eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
461 عکس
799 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
بلندش که کردم دیدم حالش خیلی بده ..خودش ترسیده بود بمیره با التماس گفت به دادم برس امیر مرگ موش خوردم .. دیگه نمی فهمیدیم چیکار می کنم ..عزیز تو سر و کله ی خودش می زد ولی می گفت :یکبار  بمیری بهتر از اینکه تو رو بدم به اون پسره و روزی صد بار بمیری ؛؛ و من فهمیدم که باز پای همون پسر در میونه ..فرح قبل از ازدواجش اونو می خواست مثل اینکه دوباره اومده سراغ فرح ..درست جریان رو نمی دونم ولی مدتی بود که عزیز و فرح همش با هم دعوا می کردن و اغلب فرح قهر بود و غذا نمی خورد ..حالا بهتر کلی هم لاغر شده ...من که اون پسره رو ندیدم ولی عزیز میگه هم بیکاره و هم فقیر و هم خیلی زشت .. شیوا گفت : امیر جان دل این چیزا رو نمیشناسه تو رو خدا باهاش مدارا کنین .. به داداشت هم گفتم اگر می خواین این کارو نکنه سر لج اونو نندازین ...گناه داره به خدا ...همینطور که داشتم ظرف می شستم و پرستو گریه می کرد که میخواد بغل من بخوابه فکر من دنبال این بود که یک طوری محکم در مقابل امیر حسام بایستم تا فکر منو از سرش بیرون کنه ..اون پسر خوبی بود و حقش نبود که توی این خواب خیال محال دست و پا بزنه ..خودمو میشناختم و می دونستم که زیر بار تحقیر و توهین نمیرم ...حتی از به یادآوردن بحثی که ممکن بود عزیز با حسام در مورد من بکنه پشتم لرزید ... امیرحسام صبح زود قبل از اینکه شیوا بیدار بشه از بالا اومد پایین ...هوای صبح لطیف و دل انگیز بود ..درِ رو به حیاط رو باز گذاشته بودم و سفره رو روی میز پهن کردم ..طبق معمول ناشتایی و چای آماده بود ؛  ...گفت : سلام صبح به خیر ....در حالیکه سفره رو از روی نون کنار می زدم  بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم : صبح شما هم بخیر ..و دو تا چایی ریختم تا اون صورتشو شست و برگشت ..گفت : به به ..باز چای دم کشیده گلنار خانم و نون تازه ..چرا به من نگفتی برم بگیرم ؛؛چای رو گذاشتم جلوش ؛ سرم پایین بود ..یکم بهم نگاه کرد و همینطور که شکر پاش رو بر می داشت با خنده گفت : آهان فهمیدم باید ساکت بشم ..بدون اینکه حرفی بزنه ناشتایی خورد و بعدگفت : گلنار من باید برم ماشین رو بدم به داداش بریم فرح رو از بیمارستان بیاریم .. اما یادت نره چی بهت گفتم به فکر راه نجات از دست من نباش تو خودتم می دونی که ارزش زیادی داری و همه ی ما حتی عزیزم اینو می دونه ..پس به حرف من گوش کن و بزارش به عهده ی من مطئمن باش بیگدار به آب نمی زنم .. کاری می کنم که عزیز بهت التماس کنه زن من بشی ..صبر کن حالا فقط به من فکر کن ..اینو گفت و با سرعت رفت ...من هر چی به خودم تلقین می کردم نمی تونستم جلوی دلمو بگیره و از این حرفا خوشم نیاد ..با روحیه ای که من داشتم شنیدن این حرفا برام غذای روح بودو با اینکه هنوز سر حرفم بودم که نزارم امیر حسام از این جلوتر بره اما دوباره شادی خاصی توی قلبم پیدا شده بود که دلم می خواست آواز بخونم ؛؛سبکبال شده بودم  با بچه ها بازی می کردم  .. وبراشون شعر می خوندم و این خوشحالی  از چشم شیوا دور نموند ..اونکه  دیگه خوب منو میشناخت توی یک فرصتی کنارم نشست و گفت : ببینمت ؛؛نه اینطوری نشد توی چشم های من نگاه کن ... چی شده خانمی رنگ و روت باز شده ؟ گفتم : کی ؟ من ؟ نه ..فکر نمی کنم .. گفت : چرا باز شده ..غلط نکنم می دونم از چی اینطوری تغییر حالت دادی .. بعد دستم رو با مهربونی میون دستهاش گرفت وادامه داد   ..نمی خوای به من بگی ؟ مادر و دختر باید حرفشون رو بهم بزنن ..ببین تمام راز زندگی من پیش توست,,  توی سینه ی مهربونت ..چرا منو محرم رازت نمی کنی ؟ به من نگی پس می خوای به کی بگی ؟ .. قربونت برم اکر من بدونم می تونم کمکت کنم ..نزارم برات خطری پیش بیاد ..ازت در مقابل همه چیز حمایت می کنم ولی به شرط اینکه بدونم توی دلت چی میگذره  ..بعد دستم رو بلند کرد بوسید و روی لبش نگه داشت ؛ و آروم ادامه داد ..بعضی از راز ها به آدم حس خوبی میده و بعضی ها حس تنهایی ؛؛ من نمی خوام تو منزوی و گوشه گیر بشی ..سرمو انداخته بودم پایین ..و ریشه های قالی رو با انگشتم تاب می دادم ..شیوا بلند تر گفت؛  اونا رو ول کن به من نگاه کن ..حرف بزن گلنار نمی خوام توی این شرایط تنها بمونی ..گفتم : آخه چی بگم ؟چه شرایطی ؟ چیزی نیست که ..در واقع اون برای خودش خیال بافی کرده ..گفت منظورت از اون امیر حسامه دیگه ؟.. گفتم : ببین شیوا جون خیالتون رو راحت کنم ..من نمی خوام وارد این معرکه بشم و سر زبون بیفتم ..می دونم که برای من جز تحقیر و توهین چیز دیگه ای نداره ..گفت : اون بهت چی گفته ؟گفتم : هیچی ..میگه با هم درس بخونیم ..با هم پیشرفت کنیم ..و تا آخر با هم باشیم ..همین ..به قران راست میگم .. اما این یک خیال بافی بی فایده اس دلم نمی خواد در موردش حرف بزنم .. ادامه ساعت ۹ شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اما خونه که رسیدم ماشینش رو دم در دیدم و بی اختیار دچار هیجان شدم ، انگار ته دلم از این کارش راضی بودم ، نمی دونم چرا، ولی احساسات واقعاً دست خود آدم نیست ، وقتی در زدم، صدای  ننجون رو شنیدم که  گفت : اومد خودشه و در حالیکه بمانی توی بغلش بود در  رو باز کرد. همینطور که بچه رو می گرفتم که هر شب این موقع به بهانه ی من گریه می کرد، دیدم گوشه دیوار حیاط  فرش پهن کردن و دور هم چای می خورن و  علیرضا روی لبه ی حوض  استکان به دست نشسته بود و با وارد شدن من بلند شد و ایستاد بلند سلام کردم،آنا با خوشحالی  به ترکی و فارسی گفت :سلام خسته نباشی ای سودا بیا که خبر خوب داریم  آقا علیرضا کاراشو کرده ما رو برگردونه،فخرالزمان متوجه شد و گفت : تو رو خدا اینطوری نگین ای سودا بدون من هیچ کجا نمیره ، آنا ! خواهش می کنم ما با هم حرف زدیم. نگاهی به علیرضا کردم و گفتم : کار خودتون رو کردین ؟ واقعاً بازم با حرفایی که زدیم می خواین من و آنا رو ببرین ؟ گفت : شما رو نه ولی روی چشمم آنا رو می برم، بهشون قول داده بودم خودم برشون گردونم ، حالا هم همین کار رو می کنم ولی چند روز دیگه، انشاالله بدون حرف پیش  چهارشنبه  صبح زود آماده باشن ، فردا که باید برم دنبال وقت ملاقات برای فخرالدوله ،گفتم :نه ممنونم ما خودمون میریم ، اصلاً به شما زحمت نمیدیم ، به اندازه ی کافی مزاحم شما شدیم. بلند شد و به آنا گفت : شما چهارشنبه منتظرم باشین میام دنبالتون ،ورفت، با اعتراض به فخرالزمان گفتم : مگه قرار نبود دیگه ازش چیزی نخوایم ؟ خودت نگفتی بهتره از خودمون دورش کنیم ؟ آنا نگران شد و پرسید : چی شده این مرد کار بدی کرده ؟نکنه به تو نظر داره ؟ در این صورت منم نمی خوام زیر بار منتش برم . گفتم : نه آنا موضوع چیز دیگه ای شما اشتباه فهمیدی ،ننجون با کنجکاوی گفت : من که فارسی بلدم اینطور که فهمیدم این آقا علیرضا خاطر تو رو خیلی می خواد از آنا هم پنهون نکن ، به نظرم تو هنوز جوونی و از این بهترم مرد پیدا نمی کنی ، اگر بیاد از آنا تو رو خواستگاری کنه من که میگم قبول کن ،فخرالزمان گفت :اینطوری که علیرضا بردن آنا رو عقب انداخت فکر می کنم می خواد بیاد خواستگاری ، منم دیگه راضیم برای اینکه تو از اینجا نری هرکاری باشه می کنم. اون شب حتی آنا هم از شنیدن این خبر بدش نیومد و می گفت : من دلواپس تو هستم و همش فکر می کنم توی این شهر غریب می خوای چیکار کنی ؟ یا باید با من بیای یا شوهر کنی ،البته منم کم نیاوردم و کلی دلیل آوردم که نمی تونم زن علیرضا بشم. ولی مثل این بود که نرم نرمک داشت دیوار یخی که بین خودم و زندگی کشیده بودم آب می شد ،مدت ها بود از ته دلم نخندیده بودم و همیشه یک بغض غریب توی گلوم بود که به هر بهانه ای تبدیل به قطرات اشک می شد و نمی تونستم جلوشو بگیرم. تا صبح روز چهارشنبه هیچ خبری از علیرضا نداشتیم ،هیچ کس در موردش حرف نمی زد و زیر پوستی همه منتظر بودن ، تا اون روز صبح زود در خونه به صدا در اومد هیچ کس امیدی به اومدن علیرضا نداشت و من و فخرالزمان حدس می زدیم که با مشکل خانواده اش مواجه شده ،ولی مثل همیشه شاد و شنگول اومد که آنا رو ببره ، خیلی دو دل و آشفته بودم، از طرفی دلم نمی خواست از آنا جدا بشم و از طرف دیگه هنوز کارم تموم نشده بود و اصرار ها و التماس های  فخرالزمان دست و پای منو بسته بود ،اونقدر مردد بودم که حتی وسایلم رو جمع کردم، ولی لحظه ی آخر پشیمون شدم وبالاخره در حالیکه من و آنا رو به زور از هم جدا کردن اون سوار ماشین شد و رفت. نمی تونین تصور کنین که چقدر حالم بد بود و تا غروب که مجبور بودم برم کلاس یک گوشه نشسته بودم و دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت ،جای خالی آنا رو نمی تونستم تحمل کنم و از طرفی نمی دونستم کار درستی کردم که موندم یا نه ،چون هنوز اوضاع رفت و آمد بین شهر ها خیلی کار راحتی نبود و در واقع علیرضا داشت فداکاری بزرگی می کرد. تا روز جمعه بعد از ظهر هر کدوم روی یک بالش دراز کشیده بودیم وبا هم حرف می زدیم که  صدای در بلند شد،به هم نگاه کردیم کسی رو نداشتیم که بهمون سر بزنه ، فخرالزمان گفت : نزاکت جون اول بپرس کیه بعد در رو باز کن ،منتظر موندیم که نزاکت برگشت و گفت : ملک خانم و دخترش و یک خانم دیگه اومدن دیدن شما ،هر سه نفر از جا پریدیم و تند و تند جمع و جور کردیم ، سه تا بچه ها رو که خواب بودن بردیم اتاق عقبی و نزاکت رفت اونا رو که توی حیاط منتظر بودن تعارف کنه ، اونقدر بی موقع و بی خبر اومده بودن که حدس زدم مربوط به من میشه وگرنه ملک خانم اهل این کارا نبود. فخرالزمان هراسون گفت : چی شده ؟ ملک خانم بعد از ظهر جمعه بدون خبر اومده اینجا ؟..اونم با آمنه ؟ ننجون گفت : خیر باشه انشالله ؛؛همینطور که  همه دستپاچه اتاق رو جمع و جور می کردیم ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با کلی تربار که همه محصول برادرای خودم بود.... به حامین نگاه کردم که بچه هارو بوسید وجلوی همه گفت:قول بده زود به زود بیای وگرنه میام هر سه تایی تون رو برمیگردونم، صاحبتون هم زبون اعتراض نمیتونه داشته باشه... چی میتونستم بگم به این همه خوبیشون؟؟؟ چشمی گفتم با همه خداحافظی کردم وقبل رفتن به آراز گفتم:این پیراهن رو از تنت دربیار،خانجون تحمل رنگ مشکی نداره،حامین تازه داماده،گلی حقش غم نیست.... فقط نگاهم میکرد که گفتم:دیشب خواب دیدم توی امامزاده ایم،همه رفته بودیم زیارت،امامزاده رو قسم میدادم به جدش که دلتو آروم کنه،اونقدر گریه کرده بودم چشمام میسوخت....زن غریبه ای خم شد یه مشت نقل توی دامنم ریخت وقبل رفتن گفت:خدا خودش هوای آدمهاشو داره،خودش حواسش به همه چی هست... از دیشب دلم یه جور دیگه آروم شد ،چون واقعا خدا همیشه هوامون رو داشت ،حتی توی بدترین شرایط هم راه رو نشونمون داد حالا دیگه خیالم راحته از بابت شما،دیگه اونجا توی غربت دلم مثل سیر وسکه نمیجوشه،فقط میخوام بهم قول بدی غصه نخوری،سخته اما میخوام تنها نمونی،شبا رو پیش زنعمو وخانجون بخواب تا کمتر فکر کنی،تا کمتر گذشته های تلخ رو مرور کنی.... آراز دستی به موهای پر پشتش زد:چشم ننه خیالت راحت... دلخور نگاهش کردم که چشماشو بست وباز کرد:درسته علاقه ای بهش نداشتم اما خیلی تلاش کردم از مادرش دورش کنم، خیلی چشمامو به روی خطاهاش بستم ولی هر بار بدتر شد مادرش تنها مقصر نبود، خودش هم کم خطا نکرد وبالاخره توی همون چاهی افتادن که برای تو کنده بودن هم خودش وهم مادرش... آهی کشیدم:من بخشیدمشون،همون موقع توی امامزاده وقتی تک وتنها بودم ودل توی دلم نبود،وقتی صدای تو ومادرمون توی گوشم میپیچید وکمکم میکردین،همون موقع که پسر دومم بی جون دنیا اومد و تو بودی که دست توی حلقش میکردی و بهش نفس میدادی،من تو رو همیشه وهمه جا کنار خودم میدیدم هیچ وقت تنهام نذاشتی،آراز من همه رو بخشیدم وقتی همه عزیزانمو دور خودم دیدم پس تو هم بگذر وببخش حتی عمو رو،اینجوری دل خودمون آروم میگیره... دو دستی موهاشو کشید:چقدر بزرگ شدی،عاقل شدی.... راست میگفت،بزرگ شده بودم عاقل شده بودم، اما هنوز هم بهشون وابسته بودم ،هنوز هم کنارشون یه دختر بچه شاد وشنگول بودم.... قلبمو پیششون جا گذاشتم وراه افتادم... چون باید حرکت میکردیم سمت شهر،وسایلمو تند تند جمع کردم خانجون وزنعمو کلی بقچه پیچیده بودن برای بچه ها،یه مقداری رو برداشتم ومابقی رو گذاشتم بمونه توی چادر... ناهار رو تند تند خوردم وکارهامو قبل حرکت سروسامون دادم... ایل با تموم مشغله هاش هنوز هم سر پا بود، مردمش خوب داشت، نادون هم داشت... مادرطلایه مدتی رو تهرون کنار طلایه سر کرد اما دوام نیاورد وبه ایل برگشت.... زنعموگوهر هرگز دلشو باهاش صاف نکرد واجازه نداد نزدیک ما بشه.... باتوصیه های زنعمو راه افتادیم اما تا خونه باغ همراهیمون کرد، نگران بچه هابود وراهی که بهش اعتباری نیست... سوار ماشین که شدیم خم شد پیشونی بچه هارو بوسید:مراقبشون باشید، یه جفت نظر کرده که خدا بهمون بخشیده، اون هم توی سخت ترین روزهای زندگیمون... هرکاری کردم دلش رضا نبود همراهمون بیاد تهرون....از اینه نگاهشون میکردم وپیچ جاده تصویرشون رو ازم گرفت... باشوخی وخنده های دانیار نفهمیدم کی رسیدیم.... شب از نیمه گذشته بود وبیصدا وارد خونه شدیم ،ماشین رو بیرون پارک کردیم چون دانیار نمیخواست عمو ابراهیم بد خواب بشه... توی اتاق خواب جا انداختم، بچه هارو شیر میدادم که دانیار با یه بشقاب میوه برگشت... به تخت اشاره کردم:برو بخواب من که میدونم صبح خونه بند نمیشی... میوه قاچ زد وبچه هارو بوسید.. گفت:خیلی سختی کشیدی.... حرفشو قطع کردم:اما تو برگشتی وهمه رو از یادم بردی... گفت:چطوری جبران کنم تلخی هایی رو که تحمل کردی؟؟؟ گفتم:اگه میدونستم پایان اون سختی ها میشه پاداشی به بزرگی تو و دوقلوهامون،باز هم حاضرم هزار برابرش سختی بکشم، اما الان وشماهارو داشته باشم جفت خودم.... فقط نگاهم کرد...یه نگاه هایی توی زندگی هست پر از خوشبختی وامید،جنس نگاه دانیار هم همین بود... بالشت گذاشت کنارمون دراز کشید...دیری نپایید که نفسهای منظمش خبر از خواب عمیقش میداد...بچه ها بینمون بودن وحالا یه خانواده شده بودیم.... کنار عزیزای زندگیم راحت خوابیدم... تا روشنایی صبح دو‌بار بچه هارو شیر دادم...صبحانه آماده کردم که دانیار دوش گرفت وبعدش به شرکت رفت... خاله رو دیدم که داشت با عمو صبحانه میخورد...هوا بهتر شده بود وتوی حیاط صبحانه خوردن طعم دیگه ای داشت... بچه هارو توی گهواره دستی که خاله نارین واسم دوخته بود گذاشتم، اما تا وارد حیاط شدم خاله پریچهر دستشو روی لبش گذاشت:یا امام غریب آساره خودتی؟؟؟ ادامه دارد‌.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾