نمی تونم توی خونه تنهاشون بزارم ، باغم که نمیشه ببرمشون گرم کردن عمارت توی این سرما مکافات داره، پس بهتره شما ها بیاین اینجا.
وقتی گوشی رو قطع کردم واقعاً رنگ دنیا برام عوض شده بود، هنوز نمی دونستم که با ملک خانم چطور می تونم کنار بیام ولی اینو مطمئن بودم که علیرضا رو خیلی دوست دارم و انگار همه ی دردم همین بود و نمی خواستم پیش خودم اعتراف کنم.
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾