eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
460 عکس
801 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
امیر حسام که کت و شلوار شیکی پوشیده بود و خیلی برازنده به نظر میرسید از دور با یک خنده ی شیرین به من چشمک زد ..و دوباره دلم لرزید..چراغ ها روشن شد ..و همه با صدای داریه می زدن و می خوندن و می رقصیدن ..و از اون خونه ی سوت و کور صدای قهقهه های شادی بلند شد  ...و من برای اولین بار رقص امیر حسام و آقا  رو دیدم ..عروس و داماد و حتی عزیز هم رفتن وسط و به اصرار ؛؛شیوا رو که می خندید و نمی خواست برقصه بردن  وسط و یک قری داد ..و من گوشه ای تماشا گر اون لحظات شاد بودم  ...و این شادی تا نیمه شب توی خونه ی ما ادامه پیدا کرد ..پسرا و دخترای فامیل دست بر دار نبودن ...و مجلس گرم کن واقعی امیر حسام بود ..از همون جایی که ایستاده بودم نگاهش می کردم ..چقدر دوستش داشتم و محبتش تا عمق وجودم رخنه کرده بود ..و این احساس هر روز در من بیشتر میشد و برای دیدار بعدی بیقرار میشدم ..پاییز تموم شد و زمستون با سرمای چند درجه زیر صفر از راه رسید ..و درد پا و کمر شیوا شدت گرفت ..و من نمی تونستم به خاطر کار زیاد خونه و اینکه شیوا نمی تونست به بچه ها برسه اغلب برم کلاس ..و مجبور بودم شب ها خودم درس ها رو مطابق برنامه ای که داشتم توی خونه  بخونم ...حالا غیر از کار روزانه که  تمومی نداشت باید به درس و مشق پریناز هم می رسیدم..اون زمان نه ماشین لباسشویی بود و نه این همه وسایل برقی ..حتی برای درست کردن کوفته و کتلت هم باید گوشت رو می کوبیدیم ..گاهی حس می کردم دارم زیر بار این کار سخت پیر میشم..ولی هر بار به یاد میاوردم که خدا اون بالا ناظر اعمال ماست و تنهام نمی زاره ..و به امید روز های بهتر ادامه می دادم ...دوباره برف همه جا رو سفید کرده بود سرما و رطوبت هوا درد استخوان شیوا رو بیشتر کرده بود ..و اغلب جز در مواقع ضروری از زیر کرسی بیرون نمی اومد ..و این برای من و آقا غصه ای بزرگ شده بود ..و هر دو تمام سعی خودمون رو می کردیم تا اونو خوشحال کنیم..ولی من احساس می کردم دل از این دنیا بریده وطوری مایوس و نا امید بود که دیگه تلاشی برای خوب شدن نمی کرد ..و این بود که منو بیشتر نگران می کرد..آصف خان هر شب به شیوا زنگ می زد و مدتی با هم حرف می زدن ..که یک روز نزدیک ظهر ؛ آصف خان و عمه اومدن به دیدن شیوا ..و اون روز بود که زندگی من بطور کلی عوض شد .اون روز برفِ کمی اومده بود ولی هوا صاف و آفتابی بود ..از صبح زود وقتی آقا و پرستو رفتن من مشغول درست کردن ناهار و مرتب کردن خونه شدم چون می دونستم که آصف خان و عمه دارن میان ، احساس می کردم حال شیوا زیاد خوب نیست چون همش سرش روی بالش بود و حوصله ی پرستو رو که سئوال هاش تموم شدنی نبودن نداشت ..اون بچه هم دنبال من راه افتاده بود مدام می پرسید این چیه ..اون چیه ..برای چی ؟و من با دل و جون جوابشو می دادم اما از بس کار داشتم کلافه شده بودم ...بالاخره در زدن ..شیوا گفت : گلنار اول اون بلوز آبی منو بیار عوض کنم بعد درو باز کن ...با سرعت دویدم و براش آوردم دستم که خورد به دستش دیدم تب داره ..با نگرانی همینطور که کمک می کردم بلوزش رو عوض کنه گفتم : از کی تب کردین ؟ چرا به من نگفتین ؟آخه چرا شما حرف نمی زنی ؟ اگر به من گفته بودین یک فکری می کردم..گفت : دستپاچه نشو چیزی نیست  الان بند میاد تازه قرص خوردم ....دوباره یکی بلندتر زد به در ...گفت : ولش کنم خودم تنم می کنم تو برو درو باز کن ...برای دیدن عمه از خوشحالی داشتم بال در آوردم اون می تونست به شیوا کمک کنه تا حالش بهتر بشه  با سرعت رفتم درو باز کردم   و بی اختیار خودمو انداختم توی بغلش و گفتم : وای عمه چقدر دلم براتون تنگ شده بود خوب شد اومدین ..در حالیکه می خندید و نمی دونست چی داره به من میگذره  منو بغل کرد و بوسید و گفت : اووو؛ گلنار تو کجا داری میری ؟بگو چرا اینقدر قدت دراز شده ؟ دوبرابر من شدی دختر..چه خبره اون بالاها که تو با عجله داری میری ؟گفتم: خوش اومدین بفرمایید..گفت : ببینمت چه خوشگل و مقبول  ..حسابی برای خودت خانمی شدی ؛؛ منم دلم برات تنگ شده ؛؛ورنه پریده خودتو توی دل همه جا کردی ها..چمدون رو ازش گرفتم و به آصف خان سلام کردم ..گفت : سلام دخترم چرا درو باز نمی کردین .. ؟ گفتم :ببخشید دستم بند بود ..عمه گفت : خوب با زحمت های ما ؟گفتم : اختیار دارین چه زحمتی ..بفرمایید ..خوش اومدین ..و راه افتادیم به طرف ساختمون ..شیوا  از اتاق بیرون نیومد چون تب داشت  .. پشت پنجره با پرستو منتظر بودن ..آصف خان از دور نگاهی به اون کرد و همینطور که روی برف ها آهسته قدم بر می داشت با افسوس پرسید ..گلنار؛؛ بهم بگو شیوا  حالش چطوره ؟ مثل اینکه خوب نیست, درسته ؟ گفتم : نه زیاد ؛؛ الان  تب داره ..وقتی هوا سرد میشه بیشتر بدنش درد می گیره  و گاهی تب می کنن ..همین ولی حالشون زیاد بد نیست ؛ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
شازده هم فریاد زد جانم بابا جونم ، بیا ببینم عزیزم خوش اومدی و چنان  براش غش و ضعف  کرد که تا مدتی نوه های خودشو یادش رفت و بمانی رو بالا و پایین مینداخت ،نمی دونم بچه ها از کجا می فهمن که به یک مرد باید گفت بابا و اصلاً بمانی این کلمه رو از کجا یاد گرفته بود و همه ی ما حیرت وا داشته بود ، اما فکر می کنم خود شازده هر بار که بمانی رو می دید بهش می گفت بیا بغلم بابا جون و شاید از همین جا توی دهنش مونده بود ، خب بمانی دختر بور و چشم آبی من  که موهای زیتونی رنگ و حالت دارش تا روی شونه هاش بلند شده بود ، حالا توجه همه رو به خودش جلب می کرد. اما شازده یک مرتبه متوجه ی فخرالزمان و پیشونی  بسته اون شد و پرسید : چی شده ؟ تصادف کردی ؟ کی این بلا رو سرت آورده ؟ ولی ما با قراری که با هم گذاشته بودیم   هیچکدوم حرفی نزدیم ، حتی به بچه ها سفارش کرده بودیم که همه با هم یک داستان رو تعریف کنیم،من و فخرالزمان از خرید اومدیم خونه، پاش گرفت به پاش و افتاد و سرش خورد به لبه ی حوض ، همین . چون می دونستیم که اگر راستشو بگیم تمام عید رو شازده به کام ما زهر مار می کنه،هوا سرد بود ولی آفتاب داغی داشت و ناهار رو روی تخت های جلوی عمارت خوردیم ،جایی که منظره ای از درخت های پر از شکوفه و آسمون نیمه ابری آبی رنگی داشت ؛گفتیم و خندیدیم، بعد ظهر رفتیم به عمارت کناری که حالا می گفتیم عمارت خودمون ، که تمیز و مرتب بود جابجا شدیم،تا  روز سوم عید خیلی زیاد بهمون خوش گذشته بود،سال تحویل که حدود ساعت یازده نیم صبح بود  و همه ی ما خوشحال، با لباس های نو و آراسته دور سفره ی هفت سین توی عمارت شازده جمع شدیم و از شازده عیدی گرفتیم. و از غروب همون روز پشت سر هم ماشینی بود که میومد به باغ و میرفت، همه برای عید دیدنی و دست بوسی شازده میومدن و من و فخرالزمان از اون همه مهمون پذیرایی می کردیم و خیلی جالب بود که شازده فقط داشت برای اینکه من و فخرالزمان مدرسه باز کرده بودیم پُز می داد ،خب اون زمان خیلی زیاد برای معلم ها و کسانی که توی کار فرهنگی و آموزش بودن ارزش  قائل می شدن ، تعداد آدم هایی که سواد داشتن کم بود،برای همین حتی به کسی که تونسته بود ابتدایی رو تموم کنه تحصیل کرده می گفتن ، حالا وقتی فکرشو می کنم خندم می گیره که من و فخرالزمان هم راستی،  راستی  باورمون شده بود که آدم های بزرگی شدیم ،تا روز سوم که بعد از ظهر هوس کردم توی باغ قدم بزنم ، بمانی رو خوابونده بودم و خیالم راحت بود ، اما پامو که از عمارت بیرون گذاشتم ماشین سرهنگ رو که رنگ به خصوصی داشت رو شناختم که جلوی در عمارت شازده ایستاده بود ،رفتم جلوتر، فکر کردم اومدن عید دیدنی و به خاطر اینکه ببینم علیرضا هم اومده یا نه تا نزدیک عمارت رفتم. ولی یک مرد اومد بیرون و نشست پشت فرمون و دور زد و رفت، دیگه هیچ صدایی نمی اومد و معلوم بود کسی نیومده ،خودمو بین شالی که  دورم پیچیده بودم جابجا کردم و راه افتادم برم قدم بزنم ،یک مرتبه شازده صدام کرد و گفت : ای سودا، بابا جان بیا کارت دارم،رفتم جلو و گفتم : بفرمایید شازده،گفت : دختر کوچیکه ی سرهنگ میر عبدالهی فوت کرده خبرش رو الان آوردن ، فردا خاکش می کنن راننده اش اومده بود خبر بده ما هم باید بریم ،به فخرالزمان بگو هر دو تون  صبح قبل از طلوع آفتاب آماده باشین راه میفتیم، گفتم : ای داد بیداد خدا بیامرزه ، چشم بهش میگم، اما منم بیام ؟ گفت : خب آره، نمی خوای بیای ؟ گفتم : چرا ولی بچه ها تنها می مونن . گفت : این همه آدم اینجا هست،  ننجون و نزاکت  هم هستن ، میریم و تا غروب نشده بر می گردیم . گفتم : فکر نمی کنن که کار سختی باشه هر روز بریم تهران و برگردیم بالاخره تا هفتم که مراسم دارن، یک فکر کردی و گفت : راست میگی دیگه موندن مون هم فایده ای نداره، باشه جمع کنین بریم برای سیزده برمی گردیم . اینطوری ما راهی تهران شدیم، اما از همون موقع که فخرالزمان خبر فوت اعظم رو شنید که گویا همسن و سال من بود کاملاً منقلب شد و توی گوش من می خوند که دنیا چه ارزشی داره آدمیزاد آه و دم ، چرا بی خودی به سر و کله ی هم می زنیم؟ اگر فردا جمشید توی زندان بمیره من جواب خدا رو چی بدم؟ که نذاشتم بچه هاشو ببینه من که از شمر بدترم ؛ فکر کن خودم چقدر از دوری بچه هام عذاب می کشیدم ،شاید الان جمشید هم همینطور باشه ..من میرم به دیدنش هیچ کس هم نمی تونه جلوی منو بگیره ،خب من در مقابلش سکوت می کردم و نمی تونستم عقاید اونو عوض کنم بعدم اصلاً فکر می کردم شاید اون درست می فهمه و من درکش نمی کنم  . ما تا رسیدیم خونه و لباس مشکی پوشیدیم و رفتیم سر خاک دیگه داشتن فاتحه می خوندن و خاک سپاری تموم شده بود ،اول به ملک خانم و سرهنگ تسلیت گفتیم وبعد با نگاه کردن به اطراف  دنبال علیرضا گشتم. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾