#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوهفتادوهغت
تو از کجا می دونی اینایی که تو دنبالشون افتادی دروغ نمی گن ..من خودم دیدم توی تلویزیون که چقدر دارن برای این مردم زحمت می کشن ..گفت : اون حرفا رو باور نکن برای مردم عامی میگن که سوارشون بشن ..با لحنی التماس آمیز گفتم : امیر ؟گفت : جان دلم ..گفتم : به خاطر من دنبال این کارا نرو ..بزار مثل مردم عامی زندگی خودمون رو بکنیم ....در خونه نگه داشت و برگشت طرف من و با عشقی که به من داشت نگاهم کرد و گفت : اصلا ولش کن ..چشم .. من اومده بودم به امید اینکه یک دل سیر در مورد خودمون حرف بزنم ..بهت بگم چقدر دوستت دارم و همش به تو فکر می کنم ..ولی نذاشتی که ...ببین حرف ما به کجا کشید ...گفتم : بهم قول بده دست از این کارا بر می داری ..گفت : پیاده شو الان عزیز شک می کنه ..گفتم که چشم ..اما از چشمی که اون گفت خوب معلوم میشد که فقط برای تموم کردن بحث به زبون آورده ...و اینم شد یک دلشوره دیگه برای من ..مدام حواس خودمو پرت می کردم که بهش فکر نکنم ...آقا روز بعد شیوا رو که حالش بهتر شده بود از بیمارستان آورد خونه و ظهر دوباره امیر حسام اومد و بعد از ظهر عزیز رو برد ..و موقع رفتن یواشکی در فرصتی به من گفت : عزیز رو می برم تا تو رو اذیت نکنه..آقا توی همون سرما دنبال خونه گشت و توی خیابون شمرون یک خونه پیدا کرد و خرید ..
دوازده روز بعد ما به اون خونه اسباب کشی کردیم ...عزیز و فرح وشوهرش محمد که حالا آبی زیر پوستش رفته بود و شوکت خانم و محمود آقا همه اومدن کمک ...آقا از روز قبل یک اتاق رو فرش کرد و بخاری گذاشت و شیوا و بچه ها و عزیز رو اول از همه برد ..و من و شوکت و محمود آقا وسایل رو جمع کردیم و بار کامیون زدیم ...و امیر خرده ریز ها و شکستی ها رو با ماشینش می برد و بر گشت...و بالاخر تموم شد ؛؛من و امیر حسام آخرین نفری بودیم که درا رو قفل کردیم و از اون خونه بیرون رفتم..پانزدهم بهمن و اوج سرمای زمستون انگار زمین و زمان یخ بسته بود .و خوب اسباب کشی توی این وضعیت کار آسونی نبود..دیگه توی خونه نه بخاری بود و نه میشد درها رو بست ..این بود که تمام روز ما توی سرما بودیم و در حالیکه دستهامون یخ زده بود کار می کردیم ..با این حال دل کندن از اون خونه برام خیلی سخت بود ..من عشق رو اونجا شناختم .. وخاطرات قشنگی برام شکل گرفته بود..که از من گلناری سخت کوش و هوشیار ساخته بود..هنوز از در بیرون نرفته بودم ولی حس می کردم دلم برای این خونه تنگ میشه ...
برای همین در حالیکه دوتا شعمدون های شیوا دستم بود مدتی توی حیاط ایستادم و به اون باغ و ساختمون قدیمی نگاه کردم.. ،
به نظرم اومد از رفتن ما افسرده شده , سکوت و سرما بدنم رو به لرز انداخت و بغض کردم..آهی کشیدم و با افسوس از درِ حیاط بیرون رفتم و آهسته زیر لب گفتم : یک روز برمی گردم..وقتی نشستم توی ماشینِ امیر؛ شروع کردم به لرزیدن...فورا بخاری رو زیاد کرد ..کتشو انداخت روی من ..ولی من بازم می لرزیدم..اونقدر از صبح سرما خورده بودم که بدنم داشت یخ می زد ..ماشین پر از خرد و پرت های آخرین باقی مونده های خونه بود و دوتا شمعدون های سر عقد شیوا هم که دستم گرفته بودم تا صدمه ای نبینه .. دیگه ساعتازدوگذشته بود ..امیر گفت : الان بهترین موقع اس که بریم و یک دور بزنیم هیچکس نمی دونه ما کجاییم ..همینطور که دندون هام بهم می خورد گفتم : با اینا ؟پیاده شد و روی اثاثیه یک جا باز کرد و گفت بده به من قول میدم سالم برسونم ...و راه افتاد و گفت : گلنار کاش همین الان با هم فرار می کردم ...گفتم:حتما ,, دیگه چی ؟خندید و گفت:می خوام تو رو بدزدم و ببرم یک جایی..آماده باش ..اونقدر سردم بود که حرفشو جدی نگرفتم ...اما اون واقعا منو برد به یک رستوان خیلی شیک و جلوش نگه داشت..گفتم: امیر خواهش می کنم ...من با این لباس ؟ اصلا نمیشه .. نمیام ..اولا سردمه دوما اگر ازم بپرسن کجا بودی نمی تونم به شیوا جون دروغ بگم ..صورت خوشی نداره بریم خونه امیر ..منتظرما میشن ..گفت:می خوام خوشحالت کنم ..گفتم : تو اگر می خوای من راضی باشم ..و دلم برات شور نزنه اون حرفایی رو که اون روز زدی رو فراموش کن ..و خیال منم راحت ..گفت:تو نمی دونی دانشگاه علوم سیاسی جای همین حرفاست ...ما جوون ها برای کشورمون یک زندگی ایده آل می خوایم و برای رسیدن به اون و این مساوات بین همه ی مردم باید تلاش کنیم ..باید فقر از بین بره ..وگرنه همیشه همینطورمیمونه ...گفتم:تو فقر کجا دیدی ؟ فقط داری شعار میدی .. تو چه می دونی یک آدم فقیر چی میکشه ؟ من دوست ندارم تو طوطی وار دنبال کسانی راه بیفتی که خودتم نمی دونی مقصدشون کجاست ...و در حالیکه دوتا شمدون دستم بود قدم گذاشتم توی حیاط اون خونه زیاد بزرگ نبود و با اینکه برف همه جا رو سفید کرده بود معلوم میشد که باغچه بندی مرتبی داره ..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾