eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
465 عکس
802 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
به خدا چند بار تصمیم گرفتم چاقو بزارم زیر سرم که اگر دست بهم زد حسابشو برسم ... گلنار بهشون بگو دوباره همینو می خوان ؟اصلا برای چی  منو فرستادن تا تو باهام حرف بزنی فکرشو بکن من دیگه چقدر باید بدبخت باشم که تو منو نصیحت کنی ..بگو همین که گفتم یا اجازه میدن یا میمیرم ..در ضمن که فرح حرف می زد اینم فهمیدم که داره از نقطه ضعف بقیه استفاده می کنه و مدام تهدید می کنه که خودشو دوباره می کشه ..و یک چیز دیگه ام دستگیرم شد که اون بارهم می خواسته فقط تهدید کنه چون قبل از اینکه حالش خیلی بد بشه با صدای بلند عق زده تا بقیه رو بیدار کنه که نجاتش بدن ...حتی به امیر حسام هم التماس کرده بود ... حرصم گرفت از طرز حرف زدنش و اینکه مادر و برادر هاشو که دلسوزش بودن احمق و بیشعور خطاب می کرد عصبانی شدم ..با لحن تندی گفتم : تو رو فرستادن من باهات حرف بزنم ؟ منم می زنم؛ بهت میگم چیکار کن ..من بهت کمک می کنم خودتو بکشی طوری که کسی نفهمه و بتونی خلاص بشی ..والله ..پاشو خودتو جمع کن یکم فکر کن بعد حرف بزن ..من اون آقا محمد تو رو دیدم نمی دونم چرا با عزیز و آقا هم نظرم ..اما تو برای رسیدن به هدفت نباید کلک بزنی ...تو می دونی داداشت چقدر برای تو ناراحته ؟ می دونی مادرت هر چند بد اخلاق ولی بد تو رو نمی خواد ؟چرا صبر نمی کنی محمد بره سر یک کار درست و حسابی ..آدم که نمی تونه دختر مردم رو با دست خالی بگیره ..زندگی حساب و کتاب داره وقتی بدون فکر کاری رو انجام میدی نتیجه اش همین میشه ..یکم جلوی خودتو نگه دار نمیمیری که ..محمد اگر تو رو می خواد باید اول زندگی خودشو درست کنه ..مادرش اومده خواستگاری و گفته پسرم بیکاره فعلا عقد کنیم تا بره سر کار ..تو بودی دخترت رو می دادی ؟اول فکر کن و بعد بگو همه بیشعورن ..بدت نیاد فرح جون تو داری بیراهه میری به نظرم اگر همدیگر رو دوست دارین باید صبر کنی ...حالت عصبانی به خودش گرفت و گفت : منه بدبخت که صبر می کنم عزیز نمی زاره .. همش بهم فشار میاره ..منو توی خونه حبس کرده تلفن رو نمی زاره دست بزنم ..دارم خفه میشم ...مگه نمیگن بدبخت میشم ..باشه من می خوام بدبخت باشم ..به هیچ کس مربوط نیست ...این مکالمه بین ما اتفاق افتاد ولی نتیجه ای نداشت ..چون یکماه بعد عزیز مجبور شد که با دلی خون و چشمی اشک بار مادر اون پسر رو به عنوان خواستگار قبول کنه ..اما شرط گذاشت که محمد اول باید بره سر کار ...آقا اون روزای سخت با فرح دست و پنجه نرم می کرد..و حسابی پریشون بود و وقتی خونه بود همش در مورد فرح و تصمیم غلط اون حرف می زد .. و با پیروز شدن فرح .. دیگه اوقاتش بشدت تلخ بود و بی حوصله .. ودرست  همون  روز ها بود که شیوا هم کم کم از کمر درد دیگه قدرت راه رفتن نداشت حتی تا دستشویی من یا آقا می بردیمش ...وسط های مرداد بود کرسی رو جمع کرده بودیم و آقا سه تا کیسه ی آبگرم خریده بود و من مدام اونا رو پر از آبگرم می کردم و زیر پتو میذاشتم تا گرما بده و شیوا روی اون می نشست ..اون روزم داشتم یکی از کیسه ها رو  آبگرم می کردم که صدای در حیاط بلند شد ..پریناز دوید درو بازکنه ..صدای امیر حسام رو شنیدم که بلند گفت : گلنار بیا..بیا که قبول شدی گواهی تصویق تو رو گرفتم...نمی دونم از شنیدن صدای اون بود که خیلی دوستش داشتم یا هیجان شنیدن قبول شدنم کیسه از دستم افتاد و آبجوش ریخت روی پام....تا اومدم کیسه ی آبگرم رو بگیرم آب جوش ریخت روی دستم و در یک چشم بر هم زدن دیدم   می سوزم ...و صدای سوختم سوختن من به هوا رفت ..که بر عکس شیوا اصلا در مقابل درد طاقت نداشتم ..شیوا خودشو با اولین ناله ی من رسوند هراسان  به امیر حسام که پشت سر هم از من می پرسید کجاست سوخت ؟وای خدا آب جوش بود ..ای داد بیداد ..خیلی سوختی ؟ بزار ببینم کجات سوخته ؟گفت :امیر بدو بالا توی کشوی کمد بزرگه سمت راست  پماد هادکس رو بیار ..بدو امیر حسام دوید بالا و من در حالیکه از شدت سوختگی ناله می کردم و اشک می ریختم گفتم :شیوا جون خیلی می سوزه دارم آتیش می گیرم ..این همه تا حالا دست و پام و سوزاندم ولی مثل حالا نبوده ..به خدا دارم میمیرم..گفت :صبر کن الان برات پماد می زنم آروم میشی ...حالا من مثل ابر بهار گریه می کردم و بیشتر شیوا رو دستپاچه..اونقدر که درد خودشو فراموش کرده بود..امیر حسام گفت :زن داداش شما که نمی تونین بشینین کمرتون درد می کنه بزاریم من به پاش پماد بمالم...شیوا پماد رو گرفت و گفت نه پسرم خودم می زنم تو برو کاسه ی بزرگه رو آب کن بیار..شاید سوزش کمتر بشه...و خودش اول روی پای چپم رو و بعد انگشت های دستم رو و هر جایی که سوخته بود پماد زد ولی انگار نه انگار و درد و سوزش من کم نشد ..و همینطور گریه می کردم ..امیر حسام با کاسه ی آب اومد و گذاشت جلوی پام و گفت :چی شد که خودتو سوزاندی؟ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خب دیگه روزگاره , بالا و پایین داره ..چه میشه کرد باید ساخت ؛ای ...ای  حالا شدی لق لق دهن مردم کوچه بازار .. باور کن تازگی ها جایی نرفتم که نَقل زندگی تو نباشه ..اووو مردم خیلی حرفای ناروا می زنن ..مگه جلوی دهنشون رو میشه گرفت ؟ همین طور که نا باورانه بهش خیره خیره نگاه می کردم یکم روی زمین خودمو سُر دادم عقب ..غیظی توی وجودم شعله  کشید که نمی تونستم کنترلش کنم .. با خودم گفتم : ای سودا همین جا تمومش کن نزار یک چیزای دیگه هم بگن که بیشتر از این فخرالزمان خرد بشه .. با همون لحن خودشون گفتم : به نظرتون بوی لجن نمیاد ؟ انگار یک چیزی گندیده ؛؛ فخرالزمان باورش شد و به من نگاه کرد و گفت : نه ..من چیزی حس نمی کنم .. ملک خانم  یکم بو کشید و گفت : نه منم چیزی متوجه نشدم .. اما ننجون فهمید و گفت : چرا بوهای بدی به مشامم می خوره ؛ ای سودا راست میگه همه ی خونه رو بوی گند گرفته .. گفتم : آره ننجون خیلی هم آزار دهنده اس.. ؛ به نظرم داره گندشم در میاد ؛ دیگه قابل تحمل نیست... ملک خانم که زن زرنگی بود فورا حرف رو عوض کرد و به روی خودش نیاورد و گفت : شاید دخترت خراب کاری کرده ..برو ببین .. آخه مادر اولین کسی هست که بوی بد بچه اش رو متوجه میشه .. و رو کرد به فخرالزمان و بازم خیلی خونسرد ادامه داد راستی فخرالدوله یادم رفت عروسم رو بهت معرفی کنم ..گلبهار خانم رو برای علیرضا شیرینی خوردیم ..چه دختری گیرمون اومد ، خانواده ی خوب ..خودش مثل دسته ی گل ؛ خانم و نجیب .. اما بچه ام مجبور شد بره آنا رو برسونه و برگرده می گفت دیگه  قول دادم از ناچاری باید برم ..به خدا دلم برای بچه ام آتیش گرفت .. کم راهی هم نیست ..اگر توی این راه اتفاقی براش بیفته نمی دونم دامن کی رو بگیرم ؛ .. در حالیکه حالت تعجب به خودم گرفته بودم و داشتم مثل خودشون فیلم بازی می کردم .. گفتم : ای وای ..خدا مرگم بده ..دیدی چی شد ننجون ؛ نگفتم ؟ یک کاسه ای زیر نیم کاسه هست ؛ دیدی خدا بهمون  رحم کرد؟ملک خانم جون .. الهی بمیرم براتون از همه جا بی خبرین  ...وای چقدر  بد شد .. من اصلا فکرشم نمی کردم شما همچین خانواده ای باشین ؛ و علیرضا اینقدر آدم بدی باشه ..من و شما با هم نون و نمک خوردیم .. ما بیست روز از شما پذیرایی کردیم و سر یک سفره نشستین ... مگه میشه یک آدم اینقدر پست باشه ؛ یک دختر رو شیرینی بخوره و از یکی دیگه خواستگاری کنه؟ ملک خانم دستپاچه شد و گفت : نه علیرضا همچین آدمی نیست  .. گفتم : آخه ملک خانم پسرتون  خاطر خواه من شده و پاشنه ی در این خونه رو برداشته بود . آنا اصلا نمی خواست به این زودی بره علیرضا  اونقدر اومد و رفت تا آنا رو به زور برد ..وگرنه هنوز مادرم پیشم بود ..ای وای ..فخرالزمان دیدی چه خوب شد قبول نکردم ؛؛ واقعا به شما نگفته که از من خواستگاری کرده ؟ وای ؛ خدا مرگم بده ..ببخشید تو رو خدا ..مثل اینکه شما هم خرابکاری بچه تون رو متوجه نشدین .. این بار رنگ از روی ملک خانم و آمنه و اون دختر پریده بود ..و من فهمیده بودم که این ملاقات بی موقع برای چیه .. نمی دونم کار خوبی کردم یا بد ولی من آدمی نبودم که زیر بار تحقیر و توهین برم ..به خصوص اگر کسی می خواست  فخرالزمان رو آزار بده .. حالا این ملک خانم بود که به من خیره شده بود .. ادامه دادم . از نگاهتون پیداس که خبر نداشتین الهی بمیرم خیلی دلم براتون سوخت ..والله پسرتون روی جمشید خان رو سفید کرد .. آخه جمشیدخان  از کسی پنهون نکرده بود ؛ولی علیرضا ..وای ،،وای به خدا اصلا باورم نمیشه ؛ فکرشم نمی کردم این طور آدمی باشه  . به هر حال من که اصلا قصد ندارم با کسی ازدواج کنم .. شما برین پسرتون رو جمع کنید دیگه این طرفا پیداش نشه؛ نگران نباشین ..از این به بعد پاشو بزاره توی این خونه همه ی کارایی که برای من کرده رو فراموش می کنم .. همه ی کارایی   که برای بدست آوردن دل من می کرد  زیر پا می زارم و قلم پاشو می شکنم ..ولی خدا به داد شما برسه با همچین پسری .. آخی ؛ اصلا از مادر خوبی مثل شما بعید بود که اون اینقدر ...والله چی بگم دیگه ..حالا خوب شد شما اومدین احوال ما رو بپرسین و دلتون برامون تنگ شده بود .. وگرنه معلوم نمیشد چی پیش میاد . ملک خانم غافلگیر شده بود و حالا اون به من خیره خیره نگاه می کرد و تخمه ها توی دستش مونده بود و حتی فکشم قدرت جویدن نداشت .. آمنه در حالیکه آب دهنشو به زحمت قورت می داد گفت : فکر نمی کنم علیرضا همچین کاری کرده باشه و بخواد یک زن بیوه با یک بچه  بگیره .. گفتم : آمنه خانم اگر فکر نمی کردین محال بود امروز بیان اینجا و ما رو متلک بارون کنین ..بسه دیگه همه چیز معلومه و ما هم بچه نیستیم .. ببخشید اینجا خیلی بوی بدی میاد ؛ کاش صادقانه درد دلتون رو می گفتین ما هم می فهمیدیم؛  ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
وقتی تو نبودی وآواره شده بودم فروختمش تا بتونم یه جفت دمپایی بگیرم وشکمم رو سیر کنم،وقتی به کلبه رفتم مابقی رو خرج کارگرها کردم وغذاشون رو دادم،اون گردنی یادگاری بود،زنعمو میگفت هدیه داده بوده به مادرم،میدونستم بودنش لازمه ودوستش داشتم، اما اون لحظه چیزای دیگه مهم تر از اون گردنی بود من فروختمش،اون لحظه تنها چیزی بود که داشتم.... گفت:فدای سرت عزیز دلم،خوب کاری کردی،دیگه حرفش هم نزن... یه سری طلاها بود دست به دست میشد بین خانزاده ها،ارثیه خانوادگی محسوب میشد وتوی دید همگان بودن ،اما من با کاری که کرده بودم معلوم نبود چه عواقبی رو به جون میخریدم.... خاله سفره پهن کرد ،چندنفری از فامیلها وعموزاده ها اومده بودن... خاله هفت چشمی حواسش به بچه ها بود، خوش نداشت زیاد توی دید باشن... ساواش ودانیار کنار آقایون نشسته بودن ،من هم کنار بچه ها... زنی که دانیار با احترام باهاش احوالپرسی میکرد کنارم نشست رو به بچه ها گفت: پدر وپسر انگار نقاشی شدن... سرمو بالا گرفتم لبخند زدم:بله همه میگن... نگاه خریدارانه ای به من انداخت:چرا زیور از ارثیه خانوادگی به سر ‌گردنت چیزی نیاویخته؟؟ جرقه اول زده شده بود و گفتم:خیلی طلا واسم آوردن،خانجون ومادرم هم سرتا پای منو از بچگی با طلا گرفته بودن ،اما من دختر زیور وزرق وبرق نبودم برای همین بدون طلا راحتترم... دست برد انگشتر روی انگشتش رو درآورد:اینو پدر شوهرم دادن از فرنگ واسم ساختن،مرواریده وظریف.... قشنگ بود....انگشتر رو توی انگشتم جا داد:خانزاده باید خانزاده باشه،باید لباسش وطلاهاش باهمه فرق داشته باشه،باید از ظاهرش فهمید اهل ایل و از تبار خان بزرگه... به چهره زیباش نگاه کردم که دستی به صورتم کشید:از مادرت شنیدم،گفته بودن مرد ایل بود ،اون هم علاقه ای به لباس وزیورآلات نداشت اما زن،زنونگی لازمه ،خصوصا وقتی شوهر کرد باید بیشتر به خودش برسه.... چشماش سبز بود،چهره اش زیبا،حرفهاش تحکم خاصی داشت از اون زنهای مقرراتی اما مهربون بود... انگشتر مرواریدش توی انگشتم جا گرفت... بچه ها رو یکی یکی بلند میکرد ونشون بقیه میداد تا هفت نسل بچه هارو معرفی میکرد... خاله گرم پذیرایی بود اما چشم از بچه ها برنمیداشت.... چقدر شلوغ شده بود ومن فقط کارمندای شرکت رو میشناختم... دانیار کنارم ایستاد که گفتم:خاله روی بچه ها حساسه،به سختی خودشو کنترل میکنه وقتی میبینه لپشون سرخه... دانیار لبخند زد:بچه ها شیرینن، یه امشب رو تحمل کنیم.... تا آخر شب تموم خانزاده های اطراف که ساکن تهران بودن برای مهمانی خودشون رو رسونده بودن،اکثرا مادرم رو میشناختن وبا نگاه اول تعجب میکردن از این همه شباهت... مهمونها که رفتن چهارزانو کنار بچه ها نشستم که خاله با اخم آروم صورت بچه هارو دستمال کشید دستشو به روغنی که از شمال آورده بود چرب کرد وبه لپ بچه ها کشید... خمیازه کشیدم کنار بچه ها دراز کشیدم... دانیار صبح میرفت شرکت تا عصر،ساواش شبها تا دیروقت کنارمون میموند.... دو روز مونده به چهلم نرگس به ایل برگشتیم....دیگه خبری از ظلم وستم نبود مردم آزادانه در رفت وآمد بودن ودعوا سر زمینها نداشتن،چوپانها گله هارو آزاد میذاشتن وبدو بدو نبود... بچه ها دست زنعمو زیور بودن ،سوار اسب شدم وبرای اولین بار تنها بدون ترس از پل عبور کردم...دیگه حواسم به پشت سرم نبود گوشم پی حرفها وتوصیه ها نبود... بهرود چوب به دست گله رو رونه خونه میکرد...با جیغی که کشیدم چوب از دستش پرت شد وتوی هوا چند بار معلق زد افتاد زمین....چقدر دلم واسه بچگی کردن کنارشون تنگ شده بود... چشمش به من که خورد دیگه دعوا نکرد چرا تنهایی،دیگه با تشر اسممو صدا نکرد چرا بیخبر اومدی،خندید،بلند خندید... از اسب پایین پریدن ذوق زده گفتم:من اومدم،آساره اومده... با خنده گفت:نیم وجبی کی برگشتی ؟؟ چشمام بسته بود وگفتم:الان اومدم بیخبر هم راهی اینجا شدم از بس دلتنگتون بودم... به لباسم اشاره کرد:چرا لباس تیره پوشیدی؟؟چشمامو باز کردم:مگه فردا چهلم نرگس نیست؟به هر حال عروس خونمونه،نمیشه که رنگی پوشید... خم شد تکه چوبی برداشت:تو که میدونی مادر از لباس تیره اونم تن تو خوشش نمیاد پس کمتر اذیتش کن... راست میگفت وبا لب آویزون نگاهش کردم که از جیبش بنه توی دستام ریخت...راهی خونه شدیم، گله زودتر رسیده بود...گفتم:چه خبر از ایل؟همه حالشون خوبه؟؟ بهرود اوهمی گفت وادامه داد:اسدخان زن گرفته اونم از طایفه پهلوان... با تعجب گفتم:چرا از اونا؟عابدخان ببینه ونتونه کاری کنه میمیره... بهرود شونه بالا انداخت:کار خداست،خیلیا بهشت وجهنمشون همین دنیاست، قرار نیست که همه ختم به آخرت بشه... طایفه پهلوان از دیر ایام با عابدخان میونه بدی داشت وحالا اسدخان دامادشون شده بود.... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾