eitaa logo
داستان های واقعی📚
41هزار دنبال‌کننده
309 عکس
626 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
راضی نبود هر وقت بهش میرسیدم داشت گریه می کرد ...بعد برای مادرش گریه کرد و بعدم برای اینکه باباش زن گرفته ...و  همینطور ادامه داد هیچوقت خودشو پیدا نکرد ..گفتم : آخه گیر عزیز افتاد ... گفت : نه جانم عزیز کیه ؟ ..شیوا بهش میدون داد ..عزیز یک زنِ عادی  با باور های خودشه ..اگر این جربزه داشت می تونست حتی اختیار اونم دستش بگیره ..شنیدم تو جلوش در اومدی ..من بهت قول میدم دیگه با تو  دست براه و پا براه راه میاد ..حساب کار دستش اومده می دونه که با کی طرفه ..شیوا نشسته گریه می کنه ..عزیز این کارو کرد ؛عزیز اون کارو کرد ..بهش میگم تو برای خودت  چیکار کردی ؟ ...جواب نداره بده؛؛چون  هیچ کاری نکرده .. زن ها خیاطی می کنن هزار تا هنر دارن از صبح تا شب کار می کنن  ..مشکل شیوا زخم صورتش یا مریضیش یا عزت الله و یا عزیز نیست ..مشکلش اینه که یک جا مونده و گندیده ..گلنار اینا رو میگم توام بدونی ..فکر می کنی من آدم خوشبختیم یا نه ؟ بگو؛؛ ..گفتم : نمی دونم فکر می کنم شما خوشبخت باشین ..گفت: آره  هستم ..چون وجود دارم ..چون خودمو دوست دارم ..وگرنه منم می تونستم بشینم تمام عمر غصه بخورم چرا بچه دار نشدم ..چرا قدم اینقدر کوتاهه ...یک چیزی بهت میگم می خوام پیش خودت بمونه ....عمه اینو گفت و ساکشو گذاشت دم در و یک نفس عمیق کشید و نشست روی صندلی و تکیه داد ؛؛یکم رفت توی فکر مثل اینکه مردد شده بود حرفشو بزنه ..و بعد از یک سکوت طولانی  گفت : گلنار اینو بهت میگم برای اینکه از این به بعد بدونی با شیوا چیکار کنی ..ولی نمی خوام به کسی بگی ..تا حالا پیش خودمم اعتراف نکردم ؛ نمی خوام به گوش کسی برسه ..گفتم : چشم خاطرتون جمع باشه ..گفت : ...این دیگه دست توست؛ که شیوا از این حالت در بیاد ... اینقدر لی لی به لالاش نزار ..اون حق نداره با زندگی خودش اینطوری رفتار کنه ...توام نا خود اگاه داری بهش کمک می کنی ..گفتم : چشم هر کاری شما بگین انجام میدم ...گفت : من بچه دار نشدم ..حسین خیلی دلش بچه می خواست ..ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم ..بعد فهمیدم رفته زن گرفته بازم به روی خودم نیاوردم ...ناراحت شدم ولی خودمو نباختم ..بهش حق دادم الان دوتا بچه داره ؛؛فکر می کنم بزرگ شدن ولی هنوز نمی دونه که من می دونم ...برای همین حرمتم رو نگه می داره ..خوب زندگی دیگه؛؛  نمیشه همه چیز بر وقف مراد آدم باشه..نمیگم از این موضوع ناراحت نیستم ولی اونقدر برای خودم ارزش قائلم که به خاطر حسین خان و هیچ بنی بشر دیگه زندگیم رو تباه نکنم ...حالا یک چیزی بهت بگم ..تو منو یاد خودم میندازی برای همین دوستت دارم و بهت احترام میزارم ..شیوا باید فکرشو عوض کنه ..به جای اینکه از تو یاد بگیره زندگی کردن و بار همه چیز رو انداخت گردن تو و یک گوشه افتاد ..و روز به روز بدتر شد ..اگر بر فرض  آدم ها دلشون برامون بسوزه ,,  روزگار نمی سوزه خیلی  بی رحم تر از اونیه که می تونی تصور کنی ..سعدی میگه برو شیر درنده باش ای دغل مینداز خود رو چون روباه شل فهمیدی چی میگم ؟ گفتم : بله فهمیدم ..عمه یک ضرب از جاش بلند شد و ساکشو بر داشت و گفت : خوب من دیگه باید برم بنیاد خیلی کار دارم شب هم باید گرگان باشم .. اما زود بر می گرم شیوا باید از این حال در بیاد ..راه نجانش همینه ... تا دم در بدرقه اش کرد .. یک مرتبه چشمم افتاد به یونس و گفتم : عمه جون ؟ چی شد که یونس رو راننده ی خودتون کردین ؟گفت : پسر خوبیه ..سلیمان ازم خواست ..می خوام زیر بال و پرشو بگیرم به یک جایی برسه ..فعلا همه جا با منه ..تا ببینم چی میشه ... عمه که رفت من تند و تند با اشتیاق دیدن امیر حسام خونه رو جمع کردم و غذا پختم .. لباس قشنگی پوشیدم و موهامو خیلی مرتب بافتم ..چند تا گلوله خاکه ذغال  توی حیاط روشن کردم تا گداخته بشه و بزارم زیر کرسی و مدام به ساعت نگاه می کردم ..دلم شور می زد که یک وقت امیر حسام کاری نکنه که عزیز متوجه ی چیزی بشه ؛؛ یاد حرفای عمه افتادم و بعد یاد شبِ  عروسی فرح ؛؛عزیز اونشب با من بر خورد بدی نکرد در حالیکه فکر می کردم آدم کینه ای باشه طوری رفتار کرد که انگار اتفاقی نیفتاده ..شایدم عمه راست گفته باشه و دیگه  عزیز  سر بسر من نمی زاره  ..یک مرتبه دونه های برف رو دیدم که داره یکی ؛یکی میاد پایین آهسته و آروم توی هوا چرخ می زدن و با اکراه روی زمین می نشستن ..دستم رو گرفتم زیر اون دونه ها که تازه شروع به باریدن کرده بودن  ..چقدر جای شیوا خالی بود من هر وقت این کارو می کردم اونم با من همراه میشد ..آخ که چقدر دلم  براش تنگ شده بود .انگار توی این دنیا فقط اونو داشتم ..یاد مادرم افتادم و مهربونی هاش ..یعنی من دختر بی وفایی بودم ؟که  تازگی ها کمتر بهش فکر می کردم ؛؛ آیا خواهر بدی هستم که  بزرگ شدن برادرام رو ندیدم .. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
رنگ زرد و چشم های گود افتاده و بی روح! اینی که می‌دیدم ماهی نبود؛ روحی بود...! موهای شلخته ام رو باز کردم و به سرعت شونه زدم و بستم، روسری رو انداختم رو سرم و رو به نور گفتم: حواست به آجی باشه تا برگردم... از اتاق رفتم بیرون و دو قدم جلو اومدم و با شنیدن صداشون برای چند ثانیه گوش ایستادم، آقام خطاب به شاهرخ گفت: دخترم و بچه ها رو نمیبینم، حالشون خوبه؟ شاهرخ: خوش اومدی خسرو خان، خیالتون راحت حال همه اشون خوبه، مثل چشمام ازشون مراقبت میکنم... آقام: دخترمو صدا بزن، چند کلامی حرف دارم باهاش... قبل از اینکه شاهرخ جواب بده از پستو بیرون اومدم و سلام کردم، آقام و امیر با چشم های وق زده به من نگاه کردن و امیر شاکی گفت: از اون دنیا برگشته؟ اینه مراقبتت شاهرخ خان؟ میگفتی خواهرم خودش میخواد بمونه و تمایل به اومدن نداره ولی این رنگ و رو اینو نمیگه؛ جمع کن دختر همین الان میریم... شاهرخ دوید وسط بحث و گفت: چه رفتنی امیر خان، شما نمیدونی سنت و رسم و رسوم چیه؟ زن بیوه جاش کجاست؟ امیر یه خیز برداشت و یقه شاهرخ رو تو مشت گرفت و گفت: مردم اون بیرون دست به دعان که برادر تو به سلامت برگرده تو این جا واسه زن و بچه اش نقشه میکشی؟ من خواهرم رو میبرم. من خواهرم رو میبرم و می‌خوام ببینم تو با رسم و رسوم و سنتت میخوای چه گ..هی بخوری! شاهرخ زد زیر دست امیر و گفت: اینجا خونه منه و من برای این خونه و اهلش تصمیم میگیرم، من میگم چیکار کنن چیکار نکنن! امیر یقه اش رو محکم تر چسبید و گفت: تو بمون و واسه خونه ات و اهلش تصمیم بگیر، خواهر من خواهرِ منه! اهل این خونه هم نیست مهمونشه، مهمونی هم تموم شد اومدم پِیش! امیر رو کرد بهم و گفت: منو نگاه نکن برو بچه ها رو آماده کن و راه بیوفت! باشه ای گفتم و برگشتم سمت اتاق، شاهرخ هوار میزد: نمیذارم بچه ها رو ببره...خودش هر جا میخواد بره، راه بازه ولی بچه هاشو حق نداره ببره؛ تا وقتی همخون من باهاشه حق نداره بره... امیر دستش رو برد بالا و یه مشت پای چشمش خوابوند و گفت: کدوم هم خون؟ چی میبافی بهم؟ همخون تو همونه که هیچی نشده خاکش کردی و یه خروار خاک ریختی روشو چشمت دنبال زن و بچه اشه! شاهرخ نفس نفس میزد و گوشه لبش خونی شده بود، اگر بگم دلم خنک شد از این کار امیر دروغ نگفتم... شاهرخ خون گوشه لبش رو پاک کرد و امیر رو به من گفت: به چی نگاه می‌کنی راه بیوفت ببینم... سرم رو تکون دادم و رفتم تو اتاق؛ وسایلی که دم دستم بودن رو دو دقیقه ای گذاشتم تو چمدون و لباس بچه ها رو عوض کردم و رفتم بیرون؛ چمدون رو به زور با خودم میاوردم، امیر تا منو دید چمدون رو ازم گرفت و با یه دست هم نقره رو بغل زد و راه افتاد سمت حیاط، مهتاج خانوم اومد جلوم وایستاد و گفت: چخبره اینهمه قیل و قال واسه چیه؟ نگاهم رو انداختم پایین و گفتم: شما از چیزی خبر ندارین مهتاج خانوم، می‌خوام برم خونه آقام تا وقتی که خبری از دیار بشه... +یعنی چی، میخوای آبروی مارو ببری دختر؟ اینجا چی کم و کسر داری که میخوای بری خونه بابات؟ -هیچی کم نیست مهتاج خانوم، اینجا شاهرخ خان قلدری می‌کنه و دنبال ریاسته، انگار نه انگار که شوهر من یعنی برادر خودش گم و گور شده، دنبال چیزای دیگه افتاده...منم دیگه امیدی به اهل این خونه ندارم، می‌خوام برم دنبال زندگیم... مهتاج خانوم ناراحت گفت: میدونم شاهرخ کوتاهی کرده ولی لازم بود قشون کشی کنی ؟ سر تکون دادم و گفتم: شاهرخ خان انگار اسیر گرفته بود اجازه تکون خوردن به من و بچه هام نمی‌داد... اینو گفتم و با معذرت خواهیی دست نور رو گرفتم و رفتم بیرون، بچه ها رو گذاشتم تو ماشین امیر و قبل اینکه سوار بشم شاهرخ بهم گفت: کاری میکنم خودت با پای خودت برگردی و التماس کنی راهت بدم! پوزخندی بهش زدم و سوار شدم، امیر هم تنه ای به شاهرخ زد و سوار ماشین شد... نفس راحتی کشیدم، از اون خونه خلاص شده بودم وقتی رسیدم…نفس راحتی کشیدم، از اون خونه خلاص شده بودم وقتی رسیدم خونه آقام اول خودم و بچه ها رو حموم بردم از خستگی چشمام باز نمیشد،‌اون روز تا صبح روز بعد خوابیدم... با صدای خش خش آرومی چشمام رو باز کردم و نگاهی به دورم انداختم، وقتی جای خالی بچه ها رو دیدم، تندی تو جام نشستم... چشم چرخوندم دنبال بچه ها و تو جام جابجا شدم، با دیدن سودا(زن امیر) تو اتاق هول گفتم: سودا، بچه هام کجان؟ -نترس، بیدار شدن رفتن بازی، حالت خوبه؟ اومدم این جا ها رو جمع کنم، ببینم خودت خوبی آخه اینهمه ساعت خوابیدی نگرانت شدم... نفسم رو راحت بیرون دادم و گفتم: خوبم، از خستگیه این خوابم...از جام بلند شدم و تو جمع کردن وسایل به سودا کمک کردم، تو این چند سالی که عروس ما شده بود، چند باری باردار شد اما بچه اش نمیموند همون چند ماه اول س‌قط میشد، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ای سودا من جایی کار دارم تو مدرسه رو بگردون تا برگردم بعدا برات توضیح میدم و با عجله رفت. اما من حدس می زدم که کجا رفته ، اون جایی رو نداشت و بی دست و پا تر از اونی بود که بخواد کاری رو خودش به تنهایی انجام بده ،با خودم گفتم : ولش کن بزار هر کاری می خواد بکنه مثلاً می خواد چی بشه تا از اون چه که بهم گذشته بدتر باشه ،ولی فخرالزمان تا موقع تعطیلی مدرسه برنگشت ، اسد رو با نزاکت خانم فرستادم خونه و خودم منتظرش شدم ، نمی خواستم ننجون بازخواستم کنه یا بفهمه که اون کجا رفته  و دوباره ناراحت بشه. تا دم در رفتم و اسد و نزاکت که سوار درشکه شدن برگشتم توی مدرسه ولی در نیمه باز بود ، هوای بهاری و ابری و صدای پرنده هایی که گویا این خونه رو از همه جا بیشتر دوست داشتن بهم حس خوبی داد ،نشستم روی ایوون و از لابلای شاخه های درخت ها آسمون رو نگاه کردم ، دلش مثل دل من گرفته بودو  انگار می خواست بباره ، ولی باید بازم منتظر می موندم. که در مدرسه باز شد و علیرضا رو بین در دیدم ،یک لحظه فکر کردم بازم با اون رفته و حالا برگشتن ، از روی ایوون پریدم پایین و گفتم : کو فخرالزمان ؟ گفت :سلام  نمی دونم ، باید پیش من می بود ؟ گفتم : نه،  نه، خوش اومدی اینجا رو از کجا پیدا کردی ؟ گفت : خیلی وقته می دونم ، چند روزه گرفتار بودم و حالا باید برم سرکار یکی دو هفته ای نیستم ، گفتم بیام یک سر بهت بزنم و برم ، منتظر شدم از مدرسه بیای بیرون .دیدم نزاکت خانم و اسد رو فرستادی و خودت برگشتی توی مدرسه و نگاهی به اطراف انداخت و ادامه داد، به به عجب دبستانی درست کردی آفرین،گفتم : تنها نبودم با فخرالزمان با هم این کارو کردیم شازده هم خیلی زیاد کمک کرد و کاووس میرزا.گفت : نگفتی فخرالزمان کجا رفته ؟ چرا فکر کردی با منه ؟ گفتم : به من چیزی نگفته، فکر می کنم خرید داشت الان بر می گرده ، ببینم گفتی می خوای بری، کجا ؟ گفت : بهت نگفته بودم  استخدام شدم ، با اون دوستم که ورسک بود ؛ تو رو بردیم شاه رو دیدی دارم برای تاسیسات  راه آهن کار می کنم ،خط آهن داره می رسه به بندر شاهپور و ترکمن، خلاصه سر خودمو گرم کردم حقوقشم خوبه. گفتم : علیرضا من شاه رو ندیدم . گفت : آهان فهمیدم !حالا! گفتم : حال ملک خانم و سرهنگ چطوره ؟ گفت : چطوری می خوای باشن ، همه حالمون خرابه ، هنوز باور نکردیم که اعظم رو از دست دادیم ، وقتی بچه هاشو می ببینم دلم خون میشه ،دیگه حال روز عزیزم  که از همه بدتر نمی تونم توی این وضع   برم و بازخواستش  کنم . گفتم : چرا بازخواست کنی ؟ گفت :خب  رفتم ننجون رو تنها گیر آوردم ببینم چی می خواست بگه تو نذاشتی ازش پرسیدم اونم همه چیز رو بهم گفت : متاسفم ،معذرت می خوام که بی خودی بهت شک کردم ، واقعاً حق با توبود عزیزم باعث شد که من این همه عذاب بکشم ،تو حتی از خودت دفاع هم نکردی ، من از کجا باید می دونستم. دوباره نشستم روی لبه ی ایوون و گفتم : نه علیرضا فرقی نمی کرد، نتیجه اش همین بود،  مبادا بری و حرفی بهشون بزنی ،چون مادره و فکر می کنه صلاح تو در همینه که از من دورت کنه ، اما  تو می دونی که من نمی تونم با اخلاق هایی مثل ملک خانم کنار بیام ،هم دل اونو می شکنم و هم دل تو رو، پس دلیلی ندیدم که از خودم دفاع کنم و فکر کردم اینطوری بهتره. اومد و  نشست کنار من روی لبه ی ایوون، و مثل من سرشو بلند کرد رو به آسمون  و گفت :چه خونه ی قشنگیه اینجا خیلی دلم می خواست من و تو بمانی توی یک همچین خونه ای زندگی می کردیم. اونقدر برای اون روز خیالبافی کردم که گاهی یادم میره خیاله، ولی با شناختی که از تو دارم،  نمی خوام تا وقتش نرسیده اذیتت کنم، تو مثل خیلی از زن ها نیستی، آزاده ای و منم از همین اخلاقت خوشم میاد پس دلیلی نداره که ازت بخوام عوض بشی،من الان بیست و چهار سالمه ، حالام که عزا داریم ، به دور بودن از توام عادت کردم سخته ، ولی میگذره، حالا که فهمیدم باعث جدایی ما عزیزم بوده دلم گرم شده و آسون تر با این موضوع کنار میام، یکم دیگه صبر می کنم، تا زمانی که خودم پولدار بشم و از عهده ی مخارج خودم بر بیام ، اونوقت کسی حق نداره توی کار من دخالت کنه ،البته الانم عزیز می دونه که جز تو هیچ کس رو نمی خوام ،ولی فقط یک چیز ازت می خوام بهم بگی  جایی توی قلبت دارم یا نه ؟ لحظاتی بود که هرگز فراموش نمی کنم اونجا بود که فهمیده بودم منم علیرضا رو دوست دارم و دلم می خواد همراهم باشه ، یار و مونسم باشه در حالیکه قلبم تند می زد و کاملاً منقلب شده بودم ،با شرم  گفتم : معلومه که داری وگرنه الان اینجا پهلوی من چیکار می کردی ؟ برگشت و به صورتم نگاه کرد و گفت : پس بهم قول بده این جا رو توی قلبت برام نگه داری. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾