#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوهفتادویک
نگران نباشین ..عمه آروم گفت : بمیرم براش روز خوش ندید بچه ام ...دیدار پدر و دختر دیدنی بود و منو و عمه رو تحت تاثیر قرار داد ..صورت سفید آصف خان قرمز شده بود اشک توی چشمش جمع شد و سرِ شیوا رو محکم روی سینه گرفته بود ..و به موهاش بوسه می زد ...شیوا اونقدر آسیب پذیر شده بود که همش احساس تنهایی می کرد ..به اندک چیزی اشکش جاری می شد ..کمی بعد با اینکه اتاق گرم بود همه زیر کرسی نشسته بودن و من ازشون پذیرایی می کردم ...
آصف خان به محض اینکه سینی چای رو گذاشتم روی کرسی ,یک استکان بر داشت و بدون قند همینطور داغ ؛ داغ سر کشید وگفت :آخیش هوا خیلی سرده ؛؛از گرگان که راه افتادیم دلم چایی می خواست اونم چای هایی که گلنار خانم دم می کنه ...
راستی یادم باشه به عزت الله بگم از این چایی برای من یک سی کیلو بگیره خیلی طعم خوبی داره ...عمه گفت : آره خوبه ولی به شرط اینکه از دست گلنار بخوریم ..وگرنه زیره به کرمون بردنه ...گفتم : والله خدا به من شانس داده ..من کاری نکردم ؛ فقط دم می کنم ..دست آقا درد نکنه که اونو می خره ..آصف خان گفت : گلنار می دونی چقدر ما ازت ممنونیم که این همه هوای شیوا رو داری ؟ واقعا که دختر شایسته ای هستی ...در حالیکه عجله داشتم از اتاق برم به کارم برسم گفتم : من کار خاصی نمی کنم ..باور کنین این شیوا جونه که هوای منو داره ...عمه گفت : اون که جای خود ..ولی شنیدم توام خیلی زحمت می کشی ...شیوا گفت : پدر بهش بگو دلم می خواد بدونه ..عمه یکم خودشو جابجا کرد و بلند خندید و گفت : آره آصف خان بهش بگو ..اینطوری منم خیالم راحت میشه ...شیوا در حالیکه لبخند رضایت مندی روی لبش بود گفت : گلنار بیا اینجا پیش من بشین کارت داریم ..گفتم : ببخشید باید برم ناهار رو آماده کنم دیر میشه ..عمه گفت : اونو ول کن دیرتر می خوریم ..بیا اینجا چند دقیقه بیشتر طول نمیکشه ..تیر و تبار مینویی ها همه عجول و کم صبر هستن ..بیا که تا ما حرفمون رو نزنیم آروم نمیشیم ..
یکم مکث کردم حدس می زدم موضوع مهمی رو می خوان با من در میون بزارن ..چون هر سه نفر به من نگاه می کردن .. آروم نشستم کنار شیوا و اون فورا دستم رو گرفت توی دستش ..و منتظر شدم ببینم آصف خان با من چیکار داره ..یکم بهم استرس دست داده بود ..بالاخره گفت : خوب گلنار خانم ما گرگانی ها یک ضرب المثل داریم که میگه از عسل ؛عسل گفتن دهن شیرین نمیشه..صدی که ما بگیم زحمت کشیدی..دستت درد نکنه فایده نداره باید با عمل بهت می گفتیم که تو واقعا برای من با ارزشی و من یکی که قدر دان تو هستم ..خیلی وقته با شیوا در مورد تو حرف می زنیم ..من قصد داشتم این خونه رو به نام اون بزنم..ولی ازم خواست به نام سه تا دختراش بکنم که خیالش از بابت بچه هاش راحت باشه ..اینجا هزار و پانصد متر زمین داره..من سه تا پانصد متر به نام تو و پریناز و پرستو کردم ..درسته توی روستاست و قیمت چندانی نداره ولی چون تهران داره پیشرفت می کنه ..به زودی اینجا هم آباد میشه ..من که اینطور شنیدم..گفتم : ممنون ..ولی من راضی نبودم آخه من که کاری نمی کنم ..چرا این کارو کردین شرمنده شدم..اصلا برای چی ؟ به خدا آقا و شیوا جون همه جوره به من و خانواده ام میرسن ..در مقابل محبت اونا من کاری نمی کنم.شیوا گفت : مگه باید کاری بکنی ؟ دیگه چیزی نگو ..وقتی میگم تو رو اندازه ی دخترم دوست دارم باید بهت ثابت می کردم ...پریناز و پرستو مگه کاری کردن ؟ چون دخترم بودین می خواستم یک چیزی به نامتون باشه ..در حالیکه نمی دونستم چی بگم .. همدیگر رو بغل کردیم و تشکر کردم ..نمی دونم چرا هیچ احساس و هیجان خاصی نداشتم ؛؛شاید برای اینکه بارها از شیوا شنیده بودم که می گفت از پدرم خواستم که نصف این خونه رو به نام تو بزنه ..و یا شاید از اینکه شیوا نخواسته بود خونه به نام خودش باشه ..یک فکرای بدی به ذهنم رسید که فورا از سرم بیرونکردم ...من حتی از حرف عمه بیشتر خوشحال شدم که گفت : منم اومدم کارامو بکنم و به زودی کوچ می کنم تهران..فکر کنم تا بعد از عید دیگه همین جا ساکن بشم ..راستی گلنار شنیدم درس می خونی سعی کن زود تر دیپلم بگیری تو رو هم می برم بنیاد؛؛من می تونم فورا تو رو استخدام کنم ؛؛ باید زن موفقی بشی ..گفتم : عمه جون من واقعا می خوام برم دانشگاه و درس بخونم ..با حالت دلسوزانه ای گفت : برو ببینم چیکار می کنی ..ما همه پشتت هستیم ..تنهات نمی زاریم ..وقتی رفتم به آشپزخونه تا ناهار رو آماده کنم دیگه گلنار قبلی نبودم ..نه به خاطر زمین که به نامم شده بود یا شغلی که عمه برای آینده بهم قول داده بود..اونا بهم شخصیت و اعتماد به نفس داده بودن ..حالا می فهمیدم که کار کردن ؛ واقعا جوهرانسانه ..و به آدم ارزش میده ..فهمیدم اگر می خوام دوستم داشته باشن باید وجودم موثر باشه..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوهفتادویک
کف دستاش رو کشید رو صورت عرق کرده اش و گفت: فکر کنم با خودشون بردنش...موندم و گشتم دنبالش اما نبود که نبود...
پاهای سست شده ام دیگه تحمل وزنم رو نداشتن، نشستم رو زمین و بی توجه به دل دردی که سراغم اومده بود گفتم: یعنی چی نبود؟ یعنی چی؟ چه بلایی سرش اومده؟ مگه شما باهم نبودین؟ مگه قرار نبود باهم برگردین؟اشکام به شدت شروع کردن به باریدن، مهتاج خانوم میزد تو صورت خودش و شیون میکرد انگار که همه چی براش تموم شده باشه..
من گریه هام به جیغ تبدیل شده بودن، انقد حالم بد شده بود که کارام دست خودم نبود، دیگه حتی نمیفهمیدم نقره کنارمه و ممکنه بترسه...
لا به لای گریه هام فقط میگفتم: چطوری تونستی ولش کنی و بیای، چطوری؟
انقد گریه و فغان کرده بودم که صدام بالا نمیومد و از حال خرابی و شوک و ترسی که تو جونم بود از حال رفتم و آخرین چیزی که یادم میومد، صدای بغض دار نقره بود...
انگار بین خواب و بیدار بودم، صدای دیار رو از دور و نزدیک میشنیدم: پاشو ماهی خودتو لوس نکن، باز غش کردنات شروع شد...پاشو عزیزِ من بچه ها رو ترسوندی، همه اش سراغتو میگیرن...
لبخندی رو لبم نشست، انگار که همه اتفاقای بد خواب بوده و الان همه چی رو به راه شده.
سرم رو تکون دادم و پلکام رو واسه دیدن صورتش از هم فاصله دادم، چشمام تار میدید و اولین چیزی که دیدم سقف سفید بیمارستان بود و بعد سرم بالای سرم...
لب هام رو با زبونم تر کردم و سر چرخوندم، خبری از دیار نبود، تو جام نشستم و نگاهی به اطرافم انداختم دیاری وجود نداشت...
گلوم هنوز از جیغام میسوخت، انگار اوضاع تغییری نکرده بود و اونچه که دیدم یه رویای شیرین بود...
دستام رو گرفتم جلو صورتم و آروم شروع کردم گریه کردن، اصلا و ابدا نمیخواستم باور کنم دیار دیگه نیست...
یکم تو همون حال بودم که در اتاق باز شد و افسانه اومد تو...
با دیدن قیافه اش زدم زیر گریه و اومد سمتم و منو محکم تو بغلش گرفت و گفت: الهی قربونت برم من، گریه نکن، نبینم ناامید باشیا...
هق هق کنان گفتم: چیکار کنم افسانه، چیکار کنم؟ خدا چرا اینطوری میکنه با من؟ من چرا رنگ خوشی و آسایش رو به چشم نمیبینم...
-نگران نباش دورت بگردم، خدا بزرگه...هیچی نیست من مطمئنم آقا دیار برمیگرده...
افسانه دلداریم میداد و من امیدم به همین حرفا بود...
نیم ساعت بعد از بیمارستان مرخص شدم و برگشتم عمارت، افشار همراه شاهرخ واسه گرفتن رد و نشونی از دیار رفتن، یک هفته تمام دنبالش بودن هی میپرسیدن از اینطور و اونور اما هیچ خبری نبود...
آخر یک هفته افشار مجبور شد واسه کارش برگرده، بعد از ظهر اون روز بود که شاهرخ تو ایون عمارت نشسته بود و غرق در فکر گفت: پیداش نیست، تو این یه هفته باید خبری ازش میرسید، به نظرم دیگه گشتن بی فایده است!شوکه گفتم: یعنی چی که گشتن بی فایده است؟ داری در مورد برادرت حرف میزنی در مورد پدر این بچه ها! تو یک هفته ناامید شدی؟
-گشتن دیگه سودی نداره ، باید چیکار میکردم زنداداش؟ تمام این مسیرا رو گشتم از همه پرسیدم، به همه سپردم دیگه چیکار کنم، من فکر میکنم دیار همونجا مرده...جنازه اش رو جایی بردن چال کردن.
اینو که گفت دلم ریخت، دستم رو به دیوار گرفتم که مبادا بیوفتم...خیلی بی جون شده بودم تو این مدت...
خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: میرم به آقام و داداشام میگم دنبالش باشن، اصلا وسایلم رو جمع میکنم و با بچه ها میرم اونجا که دیگه زحمتی واسه شما هم نباشم...
تا اومدم تکون بخورم راهمو سد کرد و گفت: دِ نه دیگه! نشد، مثل اینکه نمیدونی کجایی و چه اتفاقی افتاده ، تو تا من اجازه ندادم حق نداری پاتو از این خونه و عمارت بیرون بذاری، حق نداری واسه اون بچه ها تصمیم بگیری، تو عروس مایی عروس ماهم میمونی...بچه ها رو که حق نداری از این خونه ببری خودتم تا وقتی بچه داداش من تو شکمته حق نداری پاتو از خونه بیرون بذاری، حالا دیار برگرده یا نه خودتم تعیین تکلیف میشی...
شوکه و مبهوت بودم، انقد حرفاش شوکه کننده بود برام که پلکم شروع کرد به پریدن...
چی میگفت این نابرادر؟ همینقدر راحت مرگ برادرشو قبول کرد؟ یا شایدم ریگی به کفش خودشه؟
خودش رو قدمی جلو کشید و گفت: واضح بود زنداداش؟
با غیظ نگاهش کردم، لب هام رو از حرص رو هم فشار دادم،سرم رو تکون دادم و مسیرم رو کج کردم سمت اتاق خودمون...
درو که بستم همونجا پشت در نشستم، بغض تو گلوم داشت خفه ام میکرد، انقد که بغض کرده بودم و جلو اشکام رو گرفته بودم گلوم ورم کرده بود و درد داشت...
زانو هام رو جمع کردم و سرم رو تکیه دادم به در اتاق و اشکام رو گونه ام سرازیر شدن...
نمیدونستم چیکار کنم و به کی پناه ببرم،
شاهرخ عوض حمایت کردن از من و گشتن دنبال برادرش عقده هاش رو خالی میکرد و منو بچه هامو اسیر کرده بود ...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾