#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوهشتادونه
نمی دونم چرا هر بار که حرف ازدواج منو اون پیش میومد نا خود آگاه قیافه ی بابام در حالیکه نعشه کنار اتاق افتاده بود جلوی نظرم مجسم میشد ..و یک فاصله ی بزرگ بین خودمون می دیدم وبعد یاد عزیز می افتادم و فیس و افاده ها و دسیسه هایی که به خاطر رسیدن به مقصودش می کشید ..و بغض می کردم و ازدواج با امیر برای من کاری محال به نظر می رسید ..با خودم گفتم : گلنار بهتره این طور اذیتش نکنم و دلشو سرد کنم تا بره دنبال زندگی خودش اینطوری هم اون خلاص میشه هم خودم ..تو می تونی فراموشش کنی ..پس این کارو بکن ..
اما با این فکریک مرتبه حالم منقلب شد ..دلم از غصه داشت می ترکید من نمی خواستم امیر رو از دست بدم ...دویدم توی اتاقم و درو بستم تا بچه ها صدامو نشنون ..چشمم افتاد به گلهایی که با خودم آورده بودم و گذاشته بودم روی میز کنار تختم ..تا به اون نشون بدم ..آروم رفتم و بغلشون کردم و همینطور که اشک از روی گونه هام روی لبم می غلطید و از زیر چونه ام می چکید ؛
زیر لب گفتم : امیر دیگه اون حس قشنگ رو نداره ..بزرگ شده ..دانشگاهیه ..به نظرش این چیزا مسخره میاد ..خوب شد بهش نشون ندادم ..و در حالیکه شوری اشک رو احساس می کردم بلند بلند گریه کردم و برای اولین بار دلم برای خودم سوخت ..ولی خیلی زود به خودم اومدم و فکر کردم اون خدایی که منو تا اینجا آورده خودش راه رو نشونم میده و اگر صلاحم بدونه به امیر می رسم و کسی نمی تونه مانع ما بشه ...آره من اونقدر تلاش می کنم تا کسی نتونه ما رو از هم جدا کنه ...روز بعد آقا شیوا رو آورد خونه ..وقتی دیدم داره با پای خودش میاد با خوشحالی دویدم طرفش و وسط حیاط همدیگر رو بغل کردیم ...بعد دستشو گذاشت زیر چونه ی منو نگاهی بهم کرد و گفت: چی شده نازنینم ؟ چرا اینقدر بهم ریختی ؟ حالت خوبه ؟ بمیرم خسته شدی ؟گفتم : حالا بیان توی خونه میگم بهتون شما باید استراحت کنین ..آقا درِ ماشین قفل کرد و اومد و همینطور که از کنار ما رد میشد وخیلی خسته به نظر میرسید ..فقط بچه ها رو که از دیدن اونا خوشحالی می کردن بغل کرد و بوسید و گفت : گلنار دخترم شیوا دست تو سپرده من باید یکم بخوابم ....
دارم از بی خوابی میمیرم ..صدام نکنین تا خودم بیدار بشم ..دخترا شما هم سر و صدا نکنین باشه بابا ؟و تا غروب خوابید و منو شیوا با هم بودیم و درد دل کردیم ..اون از کاری که ماه منیر باهاش کرده بود دلی خون داشت ؛ می گفت : اگر میموندم اختلافشون بالا می گرفت ماه منیر دفعه ی اولش نیست, از همون اول با من همین رفتار رو داشت .. که وقتی از عزت الله جدا شده بودم ترجیح دادم برم مزرعه تا باعث ناراحتی پدرم بشم ..اونجا بود که جذام گرفتم ..توی یکسالی که من مزرعه بودم حتی یکبار بهم تعارف نکرد که برم خونه ی پدرم ..گفتم : آخه چرا همیشه شما میدون رو برای بقیه خالی می کنی کاش این بار که من و آقا هم بودیم نمی ذاشتی به هدفش برسه ..کاش باهاش حرف می زدی ببینیم دردش چیه ؟گفت : وضعیت من عادی نیست ..وقتی می ترسید بهم نزدیک بشه که نکنه جذام بگیره من دیگه چی می تونستم بهش بگم؟ ..حالا تو بگو چی شده بود که چشمت از گریه ورم داره ؟ ...منم جریان شب قبل رو با امیر براش تعریف کردم ...گفت : قربونت برم خوب کاری کردی ..من شاید با عزیز کنار بیام ولی تو اصلا نمی تونی تحمل کنی ..امیر حسام هم اینو می دونه ..عزت الله خان هم از اون بهتر می دونه میگه حیف گلنار که عزیز اذیتش کنه ..حالا چرا به تو همچین پیشنهادی کرده نمی دونم ...
گفتم : مگه آقا جریان من و امیر رو می دونه ؟
گفت : آره بابا چیزی از چشم اون پنهون نیست ..به من سفارش می کنه که نزارم این کار بشه ...گفتم : وای خدا مرگم بده دلم نمی خواست آقا بدونه ..گفت : تو به روی خودت نیار اینطوری بهتره ..گفتم : آقا می دونست و دیشب از امیر خواست بیاد اینجا ؟گفت : فقط بهش گفته بود بیاد سر بزنه دلواپس شده بود همین ...که صدای زنگ تلفن بلند شد ..دلم ریخت پایین حسم می گفت که ممکنه امیر باشه ..گوشی رو بر داشتم ولی صدای عزیز رو شنیدم که گفت :الو ؟گفتم : سلام عزیز ...گفت : گلنار ؟ چه خبر ؟شیوا کجاست ؟ گفتم: اینجان حالشون بهتره ..گفت : خیلی خوب من امروز مهمون دارم میان عید دیدنی من؛؛ فردا صبح میام دیدنش شانس که ندارم من باید دست بوس خانم بیایم ..با توام کار دارم باشه فردا ..و گوشی رو گذاشت ..ولی من ادامه دادم : نه خدا شکر حالشون خوبه سلام می رسونن و میگن تشریف بیارین خونه ی ما....چشم بزرگی شما رو می رسونم ..تمام شب رو به امید این بودم که امیر حسام هم با عزیز بیاد و روز بعد در کنار ناهار ظهر کشک و بادمجون هم درست کردم ..و این تنها کاری بود که از دستم بر میومد تا شاید عشقمو به اون ثابت کنم ..اما عزیز رو محمود آقا رسوند و خودش رفت ...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوهشتادونه
خواهش می کنم از اینجا برین من دیگه طاقت حرف و سخن های احمقانه رو ندارم ،ننجون بازوی منو محکم گرفت و فشار داد و آروم گفت ملک خانم می خواد باهات حرف بزنه ، زبون به دهن بگیر ، ملک خانم نزدیک من نشست زیر کرسی و در حالیکه یک لبخند زورکی روی لب داشت...
گفت : خدا بد نده ، آدم با کسی که اومده عیادت اینطوری رفتار نمی کنه ، تو دیگه خانم مدیر یک مدرسه ی به نام توی تهرون هستی نباید با بزرگترت اینطوری بر خورد کنی .
گفتم : آخه من این لحن ملایم شما رو می شناسم و می دونم شما برای چی اومدین اینجا ، ولی بازم دارین اشتباه می کنین ، من به پسر شما کاری ندارم ، والله ندارم ،بلند و صدا دار خندید طوری که دندون هاش پیدا شده بود و گفت : اوووو چقدر لفتش میدی ، یک کلام بگو زن پسر من و عروسم میشی ، اومدم ازت بپرسم و وقت بگیرم برای خواستگاری .
گفتم : اینم بازی جدیده ؟ راه انداختین منو امتحان کنین ؟
نه اولاً من نمی خوام زن کسی باشم دوم اینکه اگر زن هر کس بشم زن پسر شما نمیشم.
اینو گفتم و با دو دست صورتم رو گرفتم ،ملک خانم گفت : تو یک چای بخور گلوت تازه بشه من از اول برات تعریف می کنم .
گفتم : ببخشید توهین نباشه نمی خوام چیزی بشنوم.
گفت : حق داری نباید یک مرتبه این حرف رو می زدم ،اما می خواستم آروم بشی،ننجون گفت : آره شما همونی که برای من گفتین بهش بگین.
از حرف ننجون و حالتی که ملک خانم داشت متوجه شدم یک مکالمه ی طولانی در پیش دارم .
گفتم : ببخشید من الان میام و از جام بلند شدم و لباسم رو مرتب کردم و پالتومو پوشیدم ویک شال پیچیدم دور سرمو و از اتاق رفتم بیرون ،صدای ننجون رو شنیدم که گفت توی مطبخ صورتت رو نشور بیا اینجا آب می ریزم روی دستت.
اما من مدتی توی مطبخ ایستادم صورتم رو شستم و خشک کردم،فرصت می خواستم تا خودمو جمع و جور کنم و این بار جوابی بهش بدم که دیگه هرگز مزاحم من نشن،وقتی برگشتم دیدم ملک خانم بمانی رو گرفته روی پاشو داره باهاش حرف می زنه ،اسد رو صدا کردم و گفتم : بمانی رو ببر اون اتاق با هم بازی کنین ،ملک خانم با دلسوزی گفت : داری می لرزی یک چایی بخور حالت بهتر بشه .
گفتم : بیرون سرد بود برای اونه ،بعدم به خدا من خودم هزار تا گرفتاری دارم نمی تونم هر روز با شما و پسرتون سر و کله بزنم ،خودتون انصافا بگین چقدر باعث رنجش من شدین ؟ نیومدین توی مدرسه و بهتون قول ندادم ؟ پس دیگه چی می خواین از جونم ؟
گفت : گوش کن ببین چی میگم ، اینقدر عجول نباش ، اگر دیروز رفته بودی خونه ی شازده خودش بهت می گفت ، ولی متاسفانه مریض شدی ،شازده هم مهمون داره و نمی تونست بیاد اینجا ، فامیل های صوفیا از روسیه اومدن ، فکر کردم که خودم بیام و باهات حرف بزنم ،
البته می شد سر فرصت ، اما یک نفر اینجا دم در توی ماشین نشسته که اصلاً طاقت نداره و نمی تونست صبر کنه ،راست و حسینی می خوام باهات حرف بزنم ،علیرضا خیلی خاطر تو رو می خواد ، من قبلاً راضی نبودم و دلیلشو خودت می دونی ،
حرف مردم ، نمیشه جلوی دهن مردم رو گرفت.
وگرنه تو هم خانمی هم خوشگلی و هم اصل و نسب داری و علیرضا هم دست بر دار تو نیست ،خب با خودم حساب و کتاب کردم و دیدم تو واقعاً دختر خوبی هستی و زن خوبی برای علیرضا میشی ،منم دیگه نمی خوام ماجرای احمد دوباره تکرار بشه ،منتظر بودم شازده برگرده و بیام خواستگاریت ،اما مثل اینکه پریروز بد جوری بچه ام رو از مدرسه بیرون کردی !
گفتم : شما فکر کردین مشکل ازدواج من با علیرضا فقط شما هستین ؟ نه ملک خانم دنیای من دور سر خودم می چرخه.
اگر چیزی رو بخوام بدستش میارم منم باهاتون رو راست حرف می زنم ، از دروغ و کلک خوشم نمیاد برای شما هم نمی خوام ناز و ادا در بیارم ،من نمی تونم با علیرضا ازدواج کنم چون دوستش دارم نمی خوام توی زندگیم باشه .
حیرت زده به من نگاه کرد و گفت : وا ؟ این دیگه چه جورشه ؟ این حرفا چیه می زنی ؟ خودتم می دونی علیرضا ول کن تو نیست .
گفتم : شما بهش بگین من قبول نمی کنم ،برای خودم برنامه دارم و شاید برگردم پیش مادرم ولی زن اون نمیشم ، به خودشم گفتم ، اگر همچین قصدی داشتم بلد بودم شما رو خیلی پیش از این ها راضی کنم .
گفت : خب مشکلت چیه ؟اگر دوستش داری و خاطرشو می خوای چرا جواب رد میدی ؟ اگر از بابت منه که بهت قول میدم مثل دختر خودم باهات رفتار کنم ،اذیتت نمی کنم من اینطور آدمی نیستم،سر فخرالزمان هم به خدا ما رو بد جوری اذیت کردن ،همه ی کارامون رو کرده بودیم یک مرتبه شازده زد زیرش و پاشو کرد توی یک کفش که دختر نمیدم ، چشمم ترسیده ، من فقط دوتا پسر دارم اون که مال احمد از این مملکت رفت که دیگه چشمش به فخرالزمان نیفته ، اینم از علیرضا ، تو رو به اون قران قسمت میدم تو دیگه ما رو اذیت نکن .
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾